۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

★(25)★ ...I Need Somebody To

خارجی - خیابان - عصر
چانسونگ: درمورد هرچیزی که تو بخوای بدونی.
گونیونگ با شرمندگی سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ جونهو بهت گفت؟... نمیخواستم فضولی کنم فقط نگران بودم.
چانسونگ با دست سر گونیونگ رو بالا میاره و میگه:
_ همیشه از اینکه با گفتن حقیقت، کسایی که نگرانمن رو نگرانتر کنم میترسیدم.
گونیونگ: ولی فکر نمیکنی با گفتن حقیقت نگرانیها کمتر میشه.
چانسونگ لبخند کمرنگی میزنه و میگه:
_ فکر نمیکنم برای بابام اینطور باشه... یه سال پیش توی نیویورک تصادف کردم. نمیخواستم اخبارش پخش بشه بخاطر همین فقط به جونهو خبر دادم و جوری موضوع رو حل کردیم که هیچ کس از تصادف خبر دار نشد، حتی بابام.
گونیونگ با تعجب میگه:
_ زخم روی پات برای اون موقعس؟
چانسونگ: پام بدجور آسیب دیده بود، دکتر بهم گفت دیگه نباید تکواندو کار کنم.
همین لحظه چشمهای گونیونگ نمناک میشه اما سعی میکنه اشکهاش رو کنترل کنه، چانسونگ با بغض ادامه میده:
 _ اما برام خیلی سخت بود که به این راحتی تسلیم بشم. چندین سال بود که داشتم کار میکردم تا بابامو خوشحال کنم اما درست توی اوج یهو سقوط کردم. جرأتشو نداشتم که بابام رو ناراحت ببینم پس خودمو پشت دوپینگ قایم کردم.

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - اتاق جونهو - عصر
جونهو سریع نوار ویدئویی رو داخل دوربین میذاره و میخواد پخشش کنه اما دودله و با خودش میگه: "از چی میترسم؟ باید تا قبل از اینکه متوجه بشه نوار رو برداشتم زودتر ببینم توش چیه" نوار رو پخش میکنه.
 [والدین شینهی و والدین سیونگکی در حال گردش اطراف نیویورک هستن.] 
جونهو تصویر رو جلو میزنه و همینطور به مانیتور دوربین چشم دوخته تا اینکه میبینه توی ماشین رو فیلمبرداری کردن، فیلم رو پخش میکنه.
[مادر سیونگکی رو به دوربین میگه:
_ ای کاش شینهی و سیونگکی هم باهامون اینجا بودن. مطمئنم خیلی خوشحال میشدن اگه بعد از اینهمه سال همدیگه رو میدیدن.
صدای مادر شینهی از پشت دوربین میاد:
_ شاید هم هنوز مثل اونموقعها همدیگه رو دوست داشتن.
همین لحظه بابای شینهی فریاد میزنه:
_ تصادفـــ.....
ماشین رو جوری هدایت میکنه که به ماشینهایی که تصادف کردن برخورد نکنه اما چپ میکنه.] 
جونهو همینطور داره با ناراحتی نگاه میکنه زیر لب میگه:
_ پس بخاطر همین نمیخواست شینهی اینو ببینه.
یهو با تعجب به تصویر نگاه میکنه، دوربین سمتی که ماشینها تصادف کردن رو فیلمبرداری کرده. جونهو میگه:
_ اوه ماشین چانسونگ هم توی فیلم افتاده.
با دقتتر نگاه میکنه، متوجه میشه چانسونگ توی ماشین نیست. با آسودگی آهی میکشه. اما یهو تصویر رو متوقف میکنه و با دقت به چهره ی دختری که از توی ماشینی که با ماشین چانسونگ تصادف کرده بیرون میارن نگاه میکنه. با تعجب میگه:
_ کاترینا اینجا چیکار میکرده؟

خارجی - خیابان - عصر
با حرفهای چانسونگ، اشک توی چشمهای گونیونگ حلقه میزنه، درحالی که توی چشمهای چانسونگ نگاه میکنه میگه:
_ من بهت افتخار میکنم... چون تونستی تنهایی اینهمه درد رو تحمل کنی اما...
همین لحظه چانسونگ، کمر گونیونگ رو میگیره و به طرف خودش میکشونه و در آغوش میگیرش، با غمی توی صداش میگه:
_ چرا به یه احمق اینقدر امیدواری میدی؟
گونیونگ که از حرکت چانسونگ شکه شده چشمهاشو میبنده و نفس عمیقی میکشه در حالی که قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری میشه برای دلداری دادن با دست چند ضربه ی آروم به پشت چانسونگ میزنه و میگه:
_ انگار واقعا احمقی، دوباره باید بگم؟!... اگه یه جا حماقت کردی دلیل نمیشه که همیشه احمق باشی.
چانسونگ چشمهاشو میبنده و محکمتر بغلش میکنه، گونیونگ هم از اینکه باعث آرامش چانسونگ شده، حس شیرینی بهش دست میده. بعد از کمی چانسونگ که تازه به خودش اومده آروم از گونیونگ جدا میشه و با شرمندگی میگه:
_ ببخشید اگه ناراحتت کردم.
گونیونگ با مشت آروم به سینه ی چانسونگ میزنه میگه:
_ معلومه که ناراحتم کردی، حالا نمیشد یه طرفدار رو یکم بیشتر توی بغلت نگه داری؟
چانسونگ لبخند میزنه؛ گونیونگ رو بغل میکنه و درگوشش آروم میگه:
_ مطمئنی فقط یه طرفداره؟
گونیونگ دستهاشو دور کمر چانسونگ حلقه میکنه و سرش رو به سینه ش تکیه میده، درهمین حین نیکون که داره به طرف خونه میره یهو میبینشون، لبخند شیطانی میزنه و زیر لب میگه:
_ به موقع رسیدم.
موبایلش رو از جیبش بیرون میاره و با شماره ی گونیونگ تماس میگیره. گونیونگ و چانسونگ با شنیدن زنگ موبایل از هم جدا میشن اما تا گونیونگ دستش رو به طرف موبایلش میبره زنگ قطع میشه. گونیونگ تا میبینه تماس از طرف نیکون بوده با ناراحتی میگه:
_ ایش گولشو خوردم.

خارجی - بازار - عصر
مینجون و مینا جلوی دوکبوکی فروشی ایستادن و در حال خوردن دوکبوکی هستن. مینا میگه:
_ توی کار پیدا کردن ماهریا!... بعد از این همه مدت بخاطر تو تونستم دوباره کار مورد علاقه م رو پیدا کنم.
مینجون: ولی من نمیدونستم گرافیک خوندی.
مینا با ذوق میگه:
_ از این به بعد با هم میریم سرکار... تو مقاله ها رو مینویسی و من صفحه آراییش میکنم. حتی فکر کردن بهش هم برام لذت بخشه.
مینجون میخنده و با انگشتش کنار لب مینا که سسی شده رو پاک میکنه. همین لحظه قلب مینا فرو میریزه و لبخند روی لبهاش خشک میشه و به مینجون خیره میشه. مینجون که از چشمهای مینا نیازش به توجه رو حس میکنه، با ناراحتی آهی میکشه و میگه:
_ چرا طلاق نمیگیری؟!
مینا همینطور با سکوت به مینجون نگاه میکنه، توی فکرش میگه: "آخه چی بهت بگم؟! ... هر طوری که بگم حتما بنظرت عجیب میاد." مینجون که سکوت مینا رو میبینه میگه:
_ وقتی اون اینقدر ناراحتت میکنه، باید ازش جدا بشی. چرا بفکر خوشحالی خودت نیستی؟... تا خودت نخوای هیچ وقت نمیتونی شاد باشی. 
مینا سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ حاضری بهم کمک کنی تا ازش جدا بشم؟
مینجون دستش رو روی شونه ی مینا میذاره و میگه:
_ معلومه که کمکت میکنم.  

 داخلی - منزل تکیون - شب
سئون روی مبل نشسته و مشغول کارشه. تکیون هم به اوپن تکیه داده و در حال شستن ظرفهاس، همینطور که آهنگی رو زیر لب زمزمه میکنه ادا و اصول درمیاره. سئون حواسش پرت میشه و بهش نگاه میکنه. تکیون لبخند بزرگی میزنه و میگه:
_ ببخشید حواستو پرت کردم، دیگه نمیخونم.
سئون دوباره به کارش مشغول میشه و تکیون روی اوپن میشینه و درحالی که ظرفی رو کفی میکنه به سئون نگاه میکنه، وقتی میبینه سئون حواسش به کارشه سعی میکنه با مسخره بازی و تکون دادن پاهاش مثل بچه ها توجه سئون رو جلب کنه، سئون هم دوباره بهش نگاه میکنه و تا رفتار تکیون رو میبینه نمیتونه خنده ش کنترل کنه و بلند میخنده. تکیون با شیطنت به طرف سئون میره و دستهای کفیش رو به صورت سئون میزنه. سئون خودشو کنار میکشه و با ناراحتی میگه:
_ نکن.
تکیون سریع دستهاشو کنار میکشه و با نگاهی مظلوم میگه:
_ بدت اومد؟... فقط داشتم شوخی میکردم. مگه تاحالا با دوستات از این شوخی ها نکردی؟
سئون سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ من تاحالا دوست نداشتم. 
تکیون با تعجب میگه:
_ حتی یه دوست صمیمی هم نداشتی؟!
سئون: از صمیمی شدن با آدما بدم میاد.
تکیون چند لحظه سکوت میکنه و بعد میگه:
_ چطور از چیزی که تا حالا تجربه ش نکردی بدت میاد؟ میخوای از این به بعد من دوست صمیمیت بشم؟ با من امتحانش کن!
سئون با تردید بهش نگاه میکنه، تکیون دستش رو میاره بالا و میگه:
_ اگه موافقی بزن قدش.
سئون تا دستش رو به دست تکیون نزدیک میکنه تکیون یهو جاخالی میده، سئون اخمهاش میره توی هم و میگه:
_ چرا اینطوری میکنی؟
تکیون: هنوز تردید داری، اگه نمیخوای ولش کن.
تکیون میخواد بره که سئون گوشه ی آستینش رو میگیره و میگه:
_ وایستا.
تکیون دستش رو بالا میاره و سئون آروم میزنه کف دستش و با لبخند به هم نگاه میکنن. سئون میگه:
_ رختخوابها کجاس؟ تا تو ظرفها رو تموم کنی منم جاهامون رو آماده میکنم.
تکیون: من که رختخواب ندارم، تختم بود که امروز کارگرا بردنش.
سئون: پس حالا چطوری بخوابیم؟
تکیون کمی فکر میکنه و میگه:
_ خب تو روی کاناپه بخواب یه پتو هم داریم... منم شب رو میرم خونه ی مامانم اینا.
سئون: اما اینجا خونه ی توئه، من میرم جای دیگه ای.
تکیون: من همینطوری هم بعضی از شبا خونه ی مامانم اینا میمونم، نمیخواد نگران باشی.
سئون همینطور که بهش نگاه میکنه با خودش میگه: "چطور میتونه اینقدر راحت بهم اعتماد کنه؟!"

داخلی - منزل خانواده ی نیکون - اتاق گونیونگ - شب
گونیونگ روی تختش دراز کشیده و غرق فکر کردن به چانسونگه که یهو چیزی به ذهنش میرسه و سریع موبایلش رو برمیداره و به چانسونگ SMS میده: "یکی از اون گلها رو از دسته گل بکش بیرون" چانسونگ در جوابش مینویسه: "چرا؟! من که هنوز کار خوبی نکردم." گونیونگ با لبخند شیطانی بر لب مینویسه: "چند ساعت پیش یکی از طرفدارهات رو خوشحال کردی، فکر نمیکنی این کارت خوب بود؟... اونموقع احساس خوبی نداشتی؟!" گونیونگ با هول منتظر جوابه، بعد از چند دقیقه چانسونگ جواب میده: "حالا که خوب فکر میکنم میبینم باید دوتا گل کم کنم، یکی برای خوشحال کردن طرفدارم و یکی دیگه هم برای خوشحال کردن دختری که..." گونیونگ سریع بعد از خوندن تایپ میکنه: "نصفه اومده دوباره بفرست" میخواد دکمه ی ارسال رو بزنه که یهو یادش میاد.

برش به زمانی که گونیونگ و چانسونگ به دونگهه رفته بودن:
خارجی - خانه ی روستایی مادربزرگ سوزی - حیاط - شب
چانسونگ: شنیدم دخترا دوست ندارن پسرا همچین چیزی براشون بخرن.
گونیونگ با محبت به چانسونگ نگاه میکنه و میگه:
_ اما نه از پسری که...

برش به حال:
داخلی - منزل خانواده ی نیکون - اتاق گونیونگ - شب
گونیونگ با ذوق لحاف رو روی سرش میکشه و مثل دیوونه ها میخنده.  

داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخونه - نیمه شب
نیکون میخواد کتش رو برداره که جیمین زودتر برمیدارش و از نیکون دور میشه و میگه:
_ مثلا اومدی اینجا کمکم کنی اما رازهای آشپزیت رو بهم نمیگی. تا بهم نگی چطوری سس رو اون مزه ای درست کردی، کتت رو بهت نمیدم.
نیکون نفس عمیقی میکشه و به طرف جیمین میره ولی جیمین هی از دستش درمیره، بعد از کمی دنبال کردن بلآخره نیکون، جیمین رو توی گوشه ی دیوار گیر میندازه و درحالی که نفس نفس میزنه میگه:
_ گرفتمت.
جیمین که خودش رو توی محاصره ی نیکون میبینه احساس میکنه تمام بدنش گر گرفته و فقط صدای نفسهای نیکون رو میشنوه. همینطور که توی چشمهای نیکون نگاه میکنه تپش قلبش تندتر میشه، بخاطر اینکه احساساتش معلوم نشه سریع میگه:
_ پیرمرد... یه ذره دوییدی به نفس نفس افتادی!
نیکون اخم شیرینی میکنه و تا میخواد چیزی بگه جیمین میگه:
_ اما خوب تونستی گیرم بندازی، انگار با دو♥ست دخترت زیاد دنبال بازی میکنی.
نیکون کتش رو میگیره و میگه:
_ بازی میکردیم.
جیمین به شوخی میگه:
_ آهان بچه بودید بازی میکردید، حالا که بزرگ شدید کار دیگه ای میکنید.
نیکون با انگشت آروم به پیشونی جیمین میزنه و میگه:
_ تا غذا سرد نشده بیا بریم پیش وویونگ باید تستش کنیم.

خارجی - خیابان - نیمه شب
جیمین و وویونگ با سکوت کنار هم راه میرن. جیمین غرق فکر کردن به لحظه ای که نیکون محاصره ش کرده بود. وویونگ بهش نگاهی میکنه و میگه:
_ امشب خیلی ساکتی، انگار خیلی خسته شدی؟!
جیمین از فکر بیرون میاد و میگه:
_ هیم؟!
وویونگ: میخوای از ساعت کاریت کم کنم؟... بعد از مدرسه اول استراحت کن و بعد بیا سرکار.
جیمین سریع میگه:
_ نه، نه، نیازی نیست... حقیقتش توی مدرسه میخوابم.
وویونگ با تعجب میگه:
_ سر کلاس میخوابی؟... اینطوری که درسهات افت میکنه. 
جیمین با چهره ی مغرورانه ای میگه:
_ من خیلی باهوشم.
وویونگ لبخندی میزنه و همینطور با سکوت به راهشون ادامه میدن تا به خونه ی خانواده ی جیمین میرسن. جیمین خداحافظی میکنه و میخواد بره که وویونگ دستش رو میگیره، جیمین به طرفش برمیگرده، وویونگ با لبخند دختر کشی میگه:
_ خوب بخوابی.
جیمین هم لبخندی میزنه و میگه:
_ تو هم همینطور.

داخلی - اداره ی مجله - اتاق کارمندان - صبح
 مینجون مشغول تایپ کردن مقاله ایه، مینا هم سر میز کناری مشغوله کارشه. همین لحظه موبایل مینا زنگ میخوره تا شماره رو میبینه سریع موبایل رو برمیداره و از اتاق بیرون میره.

 داخلی - اداره ی مجله - بالکن - صبح
مینا همینطور که با موبایل صحبت میکنه میگه:
_ ممنون که بهم زنگ زدید، میخواستم یه سوالی بپرسم... اگه اون فقط حاضر باشه کمکم کنه ولی عاشقم نباشه مشکلی پیش نمیاد؟
صدای زنی از پشت موبایل میگه:
_ عشق مهم نیست، مهم اینه که اون مرد راضی باشه تا باهات بخوابه.
مینا: اونوقت همین یه بار خیانت کردن همه چیز رو حل میکنه؟
زن: تو فقط درست انجامش بده، همه چیز حل میشه.

داخلی - اداره ی مجله - اتاق کارمندان - صبح
مینجون جمله ای رو تایپ میکنه اما سریع پاکش میکنه و با کلافگی سرش رو روی میز میذاره و زیر لب میگه:
_ ایش... چرا نمیتونم بنویسم؟!
همین لحظه مینا که تازه اومده دستش رو میذاره روی شونه ی مینجون و میگه:
_ ناراحت نباش، یکم استراحت کن و بعدش دوباره شروع کن.
مینجون: شوهرت بود زنگ زده بود؟
مینا سرش رو به علامت منفی تکون میده و میگه:
_ یکی از آشناهام بود.
مینجون: آشنا؟!... راستی گفته بودی دوستات ترکت کردن، نمیخوای دلیلش رو بهم بگی؟
مینا لبخند کمرنگی میزنه و میگه:
_ بعد از کار بهت میگم، چطوره امشب شام بیای خونه ی من؟ 

پایان قسمت بیست و پنجم

۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

★(24)★ ...I Need Somebody To

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - اتاق سرگرمی - نیمه شب
همین لحظه صدای مینجون توی گوش جونهو تکرار میشه: "باید غافلگیرش کنی" جونهو یهو بو♥سه ای از لبهای شینهی میدزده، شینهی با غضب میگه:
_ تو الان چیکار کردی؟!
جونهو لبخند شیرینی میزنه و یه بار دیگه لبهای شینهی رو میبو♥سه، با شیطنت به شینهی چشم دوخته که شینهی با پیشونیش ضربه ای محکم به پیشونی جونهو میزنه و همینطور که از اتاق بیرون میره میگه:
_ احمق.
جونهو درحالی که لبخند روی لبهاشه، دستش رو روی قلبش میذاره و روی مبل دراز میکشه یهو میشینه و میگه:
_ بهم گفت احمق؟!
میخنده و دوباره دراز میکشه و دستهاشو زیر سرش میذاره، چشمهاشو میبنده و غرق فکر کردن به شینهی میشه.    

داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخونه - نیمه شب
نیکون و جیمین همه چیز رو تمیز کردن نزدیک ساعت یک بامداده که وویونگ وارد میشه، به اطراف نگاه میکنه و میگه:
_ واقعا سوخت؟!
جیمین با ناراحتی میگه:
_ آره.
وویونگ دستش رو روی شونه ی جیمین میذاره و میگه:
_ که اینطور... امشب بابات میاد دنبالت؟
جیمین: نه، قراره تو برسونیم دیگه.
وویونگ دستهاشو به کمرش میزنه و میگه:
_ من که چیزی نخوردم، نیازی به قدم زدن ندارم.
جیمین دست وویونگ رو میگیره و با التماس میگه:
_ شبهای پیش که خوردی، چاق میشیا... واقعا میخوای بذاری تنهایی برم خونه؟!
نیکون رو به روی وویونگ می ایسته و میگه:
_ اگه برات سخته، من میرسونمش.
وویونگ برای لحظه ای توی چشمهای نیکون نگاه میکنه و با لبخند میگه:
_ داشتم شوخی میکردم. (رو به جیمین) آماده شو بریم.

خارجی - خیابان - نیمه شب
وویونگ و جیمین کنار هم در حال راه رفتنن، جیمین میگه:
_ میتونم دستت رو بگیرم؟
وویونگ با تعجب بهش نگاه میکنه، جیمین میگه:
_ این خیابون شبا خیلی ترسناکه، آدمهای م♥ست توش زیاده.
وویونگ دستش رو جلوی جیمین دراز میکنه، جیمین با لبخند دستش رو توی دست وویونگ میذاره و به راهشون ادامه میدن. وویونگ همینطور که با لبخند به دستهاشون نگاه میکنه ناخودآگاه نگاهش به قدمهاشون می افته که ناهماهنگه. جیمین میگه:
_ برات سخت نیست که من چند روز پیشت بمونم؟...
وویونگ: اصلا.
جیمین: با خودم گفتم شاید با بابام توی رودربایستی گیر کردی و نتونستی درخواستش رو رد کنی.
وویونگ: میدونی؟ فقط نگران اینم که اون چند شب رو نمیتونم پیاده روی کنم.
جیمین به هیکل وویونگ نگاه میکنه و میگه:
_ حالا اگه چند شب پیاده روی نکنی خیلی چاق نمیشی.
وویونگ با تعجب به اندام جیمین نگاه میکنه و میگه:
_ میخوای منم مثل خودت تپلی بشم؟!
یهو لحظه ای که وویونگ بدون بلوز جیمین رو دیده بود جلوی چشهای جیمین میاد، سریع دستش رو از دست وویونگ بیرون میاره و با اخم بهش نگاه میکنه، وویونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ چرا اخم میکنی؟ تپل بودن که بد نیست، فقط به شرطی که خودت باهاش مشکل نداشته باشی.
 جیمین با سر تأیید میکنه، وویونگ دوباره دست جیمین رو میگیره و به راهشون ادامه میدن.  

داخلی - منزل تکیون - اتاق خواب - نیمه شب
 سئون روی تخت دراز کشیده، تا چشمهاش بسته میشه سریع بازش میکنه زیر لب میگه:
_ اگه میترسیدی برای چی اومدی اینجا؟!... (چشمهاشو محکم میبنده) نمیترسم، نمیترسم.
همین لحظه صدای راه رفتن تکیون رو میشنوه، سریع میشینه و با خودش میگه: "نکنه داره میاد اینجا؟!" به طرف در میره و آروم بازش میکنه، از لای در میبینه تکیون توی آشپزخونه س.

داخلی - منزل تکیون - نیمه شب
تکیون توی آشپزخونه در حال آب خوردنه، سئون به اپن آشپزخونه تکیه میده و میگه:
_ تو نمیخوابی؟
تکیون با لبخند بزرگی میگه:
_ تو هم خوابت نمیبره؟... بیا با هم فیلم ببینیم.
سئون با تردید بهش نگاه میکنه و با خودش میگه: "همیشه وقتی یه زن و یه مرد تنهایی با هم فیلم نگاه میکنن، سر سکانسهای رمانتیک بینشون اتفاقای بدی می افته!" سئون توی فکره که تکیون با شوق میره طرف قفسه ی فیلمها و سریع یه فیلم رو برمیداره و میگه:
_ این خوبه؟
سئون تا روی جلد فیلم رو میبینه با تعجب میگه:
_ کارتون؟!
تکیون با ناامیدی میگه:
_ کارتون دوست نداری؟ فقط برای بچه ها نیست که خیلی قشنگه.
سئون سریع روی مبل میشینه و میگه:
_ اتفاقا کارتون بیشتر دوست دارم، همینو بذار.
تکیون هم کنارش میشینه و در حین تماشای انیمیشن، تکیون یواش یواش همینطور نشسته خوابش میبره. سئون هم چشمهاشو بزور باز نگه داشته همینطور که داره خوابش میبره به تکیون نگاهی میکنه و با خودش میگه: "این کی خوابش برد؟!" و همین لحظه خودش هم به خواب میره.

داخلی - منزل خانواده ی چانسونگ - اتاق چانسونگ - صبح
چانسونگ از خواب بیدار میشه و تا چشمهاشو باز میکنه یهو جمله ی مینجون: "نه از پسری که عاشقشم" توی گوشش تکرار میشه.

داخلی - منزل خانواده ی چانسونگ - صبح
چانسونگ از اتاقش بیرون میاد و داره به طرف توالت میره که ریونگ از توالت بیرون میاد تا چانسونگ رو میبینه میگه:
_ صبح بخیر. 
ریونگ داره میره که چانسونگ میگه:
_ بابا...
ریونگ برمیگرده. چانسونگ میگه:
_ اون دختری که براش لباس زیر خریدی کی بود؟
ریونگ با تعجب میگه:
_ چرا یهویی اینو میپرسی؟
چانسونگ دستی به پشت سرش میکشه و میگه:
_ فقط کنجکاوم.
ریونگ: خب، دوستم بود... من دوستش داشتم اما اون فقط منو به عنوان یه دوست میدید.
چانسونگ همینطور که توی فکره سرش رو پایین میندازه و وارد توالت میشه. ریونگ با کنجکاوی به رفتن چانسونگ نگاه میکنه و زیر لب میگه:
_ مشکوکه! 

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - غذا خوری - صبح
همگی مشغول صبحانه خوردن هستن، جونهو به لبهای شینهی خیره شده، دونگون یواشکی به پاش میزنه و آروم میگه:
_ غذاتو بخور میخوای کاری کنی مهمونهامون فرار کنن؟
جونهو نیم نگاهی به دونگون میکنه و آروم میگه:
_ ایش... من که کاری نکردم.
جونهو دوباره به شینهی خیره میشه. شینهی هم که متوجه نگاه جونهو شده اهمیتی نمیده و فقط به صبحانه خوردن ادامه میده. 

داخلی - منزل تکیون - صبح
سئون همینطور که سرش رو به شونه ی تکیون تکیه داده خوابه، آروم چشمهاشو باز میکنه و تا خودشو کنار تکیون میبینه سریع کمی ازش دور میشه. همینطور به تکیون که خوابه نگاه میکنه با خودش میگه: "از دیشب همینطور خوابیدیم؟!" یهو از توی آشپزخونه صدایی میشنوه و به طرفش برمیگرده، توی آشپزخونه جونگوک رو میبینه که درحال گذاشتن مواد غذایی توی یخچاله. جونگوک آروم میگه:
_ بیدارت کردم؟
سئون به علامت منفی سرش رو تکون میده. جونگوک با دست اشاره میکنه تا سئون به طرفش بره. سئون یه نگاه به تکیون که هنوز خوابه میکنه و آروم بلند میشه و به طرف جونگوک میره.  

داخلی - منزل تکیون - آشپزخونه - صبح
جونگوک با خوشحالی به سئون میگه:
_ فکر نمیکردم باهم قرار میذارید...
سئون سریع میگه:
_ نه... نه، ما قرار نمیذاریم. من فقط ازش خواستم برای چند روز اینجا بمونم. 
 
داخلی - منزل تکیون - صبح
تکیون از خواب بیدار میشه و خمیازه ای میکشه، همین لحظه صدای زنگ در میاد، تکیون همینطور که چشمهاشو میماله در رو باز میکنه، مینسو وارد میشه و با عصبانیت سئون رو صدا میکنه. سئون سریع به طرفش میاد و میگه:
_ مامان، من فعلا نمیخوام برگردم خونه. 
مینسو: از وقتی با این پسره میگردی خیلی سرکش شدی... وقتی بهت گفتم بمون خونه باید میموندی.
سئون: اگه توی خونه بمونم کارمو از دست میدم، اونوقت فردا چطور زندگی کنم؟!
مینسو: این پسر زندگیتو نابود میکنه، اونوقت فردایی وجود نداره که بفکر چطور گذروندش باشی.
تکیون با بغض میگه:
_ اما من نمیخوام زندگی سئون رو نابود کنم.
جونگوک تا متوجه احساسات تکیون میشه سریع جلو میاد و میگه:
_ چرا دارید درمورد پسرم همچین حرفی میزنید؟... مگه چیکار کرده؟
مینسو: داره دختر منو گول میزنه.
جونگوک: فکر میکنم یه سوء تفاهمایی پیش اومده، لطفا بیاین بریم دوتایی با هم حرف بزنیم.

خارجی - پارک - صبح
مینا روی صندلی نشسته و درحال صحبت کردن با موبایلشه:
 _ اونا رو پیدا کردم. حالا باید چیکار کنم؟
مینا با دقت به حرفهای کسی که پشت موبایله گوش میده، با ناچاری میگه:
_ اما این کار خیلی سخته... راه دیگه ای نیست؟
مینا آهی میکشه و تماس رو قطع میکنه. بعد از چند دقیقه مینجون از راه میرسه و کنارش میشینه، مینا سر تا پای مینجون رو نگاه میکنه و با ناراحتی با خودش میگه: "آخه چطور میتونم؟!" مینجون تا صفحه ی آگهی استخدام روزنامه رو کنار مینا میبینه، میگه:
_ هنوز داری دنبال کار میگردی؟
مینا با سر تأیید میکنه، مینجون میگه:
_ منم امروز میخوام چندتا اداره برم.
مینا: منم باهات میام.
مینجون با تعجب نگاهش میکنه. مینا با لبخند میگه:
_ تنهایی حوصله م سر میره.

داخلی - کافی شاپ - صبح
جونگوک و مینسو رو به روی هم نشستن، مینسو با لحن حق به جانبی میگه:
_ قبول نداری که مردا با هو♥سشون زندگی دخترا نابود میکنن؟ نمیخوام دخترم مثل من زندگیش نابود بشه.
جونگوک: سئون و تکیون فقط دوستن... پسر من خیلی پاکه نمیگم کامله اما میدونم هیچوقت با دوستش همچین کاری نمیکنه...
مینسو: یعنی میخوای بگی تکیون مرد نیست؟!
جونگوک: اتفاقا خیلی هم مرده، تا جاییکه حتی بخاطر گردن گرفتن اشتباه دو♥ست دخترش کلی سختی کشید اما اون دختر با ناسپاسی ترکش کرد. اگه اونموقع حال تکیون رو میدیدی از هرچی دختره بدت میومد. 
مینسو: مطمئنم پسرت کاری کرده که دختره گذاشته رفته.
جونگوک با ناراحتی میگه:
_ وقتی درموردش چیزی نمیدونی چطور میتونی قضاوت کنی؟!... فقط برای یه لحظه فکرکن بجای سئون یه پسر داشتی، از اونم اینقدر بدت میومد؟
مینسو بلند میشه و با قاطعیت میگه:
_ آره.
و از کافی شاپ بیرون میره.

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - اتاق دونگون - عصر
جونهو رو به روی دونگون میشینه و میگه:
_ ده دقیقه ی دیگه منو و سیونگکی رو صدا کن، لطفـــــــــــا!
دونگون: چه نقشه ای برای اون بیچاره داری؟
جونهو با جدیت میگه:
_ موضوع مهمیه... مربوط به چانسونگه اما نمیتونم چیزی بهت بگم.
دونگون بعد از کمی فکر میگه:
_ انگار واقعا موضوع مهمیه... باشه.

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - اتاق سیونگکی - عصر
جونهو با گیتارش وارد اتاق میشه و رو به سیونگکی میگه:
_ وقت داری ملودی جدیدی که ساختمو گوش بدی؟
سیونگکی با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:
_ اما من از موسیقی سر درنمیارم.
جونهو: مهم نیست فقط میخوام نظرت رو بدونم.
سیونگکی: ایندفعه دیگه نمیترسی آهنگتو برام فاش کنی؟!
جونهو: این حرفا چیه ما داریم توی یه خونه با هم زندگی میکنیم.
سیونگکی لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ باشه، شروع کن.
جونهو همینطور که گیتار میزنه یواشکی اطراف اتاق رو نگاه میکنه، بعد از تموم شدن آهنگ، سیونگکی میگه:
_ چیزی شده، انگار حواست پرت بود؟!
جونهو: اینجا اصلا اینطوری نبود، خیلی عوضش کردی.
سیونگکی: ببخشید، نمیخواستم خونه تون رو بهم بریزم، فقط جای یه سری وسایل رو عوض کردم.
جونهو: مشکلی نیست، تا وقتی اینجایی این اتاق مال توئه.
سیونگکی با کنجکاوی نگاهش میکنه و میگه:
_ چرا اینقدر مهربون شدی؟ مشکوک میزنی.
جونهو لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ خیلی قدر نشناسی.
سیونگکی میخنده و میگه:
_ فقط یکم عجیب شدی.
جونهو: خب حالا بگو ببینم نظرت درمورد ملودی چیه؟
همین لحظه دونگون صداشون میکنه و هردو از اتاق خارج میشن. بعد از چند دقیقه جونهو وارد میشه و دنبال نوار ویدئویی میگرده و وقتی پیداش میکنه سریع توی جیبش قایمش میکنه. تا گیتارش رو برمیداره، سیونگکی وارد میشه و میگه:
_ اِ... تو اینجایی؟ 
جونهو: گیتارم جا مونده بود... راستی بابا بزرگ وقتی منو فرستاد بیرون بهت چی گفت؟
سیونگکی لبخند کجی میزنه و میگه:
_اگه میخواست بدونی که وقتی توی اتاق بودی میگفت.
جونهو الکی خودشو ناراحت نشون میده و از اتاق بیرون میره.

داخلی - ماشین چانسونگ - عصر
چانسونگ سرش رو به صندلی ماشین تکیه داده زیر لب میگه:
_ بهش بگم؟ نگم؟... آخه چطوری بگم؟!
چشمهاشو مینده و نفس عمیقی میکشه.

داخلی - منزل خانواده ی نیکون - اتاق گونیونگ - عصر
گونیونگ سر کامپیوتر نشسته و برنامه های سوزی رو تنظیم میکنه. همین لحظه SMS از طرف چانسونگ بهش میرسه، سریع میخونش:
"وقت داری باهم حرف بزنیم؟"
گونیونگ درجوابش مینویسه:
"الان کجایی؟"
جواب میرسه:
"جلوی خونه تونم"
گونیونگ سریع پالتوش رو برمیداره و از اتاق بیرون میره.

خارجی - خیابان - عصر
 چانسونگ به ماشین تکیه داده و منتظره، گونیونگ سریع به طرفش میاد و میگه:
_ اتفاقی افتاده؟
چانسونگ با لبخند میگه:
_ چیزی نشده، فقط میخوام باهات حرف بزنم.
گونیونگ: با من؟ درمورد چی؟!
چانسونگ: درمورد هرچیزی که تو بخوای بدونی.  
 
پایان قسمت بیست و چهارم    

۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

★(23)★ ...I Need Somebody To

داخلی - منزل تکیون - نزدیک ظهر
تکیون با ترس در رو باز میکنه اما تا مینا رو پشت در میبینه نفس راحتی میکشه و میگه:
_ بله بفرمایید.
مینا: من قبل از شما اینجا زندگی میکردم، یه چیزی رو اینجا جا گذاشتم.
تکیون: اما من اینجا رو خیلی تغییر دادم، یه چیزایی هم اینجا بود که ریختم دور.
مینا با ناراحتی میگه:
_ چی؟!... من باید پیداش کنم، تمام زندگیم بهش وابسته س.
تکیون: مگه چی بوده؟!
مینا با بغضی توی صداش میگه:
_ یه سری ورق زیر کاشی جلوی در توی اتاق خواب.
تکیون با لبخندی میگه:
_ نگران نباش، هنوز اتاق خواب رو دست نزدم... حتما هنوز همونجاس.
مینا با ذوق بهش نگاه میکنه و با التماس میگه:
_ میتونم برم برشون دارم؟!
تکیون از جلوی در کنار میره و میگه:
_ آره.

داخلی - کافی شاپ خوشی - بعد از ظهر
وویونگ گوشه ای از کافی شاپ مشغول مطالعه س. نیکون وارد میشه و به طرفش میره و میگه:
_ اجازه میدی امروز جیمین رو برای خرید ببرم؟
وویونگ با تردید میگه:
_ اول باید از شینهی درمورد حجم کار امروز بپرسم.
وویونگ بلند میشه و به طرف آشپزخونه میره. بعد از چند دقیقه برمیگرده و میگه:
_ الان لباسش رو عوض میکنه و میاد.
جیمین میاد و همینطور که با نیکون شوخی میکنه از کافی شاپ خارج میشن. وویونگ به رفتنشون خیره میشه و زیر لب میگه:
_ خیلی باهم صمیمین، یعنی چند وقته که با هم دوستن؟!

خارجی - بازار - بعد از ظهر
نیکون و جیمین در حال خرید کردنن که در همین حین نیکون روش انتخاب کردن مواد غذایی بهتر رو بهش یاد میده. سر مغازه ی گوشت فروشی، که میشه گوشت کباب شده رو چشید و بعد خرید، نیکون به جیمین میگه:
_ این سه تا رو بخور و بهم بگو فکر میکنی کدوم بهتره.
جیمین با لذت گوشتها رو میخوره و با تردید میگه:
_ اولی؟!
نیکون با تأسف سری تکون میده، چشمهاشو جمع میکنه و میگه:
_ این یکی رو خوب بلدی ها!!!
جیمین: آخه گوشت دوست دارم.
نیکون میزنه پشت جیمین و میگه:
_ بریم که امشب کلی کار داریم.
 جیمین زیرزیرکی به نیکون نگاه میکنه و میگه:
_ گفتی که با دو♥ست دخترت زندگی میکنی، ناراحت نمیشه که شبا میای کمک من؟
نیکون: گفتم که نگران اینجور چیزا نباش، جیئون خودش همیشه شبا سر کاره.
جیمین با تعجب میگه:
_ همیشه؟!!!
یهو متوجه ناراحتی توی نگاه نیکون میشه، سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ ببخشید. فقط نمیخواستم مزاحم باشم.

داخلی - استدیو موسیقی - بعد از ظهر
سوزی بعد از اینکه تمرینش با جونهو تموم میشه سریع خداحافظی میکنه و میره، گونیونگ رو به روی جونهو میشینه و میگه:
_ میتونم ازت یه سوال بپرسم؟
جونهو: چیه؟
گونیونگ با تردید میگه: 
_ درمورد چانسونگه.
جونهو با کنجکاوی نگاهش میکنه و میگه:
_ درمورد چانسونگ؟!
گونیونگ: راستش روی پاش یه جای جراحی دیدم...
جونهو شکه میشه و با دستپاچگی میگه:
_ واقعا؟!
گونیونگ: تو بهترین دوستشی، چطور ممکنه ندونی؟!
جونهو از جاش بلند میشه و میگه:
_ اگه سوالی داری از خودش بپرس.
جونهو سریع از اتاق بیرون میره و گونیونگ توی فکر غرق میشه.

 داخلی - کافی شاپ خوشی - عصر
مینجون و چانسونگ سر میزی نشستن، مینجون دفتر چانسونگ رو جلوش میذاره. چانسونگ میگه:
_ اینقدر زود خوندیش؟!
مینجون: نمیتونستم ازش دست بردارم، وقتی میخوندمش میتونستم تمام احساساتی که داشتی رو حس کنم. از تصمیمی که برای شاد کردن بابات گرفتی تا تصادفت و دوپینگ کردنت.
چانسونگ بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهش میکنه، مینجون میگه:
_ چطور میتونی اینقدر قشنگ کلمات رو کنار هم استفاده کنی؟!
چانسونگ با لبخند کمرنگی میگه:
_ نمیدونم، فقط چیزایی که توی ذهنم بود رو نوشتم.
مینجون: واقعا میتونستم لحظات شادی و غمی که توی دفترت نوشتی رو درک کنم... اگه از من میپرسیدی میگفتم باید نویسنده میشدی نه ورزشکار.
چانسونگ: آه... داری اغراق میکنی... منو چه به نویسندگی؟!
مینجون: اتفاقا بعد از خوندن دفترت الان که دارم بهت نگاه میکنم، فکر میکنم روحیاتت خیلی به نویسندگی میخوره.
چانسونگ برای لحظه ای توی فکر فرو میره.

داخلی - منزل وویونگ - عصر
وویونگ فنجون قهوه ای رو جلوی سوزی که روی مبل نشسته میذاره و درحالی که رو به روش میشینه میگه:
_ چی شده یهو یاد من افتادی؟
سوزی میخنده و میگه:
_ داشتم آهنگ اصلی آلبومم رو تمرین میکردم دوباره یادت افتادم... آخه هر دفعه این شعر رو میخونم یاد دوران دبیرستانمون می افتم. (ورقی رو جلوی وویونگ میگیره) میخوای قسمتیش رو برات بخونم؟
وویونگ ورق رو میگیره و با سر تأیید میکنه. سوزی شروع میکنه به آواز خوندن. شعر درمورد احساسات دختریه که به خاطر رویاهای آینده ش عشق دوستش رو رد میکنه. وویونگ براش دست میزنه و میگه:
_ شعرش خیلی قشنگه.
سوزی: تو هم مثل من یاد اونموقعها افتادی؟
وویونگ بعد از سکوت کوتاهی میگه:
_ وقتی با توئم بیشتر یاد اونموقعها می افتم، تا اینکه این شعر رو بشنوم.
سوزی: درسته، احتمالا تو اون موقع این احساسات رو درک نکردی.
وویونگ به فنجون جلوی سوزی نگاه میکنه و میگه:
_ قهوه ت سرد شد، قهوه ی سرد دیگه مزه نداره.
سوزی کمی از قهوه میچشه و با ناراحتی میگه:
_ واقعا خیلی سرد شده.
وویونگ به ساعتش نگاه میکنه و میگه:
_ ببخشید نمیتونم قهوه ت رو داغ کنم، چند دقیقه ی دیگه یه مهمون دارم.
سوزی با شرمندگی میگه:
_ اوه ببخشید، نمیدونستم مزاحمت شدم.
وویونگ با لبخندی میگه:
_ مشکلی نیست.
سوزی بلند میشه، خداحافظی میکنه و میره.
 
 داخلی - کافی شاپ خوشی - عصر
چانسونگ و مینجون در حال صحبتن که یهو جونهو با عجله کنار چانسونگ میشینه و میگه:
_ باید باهات حرف بزنم یه مشکلی پیش اومده.
چانسونگ: چی شده؟!!
جونهو درگوش چانسونگ میگه:
_ درمورد پات.
چانسونگ آهی میکشه و میگه:
_ اشکال نداره بگو، مینجون همه چیز رو میدونه.
جونهو با تعجب بهشون نگاه میکنه و میگه:
_ گونیونگ از من درمورد جای جراحی روی پات پرسید.
چانسونگ: ایـــش... نباید اونشب پیشش میخوابیدم.
جونهو تنه ای به چانسونگ میزنه و با شیطنت میگه:
_ توی دونگهه چیکار کردیــــــد؟
چانسونگ با هول میگه:
_ هیچی... فقط براش لباس زیر خریدم.
یهو مینجون میزنه زیر خنده. جونهو با حسرت میگه:
_ واو چقدر با هم پیشرفتید!
چانسونگ دستی به سرش میکشه و میگه:
_ چه پیشرفتی؟!... اون فقط طرفدارمه، منم اون روز مجبور شدم براش لباس بخرم. (بعد از یه مکث کوتاهی) ولی وقتی بهش گفتم "دخترا ناراحت میشن که پسرا براشون همچین چیزی بخرن" بهم گفت "نه از پسری که..." دیگه حرفش رو ادامه نداد. نمیدونم منظورش چی بود.
مینجون: تو خودت ترجیح میدی جمله رو با چی کامل کنی؟
چانسونگ کمی فکر میکنه و میگه:
_ نه از پسری که طرفدارشم.
مینجون: کدوم طرفداری دوست داره از ستاره ش لباس زیر بگیره؟!
چانسونگ و جونهو با تعجب بهش خیره شدن، مینجون روی صندلی لم میده و میگه:
_ عقلانی ترین جمله اینه، "نه از پسری که عاشقشم" 
با شنیدن این حرف چانسونگ غرق فکر کردن به رفتارهای گونیونگ میشه. جونهو با خوشحالی رو به مینجون میگه:
_ تو چقدر با تجربه ای!... (کمی به مینجون نزدیکتر میشه) اگه بخوایم یه دختری رو برای اولین بار ببو♥سیم چطوری جلو بریم بهتره؟!
همین لحظه شینهی که پشت سر جونهو ایستاده میگه:
_ چرا از من نمیپرسی؟... من یه دخترم پس دخترها رو بهتر درک میکنم.
جونهو درحالی که عرق سردی روی پیشونیش نشسته به طرف شینهی برمیگرده و میگه:
_ شنیدی چی داشتیم میگفتیم؟
شینهی پوزخندی میزنه، با تأسف سرش رو تکون میده و میره. جونهو شل و وارفته روی میز ولو میشه، مینجون میزنه روی شونه ی جونهو و میگه:
_ کسی که میخوای ببو♥سی، شینهیه؟
جونهو: ایهیم.
مینجون لبهاشو به گوش جونهو نزدیک میکنه و میگه:
_ بهتره که غافلگیرش کنی.

داخلی - منزل وویونگ - عصر
وویونگ و سنگمیونگ رو به روی هم نشستن، وویونگ میگه:
_ مشکلی پیش اومده خواستید منو ببینید؟!
سنگمیونگ: راستش میخواستم بهت یه زحمتی بدم، چند روز دیگه قراره من و مامان جیمین برای یه مراسمی بریم یه شهر دیگه، نمیخوام جیمین از درساش بیوفته بخاطر همین با خودمون نمیبریمش... جینیونگ هم بخاطر دانشگاهش شهر دیگه ایه، نگران جیمینم که تنها میمونه... اگه مشکلی نیست میشه چند روز پیش تو بمونه؟
وویونگ به نشانه ی احترام تعظیم میکنه و میگه:
_ ممنون از اینکه اینقدر بهم اعتماد دارید.
  سنگمیونگ: اعتماد که همینطوری بدست نمیاد، رفتارهای خودت این اعتماد رو بوجود آورده.
وویونگ با لبخندی میگه:
_ قول میدم از جیمین خوب مراقبت کنم.

داخلی - منزل تکیون - شب
تکیون در حال نقاشی کشیدنه که متوجه میشه مدادهاش رو توی اتاق خواب جا گذاشته، سریع به طرف در میره و دستگیره ی در رو میچرخونه یهو یادش میاد که سئون توی اتاقه و دستگیره رو رها میکنه.

داخلی - منزل تکیون - اتاق خواب - شب
سئون که در حال لباس پوشیدنه تا صدای دستگیره ی در رو میشنوه سعی میکنه سریع لباسش رو بپوشه و با پوزخندی زیر لب میگه:
_ هه... حق با مامانه. اینم یه مرده، نتونست چند ساعت بیشتر دوام بیاره!
همین لحظه تکیون چند ضربه به در میزنه و میگه:
_ میتونم بیام تو؟
سئون که انتظار همچین رفتاری رو از تکیون نداشت با تعجب به طرف در نگاه میکنه و بعد از کمی میگه:
_ یه لحظه صبر کن.
لباسش رو مرتب میکنه و در رو باز میکنه. تکیون با لبخند بزرگی میگه:
_ مدادهام روی میزه میدیشون؟
سئون مدادها رو از روی میز برمیداره و وقتی میخواد به تکیون بده، دستهاشون بهم برخورد میکنه، سئون احساس عجیبی میکنه و سریع دستش رو عقب میکشه. تکیون تشکر میکنه و همینطور که به طرف میز کارش میره میگه:
_ شب بخیر. 
سئون یه نگاه به دستش و یه نگاه به تکیون میندازه، در رو میبنده و پشت در میشینه، با خودش میگه: "یعنی این اون احساسیه که مامان ازش حرف میزد؟... نکنه دارم گول این پسره رو میخورم؟!"

داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخونه - نیمه شب
جیمین درحالی که سر گاز مشغوله با ذوق میگه:
_ اینم که سرخ کنم دیگه تموم میشه. امیدوارم بدمزه نشه.
 نیکون سرمیز درحال خرد کردن یه سری سبزیجاته، با لبخند به شوق و ذوق جیمین نگاه میکنه که یهو انگشتش با چاقو برش کوچیکی میخوره و "آخ" آرومی میگه. جیمین همینطور ماهیتابه رو روی گاز رها میکنه و سریع به طرف نیکون میره، با نگرانی میگه:
_ چی شد؟!
نیکون انگشتش رو نشون میده و میگه:
_ چیزی نیست... برو به کارت برس.
جیمین با هول میگه:
_ من همیشه چسب زخم همراهم دارم الان برات میارم.
جیمین سریع به طرف رختکن میره. همین لحظه نیکون متوجه بوی سوختگی میشه و سریع ماهیتابه رو از روی گاز برمیداره. وقتی جیمین برمیگرده نیکون با تأسف ماهیتابه رو نشون میده و میگه:
_ حواست کجاس؟ غذات سوخت.
جیمین اخمی میکنه و درحالی که چسب رو روی زخم نیکون میچسبونه میگه:
_ اونو میشه بعدا یه کاریش کرد اما اگه دستت چیزی میشد چی؟!... تو باید بیشتر مراقب باشی. 
نیکون دستی به سر جیمین میکشه و میگه:
_ حالا چیکار کنیم؟ همه ی زحماتهای امشبت بی نتیجه موند.

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - اتاق سرگرمی - نیمه شب
جونهو با کلافگی شبکه های تلویزیون رو عوض میکنه، کنترل رو گوشه ی مبل پرت میکنه و میگه: 
_ ایش فیلم کمدی هم که نشون نمیده.
یهو شینهی از پشت در گوشش زمزمه میکنه:
_ منظورت از اون فیلمهاس؟!
جونهو با ترس فریاد کوتاهی میزنه و به طرف شینهی برمیگرده که یهو صورتش به صورت شینهی برخورد میکنه، برای چند لحظه توی چشمهای هم خیره میشن، همین لحظه صدای مینجون توی گوش جونهو تکرار میشه: "باید غافلگیرش کنی"         
پایان قسمت بیست و سوم