ججو
خارجی - پل چیلسونیوگیو - بعد از ظهر
جونهو و شینهی کنار هم روی پل راه میرن، جونهو دستش رو میذاره روی شونه ی شینهی و کنار نرده میکشش، میگه:
_ اینجا منظره ی قشنگی داره، بیا عکس بندازیم.
با هم عکس میگیرن، شینهی تا عکس رو نگاه میکنه لبهاشو برمیگردونه و با ناراحتی میگه:
_ چشمهام بسته افتاده. نمیخواستم اولین عکسی که توی اولین قرارمون میندازیم اینطوری باشه!
جونهو با تعجب میگه:
_ چی؟!... اولین قرارمون؟!
شینهی میخنده و با سر تأیید میکنه. جونهو با خوشحالی چند دفعه بغلش میکنه و میگه:
_ یعنی الان چند درصدم؟
شینهی چیزی نمیگه. جونهو با ذوق مشتش رو کف دستش میکوبونه و میگه:
_ اه... حتما از صد درصد هم بیشتر شده.
شینهی: درصدت خیلی نوسان داره، خودمم دیگه مطمئن نیستم چند درصدی.
جونهو با لبخند شیطانی میگه:
_ وقتی این نوسان روی صد ثابت شد، اونوقته که نوسانات قلبت تالاپ تالاپ هی بیشتر میشه.
شینهی مات و مبهوت بهش خیره شده، جونهو درحالی که با دست چند ضربه به سینه ش میزنه میگه:
_ این حسیه که خودم الان دارم.
سئول
داخلی - مرکز خرید - فروشگاه لباس - بعد از ظهر
گونیونگ روی صندلی نشسته و منتظر چانسونگه که از اتاق پرو بیاد بیرون. همینطور که توی فکره هرچند لحظه یه بار لبخند کوچیکی میزنه، یهو انگار که چیزی به فکرش رسیده باشه موبایلش رو بیرون میاره و SMS مینویسه: "امروز دیدمش، بهم گفت خوشحاله که من همیشه همراهشم... تازه میخواست بغلم هم بکنه. بنظرت الان دوستم داره؟!" میخواد برای نیکون بفرستش اما چانسونگ که از پشت بالاسرش ایستاده میگه:
_ اینطور به نظر میرسه.
گونیونگ متوجه نمیشه چانسونگه و میگه:
_ هیس...
گونیونگ پیام رو برای نیکون میفرسته. بعد از چند لحظه نیکون جواب میده: "اون چانسونگی که من میشناسم فکر نمیکنم هنوزم دوستت داشته باشه." گونیونگ زیر لب میگه:
_ لعنتی.
چانسونگ خنده ش رو نگه میداره، آروم به گونیونگ نزدیک میشه و از پشت بغلش میکنه. گونیونگ شکه میشه و میخواد کنار بزنش ولی چانسونگ میگه:
_ از من بپرسی میگم دوستت داره.
گونیونگ که تازه متوجه میشه چانسونگه که بغلش کرده، به دستهاش که دور شونه ش حلقه شده نگاه میکنه و میگه:
_ چی گفتی؟
چانسونگ میخنده و میگه:
_ حالا تو میخوای نقش احمقه رو بازی کنی؟ از این ساده تر؟ گفتم دوستت دارم.
گونیونگ دست چانسونگ رو میبو♥سه و میگه:
_ منم خیلی دوستت...
همین لحظه گونیونگ که میخواد به طرف چانسونگ برگرده، چون صندلی چرمه صدایی شبیه گو♥ز میده، چانسونگ که فکر میکنه صدا از گونیونگه سعی میکنه به روی خودش نیاره. گونیونگ سریع میگه:
_ صدا...
چانسونگ حرفش رو قطع میکنه و میگه:
_ چه صدایی؟... من صدایی نشنیدم.
گونیونگ بلند میشه و میگه:
_ صدای صندلی بود.
چانسونگ با سر تأیید میکنه و میگه:
_ آره خودتو ناراحت نکن صدای صندلی بود.
گونیونگ: ایش...
دِجون
خارجی - حیاط ویلا - بعد از ظهر
سئون همینطور که میدوئه از ساختمان ویلا بیرون میاد و تکیون هم دنبالش میدوئه و میگه:
_ تو جرزنی کردی من داشتم میبردم، وایستا الان حسابت رو میرسم.
تکیون شلنگ رو برمیداره و آب رو باز میکنه و با حالت تهدیدآمیزی به سئون نزدیک میشه. سئون میگه:
_ میدونم داری شوخی میکنی... نمیخوای اینکارو بکنی، الان زمستونه!
اما تکیون میخنده و آب رو به طرفش میپاشه. سئون همینطور که با دستهاش برای خودش چتر ساخته سعی میکنه از زیر آب فرار کنه. تکیون به طرفش میدوئه، دستش رو دور گردنش میندازه و سئون رو خیس خالی میکنه. سئون دست تکیون رو میگیره و آب رو به طرف خود تکیون میچرخونه. در حین اینکه با هم میخندن و شوخی میکنن یهو قطره های آب که روی پوست تکیون میدرخشند چشم سئون رو میگیرن، سئون همینطور چشم به تکیون دوخته و هرچقدر که بهش بیشتر نگاه میکنه براش بیشتر و بیشتر جذاب میشه. همین لحظه با خودش میگه: "این اشتباهه، نباید همچین احساسی داشته باشم" آروم از تکیون فاصله میگیره و میگه:
_ بسه، دیگه نباید بیشتر از این صمیمی بشیم.
تکیون مات و مبهوت نگاهش میکنه. سئون به لباسهای خیس تکیون که به بدنش چسبیده و اندامش رو جذابتر کرده نگاهی میکنه، بانگرانی به خودش نگاه میکنه و متوجه میشه تمام مدتی که داشتن آب بازی میکردن تکیون میتونسته شکل اندامش رو ببینه، بخاطر همین حس بدی بهش دست میده و سریع وارد ساختمان میشه. تکیون شلنگ رو رها میکنه و با ناامیدی زیر لب میگه:
_ بازم کاری کردم که ناراحت شد؟!
سئول
داخلی - منزل خانواده ی جونهو - عصر
جونهو و شینهی که تازه از ججو برگشتن توی اتاق نشیمن کنار دونگون نشستن، دونگون رو به جونهو میگه:
_ چرا رفتید هتل؟... چرا نرفتید ویلامون؟!
یهو جونهو یواشکی با اشاره ی چشم و ابرو به دونگون میگه: "نگو، نگو" دونگون ادامه میده:
_ ویلا بزرگ بود، توش بیشتر بهتون خوش میگذشت.
شینهی با لبخندی میگه:
_ همینطوری هم خیلی بهمون خوش گذشت، جونهو هیچ چیزی کم نذاشته بود.
جونهو با خوشحالی میگه:
_ آره، بدون اون همه تجملات بیشتر بهمون خوش گذشت.
شینهی با عصبانیت زیر لب میگه:
_ نکه اون هتل اصلا تجملات نداشت!
دونگون: خوب استراحت کنید.
دونگون همینطور که زیرزیرکی میخنده، ازشون دور میشه. شینهی یهو گوش جونهو رو میگیره و میگه:
_ فقط بخاطر اینکه کنارم بخوابی اینهمه به خودت دردسر داده بودی؟
جونهو همین لحظه بو♥سه ای از لبهای شینهی میگیره و میگه:
_ چطور؟... توقع داشتی از این کارها هم بکنم؟
سیونگکی که اتفاقی این صحنه ها رو میبینه میخواد جلو بره و مانع جونهو بشه اما توی جاش می ایسته و با خودش میگه: "شینهی هیچ عکس العملی نشون نمیده، حتما بینشون خبراییه!" همین لحظه یهو میبینه شینهی، جونهو رو بغل میکنه. سیونگکی با احساساتی در هم شکسته دستش رو روی قلبش میذاره و چشمهاشو میبنده و به اتاقش برمیگرده.
داخلی - منزل مینا - شب
مینجون و مینا سر میز شام نشستن، مینجون میگه:
_ چطوره آخر هفته بریم روستا؟ اینطوری از کارمون هم نمیوفتیم.
مینا با ناراحتی میگه:
_ باشه، فقط امیدوارم بیشتر از این عقب نیوفته، چون از این میترسم که هیچ راهی برام نمونه.
مینجون دستی به سرش میکشه و میگه:
_ ولی از اونموقع که این موضوع رو بهم گفتی، یه سوال هی توی مخم تکرار میشه... مطمئنی بعد از خیانت بهش ترکت میکنه؟
مینا با گیجی نگاهش میکنه، مینجون ادامه میده:
_ خیلیها وقتی بهشون خیانت میشه، باور نمیکنن که رابطه شون تموم شده... بیشتر به فکر انتقام میافتن و بیخیال طرف نمیشن.
مینا که با حرفهای مینجون نگران شده، میگه:
_ حتما فالگیر یه چیزی میدونه که گفته ولم میکنه.
مینجون: چطوری به اون فالگیر اینقدر اعتماد داری؟
مینا: خب، از وقتی که از پرورشگاه اومدم بیرون میشناسمش... همیشه کمکم میکنه.
مینجون به صندلی لم میده و میگه:
_ پس چرا بعد از این همه سال هنوز نتونسته به هدفت برسونت؟!
مینا: اما همه چیز خوب داشت پیش میرفت، که تو باعث شدی...
نگاه خیره ی مینجون باعث میشه مینا حرفش رو ادامه نده. مینجون میگه:
_ من بخاطر اینکه باعث خراب شدن طلسم شدم اینجا نیستم، من برای دوستیمون اینجائم که اونم چند روز دیگه تموم میشه.
بغض گلوی مینا رو میگیره و قاشق غذا رو توی دهنش میذاره ولی غذا از گلوش پایین نمیره و به سرفه میوفته. مینجون بلند میشه و لیوان آب رو بهش میده و همینطور که آروم پشت کمرش رو میماله میگه:
_ ایکاش به این طلسمها باور نداشتی، اونوقت میتونستیم برای همیشه با هم دوست بمونیم.
مینا با ناچاری بهش نگاه میکنه، مینجون آهی میکشه و میگه:
_ کدوم روستای این اطراف درخت هلو داره؟
داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخونه - شب
نیکون و جیمین در حال آشپزی هستن. جیمین یه پیمانه فلفل میریزه و همینطور که توی فکر غرقه، دوباره میخواد یه پیمانه ی دیگه فلفل بریزه که نیکون سریع دستش رو میگیره و میگه:
_ داری چیکار میکنی؟ غذا بیش از حد تند میشه.
جیمین از فکر بیرون میاد و یهو میگه:
_ تند هم خوبه... اما حالا که شما میگید نمیریزم.
نیکون با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ چرا اینطوری حرف میزنی؟... شما دیگه کیه؟... چیزی شده؟
جیمین: اصلا امشب حال غذا درست کردن ندارم.
نیکون: باشه، تو بشین من بقیه ش رو درست میکنم... اگه خسته ای هم میتونی بری بالا ، من اینجا رو تمیز میکنم و میرم.
جیمین یه لحظه به اینکه اگه بره بالا با وویونگ رو به رو میشه فکر میکنه. سریع میگه:
_ نه، بیا تا موقعی که میتونیم امشب آشپزی کنیم.
نیکون میخنده و میگه:
_ یه چیزیت هستا!... تا گفتم بری بالا نظرت عوض شد. حس کردم نمیخوای وویونگ رو ببینی. نکنه وویونگ کاری کرده؟
جیمین سریع میگه:
_ درمورد وویونگ چه فکری کردی؟ اون پسر خیلی خوبیه. خیلی خوب میتونه خودشو کنترل کنه.
نیکون: باشه... فقط یه حدس زدم، آخه خیلی مشکوک میزنی.
داخلی - کافی شاپ خوشی - شب
وویونگ که به آشپزخونه نزدیک میشه تا میشنوه جیمین و نیکون دارن درموردش حرف میزنن همونجا می ایسته. وقتی میشنوه جیمین میگه:
_ درمورد وویونگ چه فکری کردی؟ اون پسر خیلی خوبیه. خیلی خوب میتونه خودشو کنترل کنه.
لبخند ملیحی روی لبهاش میشینه و با خوشحالی به طرف خونه ش برمیگرده.
دجون
داخلی - ویلا - شب
تکیون و سئون که هنوز از آب بازی سرما توی بدنشون مونده، کنار شومینه درحالی که پتو دورشون پیچیدن نشستن. سئون میگه:
_ بهت که گفتم نکن... دیدی سرما خوردیم.
تکیون آب بینیش رو بالا میکشه و میگه:
_ بازم با خودخواهیم ناراحتت کردم، ببخشید.
سئون: از من انتظار نداشته باش که از این بیشتر باهات صمیمی بشم.
تکیون: اما امروز خودت گفتی که میخوای بیشتر از نیکون هم باهام صمیمی بشی، یهو چی شد؟
سئون: میخوام یه چیزی رو برات تعریف کنم، شاید بعد از شنیدنش بتونی احساساتم رو درک کنی.
تکیون با دقت بهش نگاه میکنه، سئون همینطور که به شعله های آتش خیره شده میگه:
_ مامانم همیشه بهم هشدار میداد که از مردا دور باشم وقتی کوچیکتر بودم نمیفهمیدم چی داره میگه و فقط قبولش میکردم اما وقتی بزرگتر شدم نمیتونستم همینطوری قبولش بکنم و دلیلش رو ازش پرسیدم، بعد از اینکه دلیلش رو فهمیدم خودمم شدم مثل مامانم و از همه ی مردا متنفر شدم... اما حالا تو داری همه چیز رو عوض میکنی، نمیخوام عاقبت مامانم نسیبم بشه.
تکیون: خیانت و با احساسات کسی بازی کردن به جنسیت ربطی نداره... یه سال پیش وقتی دو♥ست د♥خترم بدون هیچ حرفی یهو منو ترک کرد، روم خیلی تأثیر گذاشت، شاید چند ماه نمیخندیدم، اما هیچوقت دلیلش رو فقط کاترینا نمیدونستم و هیچوقت ازش متنفر نشدم، اگه اشتباهی توی رابطمون بوده، منم مقصر بودم چون رابطه یه چیزیه که دو نفر باهم میسازن. تنهایی نمیشه خرابش کرد یا ساختش.
سئون: اما قضیه ی مامانم خیلی متفاوته، غیر قابل مقایسه س... تو هم اگه جا اون بودی متنفر میشدی. فکر کن... بخاطر دو♥ست پ♥سرش قید خانواده ش رو میزنه و از خونه فرار میکنه اما اینهمه فداکاری، به اندازه یه سر سوزن هم نمیارزه... اون عوضی فقط نقش بازی کرده بود و مامانم رو به مرد دیگه فروخت. مامان بیچاره ی من فقط قربانی هو♥س چندتا مرد عوضی شده. تصور اینکه جای مامان باشم برام مثل جهنمه.
اشکهای سئون جاری میشه، تکیون همینطور که اشکهای سئون رو پاک میکنه میگه:
_ ممنون که منو اینقدر صمیمی میدونی و اینا رو بهم گفتی.
سئون همینطور توی بغل تکیون به گریه کردن ادامه میده. تکیون میگه:
_ تو که اینقدر خوب مامانت رو درک میکنی، پس چرا ترکش کردی؟
سئون: نمیدونم... نه میخوام مثل اون از مردا دوری کنم، نه میخوام مثل اون آسیب ببینم.
تکیون همینطور که برای دلداری پشت سئون رو نوازش میکنه میگه:
_ راه درستی رو انتخاب کردی، فقط مراقب احساسات مامانت باش.
داخلی - منزل وویونگ - نیمه شب
بعد از رفتن نیکون، ظرفهای غذا همینطور روی میزه و وویونگ و جیمین رو به روی هم نشستن، وویونگ میگه:
_ دستت درد نکنه خیلی خوش مزه بود.
جیمین سریع ظرفها رو جمع میکنه و به بهانه ی شستنشون به آشپزخونه میره.
داخلی - منزل وویونگ - آشپزخونه - نیمه شب
جیمین مشغول شستن ظرفها میشه. وویونگ دنبالش به آشپزخونه میاد و میگه:
_ امروز خیلی خسته شدی، نمیخواد اونا رو بشوری. خودم میشورمشون.
جیمین: الان تموم میشه.
جیمین با خودش میگه: "ایش... چرا نمیره، مثل اونشب که م♥ست بود وایستاده منو نگاه میکنه" تا ظرفها تموم میشه به بدنش کش و قوسی میده و میگه:
_ آه چقدر خسته ام... شب بخیر.
جیمین از آشپزخونه بیرون میره. وویونگ با خودش میگه: "اون که ازم تعریف میکرد، پس چرا اینقدر طفره میره"
داخلی - منزل وویونگ - نیمه شب
جیمین به طرف تخت میره، وویونگ دنبالش میاد و میگه:
_ جیمین.
جیمین توی جاش می ایسته ولی به طرف وویونگ برنمیگرده، وویونگ همینطور که بهش نزدیک میشه میگه:
_ نمیخوای جوابمو بدی؟
جیمین ساکت ایستاده، وویونگ با خودش میگه: " یعنی خجالت میکشه!؟ اون که اصلا خجالتی نبود!" جیمین برمیگرده درحالی که سرش رو پایین انداخته میگه:
_ تو خیلی خوبی، اما...
همین لحظه قلب وویونگ مچاله میشه، جیمین ادامه میده:
_ من از قبل به یکی دیگه احساساتی دارم.
وویونگ آهی می کشه و میگه:
_ اشکال نداره، اگه میدونستم اینقدر اذیتت میکنه هیچ وقت بهت نمیگفتم. اما برای خودم بهتر شد، حالا میدونم که نباید بذارم احساساتم بهت بیشتر بشه.
وویونگ لبخند کمرنگی میزنه و کتابی رو از توی قفسه برمیداره و همینطور که میشینه میگه:
_ خوب بخوابی.
جیمین مات و مبهوت نگاهش میکنه و با خودش میگه: "منو باش نگران چی بودم، چقدر ریلکس برخورد کرد" جیمین توی جاش دراز میکشه. بعد از یک ساعت جیمین که هنوز خوابش نبرده به وویونگ نگاه میکنه که هنوز همونجا نشسته. جیمین با تعجب با خودش میگه: "چه کتاب جذابیه که این همه مدت ولش نمیکنه؟!" دقت میکنه تا رو جلد کتاب رو ببینه که متوجه میشه وویونگ کتاب رو چپه دستش گرفته. چشمهای جیمین نمناک میشه و با ناراحتی زیر لب میگه:
_ من لعنتی!
پایان قسمت سی و دوم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر