۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

♥ قسمت پنجم ♥


داخلی - ماشین وویونگ - شب
یوبین معذب نشسته، وویونگ میخواد ماشین رو روشن کنه که یهو جونسو رو مییبینه که داره توی شنهای خیس دوچرخه ش رو کشون کشون میبره. وویونگ به یوبین نگاهی میکنه و میگه:
_ اه... من دلم برای این کیم جونسو نمیسوزه، اگه تو دلت براش میسوزه برو بگو بیاد توی ماشین.
یوبین: هان؟!
وویونگ: ای بابا، کیم جونسو رو نمیبینی با خرش توی گل گیر کرده؟
یوبین چشمهاشو جمع میکنه و با دقت بیرون رو نگاه میکنه. وویونگ با تأسف بهش نگاه میکنه توی دلش میگه «این دختره واقعا شاهکاره» صورت یوبین رو به طرف جونسو برمیگردونه و میگه:
_ اوناهاش با دوچرخه ش توی شن گیر کرده.
یوبین سرش رومیندازه پایین و میگه:
_ دیدمش.
وویونگ: پس تو هم دلت براش نمیسوزه؟ بریم؟
یوبین سریع سرش رو بالا میاره و میگه:
_ نه، بیچاره گناه داره.
یوبین سریع در رو باز میکنه و میره بیرون.

خارجی - ساحل - شب
یوبین، جونسو رو صدا میزنه ولی چون تن صداش پایینه جونسو نمیشنوه و یوبین میدوئه میره طرفش و میگه:
_ استاد کیم، بیاید توی ماشین آقای جانگ.
جونسو برمیگرده میبینه یوبین خیس خالیه، میگه:
_ شما چرا زیر بارون اومدی دنبال من؟ نمیخوام مزاحمتون بشم.
یوبین: نه استاد، اینطوری زیر بارون حتما سرما میخورید، لطفا بیاین.
جونسو: باشه، شما برو منم الان میام.

 داخلی - ماشین وویونگ - شب
وویونگ توی خیابان خونه ی یوبین ماشین رو پارک میکنه. یوبین میخواد در ماشین رو باز کنه که وویونگ بهش میگه:
_ بخاطر اون اتفاق منو ببخش. 
یوبین سرش رو میندازه پایین و میگه:
_ خداحافظ.
یوبین پیاده میشه و میره. وویونگ به طرف صندلی عقب ماشین برمیگرده و رو به جونسو میگه:
_ استاد خونه تون کدوم طرفه؟
جونسو: نمیخواد زحمت بکشی، میتونم بقیه ی راهو خودم برم.
وویونگ: بارون خیلی شدیده، میرسونمت.
جونسو به وویونگ لبخندی میزنه میگه:
_ ممنون.

داخلی - ماشین جونهو - نیمه شب 
جونهو و سوزی توی ماشین خوابن. سوزی با صدای اس ام اس موبایلش از خواب بیدار میشه، با تعجب اطرافو نگاه میکنه و با خودش میگه «من اینجا چیکار میکنم؟... هه، یوبین!» اس ام اس رو نگاه میکنه [من رسیدم خونه، نگران نباش... یوبین] سوزی به جونهو نگاه میکنه و دستشو آروم آروم به طرفش میبره و میزنه به شونه ش، ولی جونهو هیچ عکس العملی نشون نمیده، سوزی ساعت رو نگاه میکنه و آروم میزنه به پیشونیش، با دست به جونهو میزنه و میگه:
_  ببخشید، آقای لی... 
جونهو همینطور که خوابه لبخند روی لبهاش میاد.
برش به رویای جونهو:
داخلی - اتاق خواب - صبح
جونهو روی تخت خوابیده و از لای پرده نور خورشید میتابه.
 سوزی کنار جونهو روی تخت نشسته و با محبت نوازشش میکنه و میگه:
_ جونهو جون بلند شو... عزیزم....
برش به حال:
داخلی - ماشین جونهو - نیمه شب 
سوزی که میبینه جونهو با خیال راحت خوابیده محکمتر بهش میزنه و میگه:
_ آقا جونهو بیدار شو، دیر شده.
جونهو چشمهاشو باز میکنه و تا میبینه توی ماشینن سریع خودشو جمع و جور میکنه و خوابالو میگه:
_ فهمیدی کجائن؟ بریم دنبالشون؟
سوزی: به لطف تو ممکن بود هر اتفاقی برای یوبین بیافته، ولی الان خبر داد که رسیده خونه.
جونهو: ببخشید، نمیدونستم اینطوری میشه، انقدر خسته بودم که خوابم برد. 
سوزی صورتشو از جونهو برمیگردونه و با ناراحتی توی فکرش میگه «ایــــش، الان آبجی اونهی چی فکر میکنه؟»
جونهو میگه:
_ خونه تون کجاس؟ برسونمت.

داخلی - منزل خانواده ی ب سوزی- نیمه شب
سوزی سعی میکنه آروم وارد اتاقش بشه که یهو اونهی صداش میکنه، سوزی برمیگرده و لبخند الکی میزنه و میگه:
_ آبجی بیدار بودی؟ 
اونهی با جدیت میگه:
_ تا این موقع شب کجا بودی؟
سوزی: برای یوبین اتفاقی افتاده بود میخواست پیشش بمونم.
اونهی: میدونی ساعت چنده؟ 
سوزی با ناراحتی سرش رو پایین میندازه، اونهی ادامه میده:
_ از این به بعد دیگه تا دیر وقت بیرون نمون، خودت که اخلاق سونگهون رو میدونی... درسته که بزرگ شدی ولی هنوز با ما زندگی میکنی، پس بیشتر مراعات کن.
سوزی: باشه.  
همین لحظه سونگهون از اتاقش بیرون میاد با تعجب به سوزی نگاه میکنه و میگه:
_ چی شده؟ 
اونهی سریع میگه:
_ هیچی، خواب بد دیده ترسیده.
سونگهون به لباس سوزی نگاه میکنه، میخنده و میگه:
_ خواب دیدی زلزله اومده؟ برای همین آماده فراری؟
اونهی درحالی که دست سونگهون رو گرفته و به طرف اتاقشون میره میگه:
_ الان وقت شوخیه؟
اونهی و سونگهون میرن توی اتاق، اونهی سرش رو از لای در بیرون میاره و میگه:
_ سوزی جان تو هم برو بخواب.

داخلی - راهروی دانشکده - صبح
راهرو خیلی خلوطه، چانسونگ و مین روبه روی هم ایستادن، مین از توی کیفش یه سی دی درمیاره به چانسونگ میده و میگه:
_ استاد لطفا اینو نگاه کنید و بهم ایرادهامو بگید... آخه هفته ی بعد توی مسابقه میخوام با این آهنگ اینطوری برقصم.
چانسونگ: باشه میبینمش عزیزم، پنج شنبه بعد از ساعت کلاس بیا پیشم.
مین تشکر میکنه و میره. کیم اینکون که پشت دیوار یواشکی به حرفهای چانسونگ و مین گوش میداد، میاد پیش چانسونگ و بهش میگه:
_ آقای هوانگ فکر نمیکنی زیادی به دانشجوهات ابراز عشق میکنی؟
چانسونگ با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ بله؟!!!
هیکیو از راه میرسه و میزنه پشت کیم اینکون و میگه:
_ آقای کیم اینکون زیاد سخت نگیر، اگه بین استاد و دانشجو محبت نباشه پس باید بینشون دشنمی باشه؟
کیم اینکون هل میشه و میگه:
_ خانم مدیر، شما درست میگی ولی اخلاقی نیست که وسط راهروی دانشکده استاد با دانشجوش دل و قلوه بهم بدن. 
چانسونگ صداشو صاف میکنه و میگه:
_ اِ... ببخشید این روزا نمیتونم خودمو کنترل کنم. 
وویونگ که کمی اونطرفتر کنار پنجره نشسته و بیرون رو نگاه میکنه به طرف چانسونگ نگاهی میکنه و لبخندی میزنه. چانسونگ رو به کیم اینکون لبخند شیطنت آمیزی میزنه و میره. کیم اینکون به هیکیو میگه:
_ واقعا این استادای جوون خیلی بی ادبن. 
هیکیو: من که فکر میکنم استادای باحالین. 
کیم اینکون سری تکون میده و میره. هیکیو، وویونگ رو میبینه و به طرفش میره و میگه:
_ چرا نمیری سر کلاست؟
وویونگ پوزخندی میزنه و بلند میشه، درحالی که داره میره میگه:
_ فکر کنم بهت ربطی نداشته باشه.
وویونگ همینطور که داره میره یهو می ایسته، برمیگرده و میگه:
_ راستی، یه موقع برات بد نمیشه که کسی منو باهات ببینه؟... خانم مدیر.
وویونگ برمیگرده و به راهش ادامه میده، هیکیو هم با ناامیدی به وویونگ نگاه میکنه و آهی میکشه.

 داخلی – دانشکده – کلاس رقص – صبح 
در کلاس به صدا درمیاد و یئون وارد کلاس میشه، یهو چشماش گرد میشه و با انگشت اشاره چانسونگ رو که روی صندلی استاد نشسته نشون میده و با تعجب میگه:
_ استاد؟
چانسونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ سلام، دوباره همدیگه رو دیدیم، فکر نمیکنی این سرنوشت باشه؟
همه ی دانشجوها دست میزنن و هورا میکشن. یئون هم دستی به موهاش میکشه و لبخند الکی میزنه، سریع میره کنار نیکون می ایسته و بهم لبخند میزنن. بعد از اینکه همه ی کلاس کمی نرمش میکنن، چانسونگ میگه:
_ خب، حالا هر کسی یه یار برای خودش انتخاب کنه تا با آهنگی که میذارم تمرین کنیم (کمی فکر میکنه و بعد با دست یئون رو نشون میده) تو بیا اینجا.
یئون میره جلو، چانسونگ آهنگو پخش میکنه و یکم با یئون میرقصه، بعد از رقص یکی از دانشجوها میگه:
_ استاد، شنیدم این آهنگ خیلی تأثیر گذاره با هر دختری برقصی عاشقت میشه، اینکه با یئون برقصی سرنوشت بود یا میدونستی؟
همه میخندن و چانسونگ با لبخند میگه:
_ من سرنوشتو میدونم. حالا شما هم با یارتون همین رقصو تکرار کنید.(با دست آروم به پشت یئون میزنه) یارت کیه؟ برو پیشش.
یئون سریع به نیکون نگاه میکنه و پیشش میره، لبخندی میزنه و با شیطنت میگه:
_ مگه میشه تو اینجا باشی و من یار یکی دیگه بشم؟
نیکون هم با مهربونی لبخندی میزنه و شروع به تمرین میکنن.

داخلی - منزل خانواده ی لی مین - بعد از ظهر
مین و جینهی با هم دارن تلویزیون نگاه میکنن که جینهی میگه:
_ راستی میدونی امروز کی رو دیدم؟
مین: کی؟
_ پسر داداش بیونگهی. مردی شده برای خودش، تو هم که دیگه بزرگ شدی الان دیگه وقت ازدواجته.
مین با تعجب به جینهی نگاه میکنه و میگه:
_ بابا! من تازه بیست سالمه.
جینهی: ولی الان تو به سن قانونی رسیدی و دیگه خوب و بد رو تشخیص میدی، ما هم باید به قولی که دادیم عمل کنیم.  
مین اخم میکنه و میگه:
_ چه قولی؟ وقتی من اونو تاحالا حتی یه بار هم ندیدم... من نمیخوام الان عروسی کنم.
جینهی: باشه هر جور تو بخوای، من هیچ وقت مجبورت نمیکنم عروسی کنی... ولی بدترین کار اینه که روی قولت نمونی.
مین با ناراحتی میره توی اتاقش و درو میبنده.
  
داخلی - منزل خانواده ی لی مین - اتاق مین - بعد از ظهر
مین با ناراحتی روی تخت میشینه توی فکر میره و میگه:
_ قول... (دراز میکشه) چه قولی؟!!! .... اگه قول مهمه پس عشق چی میشه؟
مین سرشو تکون میده و به عکسی که در دوران مسابقات رقص با چانسونگ انداخته نگاهی میکنه و خیلی مصمم میگه:
_ برای من فقط عشق مهمه، من بدون عشق عروسی نمیکنم.

داخلی – بیمارستان – اتاق چانهی – بعد از ظهر
چانهی خوابه، یئون و سوزی و یوبین کنار تختش نشستن و آروم حرف میزنن. سوزی با ناراحتی میگه:
_ یئون جون ببخشید، اونهی گفت الان موقعیتشو ندارن بهت پول قرض بدن. 
یئون با لبخند میگه:
_ مشکلی نیست، همین که به فکرم بودی یه دنیا ممنونتم. 
یوبین: از شانس بد چند ماهی میشه که حقوق بابامو بهش ندادن... ببخشید که از دست منم کاری بر نمیاد. حالا میخوای چیکار کنی؟
یئون: بچه ها نگران نباشید خودم تا فردا شب هرجور شده درستش میکنم... راستی بچه ها دیشب چی شد؟
سوزی با نگرانی دست یوبین رو میگیره و میگه:
_ ما دیشب گمتون کردیم... وویونگ لعنتی چه غلطی کرد؟
یوبین میخنده و میگه:
_ هیچی، بنظرت اگه کاری کرده بود من اینقدر آروم اینجا نشسته بودم. 
سوزی با تعجب میگه:
_ پس دیشب اون چه اس ام اسی بود که بهم دادی؟
یوبین: گفتم که سالم رسیدم خونه. تو به اون شماره که اس ام اس ندادی؟ 
سوزی: چرا؟ من به اس ام اس ت جواب دادم " یوبین جان نگرانتم، بهت که دست نزد؟" مگه خودت نبودی که جواب دادی؟
یوبین با اضطراب میگه: 
_ اون موبایل تکیون بود، چی برات نوشت؟ 
سوزی: نوشت "آره دست زد، لعنتی" منم جواب دادم "ببخشید همش تقصیر منه، بگم خدا این جونهو رو چیکار کنه" یعنی خراب کاری کردم؟
یوبین با دوتا دست سرش رو میگیره و میگه:
_ نمیدونم حالا باید به تکیون چی بگم.
سوزی: باید توی اس ام اس ت مینوشتی که جواب ندم. چرا با موبایل خودت اس ام اس ندادی؟
یوبین: دست وویونگ جامونده.
یئون: سوزی تو با جونهو رفته بودی دنبال یوبین؟ چه زود باهاش خودمونی شدی؟
سوزی چشمک میزنه و میگه:
_ به لطف یوبین جون دیشب با جونهو خوابیدم، میخوای خودمونی نشم؟
یوبین با تعجب میگه:
_ چی؟ جونهو؟ ازش بعیده.
سوزی با ناراحتی میگه:
_ واقعا که، منو بگو که نگران تو بودم و نصف شبی با پسر مردم دنبالت افتادم.... اونوقت تو نگران اونی؟!!
یئون: جونهو که اهل این چیزا نبود، چطور یهو اینطوری شد؟ یالا زودباش برامون تعریف کن چیکارش کردی؟
سوزی پوزخندی میزنه و میگه:
_ فکر میکنی راز افسونگریمو بهت میگم؟ شما که طرفدار جونهوید برید از خودش بپرسید. 
یوبین: میگن به ظاهر آدما اعتماد نکنیدها... اصلا فکر نمیکردم جونهو از این کارا بکنه! ولی در عوض خیلی به آقای جانگ وویونگ شک داشتم و نگران بودم که باهاشم اما اون اصلا منظور بدی نداشت و باهام خوب رفتار کرد فقط... فقط...
سوزی و یئون با هم میگن: 
_ فقط چی؟!
یوبین با تردید میگه:
_ فقط ...
سوزی: بوست کرد؟
یوبین: میخواست، ولی من نذاشتم.
یئون: واو... یعنی ازت خوشش اومده؟ اصلا فکرشو نمیکردم از دخترای ساده خوشش بیاد.
یوبین لبخند کمرنگی میزنه و میگه:
_ نمیدونم.

خارجی - جلوی ساختمان هتل - شب
چانسونگ جلوی ساختمان هتل ایستاده و درحال صحبت با موبایلشه:
_ مامان الان منتظر بابائم. بذار میایم خونه بعد درموردش صحبت می کنیم.
یوسان: بابابزرگت کوتاه نمیاد، یعنی تو هیچ دختری رو درنظر نداری؟
چانسونگ مکث میکنه و میگه:
_ باشه، حالا درموردش فکر میکنم.
یوسان: وقت فکر کردن نداری، اگه خودت دختری رو درنظر نداری، فردا بابابزرگت برات میره خواستگاری.
چانسونگ: آخه یعنی چی؟! برای چی فردا؟ من فردا وقت ندارم.
یوسان: دوباره از این بهونه ها نیار.
همین لحظه چشم چانسونگ به یئون می افته که دست نیکون رو گرفته و همینطور که داخل هتل میرن، نیکون میگه:
_ چرا اومدیم اینجا؟
یئون: بیا، برات یه سورپیرایز دارم.
نیکون و یئون میرن توی ساختمان هتل و چانسونگ مات و مبهوت میشه.
برش به دوسال پیش:
خارجی - پارک - بعد از ظهر
چانسونگ و جونسو روی یکی از صندلی های پارک نشستن و درحال صحبتن که یهو جونسو با دست دورتر رو نشون میده و میگه:
_ بیا ببین عشقت با یه نفر دیگه س.
چانسونگ میبینه یه دختر و پسر در حال بوسیدن همدیگه ان، میگه:
_ میخوای بمیری؟ 
جونسو: اگه به دوست دخترت اعتماد داشتی که نگاه نمیکردی...
چانسونگ با دستپاچگی میگه:
_ تو گفتی با یه نفر دیگه س، نگفتی داره چیکار میکنه که.... منم فکر کردم با یکی از دوستاش...
چانسونگ تا چهره ی دختر رو میبینه همینطور مات و مبهوت نگاهش میکنه. جونسو هم که میبینه حرف چانسونگ قطع شد، بازم به اون دختر و پسر نگاه میکنه دستش رو روی دست چانسونگ میذاره و با ناراحتی میگه:
_ چانسونگ، فکرشم نمیکردم واقعا خودش باشه، من فقط داشتم شوخی میکردم.
برش به حال:
خارجی - جلوی ساختمان هتل - شب
چانسونگ همینطور که خشکش زده با خودش میگه «من هیچوقت دخترا رو خوب نمیشناسم» چانسونگ توی همین فکره که با صدای یوسان که از پشت تلفن صداش میکنه به خودش میاد و میگه:
_ اصلا به من چه؟ شما نوه میخواین، خودتون هم مادرشو پیدا کنید.
یوسان: واقعا! خودت کسی رو نمیشناسی؟
چانسونگ: بابا اومد، الان میایم خونه حرف میزنیم.

داخلی - اتاق هتل - شب
یئون با نگرانی جلوی در اتاق، مانع راه نیکون شده. نیکون با ناراحتی میگه:
_ چرا اینکارا رو میکنی؟ یه ذره هم غرور نداری؟
یئون: نه، من نمیدونم غرور چیه. 

پایان قسمت پنجم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر