۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

♥ قسمت یازدهم ♥

داخلی - کافی شاپ - عصر
جونهو تنها سر میزی نشسته و منتظره، هی به ساعتش نگاه میکنه. به مین زنگ میزنه ولی مین جواب نمیده. بعد از کلی انتظار بلند میشه و میخواد بره که موبایلش زنگ میخوره، جواب میده. جینهی از پشت تلفن میگه:
_ قرارتون چطور پیش رفت؟ از مین خوشت اومد؟
جونهو یه لحظه از اینکه جینهی نمیدونه مین نیومده شکه میشه، بعد از کمی مکث میگه:
_ خوب بود.
جینهی همینطور به حرف زدن ادامه میده و از مین تعریف میکنه.

داخلی - ماشین وویونگ - عصر
وویونگ درحالی که سرش رو به فرمون ماشین تکیه داده توی فکر غرقه.
برش به سه سال پیش:
داخلی - منزل خانواده ی جانگ وویونگ - اتاق وویونگ - شب
وویونگ یه گوشه نشسته و درحالی که هدفن توی گوششه صدای آهنگ رو تا آخر زیاد میکنه به این امید که صدای دعوای جینیونگ و یجین رو نشنوه ولی صدای اونا اینقدر بالاس که هنوز صدای جر و بحثشون رو میشنوه. جینیونگ با عصبانیت فریاد میزنه:
_ الکی به بهونه ی وویونگ پیشم موندی و میخوای منو بدنام کنی. هی میری پیش اون عوضی...
یجین: من اون مرد رو دوست دارم، تو هیچ کاره ی منی این موضوع به تو هیچ ربطی نداره هرموقع دلم بخواد میرم پیشش. همیشه هم که اسم وویونگو وسط میکشی، اون فقط یه بیچاره س که بخاطر هوس تو بوجود اومده. منم یه بدبختم که مجبورم بخاطر اون تو رو تحمل کنم.
جینیونگ: اول اینکه هوس ما، دوم اینکه اگه اون بیچاره وجود نداشت ما هم هیچ وقت پیش هم نمیموندیم و همدیگه رو عذاب نمیدادیم.
وویونگ که از این بحث تکراری طاقتش تموم شده از اتاق بیرون میره.

داخلی - منزل خانواده ی جانگ وویونگ - شب
وویونگ بی تفاوت از کنار یجین و جینیونگ رد میشه و از خونه بیرون میره و محکم در رو میبنده.

خارجی - ساحل - شب
وویونگ در حالی که خیلی غمگینه کنار مین نشسته، مین میگه:
_ چرا اینقدر غمگینی؟ چی شده؟
وویونگ: نپرس.
همین لحظه قطره اشکی از گوشه ی چشم وویونگ سرازیر میشه، مین با محبت وویونگ رو درآغوش میگیره و اشکش رو پاک میکنه.
برش به حال:
داخلی - ماشین وویونگ - عصر
زنگ اس ام اس موبایل، وویونگ رو از فکر بیرون میاره، اس ام اس رو میخونه «میدونی چند وقته پیش من نیومدی؟ دلم برات تنگ شده. امشب تنهام، میخوام با تو باشم.» وویونگ با عصبانیت مشت محکمی به فرمون میکوبه و با لبخند مجبوری میگه:
_ من از زندگیی که دارم لذت میبرم.

داخلی - کلوب - شب
سوهی و مین کنارهم نشستن، سوهی میگه:
_ ای بابا اینقدر این آشغالها رو ننوش. بیا بریم برقصیم هم از این حال و هوا دربیای شاید هم یه پسر جدید پیدا کردی.
مین: من دوست ندارم اینطوری با کسی آشنا بشم.
سوهی بلند میشه و میگه:
_ پس من میرم.
سوهی همینطور که میرقصه پسری بهش نزدیک میشه و باهم میرقصن. پسر همینطور هی از قصد خودشو به سوهی میچسبونه و بهش دست میکشه، سوهی هم عصبانی میشه و با غضب به پسر نگاه میکنه و با خونسردی با پا به جای حساس پسره میزنه و خودشو به مظلومیت میزنه و با هول میگه:
_ ای وای آقا ببخشید.
سوهی میاد کنار مین میشینه و میگه:
_ از این جور پسرا متنفرم.
مین: بخاطر همین گفتم دوست ندارم.
سوهی با حسرت میگه:
_ پسرای نجیب کم پیدا میشن، حیف یکی رو میشناختم ولی انگار یکی رو دوست داره.
مین با ناراحتی میگه:
_ تو هم به درد من دچار شدی؟
سوهی: عمرا، اگه بدونم فقط یه ذره بهم علاقه داره بیخیالش نمیشم.
مین: یعنی میگی خیلی زود بیخیالش شدم؟
سوهی: نه، اون که نامزد کرده باید دنبال یه پسر خوب دیگه باشی.
مین: فکر میکنی فرصت پیدا کردنشو دارم؟

