داخلی - ماشین چانسونگ - ظهر
چانسونگ و گونیونگ وارد ماشین میشن، چانسونگ میگه:
_ اینجا هم که نبود، جای دیگه ای هم هست که بتونه رفته باشه؟!
گونیونگ با ناامیدی میگه:
_ خونه ی مادربزرگش... ولی خیلی دوره پنج ساعت راهشه.
چانسونگ: شماره ی مادربزرگش رو نداری بهش زنگ بزنیم؟
گونیونگ: مادربزرگش فوت کرده، فقط سوزی زمانهایی که خیلی ناراحته میره اونجا.
چانسونگ کمی فکر میکنه و میگه:
_ پس بیا بریم، از اینکه دست روی دست بذاریم بهتره.
داخلی - کافی شاپ خوشی - بعد از ظهر
مینا سر میزی نشسته و با لبخندی بر لب "صبح بخیر" گفتن مینجون رو توی ذهنش یادآوری میکنه.
برش به فکر مینا:
(فکر 1) داخلی - اتاق خواب - صبح
مینجون با چهره ی مردونه ای گوشه ی تخت نشسته و در حالی که با موبایلش حرف میزنه میگه:
_ صبح بخیر.
(فکر 2) داخلی - اتاق خواب - صبح
مینجون روی تخت دمر دراز کشیده و درحالی که با موبایلش حرف میزنه با چهره ی بانمکی میگه:
_ صبح بخیر.
(فکر 3) داخلی - اتاق خواب - صبح
مینجون درحالی که موبایلش رو کنار گوشش گرفته، یهو بدون بلوز از زیر پتو بیرون میاد و با لبخند دلنشین و لحن جذابی میگه:
_ صبح بخیر.
برش به حال:
داخلی - کافی شاپ خوشی - بعد از ظهر
مینا از اینکه مینجون رو بدون بلوز تصور کرده لپهاش سرخ میشه و با دوتا دستهاش آروم به لپهاش میزنه و میگه:
_ آه دیوونه به خودت بیا، این چه فکراییه که میکنی؟!
همین لحظه مینجون از راه میرسه و میگه:
_ روزنامه ها رو خوندی؟
مینا با تعجب میگه:
_ نه، چطور مگه؟
مینجون صفحه ای از روزنامه رو جلوی مینا میگیره و میگه:
_ کثافتکاریهای پرورشگاه یویانگ رو شده.
مینا با خوشحالی خبر رو میخونه و مینجون میگه:
_ بلآخره تاوان کاری که باهات کردن رو پس میدن.
اشک توی چشمهای مینا جمع میشه و با بغض میگه:
_ تو تنها کسی هستی که اینقدر بهم اهمیت میدی.
مینجون با دلسوزی بهش نگاه میکنه، بلند میشه و میگه:
_ پاشو بریم سینما.
مینجون لبخند دلربایی تحویل مینا میده. مینا همینطور مسخ لبخندش شده که مینجون آروم میزنه به شونه ش و میگه:
_ دوست نداری بریم؟!
مینا سریع بلند میشه و با خوشحالی میگه:
_ مگه میشه دوست نداشته باشم.
داخلی - منزل تکیون - بعد از ظهر
سئون همینطور که کارگرها رو زیرنظر داره یهو یاد تکیون میافته که تا صبح کنار تخت نشسته بود. همین لحظه حرف مینسو توی گوشش میپیچه: "وقتی م♥ستی و توی خودت نیستی، مردا هر کاری که دوست دارن باهات میکنن" کمی فکر میکنه و زیر لب میگه:
_ پس چرا تکیون از موقعیت سوءاستفاده نکرد؟!
همینطور به رفتار دیشب تکیون فکر میکنه یهو پوزخندی میزنه و میگه:
_ منو باش به چه چیزایی فکر میکنم، دیشب با وجود مامان چیکار میتونست بکنه... در هر صورت اونم یه مرده.
یهو سر و صدای کار کردن کارگرها بالا میره، سئون میگه:
_ هیس... آقای اُک تکیون خوابه.
داخلی - کافی شاپ خوشی - عصر
یکی از پیشخدمتها سفارش نیکون رو میخواد ببره که جیمین سینی رو ازش میگیره و با التماس میگه:
_ لطفا بذار من ببرم.
پیشخدمت قبول میکنه. جیمین به طرف نیکون میره و با روی خوش ازش پذیرایی میکنه. نیکون با لبخند کمرنگی تشکر میکنه. جیمین همینطور ایستاده میخواد چیزی بگه اما تردید داره، نیکون میگه:
_ بازم توی آشپزی مشکلی داری؟
جیمین با شرمندگی تأیید میکنه. نیکون میگه:
_ فکر کنم تنهایی یادگرفتن برات سخته... اینطوری خیلی کند پیش میری (کمی فکر میکنه) میخوای هروز بعد از کار بیام اینجا تا سوالات رو ازم بپرسی؟
جیمین با ناراحتی میگه:
_ اما من وقتی سرکارم نمیتونم!
نیکون: رئیست که خیلی مهربونه میتونی ازش اجازه بگیری.
جیمین: ولی سرپرستمون خیلی سختگیره، اصلا نمیذاره بجز مسائل مربوط به کار با مشتریها صحبت کنیم.
همین لحظه شینهی، جیمین رو صدا میکنه و جیمین میگه:
_ فکر کنم فهمید، باید برم.
و به طرف شینهی میره. شینهی میگه:
_ مشکلی پیش اومده؟ چرا اینقدر تحویل دادن سفارش طول کشید؟
جیمین: نه، مشکلی نبود.
بعد از کمی نیکون به طرف شینهی میاد و میگه:
_ ببخشید میتونم چند لحظه با خانم پارک جیمین حرف بزنم؟
شینهی: یه کم صبر کنید، سرش که خلوت شد میگم بیاد پیشتون.
وقتی جیمین سفارش رو تحویل میده شینهی بهش میگه:
_ اون آقا باهات کار داره، فقط حرفهات رو زود تموم کن... میبینی که سرمون شلوغه.
جیمین با خوشحالی به طرف نیکون میره، نیکون با لبخند میگه:
_ اگه رئیست رو راضی کنی میتونم بعضی از شبها بیام کمکت و راهنماییت کنم.
داخلی - سینما - عصر
مینا و مینجون در حال تماشای یه فیلم اکشن هیجانی هستن. مینجون خیلی راحت روی صندلی ولو شده ولی مینا که غرق فیلمه بسختی اضطراب خودش رو کنترل میکنه که بعد از اتفاقات ناامید کننده ی فیلم پاش رو محکم روی زمین میکوبه اما اشتباهی پاشنه ی کفشش روی پای مینجون میخوره و مینجون از درد یه صدای کوچیک درمیاره و پاش رو میگیره. مینا درحالی که جلوی خنده ش رو گرفته میگه:
_ چی شد؟
مینجون با لبخند شیطانی میگه:
_ تلافیش رو سرت درمیارم.
همینطور به فیلم دیدن ادامه میدن اما مینجون هی در گوش مینا حرف میزنه و نمیذاره مینا روی فیلم تمرکز کنه. مینا که دیگه کلافه شده دستش رو روی دهن مینجون میگیره و با التماس میگه:
_ هیس.
مینجون میخنده و به علامت منفی سرش رو تکون میده.
داخلی - منزل خانواده جونهو - اتاق سیونگکی - عصر
سیونگکی درحال باز کردن وسایل ضروریشه، شینهی روی صندلی نشسته و میگه:
_ تو که راضی نمیشدی، بابابزرگ چطوری راضیت کرد؟
سیونگکی لبخندی میزنه و میگه:
_ بهم قول داد توی شرکت بهم کار بده.
همین لحظه موبایل سیونگکی زنگ میخوره. سیونگکی با خوشحالی رو به شینهی میگه:
_ بابابزرگه.
و از اتاق بیرون میره. شینهی با خودش میگه: "زودتر از چیزی که فکر میکردم کار پیدا کرد." همین لحظه جونهو وارد اتاق میشه و میگه:
_ دیدی گفتم بابابزرگ راضیش میکنه.
شینهی میخنده و میگه:
_ درسته بابابزرگ خیلی زود فهمید سیونگکی دنبال چیه و کمکش کرد.
جونهو به میز تکیه میده و میگه:
_ از این به بعد توی خونه که میبینمش، سر کار هم باید ببینمش... کل روزو با همیم.
جونهو تا دستش رو میخواد از روی میز برداره یهو دستش میخوره به جعبه ی روی میز و محتوای جعبه روی زمین خالی میشه. سریع میشینه و عینکی رو میبینه که شکسته، لبش رو میگزه و رو به شینهی با نگرانی میگه:
_ شکستمش.
شینهی به طرفش میاد و عینک رو از دست جونهو میگیره، همینطور که با حیرت به عینک نگاه میکنه اشک توی چشمهاش جمع میشه و با بغض میگه:
_ این عینک بابامه.
جونهو با ناراحتی نگاهش میکنه، شینهی اشکهاش جاری میشه و میگه:
_ اینا وسایلیه که توی تصادف گم شده بود... ولی... ولی دست سیونگکی چیکار میکنه؟!
جونهو دوربین و نوار ویدئویی رو برمیداره و میگه:
_ امیدوارم اینا چیزیشون نشده باشه.
همینطور که میخواد بذارشون روی میز یهو برچسب نوار ویدئویی رو که میبینه خشکش میزنه و با تعجب میگه:
_ 2/ 2/ 2012؟!
شینهی سریع نوار رو میگیره و میگه:
_ یعنی این ربطی به تصادف داره؟
جونهو با تعجب میگه:
_ مادر و پدرت توی اون تصادف توی نیویورک بودن؟!
شینهی: ایهیم... چطوری از اون تصادف خبر داری؟
جونهو با دستپاچگی میگه:
_ توی روزنامه درموردش خوندم.
همین لحظه سیونگکی میاد و سریع نوار رو از دست شینهی میگیره و میگه:
_ این مال مامان و بابای منه.
جونهو با تعجب همینطور که نوار رو نشون میده میگه:
_ تاریخی که روش نوشته شده...
سیونگکی: مامان و باباهامون با هم بودن وقتی تصادف کردن.
همین لحظه موبایل جونهو زنگ میخوره و تا اسم سوزی رو روی صفحه نمایش موبایل میبینه سریع جواب میده.
داخلی - ماشین چانسونگ - عصر
چانسونگ با بیشترین سرعت ممکن رانندگی میکنه و گونیونگ با اضطراب به موبایلش چشم دوخته، همین لحظه موبایل چانسونگ زنگ میخوره وقتی اسم جونهو رو میبینه ماشین رو کنار جاده پارک میکنه و جواب میده، جونهو از پشت موبایل سریع میگه:
_ سوزی بهم زنگ زد، دیگه نگرانش نباشید...
چانسونگ: واقعا؟ کجاس؟!
جونهو: سئوله، باهام قرار گذاشت. الان دارم میرم پیشش. وقتی دیدمش بازم باهات تماس میگیرم.
بعد از اینکه چانسونگ تماس رو قطع میکنه رو به گونیونگ میگه:
_ سوزی سئوله، میتونیم برگردیم.
گونیونگ نفس راحتی میکشه و میگه:
_ فقط ده دقیقه راه تا دونگهه مونده، بریم اونجا یه چیزی بخوریم... از ظهر تا الان هیچی نخوردیم، اینقدر رانندگی کردی خسته شدی.
چانسونگ با سر تأیید میکنه و به راهشون ادامه میدن.
دونگهه
داخلی - رستوران - عصر
گونیونگ و چانسونگ سر میزی نشستن، گونیونگ نگاهی به منو میکنه و با خوشحالی میگه:
_ اوه، غذای مورد علاقه ت رو داره.
چانسونگ با تعجب نگاهش میکنه و گونیونگ میگه:
_ خب بیشتر طرفدارها این چیزا رو درمورد ستاره شون میدونن.
چانسونگ با تعجب بیشتر بهش نگاه میکنه. گونیونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ طرفدارتم دیگه... نفهمیده بودی؟!
چانسونگ سرش رو پایین میندازه و در حالی که سعی میکنه لرزش صداش رو کنترل کنه میگه:
_ مطمئن نبودم... بازم میگم از حمایتهات خیلی ممنونم، آدمی مثل من لیاقت دریافت اینهمه عشق رو نداره.
گونیونگ میزنه به بازوی چانسونگ و میگه:
_ بازم که از این حرفا زدی (بعد از مکث کوتاهی) راستی گلها چی شدن؟
چانسونگ دستی به پشت سرش میکشه و میگه:
_ هنوز همون شکلین.
گونیونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ منم میخوام از غذایی که تو دوست داری بخورم.
بعد از اینکه غذا شون رو خوردن چانسونگ داره صورت حساب رو پرداخت میکنه که دو تا پسر نوجوان همینطور که بهش نگاه میکنن در گوش هم پچ پچ میکنن و از پله ها بالا میرن.
خارجی - خیابان - عصر
گونیونگ که زودتر از چانسونگ از رستوران بیرون میاد جلوی رستوران می ایسته و در حال چک کردن موبایلشه که یهو دو پسر نوجوان از بالکن آب کثیفی رو روش خالی میکنن و شروع به ناسزا گفتن به چانسونگ میکنن. چانسونگ سریع از رستوران بیرون میاد و دست گونیونگ رو میگیره و به طرف ماشین میبرش، گونیونگ درحالی که از سرما میلرزه میگه:
_ لعنتیها از هیچی خبر ندارن و این چرت و پرتها رو میگن.
چانسونگ: اشکال نداره اونا جوونن. سریع سوار ماشین شو، الان سرما میخوری.
سئول
داخلی - کافی شاپ خوشی - عصر
وویونگ گوشه ای درحال صحبت کردن با جیاست، آروم میگه:
_ تو یکی از بهترین کارمندامی نمیخوام از دست بدمت، پس لطفا بیشتر مراقب باش و دیگه گربه ت رو توی کافی شاپ نیار.
جیمین همینطور از دور نگاهشون میکنه. وقتی جیا میره، وویونگ به جیمین اشاره میکنه که به طرفش بیاد. جیمین آروم جلو میاد. وویونگ میگه:
_ چرا بهم ذل زده بودی؟... چیزی میخوای بگی؟!
جیمین با تردید میگه:
_ راستش یه چیزی ازتون میخواستم... ولی ... ولی...
وویونگ: بگو چی میخوای.
جیمین: میشه از این به بعد یکی شبها باهام بمونه و بهم کمک کنه؟
وویونگ ابروهاشو بالا میبره و میگه:
_ بخاطر اتفاق دیشب میترسی با من تنها بمونی؟!
جیمین سریع میگه:
_ نه، نه ... اینطور نیست. فقط بعضی از شبها میخواد بیاد کمکم چون خیلی ایراد دارم.
وویونگ: تو که دست پختت خیلی خوبه...
جیمین: اما به راهنمایی نیاز دارم تا یه آشپز واقعی بشم.
وویونگ با جدیت میگه:
_ باشه، اما کسی که میخواد باهات بمونه رو من نمیشناسم، پس باید مسئولیت اونم قبول کنی... فهمیدی چی میگم؟
جیمین با سر تأیید میکنه و میگه:
_ بله رئیس، خیلی ممنون.
داخلی - منزل تکیون - عصر
کارگرها رفتن و سئون درحال جمع کردن وسایلشه. تکیون که تازه از خواب بیدار شده از اتاقش بیرون میاد و به سئون میگه:
_ هنوز نرفتی خونه؟
سئون: دارم میرم.
تکیون: صبر کن بریم با هم شام بخوریم.
سئون ابروش رو بالا میبره و میگه:
_ به چه مناسبتی باید باهم شام بخوریم؟
تکیون لبخندی میزنه و میگه:
_ بیا باهم دوست شیم...
سئون با تردید نگاهش میکنه. تکیون میگه:
_ میترسی بازم مامانت دعوات کنه؟! نمیدونه تو از مردا خوشت نمیاد؟... خب بهش بگو، اونطوری میفهمه که ما فقط با هم دوستیم.
سئون: فقط دوست؟! برفرض که ما دوست شدیم، چه سودی برای تو داره؟
پایان قسمت بیستم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر