داخلی - منزل خانواده ی جونهو - نیمه شب
جونهو آروم آروم به اتاق سیونگکی نزدیک میشه، میخواد یواشکی در رو باز کنه که یهو صدای سیونگکی از جا میپرونش:
_ با من کار داری؟... من اینجائم.
جونهو با ناچاری به سمت سیونگکی برمیگرده، سیونگکی میگه:
_ چیزی میخواستی؟
جونهو: ایــم... بابابزرگ توی شرکت چه سمتی بهت داده؟
سیونگکی لبخندی میزنه و میگه:
_ اینوقت شب اومدی اینو بپرسی، میترسی جات رو بگیرم؟
جونهو با نگاه جدی میگه:
_ به احترام بابابزرگ گذاشتم تا همینجا هم بیای، بفهم داری چی میگی.
سیونگکی همینطور که از کنار جونهو رد میشه دستش رو روی شونه ش میذاره و سرش رو به گوشش نزدیک میکنه و میگه:
_ بعدا که اومدی شرکت میفهمی.
سیونگکی وارد اتاقش میشه و در رو میبنده، جونهو با عصبانیت پاش رو به زمین میکوبونه و میگه:
_ نکنه رئیس بخش خاصی کرده ش!
دونگهه
داخلی - خانه ی روستایی مادربزرگ سوزی - صبح
چانسونگ و گونیونگ هر کدوم یک طرف از اتاق خوابن. گونیونگ همینطور که خمیازه ای میکشه توی جاش میشینه. به چانسونگ که چند متر دورتر ازش خوابه نگاه میکنه، بخاطر طرز عجیب غریب خوابیدنش خنده ی آرومی میکنه و همینطور با محبت بهش خیره شده، چون پاچه ی شلوار چانسونگ بالا رفته یهو جای جراحی رو روی ساق پاش میبینه. تا میخواد جلو بره چانسونگ از خواب بیدار میشه و وقتی متوجه میشه جای جراحیش معلومه سریع میپوشونه ش گونیونگ وقتی این حرکت چانسونگ رو میبینه به روی خودش نمیاره و میگه:
_ دیشب خوب خوابیدی؟
چانسونگ با لبخندی تأیید میکنه.
داخلی - کافی شاپ خوشی - صبح
تا جیمین از توی رختکن بیرون میاد وویونگ سریع دستش رو میگیره و به طرف حیاط میبرش.
داخلی - کافی شاپ خوشی - حیاط - صبح
جیمین با تعجب به وویونگ نگاه میکنه و میگه:
_ اتفاقی افتاده آقای رئیس؟
وویونگ: دیشب غذات خراب شد؟
جیمین مات و مبهوت بهش نگاه میکنه و میگه:
_ چی؟!
وویونگ سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ آخه هر شب برام میاوردی اما دیشب...
جیمین یهو میخنده و میگه:
_ امشب میارمش.
وویونگ با پوزخند میگه:
_ حالا که دوستت باهات بود منو یادت رفته بود؟
جیمین دست به سینه میشه و میگه:
_ نه آقای رئیس، دیشب فقط خمیرش رو آماده کردم... باید یه روز میموند. امشب میپزمش.
وویونگ که ضایع شده دستی به پشت سرش میکشه و میگه:
_ واقعا؟!
جیمین با لبخند کوچیکی بر لب میگه:
_ مطمئن باشید هیچ وقت شما رو فراموش نمیکنم.
وویونگ با انگشت اشاره بهش اشاره میکنه و با لحن تهدید آمیزی میگه:
_ مطمئنی؟ به این حرفت اعتماد میکنما!
جیمین درحالی که با چشمانی پر تشکر به چشمهای وویونگ خیره شده میگه:
_ شما بهم کمک بزرگی کردید.
همین لحظه وویونگ برق چشمهای جیمین رو که میبینه احساس میکنه تپش قلبش تندتر و تندتر میشه، سریع ازش چشم برمیداره و میگه:
_ خب دیگه برو سرکارت.
داخلی - منزل خانواده ی سئون - ظهر
مینسو درحال تماشای تلویزیونه، به موبایل سئون که روی میزه SMS میرسه. مینسو برمیدارش و وقتی میبینه SMS از طرف تکیونه میخونش: [ما با هم صبحونه خوردیم، ناهار خوردیم، شام خوردیم و حتی یه شب با هم بودیم. چرا هنوزم قبول نمیکنی که با هم دوست بشیم؟!... از من خوشت نیومده؟] با خوندن این پیام دستهاش سست میشه و با نا امیدی زیر لب میگه:
_ سئون داره چیکار میکنه؟!
داخلی - منزل خانواده ی سئون - اتاق سئون - ظهر
سئون در حال سشوار کشیدن موهاشه که مینسو با عصبانیت وارد میشه، موبایل رو جلوش پرت میکنه و میگه:
_این چیه؟... معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
سئون موبایل رو برمیداره و SMS رو میخونه، با ناراحتی آهی میکشه و میگه:
_ اون چیزی که فکر میکنی نیست... من و اون با هم رابطه ای نداریم.
مینسو: اون پسره معلوم نیست چی توی سرشه، بهتره این پروژه رو بسپری دست یکی دیگه.
سئون با کلافگی میگه:
_ نمیتونم اولین پروژه م رو نصفه ول کنم، اونوقت کی دیگه بهم کار میده؟!
مینسو: نه، انگار که خودتم یه چیزیت هست!... یادت رفته بهت چی گفتم؟... نباید به مردا اعتماد کنی، همه شون به فکر منافع خودشونن، تو فقط براشون یه وسیله ای... این پسره هم با اونا فرقی نداره.
سئون: مامان من گوشم از این حرفات پره... نمیخواد اینقدر تکرارش کنی اما من نمیتونم کارم رو ول کنم.
مینسو با جدیت میگه:
_ تا نظرت رو عوض نکنی حق نداری از خونه بیرون بری.
مینسو از اتاق بیرون میره. سئون با کلافگی روی تخت میشینه و بازم به SMS نگاه میکنه.
داخلی - منزل خانواده ی جونهو - شب
دونگون و سیونگکی در حال بادوک بازی هستن، جونهو با لبخندی شیطانی بهشون نگاه میکنه و آروم به طرف اتاق شینهی میره.
داخلی - منزل خانواده ی جونهو - اتاق شینهی - شب
شینهی همینطور که روی تخت نشسته با موبایلش مشغوله. جونهو در میزنه و وارد میشه. کنار شینهی میشینه و میگه:
_ سخت نیست روزهای تعطیلم سر کار میری؟
شینهی: دوست داری چی بشنوی؟... اینکه تو رو نمیبینم سخته؟!
جونهو لبخند شیرینی میزنه و همینطور که بهش خیره شده میگه:
_ امروز چقدر خوشگلتر شدی!
شینهی ابروهاشو بالا میبره و میگه:
_ هان؟!... انگاری حات خوب نیست، م♥ستی؟!!!
جونهو دستشو میبره لای موهای شینهی و با لحن جذابی میگه:
_ چرا اینقدر میدرخشی؟!
شینهی با لبخند دستی به موهای جونهو میکشه اما یهو موهای جونهو رو توی مشتش میگیره. جونهو با نگرانی میگه:
_ موهام، موهام، موهای نازنینم.
شینهی با غضب میگه:
_ ثابت کردی واقعا م♥ستی، برو بیرون.
شینهی، جونهو رو تا دم در هل میده و از اتاق بیرون میندازش، جونهو در رو باز میکنه و از لای در سرش رو میاره تو و میگه:
_ درسته، تو رو که میبینم م♥ست میشم.
لبخند دختر کشی تحویل شینهی میده و شینهی بالش رو به طرفش پرت میکنه.
داخلی - منزل مینا - اتاق خواب - شب
تا مینا توی جاش دراز میکشه، یهو باد پنجره رو باز میکنه. مینا با ترس توی جاش میشینه درحالی که پتوش رو توی مشتش میفشاره با صدای لرزون میگه:
_ ایش بازم... تا کی باید شب تا صبح توی جام تنهایی از ترس بلرزم؟!
همین لحظه مینجون بهش زنگ میزنه و مینا سریع جواب میده، مینجون میگه:
_ هوای بیرون طوفانیه، خوب پنجره ها رو ببند و از تنهایی نترس.
مینا با ناراحتی میگه:
_ تنها نیستم، شوهرم پیشمه... اما اینجا خیلی ترسناکه.
مینجون: پس دیگه مزاحمت نمیشم شب خوش.
مینا: نه، صبر کن میتونی باهام حرف بزنی؟
مینجون بعد از کمی سکوت میگه:
_ حالا که شوهرت پیشته فکر میکنم الان موقعیت مناسبی نیست.
مینا آهی میکشه و میگه:
_ اما من با اون کاری ندارم.
مینجون: متأسفم من فردا صبح باید یه کارهایی رو انجام بدم، باید دیگه بخوابم.
بعد از اینکه مینجون تماس رو قطع میکنه مینا با ناراحتی زیر لب میگه:
_ یعنی باید واقعیت رو بهش بگم؟!!!
داخلی - منزل وویونگ - نیمه شب
جیمین، سنگمیونگ، نیکون و وویونگ مشغول خوردن نونایی هستن که جیمین پخته. وویونگ با شوق میگه:
_ خیلی خوشمزه شده.
نیکون با لبخندی میگه:
_ درسته خیلی خوبه اما یکم زیادی شیرینه.
جیمین با ناراحتی میگه:
_ اونکه تقصیر خودت بود.
نیکون: شکر رو خودت ریختی!
جیمین با چهره ای حق به جانب میگه:
_ یادت رفته وقتی بازم درمورد دو♥ست د♥خترت پرسیدم زدی به دستم؟
نیکون: آهان اونموقع داشتی شکر میریختی؟!
وویونگ: اما هنوزم خوشمزه س... فقط اگه من هر شب اینطوری بخورم و بعدش بخوابم، چند روز دیگه دویست کیلو میشم.
سنگمیونگ: اگه بعد از خوردن یکم پیاده روی کنی دیگه نیاز نیست نگران باشی.
وویونگ: درسته (انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه) اگه مشکلی نیست از این به بعد من جیمین رو برسونم خونه؟... اینطوری هم من پیاده روی میکنم و هم نیازی نیست شما تا اینجا بیاین.
سنگمیونگ رو به جیمین میگه:
_ نظر تو چیه؟
جیمین با تردید به وویونگ نگاه میکنه وویونگ همینطور که با چشمانی مهربون بهش نگاه میکنه با سر بهش علامت میده که "بگو آره". جیمین با خوشحالی میگه:
_ درسته اگه وویونگ منو برسونه، خیلی خوب میشه.
نیکون همینطورکه با تعجب بهشون نگاه میکنه به یاد دیشب می افته.
برش به دیشب
خارجی - خیابان - نیمه شب
جیمین و سنگمیونگ و نیکون سر خیابانی ایستادن، جیمین میگه:
_ ممنون که امشب اومدی کمکم کردی.
نیکون لبخندی میزنه و رو به سنگمیونگ میگه:
_ اگه براتون سخته که هر شب تا اینجا بیاین من میتونم شبهایی که پیش جیمین میمونم تا خونه برسونمش.
سنگمیونگ میخنده و میگه:
_ نه به هیچ وجه سخت نیست، اونطوری برای شما سخت میشه، باید راهتون رو عوض کنید.
برش به حال
داخلی - منزل وویونگ - نیمه شب
وویونگ باخنده میگه:
_ پس از فردا پیاده روی رو شروع میکنم.
سنگمیونگ میزنه روی شونه ی وویونگ و میگه:
_ باید به فکر سلامتیت باشی.
نیکون همینطور که به خوش و بش اونا نگاه میکنه با خودش میگه: "انگار خیلی بهش اعتماد دارن"
داخلی - منزل تکیون - صبح
تکیون در رو باز میکنه سئون رو با چمدونی پشت در میبینه، با تعجب میگه:
_ چی شده؟!
سئون: مگه نمی خواستی باهام دوست بشی؟... پس اول اجازه بده باهات زندگی کنم.
تکیون چند لحظه با سکوت بهش خیره میشه، بعد میگه:
_ بیا تو.
تکیون یه لیوان نوشیدنی جلوی سئون میذاره و میگه:
_ فکر نمیکنم فقط بخاطر دوست شدن اومدی باهام زندگی کنی... با مامانت دعوا کردی؟
سئون: درسته، میخوام چند وقت از خونه دور باشم. بهم کمک میکنی؟
تکیون: باشه، تا هروقت دوست داری میتونی اینجا بمونی... پس بلآخره قبول کردی که دوست باشیم؟!... اینطوری هم تو از تنهایی در میای هم من.
سئون: اما من تنهایی رو بیشتر دوست دارم.
تکیون لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ فکر نمیکنی بخاطر اینه که همیشه تنها بودی؟... واقعا منظورت اینه که از بودن با دیگران لذت نمیبری؟
سئون: سعی میکنم با بقیه کاری نداشته باشم، اینطوری راحتم.
تکیون با ناراحتی میگه:
_ پس یعنی فقط بخاطر اینکه مجبور بودی اومدی پیش من؟
سئون با تردید نگاهش میکنه و میگه:
_ مجبور نبودم.
تکیون با لبخند شیطانی میگه:
_ پس امیدوارم زیاد اذیتت نکنم.
داخلی - شرکت خودرو سازی - صبح
جونهو میخواد وارد دفترش بشه که میبینه منشیش داره لوازمش رو جمع میکنه، جونهو میگه:
_ داری جایی میری؟
منشی: به یه بخش دیگه منتقل شدم.
جونهو در حالی که وارد دفترش میشه میگه:
_ موفق باشی.
داخلی - شرکت خودرو سازی - دفتر رئیس - صبح
جونهو روی صندلی لم میده یهو یادش می افته امروز با سوزی قرار داره، دکمه ی تلفن رو فشار میده و میگه:
_ لیست برنامه های امروزم رو بیار.
چند لحظه بعد در باز میشه و سیونگکی با پوشه ای وارد میشه. جونهو با تعجب میگه:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟... چی میخوای؟
سیونگکی با لبخندی میگه:
_ مگه لیست برنامه های امروز رو نخواستید؟!
جونهو مات و مبهوت نگاهش میکنه، سیونگکی میگه:
_ من لی سیونگکی منشی جدیدتونم.
جونهو با مشت آروم روی میز میکوبه و با عصبانیت زیرلب میگه:
_ بابابــــــــزرگ!!!!!
داخلی - منزل تکیون - نزدیک ظهر
سئون جزئیات اتاق رو به تکیون نشون میده و میگه:
_ کارای این اینجا تموم شده، دیگه از فردا میریم سراغ اتاق خواب.
همین لحظه صدای زنگ در هردوشون رو از جا میپرونه، تکیون با نگرانی میگه:
_ نکنه مامانته!
سئون: غیر ممکنه، هنوز ساعت کارش تموم نشده.
تکیون: حتما فهمیده اینجایی و زودتر اومده.
تکیون با ترس در رو باز میکنه اما تا مینا رو پشت در میبینه نفس راحتی میکشه و میگه:
_ بله بفرمایید.
مینا: من قبل از شما اینجا زندگی میکردم، یه چیزی رو اینجا جا گذاشتم.
پایان قسمت بیست و دوم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر