۱۳۹۲ دی ۲۷, جمعه

★(33)★ ...I Need Somebody To

دِجون
داخلی - ویلا - صبح
سئون و تکیون همونجا کنار شومینه خوابیدن. سئون که سرش روی سینه ی تکیونه، آروم چشمهاشو باز میکنه و تا خودشو توی بغل تکیون میبینه سریع میخواد ازش فاصله بگیره که چون پتوش زیر تکیون گیر کرده دستش لیز میخوره و روی تکیون میافته. همین لحظه تکیون از خواب بیدار میشه و با خواب آلودگی میگه:
_ چرا ما اینجا خوابیدیم؟
سئون: یادت نمیاد؟ 
تکیون سریع میشینه و میگه:
_ کار بدی کردم؟
سئون لبش رو میگزه و به اتفاقات دیشب فکر میکنه.

برش به دیشب:
داخلی - ویلا - شب
تکیون و سئون بعد از اینکه یکم مشر♥وب خوردن، تکیون دراز میکشه و دستهاشو زیر سرش میذاره و میگه:
_ الان حالت بهتره؟ 
سئون کنار تکیون دراز میکشه و میگه:
_ آخیش... با تو که هستم غمی برام نمیمونه.
تکیون: پس چرا گفتی مشر♥وب بیارم؟
سئون: اگه نمیخوردم تا صبح توی بغلت گریه میکردم.
تکیون درحالی که داره بلند میشه میگه:
_ دیگه بریم بخوابیم.
سئون دستش رو جلوی سینه ی تکیون میگیره و به طرف زمین هلش میده. تکیون دوباره دراز میکشه، سئون میگه:
_ خیلی زوده، من خوابم نمیاد.
همینطور هنوز دست سئون روی سینه ی تکیونه که یهو سئون با حیرت به سینه ی تکیون دست میکشه و میگه:
_ واو... چقدر سفته!... همه ی مردا همینطورین؟!
تکیون میخنده و میگه:
_ نه، فقط من اینطوریم.
سئون میشینه و همینطور که با دوتا دستهاش عضله های سینه و بازوهای تکیون رو لمس میکنه میگه:
_ چطور ممکنه!(سرش رو میذاره روی سینه ی تکیون) میشه امشب اینطوری بخوابم؟!

برش به حال:
داخلی - ویلا - صبح
سئون همینطور که زیرزیرکی به تکیون نگاه میکنه با خودش میگه: "همون بهتر که یادش نمیاد" تکیون که نگاه سئون رو میبینه میگه:
_ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ واقعا کاری کردم؟
سئون آروم میزنه روی شونه ی تکیون و میگه:
_ نترس بابا، هیچی نشده. 

سئول
داخلی - شرکت خودرو سازی - اتاق رئیس - ظهر
جونهو و چانسونگ رو به روی هم نشستن. سیونگکی وارد میشه و میگه:
_ بله آقای رئیس؟
جونهو: گفتی رفته بودی در خونه ی اون پسره، تونستی ببینیش؟
سیونگکی: نه، خونه نبود، اما آدرسش اینه.
سیونگکی ورقی رو روی میز میذاره، چانسونگ تا آدرس رو میبینه میگه:
_ اِ... ساختمون خونه ی نیکونه.... گفتی اسم دو♥ست پسر کاترینا چیه؟
سیونگکی: اُک تکیون.
چانسونگ: خودشه همسایه ی نیکونه... قبلا دیدمش.
جونهو دستش رو میذاره روی شونه ی چانسونگ و میگه:
_ پس حالا که خودت میشناسیش راحتتر میتونیم ازش بپرسیم.
چانسونگ: اما من فقط یه ملاقات کوتاه باهاش داشتم.
همین لحظه موبایل چانسونگ زنگ میخوره و چانسونگ تا جواب میده، زنی از پشت موبایل میگه:
_ شما خانم بک گونیونگ رو میشناسید؟
چانسونگ: بله چطور مگه؟
زن: ایشون تصادف کردن لطفا بیاید به بیمارستانی که میگم.

داخلی - بیمارستان - ظهر
چانسونگ بدو بدو به طرف تخت گونیونگ میاد و میگه:
_ حالت خوبه؟
گونیونگ با لبخندی میگه:
_ خوبم، فقط یکم کمرم درد میکنه.
چانسونگ: ازت آزمایش گرفتن تا ببینن آسیب جدی ندیده باشی؟
گونیونگ: آره تا چند دقیقه ی دیگه جوابش میاد.
چانسونگ سر گونیونگ رو نوازش میکنه و میگه:
_ خیلی ترسیده بودم.
همین لحظه پرستار وارد میشه و میگه:
_ متاسفانه جنین مرده.
چانسونگ برای لحظه ای خشکش میزنه، گونیونگ میخواد چیزی بگه اما چانسونگ سریع میگه:
_ خودش چی؟ حالش خوبه؟
پرستار: باید سریع جنین رو از بدنش بیرون بیاریم... برای اتاق عمل حاضر شو.
پرستار سریع بیرون میره. گونیونگ دست چانسونگ رو میگیره و میگه:
_ هی امکان نداره، داره چرت و پرت میگه.... من نمیرم اتاق عمل. من چطور میتونم حامله باشم؟!
چانسونگ با لحنی امید دهنده میگه:
_ اشکال نداره.
گونیونگ با التماس میگه:
_ نذار الکی منو ببرن اتاق عمل.
چانسونگ: نگران نباش چیزی نمیشه، اگه جنین توی بدنت بمونه خطرناکه... بیا سریع حاضر شو.
گونیونگ دست چانسونگ رو کنار میزنه و میگه:
_ کدوم جنین؟!... حتما اشتباهی شده، برو بهشون بگو.... ایش خودم بلند بشم برم با این کمر دردم؟
چانسونگ، گونیونگ رو که داره سعی میکنه از تخت پایین بیاد، میگیره و میگه:
_ بشین کمرت هم حتما برای همون درد میکنه.
گونیونگ با غضب بهش نگاه میکنه و با عصبانیت میگه:
_ من تا حالا با هیچ مردی نخوابیدم... چطور میتونم حامله باشم؟!
چانسونگ از لحن جدی گونیونگ شوکه میشه و میگه:
_ پس حتما اشتباهی شده.
همین لحظه یه پرستار دیگه وارد میشه و میگه:
_ خانم بک گونیونگ جواب آزمایشت الان آماده شده.
چانسونگ میخواد چیزی بگه که پرستار میگه:
_ جواب آزمایشها جا به جا شده بود ببخشید، الان مشکلی ندارید بعد از اینکه سرمت تموم شد میتونی بری خونه.
پرستار که میره گونیونگ با ناراحتی میگه:
_ فقط حرف خودتو میزنی، اصلا به من اعتماد داری؟... اون از دیروز که صدای صندلی رو انداختی گردن من و اینم از الان.
چانسونگ با لبخند ابلهانه ای میگه:
_ خب فکر کردم خجالت کشیدی و داری انکارش میکنی.  

داخلی - منزل وویونگ - شب
جیمین در حال جمع کردن وسایلشه، رو به وویونگ میگه:
_ بابام گفت چند دقیقه دیگه میرسه... چون خسته س دیگه نمیاد بالا.
وویونگ فقط نگاهش میکنه، جیمین داره به طرف در میره که وویونگ از جاش بلند میشه و میگه:
_ همینطوری داری میری؟ 
جیمین همونجا می ایسته، با شرمندگی به وویونگ نگاه میکنه و میگه:
_ ببخشید... 
وویونگ با تعجب نگاهش میکنه، جیمین ادامه میده:
_ اولش فکر کردم اونقدرها هم دوستم نداری اما انگار خیلی ناراحت شدی...
وویونگ: چی؟!
جیمین: خودم دیدم دیشب به بهونه ی کتاب خوندن بیدار بودی اما من دیدم کتاب رو چپه دستت گرفته بودی.
وویونگ: هه... داشتم تمرین میکردم، حتی کتاب رو میتونم چپه هم بخونم.
جیمین با تعجب میگه:
_ واقعا؟!... به هر حال ممنون که این چند روز رو گذاشتی پیشت بمونم.
جیمین میخواد بره که وویونگ میگه:
_ هنوزم که همینطوری داری میری.
جیمین لبش رو میگزه و در حالی که حلقه های اشک توی چشمش جمع شده میگه:
_ واقعا متأسفم، قلبت رو شکوندم و حالا هم همینطوری دارم ولت میکنم برم.
وویونگ پوزخندی میزنه و کتاب جیمین رو از روی میز برمیداره و به طرفش میگیره و میگه:
_ چی داری میگی؟ کتابت رو نمیخوای ببری؟!
از شرمندگی عرق سردی روی پیشونی جیمین میشینه و با لبخند بزرگی کتاب رو میگیره و میگه:
_ آه، داشت یادم میرفت، خدانگهدار.
جیمین سریع بیرون میره. وویونگ روی مبل لم میده و آه عمیقی میکشه.   

چهار روز بعد
روستا
خارجی - حیاط خانه ی روستایی - ظهر
مینجون و مینا با نا امیدی کنار هم روی تخت میشینن. مینجون میگه:
_ به خاطر یه روح ببین چه الکی علاف شدیما.
مینا: ببخشید تا اینجا کشوندمت... آخه از کجا بفهمیم که کدوم درخت هلو بلندترینه. 
مینجون: منم همینو میگم فالگیره سرکارمون گذاشته.
همین لحظه پیرزنی جلو میاد و درحالی که سینی نوشیدنی رو روی تخت میذاره میگه:
_ بلندترین درخت هلو همینیه که زیرش نشستید.
پیرزن میره. مینجون و مینا سرشون رو بالا میبرن و به درخت بلندی که روی تخت سایه انداخته نگاه میکنن. مینا با آرنج به پهلوی مینجون میزنه و میگه:
_ دیدی سرکار نیستیم؟
مینجون لبهاشو برمیگردونه و با بی میلی سرش رو به علامت مثبت تکون میده. مینا دستش رو روی شونه ی مینجون میذاره و روی تخت هلش میده، مینجون با تعجب میگه:
_ داری چیکار میکنی؟
مینا لبش رو میگزه و میگه:
_ مردم اینقدر ترسو میشه؟! نترس، تا ساعت دو نشده هیچ غلطی نمیکنم. 
مینجون باطعنه میگه:
_ خوبه خودتم میدونی غلطه اما میخوای انجامش بدی!
مینا لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ اگه زندگیم رو نجات بده حتی اگه غلط هم باشه، انجامش میدم.
مینجون: اگه درست بهش فکر کنی میبینی که فقط بنظر میرسه که داره به هدفت میرسونت اما در حقیقت نمیرسونه.
مینا چشمهاشو جمع میکنه و میگه:
_ نکنه از اینکه با من بخوابی متنفری؟!... وگرنه چرا هی میخوای پشیمونم کنی؟
مینجون با تأسف سری تکون میده و میگه:
_ من که از خدامه، میتونم یه شب با یه دختر خوشگل لذت ببرم... اما تو میشی دختری که یه شب رو با یه مرد بدون عشق گذرونده.
مینا طلبکارانه میگه:
_ بقیه از کجا میخوان بدونن؟! 
مینجون: منم درمورد بقیه نگفتم، منظورم احساسات خودت بود... احساس پست بودن نمیکنی؟
برای چند لحظه دهن مینا از تعجب باز میمونه و با عصبانیت میگه:
_ الان به من گفتی پست؟!
مینجون: نه.
مینا با ناراحتی بلند میشه و درحالی که اشک توی چشمهاش جمع میشه میگه:
_ تو اسم خودت رو گذاشتی دوست ولی پیش خودت مسخره م میکنی.
مینا میخواد بره که مینجون بلند میشه و دستش رو میگیره، با اخم میگه:
_ تو که حتی اگه غلط بود هم میخواستی انجامش بدی، چه فرقی میکنه؟ اینطوری فکر میکنم از ته دلت اون حرف رو نزدی.

سئول
داخلی - کافی شاپ خوشی - ظهر
شینهی مشغول کارشه که یهو جونهو جلوش می ایسته و میگه:
_ سلام.
شینهی لبخندی میزنه و میگه:
_ سلام، این موقع اینجا چیکار میکنی؟!
جونهو: بیا بریم ناهار بخوریم.
شینهی با ناراحتی میگه:
_ خیلی سرمون شلوغه، وویونگ هم نیست. نمیتونم بیام.
جونهو: ایش... وویونگ کجا رفته؟!
شینهی: مگه تو وویونگ رو میشناسی؟
جونهو: آره همینجا باهاش دوست شدم که هروقتی خواستم تو رو ازش بگیرم.
شینهی با غضب بهش نگاه میکنه، جونهو با شیطنت میگه:
_ الان ازش میخوام که یه کس دیگه رو جات بذاره.
جونهو با وویونگ تماس میگیره. 

خارجی - اردوگاه - ظهر
وویونگ و سوزی که با هم به پیکنیک دوستای دوران مدرسه شون اومدن در حال قدم زدنن، همین لحظه چند نفر به طرف سوزی میان و ازش امضا و عکس میگیرن، همینطور جمعیت بیشتر میشه. سوزی آروم به وویونگ میگه:
_ ای کاش میتونستیم فرار کنیم.
تا سوزی ورق رو به طرفدار میده، وویونگ دستش رو میگیره درحالی که میدوئن از جمعیت دور میشن و یه سری هم دنبالشون میرن. در همین حین موبایل وویونگ زنگ میخوره اما چون مجبورن بدوئن، نمیتونه جواب بده. بعد از کمی دوئیدن بلآخره به کمپشون میرسن و طرفدارها دیگه نمیتونن پیداشون کنن. سوزی نفس راحتی میکشه و میگه:
_ خوب از دستشون فرار کردیما... اگه اونموقع هم این چیزا رو بلد بودی هیچ وقت ردت نمیکردم.
وویونگ سعی میکنه حرف سوزی رو نادیده بگیره درحالی که به موبالیش نگاه میکنه میگه:
_ یه تماس فوری دارم، ببخشید.
وویونگ از سوزی کمی دورتر میشه، با جونهو تماس میگیره و میگه:
_ باهام کاری داشتی؟
جونهو با خوشحالی میگه:
_ چقدر خوب شد زنگ زدی، میخوام با شینهی ناهار بخورم ولی نمیاد.
وویونگ پوزخندی میزنه و میگه:
_ خب حتما دوست نداره باهات غذا بخوره.
جونهو: نه اتفاقا دوست داره اما سرش با کافی شاپ تو مشغوله.
وویونگ: یکم طاقت بیار زود برمیگردم.
جونهو: زود؟... زود برگردیا... نکنه بهت خوش بگذره همونجا بمونیا. تا وقتی تو نیستی، من هم نمیتونم شینهی رو ببینم.  

داخلی - کافی شاپ خوشی - عصر
نیکون سر میزی نشسته، جیمین سفارشش رو روی میز میذاره. نیکون میگه:
_ بیا برای امشب بریم خرید.
جیمین: آخ... یادم نبود بهت بگم. امشب وویونگ خونه ش نیست منم بهش گفتم امشب رو نمیمونم.
نیکون: که اینطور... (کمی فکر میکنه) خب میتونیم امشب خونه ی من تمرین کنیم.
جیمین با خوشحالی میگه:
_ یه لحظه صبر کن به مامانم بگم.
جیمین با آهیون تماس میگیره و میگه:
_ مامان امشب میخوام برم خونه ی نیکون تمرین کنیم.
آهیون: باشه، فقط از رئیست اجازه بگیر زودتر تمرین و شروع کنی، تا دیروقت خونه ی مردم نمونی.
جیمین: مامان مردم کیه؟! نیکون دوستمه. ولی باشه، زود برمیگردم.
جیمین از شینهی اجازه میگیره و با نیکون میره.

داخلی - منزل نیکون و جیئون - آشپزخونه - شب
نیکون و جیمین سر میز ایستادن، نیکون میگه:
_ چرا اینطوری یه گوشه وایستادی؟ بیا کارت رو بکن،  فکر کن اینجا هم کافی شاپ وویونگه. 
جیمین تا اسم وویونگ رو میشنوه، چهره ی وویونگ موقعی که کتاب رو برعکس گرفته بود جلوی چشمهاش میاد، نیکون جلوی صورت جیمین چندتا بشکن میزنه و میگه:
_ توی هپروتی؟... اینقدر خوشحالی اومدی خونه ی من؟!
جیمین اخم میکنه و میگه:
_ چی داری میگی؟!... بیا زودی کار رو شروع کنیم.
نیکون: منم یه ربعه دارم همینو میگم.
بعد از کمی نیکون که سر گاز مشغوله قطره های عرق روی پیشونیش نشسته، جیمین تا میبینه نیکون عرق کرده، دستمالی رو از توی جیبش بیرون میاره و مشغول پاک کردن عرقهای نیکون میشه. نیکون با محبت به جیمین که با خوشحالی صورتش رو خشک میکنه نگاه میکنه، همین لحظه تا چشمهای جیمین به چشمهای نیکون میافته، هر دو برای چند لحظه به هم خیره میشن.   
   پایان قسمت سی و سوم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر