۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

★(34)★ ...I Need Somebody To

داخلی - منزل نیکون و جیئون - آشپزخونه - شب
تا چشمهای جیمین به چشمهای نیکون میافته، هر دو برای چند لحظه به هم خیره میشن. جیمین برای اینکه بتونه احساساتش رو کنترل کنه سریع ازش چشم برمیداره و مشغول کار خودش میشه. نیکون به خودش میاد و همینطور که دوباره مشغول آشپزی میشه با خودش میگه: "این احساس فقط برای اینه که اون خیلی بهم اهمیت میده، نباید بذارم براش سوء تفاهم بشه." حتی بعد از گذشت مدتی جیمین که سنگینی نگاه نیکون رو هنوز حس میکنه با خودش فکر میکنه: "شاید این خودمم که اینطوری حس میکنم... اون جیئون رو خیلی دوست داره!" توی همین فکره که کمی آب جوش روی پاش میریزه و همینطور غرغر کنان میگه:
_ ایش آشپز هم اینقدر دست و پاچلفتی میشه؟!
نیکون سریع میگه:
_ چی شد؟
جیمین جورابش رو کمی پایین میزنه و بالای زانوش که بر اثر سوختگی کمی قرمز شده رو نگاه میکنه، نیکون درحالی که پماد سوختگی رو از توی کمد برمیداره میگه:
_ یه آشپز باید اینجور چیزا رو هم پشت سربذاره، ناراحتی نداره.
 نیکون شروع میکنه پماد رو روی سوختگی میماله، جیمین سریع دست نیکون رو میگیره و میگه:
_ بذار خودم میکنم.
نیکون با تعجب نگاهش میکنه. جیمین میگه:
_ خودم دست دارم!
نیکون میخنده و میگه:
_ باشه بابا، من که چیزی نگفتم.

داخلی - ماشین - شب
چانسونگ و گونیونگ در راه برگشتن به خونه هستن. گونیونگ با ناراحتی میگه:
_ چرا مجبورم کردی که بگم تابحال با مردی نخوابیدم؟!
چانسونگ با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ این که ناراحتی نداره! خیلی خوبه، برای اولین بار باهم تجربه ش میکنیم.
گونیونگ زیرزیرکی نگاهش میکنه و میگه:
_ چی؟!
چانسونگ که اون حرف یهو از دهنش بیرون اومده بود، با شرمندگی لبخندی میزنه. گونیونگ با تعجب میگه:
_ تو تا اینجاهاش هم فکر کردی؟! 
چانسونگ از خجالت سرخ میشه و سرفه ای میکنه و با من و من میگه:
_ شام چی دوست داری بخوری؟ بهتره زودتر سفارش بدیم تا میرسیم خونه، سفارشمون هم برسه. 
گونیونگ لبش رو میگزه و میگه:
_ منو داری میبری خونه ت؟!
چانسونگ با سر تأیید میکنه. گونیونگ میگه:
_ چرا؟
چانسونگ: چرا نداره! میخوایم شام بخوریم دیگه.
گونیونگ: فکر نمیکنی هنوز زوده...
چانسونگ با تعجب نگاهش میکنه، گونیونگ میگه:
_ هنوز یه ماه هم نشده که بهم اعتراف کردیم.
چانسونگ میزنه زیر خنده و میگه:
_ نترس بابا من یه چیزی گفتم... فقط میخوایم شام بخوریم.
گونیونگ با تردید نگاهش میکنه، چانسونگ میگه:
_ حالا تو به من اعتماد نداری یا من به تو اعتماد ندارم؟
گونیونگ: حتی اگه نمیگفتی که فقط میخوای شام بخوریم هم باهات میومدم چون بهت اعتماد دارم. میدونم آدم مسئولیت پذیری هستی.
چانسونگ با محبت بهش نگاه میکنه و دستش رو روی دست گونیونگ میذاره. گونیونگ به شوخی میگه:
_ هی! گفتم باهات میام... پس یکم صبر داشته باش.
چانسونگ یهو ماشین رو میزنه کنار و کمربند ماشین رو باز میکنه، گونیونگ درحالی که خوشحالیش رو پنهان میکنه میگه:
_ نه انگار واقعا صبرت تموم شده!
چانسونگ میخنده و میگه:
_ چی؟... ماشین مشکل پیدا کرده، این چراغو نگاه کن!
گونیونگ لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ ضایع کردنو خوب بلدیا. نمیشد بو♥سم کنی، بعد بگی بخاطر ماشین وایستادی؟!
 چانسونگ ابروش رو توی هم میبره و با تأسف سری تکون میده، با انگشت به پیشونی گونیونگ میزنه و میگه:
_ چطوره بقیه ی راه رو پیاده بریم؟! 

داخلی - کافی شاپ خوشی - شب
شینهی مشغول کارشه که یهو وویونگ وارد کافی شاپ میشه. شینهی با تعجب میگه:
_ مگه قرار نبود امشب پیش دوستات بمونی؟
وویونگ نگاهی به جونهو که گوشه ی کافی شاپ نشسته مینداره و میگه:
_ به خاطراون اومدم.
شینهی: واقعا؟!
وویونگ با لبخند میگه:
_ اونجا هم همچینی بهم خوش نمیگذشت. تو دیگه میتونی بری.
شینهی به جونهو که از دور با لبخند شیطنت آمیزی نگاهش میکنه، اخمی میکنه و رو به وویونگ میگه:
_ ممنون.
وویونگ: جیمین توی آشپزخونه س؟
شینهی: نه، امشب زودتر رفت تا بتونه خونه ی نیکون تمرین کنه.
وویونگ با سر تأیید میکنه و میره. شینهی به طرف جونهو میره و میگه:
_ چقدر آدم خودخواهی هستی... وویونگ بعد از اینهمه مدت با دوستاش رفته بود بیرون.
جونهو: خودش دوست داشت برگرده. تازه خودتم جوری رفتار نکن که انگار ناراحتی، میدونم خیلی خوشحالی.
شینهی لبخندی میزنه، جونهو میگه:
_ زود آماده شو بریم.  

خارجی - اردوگاه - شب
 سوزی با ناراحتی، تنهایی گوشه ای نشسته. موبایلش رو از توی جیبش بیرون میاره و تو♥یتتر رو باز میکنه و وارد اکانت دومش میشه یه پیغام خصوصی برای سئون میذاره: "چطوری؟" سئون براش جواب مینویسه: "حالم زیاد خوب نیست، تو چطوری؟!" 
سوزی: "منم خیلی حالم خوب نیست، نه خیلی حالم بده!"
 سئون: "یکی از آهنگهای سوزی که دوست داری رو گوش بده، من همینکارو کردم و الان حالم خیلی بهتره."
سوزی: "اما ایندفعه فرق داره! فکر کنم با گوش کردن اونا حالم بدتر میشه، چون بخاطر اونا یکی که خیلی دوست داشتم رو از دست دادم" 
سئون: "هان؟! مگه به کسی علاقه داری؟... بخاطر اینکه طرفدار سوزی هستی ولت کرد؟"
سوزی: "نه، ماجراش خیلی طولانیه... یه جورایی به خاطر خودخواهی خودم باعث شدم ازم زده بشه"
سئون: "امیدوارم بتونی دوباره دلش رو بدست بیاری"
سوزی: "اما فکرکنم قهوه ای که سر شده دیگه اون مزه ای که داغ بود رو نداره."
سئون: "ولی میشه یه جوری دوباره قهوه ی جدید دم کرد؟ اینطور نیست؟!"
سوزی: "فکر کنم دونه های قهوه ام تموم شده... ولش کن تو چرا حالت خوب نیست؟"

داخلی - منزل تکیون - شب
سئون همینطور که روی کاناپه دراز کشیده، توی تو♥ییترش برای سوزی مینویسه: "جدیدا عجیب شدم. همش دارم کارهایی رو میکنم که نباید بکنم. احساس میکنم دارم با کله میرم توی چاه" همین لحظه یهو احساس میکنه تکیون بالا سرش ایستاده، سرش رو بالا میبره و تکیون رو میبینه که با کنجکاوی به لپتاپ نگاه میکنه. سئون سریع لپتابش رو میبنده و میگه:
_ چی میخوای؟!
تکیون با لبخند معصومانه ای میگه:
_ حوصله ام سر رفته.
سئون: خودتو لوس نکن، من الان دارم با دوستم حرف میزنم.
تکیون: دوست؟!
سئون: دوستم که فقط از طریق اینترنت باهاش حرف میزنم... اونم یکی از طرفدارهای سوزیه.
تکیون همینطور که رو به روی سئون میشینه، میگه: 
_ آهان... راستی کی میریم کنسرت؟!
سئون: دو روز دیگه.
سئون میخواد نگاهش رو از تکیون برداره اما نمیتونه، و همینطور به سینه ی تکیون که بخاطر باز بودن دکمه های بلوزش مثل بلور میدرخشه چشم میدوزه. تکیون تا متوجه نگاه سئون میشه یهو شبی که توی ویلا بودن رو یادش میاد. با قیافه ی مسخره ای لبهاشو برمیگردونه و و دوطرف یقه ش رو میگیره و سینه ش رو میپوشونه. سئون دستپاچه میشه اما طلبکارانه میگه:
_ فکر کردی دارم دید میزنمت؟
تکیون در حالی که دکمه هاش رو میبنده میگه:
_ میدونم تو اون شب... (مکث کوتاهی میکنه) اما من دوستتم نباید از این فکرها درموردم بکنی.
سئون از خجالت قرمز میشه و با ناراحتی لبش رو میگزه، تکیون میگه:
_ هرچند اگه ازم خوشت میاد نمیگم جلوش رو بگیر، چون بعضی موقعا دوستها عاشق هم میشن.
سئون میخنده و سریع میگه:
_ چی داری میگی؟! چه عشقی؟ چه کشکی؟
 تکیون: بیخیال.

داخلی - منزل خانواده ی چانسونگ - شب
چانسونگ و گونیونگ و ریونگ در حال خنده و گفتگو هستن، موبایل ریونگ زنگ میخوره و بعد از جواب دادن بلند میشه و میگه:
_ من کار دارم باید برم، شام رو با هم بخورید مطمئنم دوتایی بیشتر بهتون خوش میگذره.
ریونگ رو به چانسونگ چشمکی میزنه و میره، چانسونگ رو به گونیونگ میگه:
_ تو میدونی چرا بابام چشمک زد؟... من تا حالا بابام رو اینطوری ندیده بودم.
گونیونگ در حالی که خنده ش رو نگه میداره میگه:
_ حتما بخاطر اینه که من اولین دختری هستم که بهش معرفی کردی.
چانسونگ با شانه ش به شانه ی گونیونگ ضربه ای میزنه و میگه:
_ من موقعی که دبیرستان میرفتم دو♥ست دختر داشتم.
گونیونگ دستش رو روی شونه ی چانسونگ میذاره و میگه:
_ ولی خیلی وقته دو♥ست دختر نداشتی... ( همینطور که با شیطنت توی چشمهای چانسونگ خیره شده) حالا میفهمم چرا گفت تنهایی بشتر بهمون خوش میگذره!
چانسونگ با لبخند میگه:
_ انگار امشب یه چیزیت هست ها!
گونیونگ فقط با لبخند به چانسونگ نگاه میکنه. چانسونگ با صدای آرومی میگه:
_ یکم بیا نزدیکتر.
گونیونگ نزدیکتر میشه. چانسونگ میگه:
_ چشمهات رو ببند!
گونیونگ چشمهاش رو میبنده. چانسونگ سرش رو نزدیک میبره و آروم در گوشش میگه:
_ یعنی داری ثابت میکنی الان هرچی بگم انجام میدی؟!
گونیونگ: ایش، تا کی میخوای همینطوری مسخره م کنی؟!
گونیونگ میخواد بلند بشه که چانسونگ دستش رو میگیره و مانعش میشه. دستهاش رو دور صورت گونیونگ میگیره و همینطور که با محبت توی چشمهاش نگاه میکنه و میگه:
_ اونموقع توی ماشین واقعا به قصد بو♥سیدنت کنار زده بودم!
گونیونگ دستش رو روی سینه ی چانسونگ میذاره، یکم به عقب هلش میده و با تعجب میگه:
_ پس چرا...؟!!!
چانسونگ وسط حرف گونیونگ میگه:
_ خودمم نمیدونم.
گونیونگ با ناامیدی میگه: 
_ شاید هنوز از رابطه مون مطمئن نیستی!
چانسونگ با لبخندی دلگرم کننده میگه:
_ نه، میخوام تمام تلاشم رو بکنم تا تو رو برای همیشه کنارم نگه دارم.
گونیونگ: من همیشه کنارتم.
چانسونگ با محبت لبهاشو رو روی پیشونی گونیونگ میذاره. گونیونگ هم بغلش میکنه و میگه:
_ دوستت ندارم.
چانسونگ دستهاش رو دور کمر گونیونگ میبره و به خودش نزدیکتر میکنه و میگه:
_ واقعا؟!
خنده ی ابلهانه ای میکنه و لبهای گونیونگ رو میبوسه. 

روستا
 خارجی - حیاط خانه ی روستایی - شب
 مینجون کنار چادر مسافرتی که زیر درخت هلو نصب شده ایستاده. صدای مینا از داخل چادر میاد که میگه:
_ پس چرا نمیای تو؟ بیرون سرده!
مینجون آهی میکشه و همینطور که وارد چادر میشه میگه:
_ آخه کی توی این سرما بیرون از خونه میخوابه؟

داخلی - چادر - شب
مینا با شرمندگی میگه:
_ فقط همین یه شبه!... ببخشید که باهات اونطوری حرف زدم. واقعا ازت ممنونم که اینهمه سختی رو بخاطر من تحمل میکنی.
مینجون کنار مینا میشینه و میگه:
_ پس هنوزم مصممی!
مینا: میدونی که آینده م بهش بستگی داره.
مینجون: این آینده ای که داری میگی رو خودت میسازیش. به نظر من این خودت بودی که باعث شدی تا الان با کسی قرار نذاری. نه من و نه اون فالگیر هیچکاری نمیتونیم بکنیم. حتی اگه من امشب باهات بخوابم هم هیچی عوض نمیشه، تو اگه خودت نخوای نمیتونی با کسی قرار بذاری. 
مینا سرش رو پایین میندازه و چیزی نمیگه. مینجون آروم میزنه روی شونه ی مینا و میگه:
_ پس بیا تلاشمون رو بکنیم. الان ساعت چنده؟!
مینا به ساعت نگاهی میکنه و میگه:
_ هنوز 10 نشده.
مینجون: تا ساعت 2 چیکار کنیم؟! 
مینا: این صاحبخونه هه هم که رحم نداشت گفتم فقط میخوایم از نیمه شب بیرون بخوابیم ولی بازم یه اتاق بهمون نداد. اینطوری یخ میزنیم. 
مینجون میخنده و میگه:
_ تا ساعت 2 هم که نمیتونیم همدیگه رو بغل کنیم شاید اونطوری گرممون میشد.
مینا: بیا یه چیز گرم بخوریم، قهوه چطوره؟!
مینجون سریع میگه:
_ نه، من هیچی نمیخورم! معلوم نیست چی توش ریخته باشی.
مینا محکم به بازوی مینجون میزنه و میگه:
_ اینقدر ترسناکم؟!
مینجون: نه پس من ترسناکم! هردفعه دهنت رو باز میکنی میخوای یه چیزی بگی قلبم میاد توی دهنم، هر دفعه معلوم نیست چی ازم بخوای؟!
مینا: درسته خیلی زیاده خواهم ولی من که مجبورت نمیکنم.
مینجون: آره خب تو مجبورم نکردی ولی خودم هم خوشحال نیستم که میخوام اینکارو بکنم. من از اون مردهایی نیستم که... (مکث طولانی میکنه) احساسات برام خیلی مهمه. اصلا هیچوقت فکرشم نمیکردم که بخوام فقط یه شب رو با یه دختر بگذرونم. ولی الان میخوام یه جوری بهت کمک کنم. پس باید احساساتم رو نادیده بگیرم.

سئول
داخلی - منزل وویونگ - شب
 وویونگ با کلافگی همینطور که موبایلش دستشه از این طرف اتاق به اون طرف اتاق میره و منتظره تا جیمین به تماسش پاسخ بده. اما وقتی جواب نمیده، به تعداد تماسهاش نگاه میکنه و میگه:
_ این ششمین باره بهش زنگ میزنم، پس چرا جواب نمیده؟!... نکنه براش اتفاقی افتاده؟!!! (بعد از کمی فکر) به باباش زنگ بزنم؟!... نه، اونا رو هم نگران میکنم... اصلا من این وسط چیکاره ام؟!
خودشو روی مبل ولو میکنه، آه عمیقی میکشه و با نگرانی میگه:
_ اما نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم.
و دوباره باهاش تماس میگیره.  

داخلی - سینما - شب
شینهی و جونهو در قسمت ویژه ی سینما، روی صندلی زوجی نشستن. شینهی میگه:
_ از اونموقع همش داریم میگردیم. اول کلوب، بعد پارک حالا هم سینما... میخوای خستم کنی تا خوابم ببره و اونوقت کولم کنی.
جونهو با شیطنت میگه:
_ همین الان هم بخوای کولت میکنم.
شینهی میزنه به دستش و میگه:
_ اینقدر تماس فیزیکی دوست داری؟
جونهو: فقط اون نیست، میخوام بهت نشون بدم چقدر میتونی بهم تکیه کنی.
شینهی میخنده و میگه:
_ پس برگشتنی باید کولم کنی.
جونهو که به خواسته ش رسیده بشکنی میزنه و میگه:
_ صد درصد.
بعد از کمی شینهی میره توالت، وقتی برمیگرده تا میاد بشینه یهو پاش پیچ میخوره و روی جونهو می افته. جونهو سریع میگه:
_ حالت خوبه؟ 
شینهی: آره. 
چون جونهو روی صندلی لم داده بود، شینهی طوری افتاده که سینه ش نزدیک صورت جونهوئه. جونهو با اشتیاق بهش نگاه میکنه و با صدای جذابی میگه:
_ چقدر خوشبویی!
شینهی میخواد بلند بشه که جونهو مانعش میشه و گردنش رو میبو♥سه، همینطور لبهاش رو پایین میبره و بوسه ای روی سینه ی شینهی میذاره. گرمای لبهای جونهو قلب شینهی رو ذوب میکنه. شینهی آروم در گوشش میگه:
_ دیوونه، داری چیکار میکنی؟!
جونهو با نگاهی اغوا کننده ای به چشمهای شینهی نگاه میکنه و میگه:
_ هیس، فقط همینجا بمون.
جونهو دستش رو روی کمر شینهی میکشه و همینطور نوازشش میکنه، شینهی آروم ازش فاصله میگیره، جونهو میخواد مانعش بشه اما شینهی کنارش میشینه، جونهو میگه:
_ میخوای بریم یه جای دیگه.
شینهی با محبت دستهای جونهو رو توی دستش میگیره و میگه:
_ جونهو، من فکر میکنم برای اینکارا هنوز یکمی زوده.
جونهو با ناراحتی میگه:
_ تو هم که بنظرت همه چیز زوده!
شینهی: ببخشید... نمیخواستم ناراحتت کنم. گفته بودم که من آدم ریسک پذیری نیستم.
جونهو صورتش رو به طرف پرده سینما برمیگردونه و درحالی که زیرچشمی به شینهی نگاه میکنه، میگه:
_ از اونموقع که با هم قرار میزاریم حتی یه بو♥سه ی درست و حسابی نداشتیم.
شینهی لبخندی میزنه، صورت جونهو رو به طرف خودش برمیگردونه و میبو♥سش.

 داخلی - منزل نیکون و جیئون - شب
جیمین آماده شده تا برگرده خونه شون، اما هرچی دنبال کیفش میگرده پیداش نمیکنه. نیکون کیفی که دستشه رو نشون میده و میگه:
_ دنبال این میگردی؟
جیمین با خوشحالی میخواد بره کیف رو بگیرش که نیکون پشتش قایمش میکنه و میگه:
_ تلافی اوندفعه س اگه میتونی بیا بگیر.
نیکونهمینطور دور تا دور خونه میدوئه و جیمین هم دنبالش تا اینکه غافلگیرانه از پشت دستهاش رو دور کمر نیکون حلقه میکنه و میگه:
_ گرفتمت، یالا پسش بده.
همین لحظه قلب نیکون فرو میریزه، جیمین که خودش معذب شده نیکون رو رها میکنه، کیف رو از نیکون میگیره اما نیکون انگار که توی دنیای دیگه ای باشه فقط مات و مبهوت به جیمین نگاه میکنه. جیمین سریع موبایلش رو بیرون میاره و میبینه روی حالت بیصدا بوده، آروم ضربه ای به پیشونیش میزنه و وقتی تماسهای از دست رفته ش رو نگاه میکنه، با خودش میگه: "وویونگ چرا اینقدر بهم زنگ زده؟" میخواد باهاش تماس بگیره اما پشیمون میشه و با خودش میگه: "الان توی اردوگاهه، حتما با دوستهاش کلی نوشیده و بخاطر من مست کرده، حالا چیکار کنم؟!" نیکون میگه:
_ اتفاقی افتاده چرا نگرانی؟
جیمین سرش رو به علامت منفی تکون میده.

روستا     
داخلی - چادر - نیمه شب
مینا و مینجون موبایل رو روی زمین گذاشتن، بالای سرش نشستن و به ساعتش که یک و پنجاه و نه دقیقه رو نشون میده خیره شدن. مینا میگه:
_ فقط چند ثانیه مونده.
مینجون فقط نگاهش میکنه و تا ثانیه شمار از روی عدد دوازده میگذره، موبایل رو کنار میزنه. جلوتر میره، دست مینا رو میگیره و میگه:
_ وقتشه.
مینجون با دستهاش از نوک انگشت دست تا روی شونه های مینا رو به آرومی لمس میکنه، همین لحظه مینا  بدنش مورمور میشه، دستهای مینجون که روی یقه شه رو میگیره و میگه:
_ یه لحظه صبر کن.
مینجون: پشیمون شدی؟
مینا درحالی که سعی میکنه به مینجون نگاه نکنه میگه:
_ نیازی به مقدمه چینی نیست، بیا زودتر تمومش کنیم.
مینجون همینطور که دکمه های بلوز مینا رو باز میکنه میگه:
_ بازم هنوز شروع نشده کم آوردی؟ برای تموم کردنش اول باید بتونیم شروعش کنیم.
مینا با من و من کردن میگه:
_ یعنی تو الان میخوای ل♥خت منو ببینی؟! 
مینجون از باز کردن دکمه ها متوقف میشه، مینا با نگرانی نگاهش میکنه، مینجون که بزور خنده ش رو نگه داشته یهو بلند میخنده و میگه:
_ نگران اینی که میخوام ببینمت. 
مینا لبش رو میگزه و میگه:
_ بیا مست کنیم تا هیچی متوجه نشیم.
مینجون با تأسف سری تکون میده و میگه:
_ چرا میخوای هیچی نفهمی؟... ما هردومون با رضایت خودمون اینجاییم و داریم اینکار رو میکنیم.
مینا با تردید نگاهش میکنه، مینجون با خودش میگه: "ایول داره یواش یواش کم میاره". مینا که هر لحظه تحمل این وضعیت براش سختتر میشه، با هول یقیه ی مینجون رو میگیره و درحالی که دراز میکشه مینجون رو به طرف خودش میکشه و چشمهاش رو میبنده. مینجون با خنده میگه:
_ خوابیدی؟!
همین لحظه یهو مینا با ترس جیغ کوتاهی میزنه و در حین اینکه از جاش میپره سرش به صورت مینجون میخوره، با ترس روی زمین رو نشون میده و میگه:
_ اوناهاش، اینقدر لفتش دادی اومد.
 پایان قسمت سی و چهارم

۲ نظر:

  1. واییی عالی بود تورو خدا زود تر بزارید من دیگه دارم دق میکنم :-(

    پاسخحذف
  2. پاسخ یه ناشناس:
    هنوز قسمتهای بعدی رو ننوشتیم ولی سعی میکنیم از این به بعد عقب نیوفته چون فقط چند قسمت آخر داستان مونده :)
    ممنون ^^

    پاسخحذف