داخلی - راهروی دانشکده - نزدیک ظهر
یوبین درحالی که از کنار وویونگ رد میشه بهش سلام میکنه، وویونگ میگه:
_ صبر کن... قولت که یادت نرفته؟
یوبین با لبخند میگه: 
_ نه، یه رستوران خوب میشناسم.
وویونگ به طرف یوبین میره رو جلوش میایسته و میگه:
_ پس کی میریم؟
یوبین با خجالت میگه:
_ هر موقع بگی میبرمت.
وویونگ: خب، الان بریم.
یوبین با تعجب میگه:
_ الان که کلاس داریم.
وویونگ با شیطنت میگه:
_ اگه یه بار سر کلاس کیم جونسو نری، چیزی ازت کم نمیشه.

داخلی - دانشکده - کارگاه عکاسی - نزدیک ظهر
جونسو وارد کارگاه میشه، وقتی میبینه یوبین نیست ناخودآگاه به طرف جای وویونگ نگاه میکنه و وقتی میبینه وویونگ هم نیست یادش میاد که چند لحظه پیش اون دوتا رو توی راهرو با هم دیده بود. کمی توی فکر میره و با خودش میگه: «دوباره، دوباره، دوباره، چرا هی بهش فکر میکنم؟» 

خارجی - خیابان - عصر
مین همینطور که قدم میزنه اس ام اسی بهش میرسه، از طرفه جونهوئه، نوشته:
"کجایی؟ این پنجمین قرارمونه که نمیای. اگه مشکلی هست بیا باهم صحبت کنیم."
مین یکم جلوتر میره و به داخل کافی شاپی میره.

داخلی - کافی شاپ - عصر
مین به طرف میزی که جونهو سرش نشسته میره و خودشو معرفی میکنه، جونهو با تعجب به طرز لباس پوشیدن و ظاهر آشفته ش نگاه میکنه و میگه:
_ چرا سر قرارها نمیای؟ اگه مخالفی خب چرا به بابات نمیگی؟ (بعد از مکث کوتاهی) اون فکر میکنه سر قرارها میای.
مین: تو که بهم اس ام اس دادی به این ازدواج راضی نشم، مگه یکی دیگه رو دوست نداری، پس چرا میای سر قرارها؟
جونهو یاد اس ام اسی میافته که قبلا از طرف جیهون برای مین فرستاده بود: « سلام من پسر بیونگهی هستم، امیدوارم نخوای به ازدواجمون رضایت بدی. چون من از قبل کسی رو دوست دارم، لطفا درکم کن و این حرف بین خودمون بمونه»  لبخندی میزنه و میگه:
_ اون من نبودم برادرم بود. من هیچ کسی رو دوست ندارم... تو کسی رو دوست داری؟
یه لحظه چهره ی چانسونگ جلوی چشمهای مین میاد و مین با حالت غمگینی میگه:
_ اگه داشته باشم هم چه فرقی میکنه؟ ما باید بخاطر قول باباهامون با هم عروسی کنیم.
جونهو: فرق میکنه، اگه تو نخوای ازدواج نمیکنیم.
مین: اینطوری من باید توی روی بابام وایستم.
جونهو: انتخاب با خودته، من تصمیمم رو گرفتم.
مین: واقعا تصمیمت اینه که با دختری که نمیشناسی عروسی کنی؟
جونهو یه لحظه با نگاهی گیج به مین نگاه میکنه، بعد از کمی با سر تأیید میکنه. مین با بغض میگه:
_ پس فکرمیکنم دیگه نیازی به این قرارها نیست.
جونهو: یعنی میخوای به بابات بگی که مخالفی؟
مین فقط به جونهو نگاه میکنه و بدون هیچ حرفی میره.

داخلی - منزل خانواده ی کیم یوبین - اتاق یوبین - عصر
یوبین داره برای جشن عروسی سوزی و چانسونگ آماده میشه، جانگهوا گوشواره هایی که جونسو برای یوبین خریده رو برمیداره، به طرف یوبین میگیره و میگه:
_ اینو کی خریدی؟ با لباست خیلی سته، بپوششون.
یوبین چند لحظه با لبخند به گوشواره ها نگاه میکنه و میگه:
_ استادم به عنوان تشکر بهم داده.
جانگهوا با تعجب نگاهش میکنه.

داخلی - سالن پذیرایی  عروسی چانسونگ و سوزی - شب
یئون و یوبین کنار هم ایستادن، یئون میگه:
_ کی فکرشو میکرد سوزی زودتر از همه مون عروسی کنه.
یوبین با تعجب بهش نگاه میکنه.
 یهو نیکون از پشت دستش رو دور کمر یئون حلقه میکنه و میگه:
_ اینقدر زود منو فراموش کردی؟
یئون سریع میگه:
_ نه، منظورم این بود که فکر میکردم زودتر از همه مون یوبین عروسی میکنه.
یوبین میخنده و میگه:
_ فکر کردم خودتو هنوز مجرد میدونی.
هر سه تایی میخندن که یئون یهو جونسو رو میبینه و میگه:
_ سلام استاد.
جونسو سلام میکنه و یه لحظه چشمش روی یوبین قفل میشه و متوجه میشه که گوشواره هایی که براش خریده بود رو پوشیده. نیکون میگه:
_ کیم جونسو اومدی از عروس و داماد عکس بندازی؟ 
جونسو با غضب به نیکون نگاه میکنه و میگه:
_ کار من عکاسی از عروس و داماد نیست.
میونگمین تا اسم جونسو رو میشنوه رو به یوبین میگه:
_ اونشب با این استادت عکاسی داشتی؟
یوبین که هول شده نمیتونه چیزی بگه، نیکون سریع میگه:
_ اونشب که لب ساحل عکس انداختیم؟
میونگمین: شما هم بودید؟
نیکون با آرنج یواشکی به پهلوی یئون میزنه و یئون میگه: 
_ آره ما هم بودیم.
جونسو با تعجب بهشون نگاه میکنه، تکیون رو به یوبین میگه:
_ پس چرا تو اصلا از ساحل عکس نداری؟
تا میخواد یوبین چیزی بگه، جونسو سریع میگه:
_ اونشب اصلا خوب عکس ننداخت، من همه ی نگاتیواشو ریختم دور.
یوبین، یئون و نیکون با تعجب به جونسو نگاه میکنن و تکیون میگه:
_ چه خشن.
بعد از کمی یئون و نیکون در حال رقصیدن هستن، نیکون با شیطنت به یئون که بدون احساس میرقصه نگاهی میکنه و دستش رو دور کمر یئون محکم میکنه و در گوشش میگه:
_ امروز داشتی سوتی میدادی. فکر نمیکنی با این آهنگ رمانتیک عجیب باشه که یه زن و شوهر اینطوری بدون احساس با هم برقصن؟
یئون به نیکون نزدیکتر میشه و دستش رو دور گردن نیکون میذاره و میگه:
_ اینطوری خوبه؟
نیکون میخنده و میگه:
_ دقیقا همینو میگم.
یئون با لبخند ملیحی سرش رو پایین میندازه و نیکون میگه:
_ چرا خجالت میکشی؟... انگار نه انگار که یه ماه پیش توی هتل میخواستی منو گول بزنی. الان یه آدم دیگه شدی.
یئون: اونموقع بود که یه آدم دیگه شده بودم، هیچی برام مهم نبود... اگه تو نبودی...
نیکون سر یئون رو به سینه ش تکیه میده و در حالی که با محبت نوازشش میکنه میگه:
_ کافیه... ادامه نده. 
یوبین یه گوشه ایستاده، جونسو داره به طرفش میاد که یهو توی جاش می ایسته. مردی آروم دست یوبین رو میگیره و میگه:
_ بیا باهم برقصیم.
یوبین با تعجب به مرد نگاه میکنه، همین لحظه تکیون سریع دست مرد رو کنار میزنه و آروم ولی جدی میگه:
_ بدون اجازه دست کسی رو نگیر. 
مرد با تعجب به تکیون نگاه میکنه و میره، یوبین سرش رو پایین میندازه. تکیون هم آهی میکشه و به طرف دیگه ای میره. جونسو به یوبین نزدیک میشه و میگه:
_ رقص بلدی؟
یوبین: یکم.
جونسو دستش رو به طرف یوبین میگیره و با چشم اشاره میکنه که دستت رو بذار توی دستم. یوبین با تردید دستش رو توی دست جونسو میذاره و همینطور که با هم میرقصن یوبین میگه:
_ استاد متأسفم، به خاطر من مجبور شدید دروغ بگید.
جونسو: گفتم که بیرون دانشکده منو استاد صدا نکن. نیازی به تشکر نیست. فقط وقتی بدون اطلاع خانواده ت شبونه با پسری بیرون میری مراقب باش... به هر پسری اعتماد نکن... وویو.... (بعد از مکث کوتاهی) هیچی.
تکیون با یه جمعی مشغول حرف زدنه ولی حواسش به سمت یوبین و جونسوئه، وقتی میبینه جونسو با فاصله از یوبین میرقصه و حتی دستش رو هم نمایشی روی کمر یوبین گذاشته، با خیال راحت به حرف زدن ادامه میده. 

داخلی - ماشین نیکون - شب
نیکون و یئون توی راه برگشت به خونه هستن. یئون با ناراحتی میگه:
_ اصلا نمیتونم نقش بازی کنم همش یادم میره.
نیکون: خوب شد ایندفعه لو نرفت، باید بیشتر مراقب باشی، مخصوصا جلوی دکتر.
یئون: میتونم ازت یه چیزی بپرسم؟
نیکون: بپرس.
یئون: چرا باباتو دکتر صدا میکنی؟
نیکون: اون همیشه اول یه دکتر بوده... بعد همسر و پدر.
یئون: چرا بهش نمیگی که درموردت اشتباه فکر میکنه؟
نیکون آهی میکشه و میگه:
_ هیچ فرقی نداره، اگه بگم هم اون بازم نظر خودشو داره.

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - اتاق خواب - نیمه شب
چانسونگ روی تخت دراز کشیده سوزی کنارش میشینه، چانسونگ میگه:
_ امروز وقتی با لباس عروس دیدمت، با خودم گفتم ای کاش واقعا عروسم بودی.
سوزی با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ چی داری میگی؟
چانسونگ میخنده و میگه: 
_ شوخی کردم.
سوزی بالش رو به طرفش پرت میکنه و در حالی که میخنده میگه:
_ من نمیتونم بهت اعتماد کنم و کنارت بخوابم. برو یه جای دیگه بخواب.
چانسونگ بالش رو به طرف سوزی پرت میکنه و میگه:
_ نمیتونیم توی خونه مون دوتا تخت بذاریم (میخنده) پس مجبوری اعتماد کنی.
 سوزی بازم بالش رو به طرف چانسونگ پرت میکنه و با خنده و شوخی بالش بازی میکنن، بعد از کلی چانسونگ دراز میکشه و میگه:
_ آخیش، به حرف بابابزرگ هم عمل کردم.
سوزی: چه حرفی؟
چانسونگ: اینکه همه ی انرژیم رو صرف امشب کردم.
سوزی بلند میخنده و چانسونگ بالش رو میبره زیر بلوز سوزی و میگه:
_ ببین چه زود هم بچه دار شدیم.
سوزی بالش رو درمیاره و میکوبونه توی سینه ی چانسونگ و میگه:
_ بچه ت رو بگیر ساکتش کن، میخوام بخوابم.

داخلی - منزل خانواده ی لی مین - شب
مین و جینهی در حال شام خوردن هستن. مین میگه:
_ بابا، فکر نمیکنی من هنوز برای ازدواج جوونم؟
جینهی: چرا این حرف رو میزنی؟ مگه توی این مدت رفتار بدی از جونهو دیدی؟
مین بعد از سکوتی میگه:
_ من اونو خوب نمیشناسم.
جینهی: عزیزم، هر چقدر هم با طرف باشی هیچ وقت نمیتونی خیلی خوب بشناسیش....همین کافی نیست که من میگم اون پسر خیلی خوبیه؟ به حرف من اعتماد نداری؟
مین با ناراحتی به جینهی نگاه میکنه و میگه:
_ مگه میشه بهت اعتماد نداشته باشم... فقط از این ریسک میترسم.
جینهی: مطمئن باش من فقط به خاطر اون قول نمیگم، میدونم جونهو پسر خوبیه.
مین: اون پسر خوبیه ولی باید تفاهم داشته باشیم.
جینهی: مهم اینه که پسر خوبی باشه، مثلا با وویونگ تفاهم داشتی که بعد از شش ماه اونطوری بهت خیانت کرد... حداقل جونهو مسئولیت پذیره.
مین همینطور که با غذاش بازی میکنه با خودش میگه: «بابا ای کاش اینقدر روی این ازدواج اصرار نداشتی.»

داخلی - اتوبوس دانشکده - صبح
مین همینطور که نشسته چشمهاش رو بسته که جونهو کنارش میشینه، مین چشمهاشو باز میکنه با تعجب جونهو رو نگاه میکنه و میگه:
_ من دارم با دانشکده ام میرم جشنواره، تو اینجا چیکار میکنی؟
جونهو لبخندی میزنه و میگه:
_ اگه میومدی سرقرارها میفهمیدی... منم توی این دانشکده درس میخونم و با این گروه دارم میام جشنواره.
مین روش رو از جونهو برمیگردونه و میگه:
_ اینجا جای دوستمه، اینجا نشین.
جونهو: هر موقع دوستت اومد میرم. این سفر فرصت خوبیه که با هم آشنا بشیم.
سوهی وارد اتوبوس میشه، مین به جونهو میگه:
_ دوستم اومد بلند شو.
جونهو میره روی یه صندلی دیگه میشینه. سوهی که میبینه جونهو از کنار مین بلند شد با تعجب و کنجکاوی بهشون نگاه میکنه و سریع میره کنار مین و میگه:
_ چرا جونهو اینجا نشسته بود؟
 مین با بیحالی میگه:
_ اون کسیه که قراره باهاش عروسی کنم.
میخوره توی حال سوهی ولی به روی خودش نمیاره و میگه:
_ همون پسریه که بابات انتخاب کرده؟... (لبخند زورکی میزنه) چه خوب توی یه دانشکده اید.
مین: درسته.
سوهی از جاش بلند میشه و به طرف جونهو میره و میگه:
_ چرا بلند شدی؟ برو پیش نامزدت.
جونهو: ممنون، شما راحت باشید.
سوهی دوتا دست بلند میزنه، مین با اشاره به سوهی میگه: «داری چیکار میکنی؟ اینکارو نکن» سوهی بلند میگه:
_ همه گوش کنید... یه خبر خوش (با دست مین و جونهو رو نشون میده) توی گروهمون یه زوج تازه داریم. پس باید مهمونمون کنن، مگه نه؟
همه با هم سوت و هورا میکشن و جونهو بلند میشه و با لبخندی میگه:
_ حتما... امشب همه تون نوشیدنی مهمون منید.   

خارجی - رستوران اردوگاه - شب
قبل از شام همه ی دانشجوها دور هم نشستن یهو وویونگ کیک میاره و همه شروع میکنن به خوندن آهنگ تولد برای نیکون. یئون مات و مبهوت به نیکون نگاه میکنه، یه سری از دوستاش بهش هدیه میدن و یهو یکی از بین دانشجوها میگه:
_ هدیه ی یئون چیه؟
یئون هول میشه و نیکون سریع میگه:
_ هدیه ش رو قبلا داده. خیلی خاص بود، نمیتونم بهتون بگم.
همه با هم میگن:
_ واااااااااااااااااااااااااااو.
موقع شام میشه و هر کسی میره برای خودش غذا برداره، یئون یواشکی دست نیکون رو میگیره و از جمع دور میشن. نیکون میگه:
_ چی شده؟
یئون: میخوام هدیه ی تولدت رو بهت بدم.
نیکون مات و مبهوت بهش نگاه میکنه، یئون دستش رو دور گردن نیکون میندازه و صورت نیکون رو به خودش نزدیک میکنه، لبخند شیطنت آمیزی میزنه و میگه:
_ مگه خودت اینو نمیخواستی؟

پایان قسمت یازدهم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر