۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

★(9)★ ...I Need Somebody To

داخلی - کارائوکی - شب
مینا آروم میگه:
_ منم به عشق نیاز دارم.
مینجون با ناراحتی میگه:
_ اما من کسی نیستم که بتونم بهت عشق بدم... تو باید از شوهرت عشق بگیری.
مینا با بغض میگه:
_ از کسی که ندارمش چطور میتونم عشق بگیرم؟ 
قطره ی اشکی از گوشه ی چشم مینا جاری میشه. مینجون برای متوقف کردن احساسات مینا، از روی خودش بلندش میکنه و در حالی که با انگشت شستش اشک مینا رو پاک میکنه میگه:
_ اگه اینقدر بی محلی های اون برات سخته باید ازش جدا بشی.
تا مینجون میخواد دستش رو از روی صورت مینا برداره، مینا دستش رو میذاره روی دست مینجون و نوازشش میکنه. مینجون با ناراحتی و عصبانیت دستش رو از توی دست مینا بیرون میکشه و میگه:
_ لطفا دیگه ادامه نده.
مینا با خودش میگه: "اگه الان انجامش ندم، دیگه هیچ وقت نمیتونم." و با بوسه ی ناگهانی مینجون رو غافلگیر میکنه. مینجون که شکه شده برای چند لحظه نمیتونه کاری بکنه، تا به  خودش میاد سریع مینا رو کنار میزنه و با صدای بلند میگه:
_ اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟... چرا داری همچین رفتار پستی رو از خودت نشون میدی؟
اشکهای مینا سرازیر میشه و میگه:
_ نمیخوام تا آخر عمرم تنها بمونم... از تنهایی متنفرم.
مینجون با ناامیدی به مینا نگاه میکنه و میگه:
_ فکر نمیکردم دوستیمون اینقدر زود تموم بشه.
مینجون آهی میکشه و از اتاق بیرون میره. مینا با خیال راحت روی مبل ولو میشه و چند قطره اشک از گوشه ی چشمش جاری میشه.

تایلند
خارجی - ساحل - شب
شینهی و سیونگکی به جونهو و چانسونگ که لب ساحل نشستن میپیوندند. بعد از کمی خوش و بش جونهو آهنگش رو میزنه. شینهی میگه:
_ آهنگ خیلی رمانتیک و قشنگیه، امیدوارم با ترانه ای که میخواین روش بذارید کاملتر بشه... قول میدم حتما بهش گوش بدم.
جونهو چهره ی مغرورانه ای به خودش میگیره که یهو چانسونگ یه پس گردنی بهش میزنه و میگه:
_ خب چرا ترانه رو براش نخوندی؟
شینهی با تعجب میگه:
_ ترانه ش حاضره؟
جونهو به سیونگکی اشاره میکنه و میگه:
_ چطور میتونم آهنگی که هنوز ضبط نشده رو جلوی این که بهش اعتماد ندارم بخونم؟
سیونگکی لبخندی میزنه و میگه:
_ شنیدم مدت خیلی کمیه که با شینهی آشنا شدی، انگار خیلی بهش اعتماد داری.
جونهو: حسم میگه بهش اعتماد کن... اما به تو حس خوبی ندارم.
سیونگکی که ضایع شده میگه:
_ پس من میرم تا آهنگ رو براش بخونی.
شینهی دست سیونگکی رو میگیره و میگه:
_ وایستا با هم بریم.
سیونگکی: کارت که تموم شد بیا منتظرتم.
سیونگکی میره. شینهی با لبخند رو به جونهو میگه:
_ حالا میتونی بخونیش؟
جونهو گیتارش رو روی پاش میذاره و آماده میشه، با نگاهش به چانسونگ اشاره میکنه که تنهاشون بذاره. چانسونگ بلند میشه و آروم ازشون دور میشه. 

کره جنوبی
داخلی - منزل خانواده ی مینجون - شب
مینجون و جینهی و اینهوا در حال نگاه کردنه سریالی هستن که داستانش درمورد زنیه که از بی محلی شوهرش ناراحته. مینجون که به یاد مینا افتاده، آهی میکشه. جینهی با نگرانی بهش نگاه میکنه و میگه:
_ مینجون، بازم کسی قلبت رو شکونده؟
مینجون با ناراحتی میگه:
_ بابا از قلب شکستن و اینجور چیزا حرف نزن که قلبم درد میگیره.
اینهوا: کدوم احمقی قلبتو شکونده؟
مینجون: نگران نباش، من چیزیم نیست... ولی اینقدر آدما هستن که با قلب شکسته زندگی میکنن... (رو به جینهی) اونایی که تنهائن و قلبشون شکسته س چطوری به زندگی ادامه میدن؟... به چه امیدی؟
جینهی با محبت دستی به پشت مینجون میکشه و میگه:
_ حتی اگه تنها هم باشی، همیشه روزنه های امید زیادی توی زندگی هست، وقتی از یه طرف قلبت شکسته میشه میتونی از یه طرف دیگه ترمیمش کنی.
مینجون توی فکر فرو میره و صدای مینا که میگفت "منم به عشق نیاز دارم" توی گوشش تکرار میشه.

داخلی - منزل نیکون و جیئون - اتاق خواب - نیمه شب
نیکون خوابه، جیئون با خستگی وارد میشه و آروم کنارش دراز میکشه. چشمهای جیئون داره گرم خواب میشه که صدای ناله ی نیکون رو از پشتش میشنوه، ولی اینقدر خسته س که تا به خودش بیاد خوابش میبره.

تایلند
خارجی - ساحل - نیمه شب
چانسونگ، جونهو، شینهی به ترتیب کنار هم روی شنها دراز کشیدن، سیونگکی میخواد وسط جونهو و شینهی دراز بکشه که جونهو فاصله ش با شینهی رو کمتر میکنه. شینهی رو به سیونگکی میگه:
_ کجا داری میای؟... اینطرف اینهمه جا هست.
لبخند شیرینی روی لبهای خوشگل جونهو میشینه، سیونگکی با اخم بهش نگاه میکنه و کنار شینهی که خالی بود میشینه. شینهی با ناراحتی میگه:
_ حالا که بلیطم رو گم کردم باید صبر کنم با پرواز بعدی برم.
جونهو: چطوره تا فردا شب صبر کنی و با ما برگردی؟... اگه قبول کنی میخوام فردا مهمونم باشی.
سیونگکی سریع میگه:
_ منظورت چیه؟
جونهو چیزی نمیگه، شینهی میگه:
_ اما...
جونهو سریع میگه:
_ نگران نباش، با هم جاهایی که نرفتی رو میگردیم.
شینهی با سر تأیید میکنه. سیونگکی با تعجب به شینهی نگاه میکنه. همینطور سه تایی دارن با هم حرف میزنن، در همین حین چانسونگ توی فکر غرقه و اصلا صدای اونها رو نمیشنوه، هی مشتش رو از شن پر میکنه و شنها بسرعت از توی مشتش خالی میشن، با عصبانیت مشتش رو محکمتر گره میکنه. جونهو به مشت چانسونگ نگاهی میکنه، بعد از لحظه ای سکوت، سرش رو جلوی صورت چانسونگ خم میکنه، ضربه ی آرومی به سینه ش میزنه و میگه:
_ کجا توی شب منظره ی قشنگی داره؟
چانسونگ از فکر بیرون میاد و میگه:
_ چی؟
جونهو: میخوایم از الان گردش رو شروع کنیم.    

کره ی جنوبی
داخلی - منزل نیکون و جیئون - صبح
نیکون با بیحالی و رنگ و روی پریده در حال درست کردن سوپه. جیئون که تازه از خواب بیدار شده تا چهره ی نیکون رو میبینه با نگرانی میگه:
_ مریض شدی؟... چرا رنگ و روت پریده؟
نیکون لبخند بیحالی میزنه و میگه:
_ پالتوم رو توی کافی شاپ جا گذاشتم... حواسم نبود تا خونه همینجوری اومدم.
جیئون دستش رو میذاره روی پیشونی نیکون و میگه:
_ تبت خیلی شدیده، دارو خوردی؟
نیکون: نه.
جیئون: برو دراز بکش من برات دارو میارم.
نیکون: نه، تو باید بری پیش مامانت اینا...دیشب بهم زنگ زد و گفت یه ماهه ندیدت، بهتره یه سر بهشون بزنی. دلشون برات تنگ شده.
جیئون: اما تو حالت خیلی بده... چطور میتونم تنهات بذارم.
نیکون: نگران نباش من تنها نیستم... با تکیون دوست شدم، اون میاد پیشم.
جیئون با دودلی به نیکون نگاه میکنه، نیکون میگه:
_ بخاطر اینکه با من باشی از خانواده ت جدا زندگی میکنی، همینشم که یه ماه ندیدنت بخاطر منه... نمیخوام بیشتر از این از اونا بگیرمت، پس برو وگرنه مامانت از من بدش میادها.
جیئون میخنده و میگه:
_ با این اخلاقت بعید میدونم کسی از تو بدش بیاد.

داخلی - منزل وویونگ - صبح
وویونگ درحال لباس پوشیدنه، مینجون روبروش نشسته، با ناراحتی میگه:
_ چطور دلت میاد بذاری دخترا برفای جلوی کافی شاپ رو پارو کنن؟... دیروز جیمین کل وقت رو توی خودش بود.
وویونگ: چی شده؟ بازم اتفاقی افتاده؟
 مینجون آهی میکشه و میگه:
_ دیروز وقتی جیمین داشت پارو میکرد، چندتا پسر جوون با حرفهاشون اذیتش کردن.
وویونگ که تا الان داشت خودشو توی آینه نگاه میکرد با تعجب به طرف مینجون نگاه میکنه. مینجون ادامه میده:
_ با اون دامن کوتاه سرما رو تحمل میکرد، اما حرفهای اون پسرا روی روحیه ش خیلی تأثیر گذاشت.
یه لحظه پاهای تپلی جیمین جلوی چشمهای وویونگ میاد، لبش رو میگزه و با عصبانیت میگه:
_ چرا گذاشتی همچین اتفاقی بیافته؟
مینجون: من از کجا میدونستم همچین اتفاقی میافته، ولی شانس آوردیم دوستش توی کافی شاپ بود. زود متوجه شده بود و نذاشته بود بیشتر از این اذیتش کنن.
وویونگ: جیمین خیلی ناراحت بود؟
مینجون: اینم سوال داره؟! معلومه که ناراحت بود... ولی وجود دوستش خیلی کمکش کرد، جیمین با اون سن کمش اگه از الان بخاطر مردها غرورش خرد بشه روی طرز تفکرش خیلی تأثیر میذاره. براش خوشحالم که همچین دوستی داره، اینقدر درگیر جیمین شد که حتی یادش رفت موقع رفتن پالتوش رو ببره.
 وویونگ: فکر کنم اگه شینهی زودتر برنگرده، اینجا همه چیز بهم بریزه.
مینجون: قدر نشناس، اینهمه بهت کمک کردم.
وویونگ دستش رو میذاره روی شونه ی مینجون و میگه:
_ منظورم این نبود. فقط شینهی خیلی توی کارش ماهره...
همینطور که به طرف آینه برمیگرده و موهاش رو مرتب میکنه میگه:
_ از مینا چه خبر دیشب رفت سر کار؟
با شنیدن اسم مینا، مینجون چند لحظه خشکش میزنه، با بیحالی میگه:
_ نمیدونم... شماره ش رو بهت میدم خودت باهاش حرف بزن.

داخلی - منزل نیکون و جیئون - صبح
نیکون در حالی که روی مبل ولو شده تلفنی با تکیون صحبت میکنه، میگه:
_ امروز وقت آزاد داری؟
تکیون: امروز طراح خونه میخواد بیاد یه چیزایی رو چک کنه.
نیکون: پس هیچی.
تکیون که متوجه صدای بیحال نیکون شده میگه:
_ حالت خوب نیست؟
نیکون: نه، چیز مهمی نیست.
تا این جمله تموم میشه یهو صدای زنگ در میاد. نیکون در رو باز میکنه و با دیدن تکیون شکه میشه و میگه:
_ چرا اومدی؟
تکیون دست نیکون رو میگیره و میگه:
_ اوه، داری میسوزی، رنگت پریده.
میاد توی خونه و میگه:
_ نمیخواد نگران طراح باشی، همین الان زنگ میزنم میگم نیاد.
نیکون: نمیخواد از کارت بیافتی، من یکم استراحت کنم حالم خوب میشه.
تکیون بدون توجه به حرف نیکون، دستش رو میگیره و به طرف اتاق خواب میبرش.
   
داخلی - منزل نیکون و جیئون - اتاق خواب - صبح
تکیون، نیکون رو مجبور میکنه تا روی تخت دراز بکشه و پتو رو روش میکشه. نیکون همینطور با تعجب بهش خیره شده، تکیون میگه:
_ از جات تکون نخور الان میام.  

خارجی - شهرک سرگرمی - نزدیک ظهر
سنگمیونگ و آهیون در حالی که با هم قدم میزنن میگن و میخندن. کمی عقبتر ازشون وویونگ و جیمین کنار هم راه میرن، وویونگ میگه:
_ پس چرا برادرت نیومده؟!
جیمین: امروز باید دانشگاه میرفت.  
وویونگ ناخودآگاه به پاهای جیمین نگاه میکنه و متوجه میشه با هم قدمهاشون رو برمیدارن درهمین حین میگه:
_ توجه کردی؟ با اینکه دستهای همدیگه رو نگرفتیم ولی قدمهامون رو همزمان برمیداریم.
جیمین با تعجب میگه:
_ هیم؟!
وویونگ: هیچی، فقط برام جالب بود.
جیمین به پاهاشون نگاه میکنه و یهو می ایسته، وویونگ میگه:
_ چرا وایستادی؟
جیمین: ببخشید، یه لحظه احساس عجیبی کردم.
وویونگ: احساس خوب یا بد؟!
جیمین با تردید بهش نگاه میکنه و سرش رو پایین میندازه.

پایان قسمت نهم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر