۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

★(34)★ ...I Need Somebody To

داخلی - منزل نیکون و جیئون - آشپزخونه - شب
تا چشمهای جیمین به چشمهای نیکون میافته، هر دو برای چند لحظه به هم خیره میشن. جیمین برای اینکه بتونه احساساتش رو کنترل کنه سریع ازش چشم برمیداره و مشغول کار خودش میشه. نیکون به خودش میاد و همینطور که دوباره مشغول آشپزی میشه با خودش میگه: "این احساس فقط برای اینه که اون خیلی بهم اهمیت میده، نباید بذارم براش سوء تفاهم بشه." حتی بعد از گذشت مدتی جیمین که سنگینی نگاه نیکون رو هنوز حس میکنه با خودش فکر میکنه: "شاید این خودمم که اینطوری حس میکنم... اون جیئون رو خیلی دوست داره!" توی همین فکره که کمی آب جوش روی پاش میریزه و همینطور غرغر کنان میگه:
_ ایش آشپز هم اینقدر دست و پاچلفتی میشه؟!
نیکون سریع میگه:
_ چی شد؟
جیمین جورابش رو کمی پایین میزنه و بالای زانوش که بر اثر سوختگی کمی قرمز شده رو نگاه میکنه، نیکون درحالی که پماد سوختگی رو از توی کمد برمیداره میگه:
_ یه آشپز باید اینجور چیزا رو هم پشت سربذاره، ناراحتی نداره.
 نیکون شروع میکنه پماد رو روی سوختگی میماله، جیمین سریع دست نیکون رو میگیره و میگه:
_ بذار خودم میکنم.
نیکون با تعجب نگاهش میکنه. جیمین میگه:
_ خودم دست دارم!
نیکون میخنده و میگه:
_ باشه بابا، من که چیزی نگفتم.

داخلی - ماشین - شب
چانسونگ و گونیونگ در راه برگشتن به خونه هستن. گونیونگ با ناراحتی میگه:
_ چرا مجبورم کردی که بگم تابحال با مردی نخوابیدم؟!
چانسونگ با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ این که ناراحتی نداره! خیلی خوبه، برای اولین بار باهم تجربه ش میکنیم.
گونیونگ زیرزیرکی نگاهش میکنه و میگه:
_ چی؟!
چانسونگ که اون حرف یهو از دهنش بیرون اومده بود، با شرمندگی لبخندی میزنه. گونیونگ با تعجب میگه:
_ تو تا اینجاهاش هم فکر کردی؟! 
چانسونگ از خجالت سرخ میشه و سرفه ای میکنه و با من و من میگه:
_ شام چی دوست داری بخوری؟ بهتره زودتر سفارش بدیم تا میرسیم خونه، سفارشمون هم برسه. 
گونیونگ لبش رو میگزه و میگه:
_ منو داری میبری خونه ت؟!
چانسونگ با سر تأیید میکنه. گونیونگ میگه:
_ چرا؟
چانسونگ: چرا نداره! میخوایم شام بخوریم دیگه.
گونیونگ: فکر نمیکنی هنوز زوده...
چانسونگ با تعجب نگاهش میکنه، گونیونگ میگه:
_ هنوز یه ماه هم نشده که بهم اعتراف کردیم.
چانسونگ میزنه زیر خنده و میگه:
_ نترس بابا من یه چیزی گفتم... فقط میخوایم شام بخوریم.
گونیونگ با تردید نگاهش میکنه، چانسونگ میگه:
_ حالا تو به من اعتماد نداری یا من به تو اعتماد ندارم؟
گونیونگ: حتی اگه نمیگفتی که فقط میخوای شام بخوریم هم باهات میومدم چون بهت اعتماد دارم. میدونم آدم مسئولیت پذیری هستی.
چانسونگ با محبت بهش نگاه میکنه و دستش رو روی دست گونیونگ میذاره. گونیونگ به شوخی میگه:
_ هی! گفتم باهات میام... پس یکم صبر داشته باش.
چانسونگ یهو ماشین رو میزنه کنار و کمربند ماشین رو باز میکنه، گونیونگ درحالی که خوشحالیش رو پنهان میکنه میگه:
_ نه انگار واقعا صبرت تموم شده!
چانسونگ میخنده و میگه:
_ چی؟... ماشین مشکل پیدا کرده، این چراغو نگاه کن!
گونیونگ لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ ضایع کردنو خوب بلدیا. نمیشد بو♥سم کنی، بعد بگی بخاطر ماشین وایستادی؟!
 چانسونگ ابروش رو توی هم میبره و با تأسف سری تکون میده، با انگشت به پیشونی گونیونگ میزنه و میگه:
_ چطوره بقیه ی راه رو پیاده بریم؟! 

داخلی - کافی شاپ خوشی - شب
شینهی مشغول کارشه که یهو وویونگ وارد کافی شاپ میشه. شینهی با تعجب میگه:
_ مگه قرار نبود امشب پیش دوستات بمونی؟
وویونگ نگاهی به جونهو که گوشه ی کافی شاپ نشسته مینداره و میگه:
_ به خاطراون اومدم.
شینهی: واقعا؟!
وویونگ با لبخند میگه:
_ اونجا هم همچینی بهم خوش نمیگذشت. تو دیگه میتونی بری.
شینهی به جونهو که از دور با لبخند شیطنت آمیزی نگاهش میکنه، اخمی میکنه و رو به وویونگ میگه:
_ ممنون.
وویونگ: جیمین توی آشپزخونه س؟
شینهی: نه، امشب زودتر رفت تا بتونه خونه ی نیکون تمرین کنه.
وویونگ با سر تأیید میکنه و میره. شینهی به طرف جونهو میره و میگه:
_ چقدر آدم خودخواهی هستی... وویونگ بعد از اینهمه مدت با دوستاش رفته بود بیرون.
جونهو: خودش دوست داشت برگرده. تازه خودتم جوری رفتار نکن که انگار ناراحتی، میدونم خیلی خوشحالی.
شینهی لبخندی میزنه، جونهو میگه:
_ زود آماده شو بریم.  

خارجی - اردوگاه - شب
 سوزی با ناراحتی، تنهایی گوشه ای نشسته. موبایلش رو از توی جیبش بیرون میاره و تو♥یتتر رو باز میکنه و وارد اکانت دومش میشه یه پیغام خصوصی برای سئون میذاره: "چطوری؟" سئون براش جواب مینویسه: "حالم زیاد خوب نیست، تو چطوری؟!" 
سوزی: "منم خیلی حالم خوب نیست، نه خیلی حالم بده!"
 سئون: "یکی از آهنگهای سوزی که دوست داری رو گوش بده، من همینکارو کردم و الان حالم خیلی بهتره."
سوزی: "اما ایندفعه فرق داره! فکر کنم با گوش کردن اونا حالم بدتر میشه، چون بخاطر اونا یکی که خیلی دوست داشتم رو از دست دادم" 
سئون: "هان؟! مگه به کسی علاقه داری؟... بخاطر اینکه طرفدار سوزی هستی ولت کرد؟"
سوزی: "نه، ماجراش خیلی طولانیه... یه جورایی به خاطر خودخواهی خودم باعث شدم ازم زده بشه"
سئون: "امیدوارم بتونی دوباره دلش رو بدست بیاری"
سوزی: "اما فکرکنم قهوه ای که سر شده دیگه اون مزه ای که داغ بود رو نداره."
سئون: "ولی میشه یه جوری دوباره قهوه ی جدید دم کرد؟ اینطور نیست؟!"
سوزی: "فکر کنم دونه های قهوه ام تموم شده... ولش کن تو چرا حالت خوب نیست؟"

داخلی - منزل تکیون - شب
سئون همینطور که روی کاناپه دراز کشیده، توی تو♥ییترش برای سوزی مینویسه: "جدیدا عجیب شدم. همش دارم کارهایی رو میکنم که نباید بکنم. احساس میکنم دارم با کله میرم توی چاه" همین لحظه یهو احساس میکنه تکیون بالا سرش ایستاده، سرش رو بالا میبره و تکیون رو میبینه که با کنجکاوی به لپتاپ نگاه میکنه. سئون سریع لپتابش رو میبنده و میگه:
_ چی میخوای؟!
تکیون با لبخند معصومانه ای میگه:
_ حوصله ام سر رفته.
سئون: خودتو لوس نکن، من الان دارم با دوستم حرف میزنم.
تکیون: دوست؟!
سئون: دوستم که فقط از طریق اینترنت باهاش حرف میزنم... اونم یکی از طرفدارهای سوزیه.
تکیون همینطور که رو به روی سئون میشینه، میگه: 
_ آهان... راستی کی میریم کنسرت؟!
سئون: دو روز دیگه.
سئون میخواد نگاهش رو از تکیون برداره اما نمیتونه، و همینطور به سینه ی تکیون که بخاطر باز بودن دکمه های بلوزش مثل بلور میدرخشه چشم میدوزه. تکیون تا متوجه نگاه سئون میشه یهو شبی که توی ویلا بودن رو یادش میاد. با قیافه ی مسخره ای لبهاشو برمیگردونه و و دوطرف یقه ش رو میگیره و سینه ش رو میپوشونه. سئون دستپاچه میشه اما طلبکارانه میگه:
_ فکر کردی دارم دید میزنمت؟
تکیون در حالی که دکمه هاش رو میبنده میگه:
_ میدونم تو اون شب... (مکث کوتاهی میکنه) اما من دوستتم نباید از این فکرها درموردم بکنی.
سئون از خجالت قرمز میشه و با ناراحتی لبش رو میگزه، تکیون میگه:
_ هرچند اگه ازم خوشت میاد نمیگم جلوش رو بگیر، چون بعضی موقعا دوستها عاشق هم میشن.
سئون میخنده و سریع میگه:
_ چی داری میگی؟! چه عشقی؟ چه کشکی؟
 تکیون: بیخیال.

داخلی - منزل خانواده ی چانسونگ - شب
چانسونگ و گونیونگ و ریونگ در حال خنده و گفتگو هستن، موبایل ریونگ زنگ میخوره و بعد از جواب دادن بلند میشه و میگه:
_ من کار دارم باید برم، شام رو با هم بخورید مطمئنم دوتایی بیشتر بهتون خوش میگذره.
ریونگ رو به چانسونگ چشمکی میزنه و میره، چانسونگ رو به گونیونگ میگه:
_ تو میدونی چرا بابام چشمک زد؟... من تا حالا بابام رو اینطوری ندیده بودم.
گونیونگ در حالی که خنده ش رو نگه میداره میگه:
_ حتما بخاطر اینه که من اولین دختری هستم که بهش معرفی کردی.
چانسونگ با شانه ش به شانه ی گونیونگ ضربه ای میزنه و میگه:
_ من موقعی که دبیرستان میرفتم دو♥ست دختر داشتم.
گونیونگ دستش رو روی شونه ی چانسونگ میذاره و میگه:
_ ولی خیلی وقته دو♥ست دختر نداشتی... ( همینطور که با شیطنت توی چشمهای چانسونگ خیره شده) حالا میفهمم چرا گفت تنهایی بشتر بهمون خوش میگذره!
چانسونگ با لبخند میگه:
_ انگار امشب یه چیزیت هست ها!
گونیونگ فقط با لبخند به چانسونگ نگاه میکنه. چانسونگ با صدای آرومی میگه:
_ یکم بیا نزدیکتر.
گونیونگ نزدیکتر میشه. چانسونگ میگه:
_ چشمهات رو ببند!
گونیونگ چشمهاش رو میبنده. چانسونگ سرش رو نزدیک میبره و آروم در گوشش میگه:
_ یعنی داری ثابت میکنی الان هرچی بگم انجام میدی؟!
گونیونگ: ایش، تا کی میخوای همینطوری مسخره م کنی؟!
گونیونگ میخواد بلند بشه که چانسونگ دستش رو میگیره و مانعش میشه. دستهاش رو دور صورت گونیونگ میگیره و همینطور که با محبت توی چشمهاش نگاه میکنه و میگه:
_ اونموقع توی ماشین واقعا به قصد بو♥سیدنت کنار زده بودم!
گونیونگ دستش رو روی سینه ی چانسونگ میذاره، یکم به عقب هلش میده و با تعجب میگه:
_ پس چرا...؟!!!
چانسونگ وسط حرف گونیونگ میگه:
_ خودمم نمیدونم.
گونیونگ با ناامیدی میگه: 
_ شاید هنوز از رابطه مون مطمئن نیستی!
چانسونگ با لبخندی دلگرم کننده میگه:
_ نه، میخوام تمام تلاشم رو بکنم تا تو رو برای همیشه کنارم نگه دارم.
گونیونگ: من همیشه کنارتم.
چانسونگ با محبت لبهاشو رو روی پیشونی گونیونگ میذاره. گونیونگ هم بغلش میکنه و میگه:
_ دوستت ندارم.
چانسونگ دستهاش رو دور کمر گونیونگ میبره و به خودش نزدیکتر میکنه و میگه:
_ واقعا؟!
خنده ی ابلهانه ای میکنه و لبهای گونیونگ رو میبوسه. 

روستا
 خارجی - حیاط خانه ی روستایی - شب
 مینجون کنار چادر مسافرتی که زیر درخت هلو نصب شده ایستاده. صدای مینا از داخل چادر میاد که میگه:
_ پس چرا نمیای تو؟ بیرون سرده!
مینجون آهی میکشه و همینطور که وارد چادر میشه میگه:
_ آخه کی توی این سرما بیرون از خونه میخوابه؟

داخلی - چادر - شب
مینا با شرمندگی میگه:
_ فقط همین یه شبه!... ببخشید که باهات اونطوری حرف زدم. واقعا ازت ممنونم که اینهمه سختی رو بخاطر من تحمل میکنی.
مینجون کنار مینا میشینه و میگه:
_ پس هنوزم مصممی!
مینا: میدونی که آینده م بهش بستگی داره.
مینجون: این آینده ای که داری میگی رو خودت میسازیش. به نظر من این خودت بودی که باعث شدی تا الان با کسی قرار نذاری. نه من و نه اون فالگیر هیچکاری نمیتونیم بکنیم. حتی اگه من امشب باهات بخوابم هم هیچی عوض نمیشه، تو اگه خودت نخوای نمیتونی با کسی قرار بذاری. 
مینا سرش رو پایین میندازه و چیزی نمیگه. مینجون آروم میزنه روی شونه ی مینا و میگه:
_ پس بیا تلاشمون رو بکنیم. الان ساعت چنده؟!
مینا به ساعت نگاهی میکنه و میگه:
_ هنوز 10 نشده.
مینجون: تا ساعت 2 چیکار کنیم؟! 
مینا: این صاحبخونه هه هم که رحم نداشت گفتم فقط میخوایم از نیمه شب بیرون بخوابیم ولی بازم یه اتاق بهمون نداد. اینطوری یخ میزنیم. 
مینجون میخنده و میگه:
_ تا ساعت 2 هم که نمیتونیم همدیگه رو بغل کنیم شاید اونطوری گرممون میشد.
مینا: بیا یه چیز گرم بخوریم، قهوه چطوره؟!
مینجون سریع میگه:
_ نه، من هیچی نمیخورم! معلوم نیست چی توش ریخته باشی.
مینا محکم به بازوی مینجون میزنه و میگه:
_ اینقدر ترسناکم؟!
مینجون: نه پس من ترسناکم! هردفعه دهنت رو باز میکنی میخوای یه چیزی بگی قلبم میاد توی دهنم، هر دفعه معلوم نیست چی ازم بخوای؟!
مینا: درسته خیلی زیاده خواهم ولی من که مجبورت نمیکنم.
مینجون: آره خب تو مجبورم نکردی ولی خودم هم خوشحال نیستم که میخوام اینکارو بکنم. من از اون مردهایی نیستم که... (مکث طولانی میکنه) احساسات برام خیلی مهمه. اصلا هیچوقت فکرشم نمیکردم که بخوام فقط یه شب رو با یه دختر بگذرونم. ولی الان میخوام یه جوری بهت کمک کنم. پس باید احساساتم رو نادیده بگیرم.

سئول
داخلی - منزل وویونگ - شب
 وویونگ با کلافگی همینطور که موبایلش دستشه از این طرف اتاق به اون طرف اتاق میره و منتظره تا جیمین به تماسش پاسخ بده. اما وقتی جواب نمیده، به تعداد تماسهاش نگاه میکنه و میگه:
_ این ششمین باره بهش زنگ میزنم، پس چرا جواب نمیده؟!... نکنه براش اتفاقی افتاده؟!!! (بعد از کمی فکر) به باباش زنگ بزنم؟!... نه، اونا رو هم نگران میکنم... اصلا من این وسط چیکاره ام؟!
خودشو روی مبل ولو میکنه، آه عمیقی میکشه و با نگرانی میگه:
_ اما نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم.
و دوباره باهاش تماس میگیره.  

داخلی - سینما - شب
شینهی و جونهو در قسمت ویژه ی سینما، روی صندلی زوجی نشستن. شینهی میگه:
_ از اونموقع همش داریم میگردیم. اول کلوب، بعد پارک حالا هم سینما... میخوای خستم کنی تا خوابم ببره و اونوقت کولم کنی.
جونهو با شیطنت میگه:
_ همین الان هم بخوای کولت میکنم.
شینهی میزنه به دستش و میگه:
_ اینقدر تماس فیزیکی دوست داری؟
جونهو: فقط اون نیست، میخوام بهت نشون بدم چقدر میتونی بهم تکیه کنی.
شینهی میخنده و میگه:
_ پس برگشتنی باید کولم کنی.
جونهو که به خواسته ش رسیده بشکنی میزنه و میگه:
_ صد درصد.
بعد از کمی شینهی میره توالت، وقتی برمیگرده تا میاد بشینه یهو پاش پیچ میخوره و روی جونهو می افته. جونهو سریع میگه:
_ حالت خوبه؟ 
شینهی: آره. 
چون جونهو روی صندلی لم داده بود، شینهی طوری افتاده که سینه ش نزدیک صورت جونهوئه. جونهو با اشتیاق بهش نگاه میکنه و با صدای جذابی میگه:
_ چقدر خوشبویی!
شینهی میخواد بلند بشه که جونهو مانعش میشه و گردنش رو میبو♥سه، همینطور لبهاش رو پایین میبره و بوسه ای روی سینه ی شینهی میذاره. گرمای لبهای جونهو قلب شینهی رو ذوب میکنه. شینهی آروم در گوشش میگه:
_ دیوونه، داری چیکار میکنی؟!
جونهو با نگاهی اغوا کننده ای به چشمهای شینهی نگاه میکنه و میگه:
_ هیس، فقط همینجا بمون.
جونهو دستش رو روی کمر شینهی میکشه و همینطور نوازشش میکنه، شینهی آروم ازش فاصله میگیره، جونهو میخواد مانعش بشه اما شینهی کنارش میشینه، جونهو میگه:
_ میخوای بریم یه جای دیگه.
شینهی با محبت دستهای جونهو رو توی دستش میگیره و میگه:
_ جونهو، من فکر میکنم برای اینکارا هنوز یکمی زوده.
جونهو با ناراحتی میگه:
_ تو هم که بنظرت همه چیز زوده!
شینهی: ببخشید... نمیخواستم ناراحتت کنم. گفته بودم که من آدم ریسک پذیری نیستم.
جونهو صورتش رو به طرف پرده سینما برمیگردونه و درحالی که زیرچشمی به شینهی نگاه میکنه، میگه:
_ از اونموقع که با هم قرار میزاریم حتی یه بو♥سه ی درست و حسابی نداشتیم.
شینهی لبخندی میزنه، صورت جونهو رو به طرف خودش برمیگردونه و میبو♥سش.

 داخلی - منزل نیکون و جیئون - شب
جیمین آماده شده تا برگرده خونه شون، اما هرچی دنبال کیفش میگرده پیداش نمیکنه. نیکون کیفی که دستشه رو نشون میده و میگه:
_ دنبال این میگردی؟
جیمین با خوشحالی میخواد بره کیف رو بگیرش که نیکون پشتش قایمش میکنه و میگه:
_ تلافی اوندفعه س اگه میتونی بیا بگیر.
نیکونهمینطور دور تا دور خونه میدوئه و جیمین هم دنبالش تا اینکه غافلگیرانه از پشت دستهاش رو دور کمر نیکون حلقه میکنه و میگه:
_ گرفتمت، یالا پسش بده.
همین لحظه قلب نیکون فرو میریزه، جیمین که خودش معذب شده نیکون رو رها میکنه، کیف رو از نیکون میگیره اما نیکون انگار که توی دنیای دیگه ای باشه فقط مات و مبهوت به جیمین نگاه میکنه. جیمین سریع موبایلش رو بیرون میاره و میبینه روی حالت بیصدا بوده، آروم ضربه ای به پیشونیش میزنه و وقتی تماسهای از دست رفته ش رو نگاه میکنه، با خودش میگه: "وویونگ چرا اینقدر بهم زنگ زده؟" میخواد باهاش تماس بگیره اما پشیمون میشه و با خودش میگه: "الان توی اردوگاهه، حتما با دوستهاش کلی نوشیده و بخاطر من مست کرده، حالا چیکار کنم؟!" نیکون میگه:
_ اتفاقی افتاده چرا نگرانی؟
جیمین سرش رو به علامت منفی تکون میده.

روستا     
داخلی - چادر - نیمه شب
مینا و مینجون موبایل رو روی زمین گذاشتن، بالای سرش نشستن و به ساعتش که یک و پنجاه و نه دقیقه رو نشون میده خیره شدن. مینا میگه:
_ فقط چند ثانیه مونده.
مینجون فقط نگاهش میکنه و تا ثانیه شمار از روی عدد دوازده میگذره، موبایل رو کنار میزنه. جلوتر میره، دست مینا رو میگیره و میگه:
_ وقتشه.
مینجون با دستهاش از نوک انگشت دست تا روی شونه های مینا رو به آرومی لمس میکنه، همین لحظه مینا  بدنش مورمور میشه، دستهای مینجون که روی یقه شه رو میگیره و میگه:
_ یه لحظه صبر کن.
مینجون: پشیمون شدی؟
مینا درحالی که سعی میکنه به مینجون نگاه نکنه میگه:
_ نیازی به مقدمه چینی نیست، بیا زودتر تمومش کنیم.
مینجون همینطور که دکمه های بلوز مینا رو باز میکنه میگه:
_ بازم هنوز شروع نشده کم آوردی؟ برای تموم کردنش اول باید بتونیم شروعش کنیم.
مینا با من و من کردن میگه:
_ یعنی تو الان میخوای ل♥خت منو ببینی؟! 
مینجون از باز کردن دکمه ها متوقف میشه، مینا با نگرانی نگاهش میکنه، مینجون که بزور خنده ش رو نگه داشته یهو بلند میخنده و میگه:
_ نگران اینی که میخوام ببینمت. 
مینا لبش رو میگزه و میگه:
_ بیا مست کنیم تا هیچی متوجه نشیم.
مینجون با تأسف سری تکون میده و میگه:
_ چرا میخوای هیچی نفهمی؟... ما هردومون با رضایت خودمون اینجاییم و داریم اینکار رو میکنیم.
مینا با تردید نگاهش میکنه، مینجون با خودش میگه: "ایول داره یواش یواش کم میاره". مینا که هر لحظه تحمل این وضعیت براش سختتر میشه، با هول یقیه ی مینجون رو میگیره و درحالی که دراز میکشه مینجون رو به طرف خودش میکشه و چشمهاش رو میبنده. مینجون با خنده میگه:
_ خوابیدی؟!
همین لحظه یهو مینا با ترس جیغ کوتاهی میزنه و در حین اینکه از جاش میپره سرش به صورت مینجون میخوره، با ترس روی زمین رو نشون میده و میگه:
_ اوناهاش، اینقدر لفتش دادی اومد.
 پایان قسمت سی و چهارم

۱۳۹۲ بهمن ۴, جمعه

۱۳۹۲ دی ۲۷, جمعه

★(33)★ ...I Need Somebody To

دِجون
داخلی - ویلا - صبح
سئون و تکیون همونجا کنار شومینه خوابیدن. سئون که سرش روی سینه ی تکیونه، آروم چشمهاشو باز میکنه و تا خودشو توی بغل تکیون میبینه سریع میخواد ازش فاصله بگیره که چون پتوش زیر تکیون گیر کرده دستش لیز میخوره و روی تکیون میافته. همین لحظه تکیون از خواب بیدار میشه و با خواب آلودگی میگه:
_ چرا ما اینجا خوابیدیم؟
سئون: یادت نمیاد؟ 
تکیون سریع میشینه و میگه:
_ کار بدی کردم؟
سئون لبش رو میگزه و به اتفاقات دیشب فکر میکنه.

برش به دیشب:
داخلی - ویلا - شب
تکیون و سئون بعد از اینکه یکم مشر♥وب خوردن، تکیون دراز میکشه و دستهاشو زیر سرش میذاره و میگه:
_ الان حالت بهتره؟ 
سئون کنار تکیون دراز میکشه و میگه:
_ آخیش... با تو که هستم غمی برام نمیمونه.
تکیون: پس چرا گفتی مشر♥وب بیارم؟
سئون: اگه نمیخوردم تا صبح توی بغلت گریه میکردم.
تکیون درحالی که داره بلند میشه میگه:
_ دیگه بریم بخوابیم.
سئون دستش رو جلوی سینه ی تکیون میگیره و به طرف زمین هلش میده. تکیون دوباره دراز میکشه، سئون میگه:
_ خیلی زوده، من خوابم نمیاد.
همینطور هنوز دست سئون روی سینه ی تکیونه که یهو سئون با حیرت به سینه ی تکیون دست میکشه و میگه:
_ واو... چقدر سفته!... همه ی مردا همینطورین؟!
تکیون میخنده و میگه:
_ نه، فقط من اینطوریم.
سئون میشینه و همینطور که با دوتا دستهاش عضله های سینه و بازوهای تکیون رو لمس میکنه میگه:
_ چطور ممکنه!(سرش رو میذاره روی سینه ی تکیون) میشه امشب اینطوری بخوابم؟!

برش به حال:
داخلی - ویلا - صبح
سئون همینطور که زیرزیرکی به تکیون نگاه میکنه با خودش میگه: "همون بهتر که یادش نمیاد" تکیون که نگاه سئون رو میبینه میگه:
_ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ واقعا کاری کردم؟
سئون آروم میزنه روی شونه ی تکیون و میگه:
_ نترس بابا، هیچی نشده. 

سئول
داخلی - شرکت خودرو سازی - اتاق رئیس - ظهر
جونهو و چانسونگ رو به روی هم نشستن. سیونگکی وارد میشه و میگه:
_ بله آقای رئیس؟
جونهو: گفتی رفته بودی در خونه ی اون پسره، تونستی ببینیش؟
سیونگکی: نه، خونه نبود، اما آدرسش اینه.
سیونگکی ورقی رو روی میز میذاره، چانسونگ تا آدرس رو میبینه میگه:
_ اِ... ساختمون خونه ی نیکونه.... گفتی اسم دو♥ست پسر کاترینا چیه؟
سیونگکی: اُک تکیون.
چانسونگ: خودشه همسایه ی نیکونه... قبلا دیدمش.
جونهو دستش رو میذاره روی شونه ی چانسونگ و میگه:
_ پس حالا که خودت میشناسیش راحتتر میتونیم ازش بپرسیم.
چانسونگ: اما من فقط یه ملاقات کوتاه باهاش داشتم.
همین لحظه موبایل چانسونگ زنگ میخوره و چانسونگ تا جواب میده، زنی از پشت موبایل میگه:
_ شما خانم بک گونیونگ رو میشناسید؟
چانسونگ: بله چطور مگه؟
زن: ایشون تصادف کردن لطفا بیاید به بیمارستانی که میگم.

داخلی - بیمارستان - ظهر
چانسونگ بدو بدو به طرف تخت گونیونگ میاد و میگه:
_ حالت خوبه؟
گونیونگ با لبخندی میگه:
_ خوبم، فقط یکم کمرم درد میکنه.
چانسونگ: ازت آزمایش گرفتن تا ببینن آسیب جدی ندیده باشی؟
گونیونگ: آره تا چند دقیقه ی دیگه جوابش میاد.
چانسونگ سر گونیونگ رو نوازش میکنه و میگه:
_ خیلی ترسیده بودم.
همین لحظه پرستار وارد میشه و میگه:
_ متاسفانه جنین مرده.
چانسونگ برای لحظه ای خشکش میزنه، گونیونگ میخواد چیزی بگه اما چانسونگ سریع میگه:
_ خودش چی؟ حالش خوبه؟
پرستار: باید سریع جنین رو از بدنش بیرون بیاریم... برای اتاق عمل حاضر شو.
پرستار سریع بیرون میره. گونیونگ دست چانسونگ رو میگیره و میگه:
_ هی امکان نداره، داره چرت و پرت میگه.... من نمیرم اتاق عمل. من چطور میتونم حامله باشم؟!
چانسونگ با لحنی امید دهنده میگه:
_ اشکال نداره.
گونیونگ با التماس میگه:
_ نذار الکی منو ببرن اتاق عمل.
چانسونگ: نگران نباش چیزی نمیشه، اگه جنین توی بدنت بمونه خطرناکه... بیا سریع حاضر شو.
گونیونگ دست چانسونگ رو کنار میزنه و میگه:
_ کدوم جنین؟!... حتما اشتباهی شده، برو بهشون بگو.... ایش خودم بلند بشم برم با این کمر دردم؟
چانسونگ، گونیونگ رو که داره سعی میکنه از تخت پایین بیاد، میگیره و میگه:
_ بشین کمرت هم حتما برای همون درد میکنه.
گونیونگ با غضب بهش نگاه میکنه و با عصبانیت میگه:
_ من تا حالا با هیچ مردی نخوابیدم... چطور میتونم حامله باشم؟!
چانسونگ از لحن جدی گونیونگ شوکه میشه و میگه:
_ پس حتما اشتباهی شده.
همین لحظه یه پرستار دیگه وارد میشه و میگه:
_ خانم بک گونیونگ جواب آزمایشت الان آماده شده.
چانسونگ میخواد چیزی بگه که پرستار میگه:
_ جواب آزمایشها جا به جا شده بود ببخشید، الان مشکلی ندارید بعد از اینکه سرمت تموم شد میتونی بری خونه.
پرستار که میره گونیونگ با ناراحتی میگه:
_ فقط حرف خودتو میزنی، اصلا به من اعتماد داری؟... اون از دیروز که صدای صندلی رو انداختی گردن من و اینم از الان.
چانسونگ با لبخند ابلهانه ای میگه:
_ خب فکر کردم خجالت کشیدی و داری انکارش میکنی.  

داخلی - منزل وویونگ - شب
جیمین در حال جمع کردن وسایلشه، رو به وویونگ میگه:
_ بابام گفت چند دقیقه دیگه میرسه... چون خسته س دیگه نمیاد بالا.
وویونگ فقط نگاهش میکنه، جیمین داره به طرف در میره که وویونگ از جاش بلند میشه و میگه:
_ همینطوری داری میری؟ 
جیمین همونجا می ایسته، با شرمندگی به وویونگ نگاه میکنه و میگه:
_ ببخشید... 
وویونگ با تعجب نگاهش میکنه، جیمین ادامه میده:
_ اولش فکر کردم اونقدرها هم دوستم نداری اما انگار خیلی ناراحت شدی...
وویونگ: چی؟!
جیمین: خودم دیدم دیشب به بهونه ی کتاب خوندن بیدار بودی اما من دیدم کتاب رو چپه دستت گرفته بودی.
وویونگ: هه... داشتم تمرین میکردم، حتی کتاب رو میتونم چپه هم بخونم.
جیمین با تعجب میگه:
_ واقعا؟!... به هر حال ممنون که این چند روز رو گذاشتی پیشت بمونم.
جیمین میخواد بره که وویونگ میگه:
_ هنوزم که همینطوری داری میری.
جیمین لبش رو میگزه و در حالی که حلقه های اشک توی چشمش جمع شده میگه:
_ واقعا متأسفم، قلبت رو شکوندم و حالا هم همینطوری دارم ولت میکنم برم.
وویونگ پوزخندی میزنه و کتاب جیمین رو از روی میز برمیداره و به طرفش میگیره و میگه:
_ چی داری میگی؟ کتابت رو نمیخوای ببری؟!
از شرمندگی عرق سردی روی پیشونی جیمین میشینه و با لبخند بزرگی کتاب رو میگیره و میگه:
_ آه، داشت یادم میرفت، خدانگهدار.
جیمین سریع بیرون میره. وویونگ روی مبل لم میده و آه عمیقی میکشه.   

چهار روز بعد
روستا
خارجی - حیاط خانه ی روستایی - ظهر
مینجون و مینا با نا امیدی کنار هم روی تخت میشینن. مینجون میگه:
_ به خاطر یه روح ببین چه الکی علاف شدیما.
مینا: ببخشید تا اینجا کشوندمت... آخه از کجا بفهمیم که کدوم درخت هلو بلندترینه. 
مینجون: منم همینو میگم فالگیره سرکارمون گذاشته.
همین لحظه پیرزنی جلو میاد و درحالی که سینی نوشیدنی رو روی تخت میذاره میگه:
_ بلندترین درخت هلو همینیه که زیرش نشستید.
پیرزن میره. مینجون و مینا سرشون رو بالا میبرن و به درخت بلندی که روی تخت سایه انداخته نگاه میکنن. مینا با آرنج به پهلوی مینجون میزنه و میگه:
_ دیدی سرکار نیستیم؟
مینجون لبهاشو برمیگردونه و با بی میلی سرش رو به علامت مثبت تکون میده. مینا دستش رو روی شونه ی مینجون میذاره و روی تخت هلش میده، مینجون با تعجب میگه:
_ داری چیکار میکنی؟
مینا لبش رو میگزه و میگه:
_ مردم اینقدر ترسو میشه؟! نترس، تا ساعت دو نشده هیچ غلطی نمیکنم. 
مینجون باطعنه میگه:
_ خوبه خودتم میدونی غلطه اما میخوای انجامش بدی!
مینا لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ اگه زندگیم رو نجات بده حتی اگه غلط هم باشه، انجامش میدم.
مینجون: اگه درست بهش فکر کنی میبینی که فقط بنظر میرسه که داره به هدفت میرسونت اما در حقیقت نمیرسونه.
مینا چشمهاشو جمع میکنه و میگه:
_ نکنه از اینکه با من بخوابی متنفری؟!... وگرنه چرا هی میخوای پشیمونم کنی؟
مینجون با تأسف سری تکون میده و میگه:
_ من که از خدامه، میتونم یه شب با یه دختر خوشگل لذت ببرم... اما تو میشی دختری که یه شب رو با یه مرد بدون عشق گذرونده.
مینا طلبکارانه میگه:
_ بقیه از کجا میخوان بدونن؟! 
مینجون: منم درمورد بقیه نگفتم، منظورم احساسات خودت بود... احساس پست بودن نمیکنی؟
برای چند لحظه دهن مینا از تعجب باز میمونه و با عصبانیت میگه:
_ الان به من گفتی پست؟!
مینجون: نه.
مینا با ناراحتی بلند میشه و درحالی که اشک توی چشمهاش جمع میشه میگه:
_ تو اسم خودت رو گذاشتی دوست ولی پیش خودت مسخره م میکنی.
مینا میخواد بره که مینجون بلند میشه و دستش رو میگیره، با اخم میگه:
_ تو که حتی اگه غلط بود هم میخواستی انجامش بدی، چه فرقی میکنه؟ اینطوری فکر میکنم از ته دلت اون حرف رو نزدی.

سئول
داخلی - کافی شاپ خوشی - ظهر
شینهی مشغول کارشه که یهو جونهو جلوش می ایسته و میگه:
_ سلام.
شینهی لبخندی میزنه و میگه:
_ سلام، این موقع اینجا چیکار میکنی؟!
جونهو: بیا بریم ناهار بخوریم.
شینهی با ناراحتی میگه:
_ خیلی سرمون شلوغه، وویونگ هم نیست. نمیتونم بیام.
جونهو: ایش... وویونگ کجا رفته؟!
شینهی: مگه تو وویونگ رو میشناسی؟
جونهو: آره همینجا باهاش دوست شدم که هروقتی خواستم تو رو ازش بگیرم.
شینهی با غضب بهش نگاه میکنه، جونهو با شیطنت میگه:
_ الان ازش میخوام که یه کس دیگه رو جات بذاره.
جونهو با وویونگ تماس میگیره. 

خارجی - اردوگاه - ظهر
وویونگ و سوزی که با هم به پیکنیک دوستای دوران مدرسه شون اومدن در حال قدم زدنن، همین لحظه چند نفر به طرف سوزی میان و ازش امضا و عکس میگیرن، همینطور جمعیت بیشتر میشه. سوزی آروم به وویونگ میگه:
_ ای کاش میتونستیم فرار کنیم.
تا سوزی ورق رو به طرفدار میده، وویونگ دستش رو میگیره درحالی که میدوئن از جمعیت دور میشن و یه سری هم دنبالشون میرن. در همین حین موبایل وویونگ زنگ میخوره اما چون مجبورن بدوئن، نمیتونه جواب بده. بعد از کمی دوئیدن بلآخره به کمپشون میرسن و طرفدارها دیگه نمیتونن پیداشون کنن. سوزی نفس راحتی میکشه و میگه:
_ خوب از دستشون فرار کردیما... اگه اونموقع هم این چیزا رو بلد بودی هیچ وقت ردت نمیکردم.
وویونگ سعی میکنه حرف سوزی رو نادیده بگیره درحالی که به موبالیش نگاه میکنه میگه:
_ یه تماس فوری دارم، ببخشید.
وویونگ از سوزی کمی دورتر میشه، با جونهو تماس میگیره و میگه:
_ باهام کاری داشتی؟
جونهو با خوشحالی میگه:
_ چقدر خوب شد زنگ زدی، میخوام با شینهی ناهار بخورم ولی نمیاد.
وویونگ پوزخندی میزنه و میگه:
_ خب حتما دوست نداره باهات غذا بخوره.
جونهو: نه اتفاقا دوست داره اما سرش با کافی شاپ تو مشغوله.
وویونگ: یکم طاقت بیار زود برمیگردم.
جونهو: زود؟... زود برگردیا... نکنه بهت خوش بگذره همونجا بمونیا. تا وقتی تو نیستی، من هم نمیتونم شینهی رو ببینم.  

داخلی - کافی شاپ خوشی - عصر
نیکون سر میزی نشسته، جیمین سفارشش رو روی میز میذاره. نیکون میگه:
_ بیا برای امشب بریم خرید.
جیمین: آخ... یادم نبود بهت بگم. امشب وویونگ خونه ش نیست منم بهش گفتم امشب رو نمیمونم.
نیکون: که اینطور... (کمی فکر میکنه) خب میتونیم امشب خونه ی من تمرین کنیم.
جیمین با خوشحالی میگه:
_ یه لحظه صبر کن به مامانم بگم.
جیمین با آهیون تماس میگیره و میگه:
_ مامان امشب میخوام برم خونه ی نیکون تمرین کنیم.
آهیون: باشه، فقط از رئیست اجازه بگیر زودتر تمرین و شروع کنی، تا دیروقت خونه ی مردم نمونی.
جیمین: مامان مردم کیه؟! نیکون دوستمه. ولی باشه، زود برمیگردم.
جیمین از شینهی اجازه میگیره و با نیکون میره.

داخلی - منزل نیکون و جیئون - آشپزخونه - شب
نیکون و جیمین سر میز ایستادن، نیکون میگه:
_ چرا اینطوری یه گوشه وایستادی؟ بیا کارت رو بکن،  فکر کن اینجا هم کافی شاپ وویونگه. 
جیمین تا اسم وویونگ رو میشنوه، چهره ی وویونگ موقعی که کتاب رو برعکس گرفته بود جلوی چشمهاش میاد، نیکون جلوی صورت جیمین چندتا بشکن میزنه و میگه:
_ توی هپروتی؟... اینقدر خوشحالی اومدی خونه ی من؟!
جیمین اخم میکنه و میگه:
_ چی داری میگی؟!... بیا زودی کار رو شروع کنیم.
نیکون: منم یه ربعه دارم همینو میگم.
بعد از کمی نیکون که سر گاز مشغوله قطره های عرق روی پیشونیش نشسته، جیمین تا میبینه نیکون عرق کرده، دستمالی رو از توی جیبش بیرون میاره و مشغول پاک کردن عرقهای نیکون میشه. نیکون با محبت به جیمین که با خوشحالی صورتش رو خشک میکنه نگاه میکنه، همین لحظه تا چشمهای جیمین به چشمهای نیکون میافته، هر دو برای چند لحظه به هم خیره میشن.   
   پایان قسمت سی و سوم 

۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

★(32)★ ...I Need Somebody To

ججو
خارجی - پل چیلسونیوگیو - بعد از ظهر
جونهو و شینهی کنار هم روی پل راه میرن، جونهو دستش رو میذاره روی شونه ی شینهی و کنار نرده میکشش، میگه:
_ اینجا منظره ی قشنگی داره، بیا عکس بندازیم.
با هم عکس میگیرن، شینهی تا عکس رو نگاه میکنه لبهاشو برمیگردونه و با ناراحتی میگه:
_ چشمهام بسته افتاده. نمیخواستم اولین عکسی که توی اولین قرارمون میندازیم اینطوری باشه!
جونهو با تعجب میگه:
_ چی؟!... اولین قرارمون؟!
شینهی میخنده و با سر تأیید میکنه. جونهو با خوشحالی چند دفعه بغلش میکنه و میگه:
_ یعنی الان چند درصدم؟
شینهی چیزی نمیگه. جونهو با ذوق مشتش رو کف دستش میکوبونه و میگه:
_ اه... حتما از صد درصد هم بیشتر شده.
شینهی: درصدت خیلی نوسان داره، خودمم دیگه مطمئن نیستم چند درصدی.
جونهو با لبخند شیطانی میگه:
_ وقتی این نوسان روی صد ثابت شد، اونوقته که نوسانات قلبت تالاپ تالاپ هی بیشتر میشه.
شینهی مات و مبهوت بهش خیره شده، جونهو درحالی که با دست چند ضربه به سینه ش میزنه میگه:
_ این حسیه که خودم الان دارم.

سئول
داخلی - مرکز خرید - فروشگاه لباس - بعد از ظهر
گونیونگ روی صندلی نشسته و منتظر چانسونگه که از اتاق پرو بیاد بیرون. همینطور که توی فکره هرچند لحظه یه بار لبخند کوچیکی میزنه، یهو انگار که چیزی به فکرش رسیده باشه موبایلش رو بیرون میاره و SMS مینویسه: "امروز دیدمش، بهم گفت خوشحاله که من همیشه همراهشم... تازه میخواست بغلم هم بکنه. بنظرت الان دوستم داره؟!" میخواد برای نیکون بفرستش اما چانسونگ که از پشت بالاسرش ایستاده میگه:
_ اینطور به نظر میرسه.
گونیونگ متوجه نمیشه چانسونگه و میگه:
_ هیس...
 گونیونگ پیام رو برای نیکون میفرسته. بعد از چند لحظه نیکون جواب میده: "اون چانسونگی که من میشناسم فکر نمیکنم هنوزم دوستت داشته باشه." گونیونگ زیر لب میگه:
_ لعنتی.
چانسونگ خنده ش رو نگه میداره، آروم به گونیونگ نزدیک میشه و از پشت بغلش میکنه. گونیونگ شکه میشه و میخواد کنار بزنش ولی چانسونگ میگه:
_ از من بپرسی میگم دوستت داره.
گونیونگ که تازه متوجه میشه چانسونگه که بغلش کرده، به دستهاش که دور شونه ش حلقه شده نگاه میکنه و میگه:
_ چی گفتی؟
چانسونگ میخنده و میگه:
_ حالا تو میخوای نقش احمقه رو بازی کنی؟ از این ساده تر؟ گفتم دوستت دارم.
گونیونگ دست چانسونگ رو میبو♥سه و میگه:
_ منم خیلی دوستت...
همین لحظه گونیونگ که میخواد به طرف چانسونگ برگرده، چون صندلی چرمه صدایی شبیه گو♥ز میده، چانسونگ که فکر میکنه صدا از گونیونگه سعی میکنه به روی خودش نیاره. گونیونگ سریع میگه:
_ صدا...
چانسونگ حرفش رو قطع میکنه و میگه:
_ چه صدایی؟... من صدایی نشنیدم.
گونیونگ بلند میشه و میگه:
_ صدای صندلی بود.
چانسونگ با سر تأیید میکنه و میگه:
_ آره خودتو ناراحت نکن صدای صندلی بود.
گونیونگ: ایش... 

دِجون
خارجی - حیاط ویلا - بعد از ظهر
سئون همینطور که میدوئه از ساختمان ویلا بیرون میاد و تکیون هم دنبالش میدوئه و میگه:
_ تو جرزنی کردی من داشتم میبردم، وایستا الان حسابت رو میرسم.
تکیون شلنگ رو برمیداره و آب رو باز میکنه و با حالت تهدیدآمیزی به سئون نزدیک میشه. سئون میگه:
_ میدونم داری شوخی میکنی... نمیخوای اینکارو بکنی، الان زمستونه!
اما تکیون میخنده و آب رو به طرفش میپاشه. سئون همینطور که با دستهاش برای خودش چتر ساخته سعی میکنه از زیر آب فرار کنه. تکیون به طرفش میدوئه، دستش رو دور گردنش میندازه و سئون رو خیس خالی میکنه. سئون دست تکیون رو میگیره و آب رو به طرف خود تکیون میچرخونه. در حین اینکه با هم میخندن و شوخی میکنن یهو قطره های آب که روی پوست تکیون میدرخشند چشم سئون رو میگیرن، سئون همینطور چشم به تکیون دوخته و هرچقدر که بهش بیشتر نگاه میکنه براش بیشتر و بیشتر جذاب میشه. همین لحظه با خودش میگه: "این اشتباهه، نباید همچین احساسی داشته باشم" آروم از تکیون فاصله میگیره و میگه:
_ بسه، دیگه نباید بیشتر از این صمیمی بشیم.
تکیون مات و مبهوت نگاهش میکنه. سئون به لباسهای خیس تکیون که به بدنش چسبیده و اندامش رو جذابتر کرده نگاهی میکنه، بانگرانی به خودش نگاه میکنه و متوجه میشه تمام مدتی که داشتن آب بازی میکردن تکیون میتونسته شکل اندامش رو ببینه، بخاطر همین حس بدی بهش دست میده و سریع وارد ساختمان میشه. تکیون شلنگ رو رها میکنه و با ناامیدی زیر لب میگه:
_ بازم کاری کردم که ناراحت شد؟!

سئول
داخلی - منزل خانواده ی جونهو - عصر
جونهو و شینهی که تازه از ججو برگشتن توی اتاق نشیمن کنار دونگون نشستن، دونگون رو به جونهو میگه:
_ چرا رفتید هتل؟... چرا نرفتید ویلامون؟!
یهو جونهو یواشکی با اشاره ی چشم و ابرو به دونگون میگه: "نگو، نگو"  دونگون ادامه میده:
_ ویلا بزرگ بود، توش بیشتر بهتون خوش میگذشت.
شینهی با لبخندی میگه:
_ همینطوری هم خیلی بهمون خوش گذشت، جونهو هیچ چیزی کم نذاشته بود.
جونهو با خوشحالی میگه:
_ آره، بدون اون همه تجملات بیشتر بهمون خوش گذشت.
شینهی با عصبانیت زیر لب میگه:
 _ نکه اون هتل اصلا تجملات نداشت!
دونگون: خوب استراحت کنید.
دونگون همینطور که زیرزیرکی میخنده، ازشون دور میشه. شینهی یهو گوش جونهو رو میگیره و میگه:
_ فقط بخاطر اینکه کنارم بخوابی اینهمه به خودت دردسر داده بودی؟
جونهو همین لحظه بو♥سه ای از لبهای شینهی میگیره و میگه:
_ چطور؟... توقع داشتی از این کارها هم بکنم؟
سیونگکی که اتفاقی این صحنه ها رو میبینه میخواد جلو بره و مانع جونهو بشه اما توی جاش می ایسته و با خودش میگه: "شینهی هیچ عکس العملی نشون نمیده، حتما بینشون خبراییه!" همین لحظه یهو میبینه شینهی، جونهو رو بغل میکنه. سیونگکی با احساساتی در هم شکسته دستش رو روی قلبش میذاره و چشمهاشو میبنده و به اتاقش برمیگرده.   
 
داخلی - منزل مینا - شب
مینجون و مینا سر میز شام نشستن، مینجون میگه:
_ چطوره آخر هفته بریم روستا؟ اینطوری از کارمون هم نمیوفتیم.
مینا با ناراحتی میگه:
_ باشه، فقط امیدوارم بیشتر از این عقب نیوفته، چون از این میترسم که هیچ راهی برام نمونه.
مینجون دستی به سرش میکشه و میگه:
_ ولی از اونموقع که این موضوع رو بهم گفتی، یه سوال هی توی مخم تکرار میشه... مطمئنی بعد از خیانت بهش ترکت میکنه؟
مینا با گیجی نگاهش میکنه، مینجون ادامه میده:
_ خیلیها وقتی بهشون خیانت میشه، باور نمیکنن که رابطه شون تموم شده... بیشتر به فکر انتقام میافتن و بیخیال طرف نمیشن.
مینا که با حرفهای مینجون نگران شده، میگه:
_ حتما فالگیر یه چیزی میدونه که گفته ولم میکنه.
مینجون: چطوری به اون فالگیر اینقدر اعتماد داری؟
مینا: خب، از وقتی که از پرورشگاه اومدم بیرون میشناسمش... همیشه کمکم میکنه.
مینجون به صندلی لم میده و میگه:
_ پس چرا بعد از این همه سال هنوز نتونسته به هدفت برسونت؟!
مینا: اما همه چیز خوب داشت پیش میرفت، که تو باعث شدی...
نگاه خیره ی مینجون باعث میشه مینا حرفش رو ادامه نده. مینجون میگه:
_ من بخاطر اینکه باعث خراب شدن طلسم شدم اینجا نیستم، من برای دوستیمون اینجائم که اونم چند روز دیگه تموم میشه.
بغض گلوی مینا رو میگیره و قاشق غذا رو توی دهنش میذاره ولی غذا از گلوش پایین نمیره و به سرفه میوفته. مینجون بلند میشه و لیوان آب رو بهش میده و همینطور که آروم پشت کمرش رو میماله میگه:
_ ایکاش به این طلسمها باور نداشتی، اونوقت میتونستیم برای همیشه با هم دوست بمونیم.
مینا با ناچاری بهش نگاه میکنه، مینجون آهی میکشه و میگه:
_ کدوم روستای این اطراف درخت هلو داره؟

داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخونه - شب
نیکون و جیمین در حال آشپزی هستن. جیمین یه پیمانه فلفل میریزه و همینطور که توی فکر غرقه، دوباره میخواد یه پیمانه ی دیگه فلفل بریزه که نیکون سریع دستش رو میگیره و میگه:
_ داری چیکار میکنی؟ غذا بیش از حد تند میشه.
جیمین از فکر بیرون میاد و یهو میگه:
_ تند هم خوبه... اما حالا که شما میگید نمیریزم.
نیکون با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ چرا اینطوری حرف میزنی؟... شما دیگه کیه؟... چیزی شده؟
جیمین: اصلا امشب حال غذا درست کردن ندارم.
نیکون: باشه، تو بشین من بقیه ش رو درست میکنم... اگه خسته ای هم میتونی بری بالا ، من اینجا رو تمیز میکنم و میرم.
جیمین یه لحظه به اینکه اگه بره بالا با وویونگ رو به رو میشه فکر میکنه. سریع میگه:
_ نه، بیا تا موقعی که میتونیم امشب آشپزی کنیم.
نیکون میخنده و میگه:
_ یه چیزیت هستا!... تا گفتم بری بالا نظرت عوض شد. حس کردم نمیخوای وویونگ رو ببینی. نکنه وویونگ کاری کرده؟
جیمین سریع میگه:
_ درمورد وویونگ چه فکری کردی؟ اون پسر خیلی خوبیه. خیلی خوب میتونه خودشو کنترل کنه.
نیکون: باشه... فقط یه حدس زدم، آخه خیلی مشکوک میزنی.

داخلی - کافی شاپ خوشی - شب
وویونگ که به آشپزخونه نزدیک میشه تا میشنوه جیمین و نیکون دارن درموردش حرف میزنن همونجا می ایسته. وقتی میشنوه جیمین میگه:
_ درمورد وویونگ چه فکری کردی؟ اون پسر خیلی خوبیه. خیلی خوب میتونه خودشو کنترل کنه.
لبخند ملیحی روی لبهاش میشینه و با خوشحالی به طرف خونه ش برمیگرده.

دجون
داخلی - ویلا - شب
تکیون و سئون که هنوز از آب بازی سرما توی بدنشون مونده، کنار شومینه درحالی که پتو دورشون پیچیدن نشستن. سئون میگه:
_ بهت که گفتم نکن... دیدی سرما خوردیم.
تکیون آب بینیش رو بالا میکشه و میگه:
_ بازم با خودخواهیم ناراحتت کردم، ببخشید.
سئون: از من انتظار نداشته باش که از این بیشتر باهات صمیمی بشم.
تکیون: اما امروز خودت گفتی که میخوای بیشتر از نیکون هم باهام صمیمی بشی، یهو چی شد؟
سئون: میخوام یه چیزی رو برات تعریف کنم، شاید بعد از شنیدنش بتونی احساساتم رو درک کنی.
تکیون با دقت بهش نگاه میکنه، سئون همینطور که به شعله های آتش خیره شده میگه:
_ مامانم همیشه بهم هشدار میداد که از مردا دور باشم وقتی کوچیکتر بودم نمیفهمیدم چی داره میگه و فقط قبولش میکردم اما وقتی بزرگتر شدم نمیتونستم همینطوری قبولش بکنم و دلیلش رو ازش پرسیدم، بعد از اینکه دلیلش رو فهمیدم خودمم شدم مثل مامانم و از همه ی مردا متنفر شدم... اما حالا تو داری همه چیز رو عوض میکنی، نمیخوام عاقبت مامانم نسیبم بشه.
تکیون: خیانت و با احساسات کسی بازی کردن به جنسیت ربطی نداره... یه سال پیش وقتی دو♥ست دخترم بدون هیچ حرفی یهو منو ترک کرد، روم خیلی تأثیر گذاشت، شاید چند ماه نمیخندیدم، اما هیچوقت دلیلش رو فقط کاترینا نمیدونستم و هیچوقت ازش متنفر نشدم، اگه اشتباهی توی رابطمون بوده، منم مقصر بودم چون رابطه یه چیزیه که دو نفر باهم میسازن. تنهایی نمیشه خرابش کرد یا ساختش.
سئون: اما قضیه ی مامانم خیلی متفاوته، غیر قابل مقایسه س... تو هم اگه جا اون بودی متنفر میشدی. فکر کن... بخاطر دو♥ست پسرش قید خانواده ش رو میزنه و از خونه فرار میکنه اما اینهمه فداکاری، به اندازه یه سر سوزن هم نمیارزه... اون عوضی فقط نقش بازی کرده بود و مامانم رو به مرد دیگه فروخت. مامان بیچاره ی من فقط قربانی هوس چندتا مرد عوضی شده. تصور اینکه جای مامان باشم برام مثل جهنمه.
اشکهای سئون جاری میشه، تکیون همینطور که اشکهای سئون رو پاک میکنه میگه:
_ ممنون که منو اینقدر صمیمی میدونی و اینا رو بهم گفتی.
سئون همینطور توی بغل تکیون به گریه کردن ادامه میده. تکیون میگه:
_ تو که اینقدر خوب مامانت رو درک میکنی، پس چرا ترکش کردی؟
سئون: نمیدونم... نه میخوام مثل اون از مردا دوری کنم، نه میخوام مثل اون آسیب ببینم.
تکیون همینطور که برای دلداری پشت سئون رو نوازش میکنه میگه:
_ راه درستی رو انتخاب کردی، فقط مراقب احساسات مامانت باش.     

داخلی - منزل وویونگ - نیمه شب
 بعد از رفتن نیکون، ظرفهای غذا همینطور روی میزه و وویونگ و جیمین رو به روی هم نشستن، وویونگ میگه:
_ دستت درد نکنه خیلی خوش مزه بود.
جیمین سریع ظرفها رو جمع میکنه و به بهانه ی شستنشون به آشپزخونه میره.

داخلی - منزل وویونگ - آشپزخونه - نیمه شب
جیمین مشغول شستن ظرفها میشه. وویونگ دنبالش به آشپزخونه میاد و میگه:
_ امروز خیلی خسته شدی، نمیخواد اونا رو بشوری. خودم میشورمشون.
جیمین: الان تموم میشه.
جیمین با خودش میگه: "ایش... چرا نمیره، مثل اونشب که م♥ست بود وایستاده منو نگاه میکنه" تا ظرفها تموم میشه به بدنش کش و قوسی میده و میگه:
_ آه چقدر خسته ام... شب بخیر.
جیمین از آشپزخونه بیرون میره. وویونگ با خودش میگه: "اون که ازم تعریف میکرد، پس چرا اینقدر طفره میره"

داخلی - منزل وویونگ - نیمه شب
جیمین به طرف تخت میره، وویونگ دنبالش میاد و میگه:
_ جیمین.
جیمین توی جاش می ایسته ولی به طرف وویونگ برنمیگرده، وویونگ همینطور که بهش نزدیک میشه میگه:
_ نمیخوای جوابمو بدی؟
جیمین ساکت ایستاده، وویونگ با خودش میگه: " یعنی خجالت میکشه!؟ اون که اصلا خجالتی نبود!" جیمین برمیگرده درحالی که سرش رو پایین انداخته میگه:
_ تو خیلی خوبی، اما...
همین لحظه قلب وویونگ مچاله میشه، جیمین ادامه میده:
_ من از قبل به یکی دیگه احساساتی دارم. 
وویونگ آهی می کشه و میگه:
_ اشکال نداره، اگه میدونستم اینقدر اذیتت میکنه هیچ وقت بهت نمیگفتم. اما برای خودم بهتر شد، حالا میدونم که نباید بذارم احساساتم بهت بیشتر بشه.
وویونگ لبخند کمرنگی میزنه و کتابی رو از توی قفسه برمیداره و همینطور که میشینه میگه:
_ خوب بخوابی.
جیمین مات و مبهوت نگاهش میکنه و با خودش میگه: "منو باش نگران چی بودم، چقدر ریلکس برخورد کرد" جیمین توی جاش دراز میکشه. بعد از یک ساعت جیمین که هنوز خوابش نبرده به وویونگ نگاه میکنه که هنوز همونجا نشسته. جیمین با تعجب با خودش میگه: "چه کتاب جذابیه که این همه مدت ولش نمیکنه؟!" دقت میکنه تا رو جلد کتاب رو ببینه که متوجه میشه وویونگ کتاب رو چپه دستش گرفته. چشمهای جیمین نمناک میشه و با ناراحتی زیر لب میگه:
_ من لعنتی!    
پایان قسمت سی و دوم