۱۳۹۵ دی ۱۰, جمعه

Out Of Control - خارج از کنترل ✿14✿

خارجی - اقامتگاه کوهستانی - صبح
جونهو وقتی بیرون میاد سریع دست مینجون رو میگیره و به گوشه ی خلوتی میبره. مینجون با تعجب میگه:
_ چی شده؟!
جونهو بسته ی باز شده ی کاندومی رو جلوش میگیره و میگه:
_ با هم خوابیدید؟!
مینجون با تعجب بیشتر به کاندوم نگاه میکنه و میگه:
_ این از کجا اومد؟! ما کاری نکردیم!!!!
جونهو: تو چشمهام نگاه کن بگو کار تو نبوده!
مینجون: تو باز دیوونه شدی؟! ما همین دیروز قرارمون رو شروع کردیم! 
جونهو با کنجکاوی میگه:
_ یعنی میگی برای یکی دیگه بوده! آخه کی اونجا رفته؟!
مینجون: خودت در رو باز کردی، جای دنج و خلوت و خوبیه! حتما یکی پیداش کرده دیگه!
جونهو آشغال رو روی زمین پرت میکنه و میگه:
_ حالا که مال تو نیست اصلا مهم نیست، بیا بریم.
همینطور که دستش رو دور گردن مینجون انداخته و راه میره میگه:
_ تو حواست باشه ها، اینطوری از شیطنتات اثر نذاری.
مینجون: میترسم! آخه جونگیون مثل شراب مستم میکنه!
جونهو یدونه میزنه در کپل مینجون و میگه:
_ ای بس کن... حالم بد شد. حتی بخاطر دوست دختر جنابعالی نتونستیم بریم اسکی!
همین لحظه یهو یرین جلوشون میپره و رو به جونهو، میگه:
_ میای باهم بریم اسکی؟!
مینجون با تعجب بهش نگاه میکنه. یرین ادامه میده:
_ بهت گفتم که من با کسی صمیمی نیستم.
مینجون با لبخند میگه:
_ خب باهاش برو.
 جونهو: نخیر، من مینجون رو تنها نمیذارم.
یرین شونه هاشو بالا میندازه و میره. مینجون میگه:
_ بنظر بیخطر میاد. 
جونهو: بنظر من کله خره!
همین لحظه متوجه میشن هیوری و وویونگ دارن به این طرف میان. سریع پشت دیواری قایم میشن. صدای هیوری رو میشنون که میگه:
_ اینطوری خوب نیست. باید یکم تفریح هم داشته باشی... اگه همیشه درس بخونی یه روزی ازش زده میشی. 
وویونگ آروم میگه: 
_ اگه الان تفریح کنم دیگه نمیتونم شغل مناسب گیر بیارم.
هیوری: اینطور نیست... اگه الان تفریح نکنی بعدا پشیمون میشی.
وویونگ سرش رو پایین انداخته و داره با نوک کفشش روی برفها میزنه. یهو چشم هیوری به بسته ی کاندوم روی زمین میوفته، سریع رو به وویونگ، میگه:
- حالا برو... بعدا باهم صحبت میکنیم.
وویونگ میره. هیوری بسته رو از روی زمین برمیداره و با عصبانیت میگه:
_ ایش... از دست این بچه های...
آه بلندی میکشه و میره. تا جونهو و مینجون از پشت دیوار بیرون میان. جونهو میگه:
_ پس اون کو؟؟؟؟!!!!
مینجون با تعجب میگه:
_ چی؟!
جونهو زمین رو نشون میده و میگه:
_ همون که اینجا انداختم!
 مینجون با هول میگه:
_ هیوری برداشت؟! تو بهش دست زده بودی!!!! 
جونهو دستهاش رو بالا میاره و میگه:
_ دستکش توی دستمه ها!
مینجون نفس راحتی میکشه.

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - توالت - صبح
جینیونگ با موبایلش با منزل تماس میگیره و میگه:
_ مامان... دیروز با هم تنهایی حرف زدن. 
صدای زنی از پشت تلفن میاد که میگه:
_ انگار نمیخوان تمومش کنن... خودم یه کاریش میکنم.
جینیونگ: تکیون بنظر خیلی غمگین میاد، واقعا داره عذاب میکشه. زودتر یه کاری براش بکنید.
مامان: تو نمیخواد نگران این چیزا باشی، داداشت فقط نیاز به زمان داره اگه اون زنیکه ولش کنه اونم فراموشش میکنه.
جینیونگ: عکسهارو هم براتون میفرستم.
خداحافظی میکنه و تماس رو قطع میکنه. 

داخلی - اتوبوس - ظهر
همه ی دانش آموزها وسایلشون رو جمع کردن و سوار اتوبوس شدن. نایون کنار نیکون میشینه، نیکون با ناراحتی میگه:
_ عرضه ی دروغ گفتن نداری؟! واقعا نمیتونستی اونموقع یه چیزی الکی از خودت دربیاری؟ (آهی میکشه) الان مجبور نبودیم کنار هم بشینیم.
نایون: متأسفم بلد نیستم یهویی از خودم داستان بسازم. حالا هم مجبور نیستیم باهم دوست بشیم.
نیکون: اصلا دلم نمیخواد با آدمی مثل تو دوست باشم. 
نایون با ناراحتی زیر لب میگه:
_ منم دوست ندارم با آدمای خلاف دوست بشم.
نیکون با غضب بهش نگاه میکنه. نایون با ترس سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ ببخشید.
چند ردیف عقبتر، مارک همینطور که به بیرون پنجره نگاه میکنه یهو از انعکاس تصویر جکسون که روی شیشه افتاده، متوجه میشه جکسون بهش خیره شده. از توی ظرف غذاش دوتا تخم مرغ آبپز بیرون میاره و میگه:
_ میخوری؟!
جکسون ازش تخم مرغ رو میگیره و میخواد پوستش رو بکنه که یهو مارک تخم مرغ خودش رو محکم به سر جکسون میزنه و پوستش میشکنه. جکسون که دردش گرفته با دست سرش رو میماله و میگه:
_ چیکار میکنی؟!
مارک میخنده. جکسون سعی میکنه تلافی کنه اما مارک دستهاشو میگیره و مانعش میشه. اینکار باعث میشه تماس چشمی باهم برقرار کنن و جکسون ناخودآگاه تخم مرغ رو ول میکنه. مارک با تعجب به تخم مرغ که داره روی زمین اتوبوس غلت میخوره نگاه میکنه. یهو نیکون بلند میشه و درحالی که میخنده میگه:
_ کی تخم گذاشته؟!
همه ی بچه ها میخندن. جیوون تخم مرغ رو از نیکون میگیره و میگه:
_ بشین... حرف اضافه هم نزن.
مارک همینطور که یواشکی میخنده با پا به پای جکسون میزنه.
مینجون و جونگیون کنار هم نشستن. مینجون هی میخواد دست جونگیون رو بگیره ولی با وجود معلمها و دانش آموزهای دیگه نمیتونه. جونگیون با لبخند بهش نگاه میکنه و میگه:
_ کنترل کردنش سخته، مگه نه؟... برم یه جای دیگه بشینم؟
مینجون سرش رو به علامت منفی تکون میده. جونگیون نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ اگه تو میتونی.... من نمیتونم. 
میخواد از جاش بلند بشه که جونهو از صندلی پشتشون کتابی رو جلوشون میگیره و میگه:
_ بیاید این کتاب رو بخونید.
و چشمکی به مینجون میزنه. مینجون با لبخند میگه:
_ جونگیون بشین، باهم کتاب بخونیم.
جونگیون لبهاشو برمیگردونه و با تعجب بهش نگاه میکنه. همینطور که دارن کتاب میخونن، به بهانه کتاب خوندن سرهاشون رو به هم نزدیک کردن و هی تماس دستی با هم برقرار میکنن. سر قسمتی از کتاب که جو عشقی داره یهو هر دو به هم نگاه میکنن.   

برش به دیشب
داخلی - اقامتگاه کوهستانی - کارگاه - نیمه شب
مینجون پشت جونگیون میشینه و کمی بلوز جونگیون رو بالا میزنه. میخواد بند سوتین رو ببنده اما تأمل میکنه و میگه:
_ نمیتونم!
جونگیون آهی میکشه و میگه:
_ بلد نیستی یا میخوای...؟!
مینجون میون حرفش میپره و میگه:
_ قزنش افتاده!
جونگیون صورتش رو به طرف مینجون برمیگردونه و میخواد چیزی بگه اما وقتی چشم توی چشم مینجون میشه، نگاهاشون بهم گره میخوره و همینطور با سکوت توی چشمهای هم خیره میمونن. مینجون دستهاش رو آروم روی کمر جونگیون میکشه و دورش حلقه میکنه، همینطور که با اشتیاق بهش نگاه میکنه، لبهاش رو روی لبهای جونگیون میذاره.
Minjun - Jeongyeon - مینجون - جونگیون
جونگیون چشمهاشو میبنده و با اشتیاق میبوسش اما همین لحظه صحنه هایی از قدیمش جلوی چشمش میاد با خودش میگه "حتی اسم واقعیم هم بهش نگفتم" یهو چشمهاش رو باز میکنه و آروم ازش جدا میشه. مینجون با چشمهای خمار و صدای ملایمی میگه:
_ چیزی شد؟!
 جونگیون سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ اگه زود برنگردیم معلمها میفهمن با همیم.
مینجون چونه ش رو روی شونه ی جونگیون میذاره، صورتش رو به گردنش میچسبونه و میگه:
_ اینی که میخوام بگم لوس بازی نیست... واقعا وقتی باهاتم دلم نمیخواد لحظه ها تموم بشه.
جونگیون دستش رو روی دست مینجون میذاره و میگه:
_ منم همینطور.   

برش به حال
داخلی - اتوبوس - ظهر
مینجون با شیطنت بهش نگاه میکنه و با انگشت اشاره روی کتاب جمله ی "دوستت دارم" رو نشون میده. قلب جونگیون فرو میریزه و نمیدونه شاد باشه یا غمگین. که مینجون دوباره دستش رو روی جمله ی دیگه ای میذاره "بوسیدنت بهترین بود" جونگیون لبخند میزنه. یهو مینجون چشمش به انگشت جونگیون که روی جمله ی "میشه با هم بخوابیم؟!" هست، میوفته. همینطور که به نوشته خیره شده با خودش میگه "جونگیون هنوز به سن قانونی نرسیده، اگه باهم بخوابیم، میشم یه مرد بالغ که با یه بچه خوابیده؟! کارم تجاوز حساب میشه؟!" سریع با انگشتش جمله رو میپوشونه و میگه:
_ نه، هنوز براش خیلی زوده!
جونگیون از همه جا بیخبر، خودش هم نمیدونه دستش روی چه کلمه ایه. انگشت مینجون رو آروم از روش برمیداره و تا جمله رو میبینه با تعجب بهش نگاه میکنه، مینجون با صدای خیلی آرومی میگه:
_ زیر سن قانونی یعنی 20 سال به پایین نمیتونیم باهم.... خودت میدونی که!
جونگیون از سوءتفاهمی که پیش اومده خنده اش گرفته و از طرفی هم از عکس العمل مینجون به این موضوع خوشش اومده، توی فکرش میگه "نوجوون بااراده ایه! میخواد تا 20 سالش بشه صبر کنه!" برای اینکه اذیتش کنه دستش رو روی جمله ی "من میخوامش" میذاره. مینجون با چهره ای درمونده نگاهش میکنه. جونگیون میگه:
_ شوخی کردم... چرا جدی میگیری؟!
مینجون: ایش... تازه داشتم راضی میشدم!
جونگیون بهش میخنده و میگه:
_ داشتم فکر میکردم چه پسر نجیبی هستی! ولی انگار....
مینجون با چشمهای مشتاق بهش نگاه میکنه و میگه:
_ گفته بودم که به موقعش وحشی میشم.

 داخلی - مدرسه - سالن تئاتر - ظهر
گروه نمایش درحال تمرین هستن که مردی وارد میشه و میگه:
_ پیتزاهاتون رو آوردم.
چانسونگ با تعجب میگه:
_ ما که سفارش نداده بودیم!
مرد: سفارش برای گروه نمایش به سرپرستی هوانگ چانسونگه. 
چانسونگ جلو میره و میگه:
_ کی به نام من سفارش داده؟!
مرد: نمیدونم! یه نامه هم همراهش هست... از قبل هم پرداخت شده.
چانسونگ جعبه رو میگیره، همه با خوشحالی تمرین رو تعطیل میکنن و دو هم جمع میشن. چانسونگ میگه:
- صبر کنید باید بدونیم از طرف کیه!
 چانسونگ نامه رو میخونه و میگه:
_ از طرف جادوگره!!! گفته بهمون پیش پرداخت داده تا براش نمایش بازی کنیم.
همه هورااا میکشن و مشغول خوردن میشن. چانسونگ میگه:
_ باید توی کتابخونه اجرا کنیم!!!!! اصلا با عقل جور درمیاد؟!!!
همه پیتزاهاشون رو با بیحالی پایین میارن. جینیونگ میگه:
_ حالا که خوردیمشون یعنی قبول کردیم، نه؟!
چانسونگ با سر تأیید میکنه و میگه:
_ اگه انجام ندیم نمیذاره امسال رو پاس کنیم. 
همه با ناراحتی آهی میکشن. یرین درحالیکه به جونهو نگاه میکنه، میگه:
_ یعنی جادوگر اینکارم میتونه بکنه؟!!
جونهو فقط با خونسردی بهش نگاه میکنه و بعد با چهره ای ناراحت میگه:
_ من نمیخوام توی اینکار شرکت کنم.
یرین چشمهاشو ریز میکنه و مشکوکانه بهش نگاه میکنه. چانسونگ میگه:
_ بیخیال... میخوای دو سال دوم رو بخونی؟!! یادت نیست پارسال یکی با جادوگر همکاری نکرده بود، توی امنتحانهای آخر سال کاری کرد که تقلبهاش لو بره.
جونهو آهی میکشه. جینیونگ روی زمین ولو میشه و میگه:
_ بدبخت شدیم.
چانسونگ: فعلا بیاید بخوریم... یه کاریش میکنیم.
همه باز مشغول خوردن میشن. جکسون بلند میشه تا آب بیاره که مارک تیکه ی پیتزای جکسون رو برمیداره و با شوخی به دهنش نزدیک میکنه. جکسون تا میبینش با خودش میگه "چقدر قشنگه... دیگه حتی نگاه کردن بهش هم خطرناکه" آهی میکشه و میخواد فکرش رو عوض کنه، رو به مارک، میگه:
_ جادوگر میخواد ازمون کار بکشه... معلوم نیست بخاطرش از مدرسه اخراج بشیم یا نه... باشه... سهمم هم تو بخور!
مارک پیتزا رو بزور توی دهن جکسون میکنه و میگه:
_ داشتم شوخی میکردم.
جکسون در تلافی، از قصد انگشت مارک رو گاز میگیره. مارک که دردش گرفته، انگشتش رو میبوسه، اما وقتی خیسی انگشتش رو حس میکنه، با ناراحتی به دهن جکسون نگاه میکنه، با پشت دست لبش رو پاک میکنه و به بهانه ی دیگه ای از سالن بیرون میره.

داخلی - مدرسه - کلاس درس 2 - ظهر
جیوون وارد کلاس میشه و شروع میکنه به حاضر غیاب کردن تا به اسم تکیون میرسه، صداش میگیره. گلوش رو صاف میکنه و اسم تکیون رو صدا میزنه. تکیون که برخلاف همه ی کلاسها همیشه سر کلاس شیمی بیداره، از جاش بلند میشه و با لبخند تلخی میگه:
_ حاضر.
جیوون که سعی میکنه احساساتش رو بروز نده سریع اسم نفرات بعدی رو میخونه و شروع میکنه به درس دادن. نیکون که اصلا حواسش توی کلاس نیست همش توی فکر جونگیونه و با خودش میگه "اون دختر اینقدر عرضه داشته که یه هویت جدید برای خودش درست کرده و اومده جایی که اونا حتی نمیتونن فکرش رو بکنن... اگه من لوش ندم، عمرا کسی بفهمه اینجاس" جیوون چند ضربه به میز میزنه و میگه:
_ نیکون... حواست هست چی گفتم؟! چرا نمیگی کی رو انتخاب کردی؟!
نیکون مات و مبهوت نگاهش میکنه. جیوون ادامه میده:
_ برای تحقیق هفته ی بعد با کی همگروه میشی؟!
نیکون: یوو جونگیون.
جیوون با غضب میگه:
_ اون که از قبل همگروه مینجون شد... انگار واقعا اینجا نبودی!
نیکون: نمیشه سه نفری توی یه گروه باشیم؟!
جیوون: وقتی حواست سر کلاس نیست بهتره که سر کلاس نشینی. همین الان از کلاس برو بیرون، نمره ی تحقیق رو هم بهت نمیدم.
نیکون با عصبانیت دندونهاشو روی هم میفشاره و تا از جاش بلند میشه، نایون با تردید دستش رو بلند میکنه و میگه:
_ خانم، من میخواستم باهاش همگروه بشم.
نیکون با تعجب بهش نگاه میکنه. جیوون میگه:
_ واقعا! (رو به نیکون) پس ایندفعه رو میذارم تحقیق رو انجام بدی ولی الان از کلاس برو بیرون.
نیکون از کلاس بیرون میره. جیوون رو به جونهو میگه:
_ تو تنها موندی، مشکلی که نداری؟!
جونهو سرش رو به علامت منفی تکون میده و با ناامیدی رو به مینجون، آروم میگه:
_ چرا منو انتخاب نکردی؟! میدونستی که کسی انتخابم نمیکنه! مجبورم تنهایی تحقیق کنم.
مینجون: مگه ندیدی؟ اگه دیر میجنبیدم نیکون انتخابش میکرد!
جونهو شونه هاشو بالا میندازه و میگه:
_ ایهیم.

داخلی - خوابگاه پسران - اتاق 18 - شب
مینجون، جونهو، مارک، جکسون و جینیونگ در حال خوردن خوراکی و تماشای فیلم هستن. قسمتی از فیلم دو شخصیت همجنسگرا رو نشون میده. همین لحظه جینیونگ میپرسه:
_ بچه ها نظر شما درمورد همجنسگراها چیه؟!
مارک ناخودآگاه به جکسون نگاه میکنه اما تا چشم تو چشم میشن سریع ازش چشم برمیداره و به جونهو و مینجون نگاه میکنه. چند لحظه سکوت ایجاد میشه، جکسون میگه: 
_ اینم سوال داره؟ مینجون و جونهو که اگه بدشون میومد، پورنش رو نگاه نمیکردن!   
جونهو پس گردنی به جکسون میزنه و میگه:
_ حالا یه بار یه چیزی نگاه کردیم، تازه مگه چیه؟ فقط تمایلشون با بقیه فرق داره! 
مینجون: شما اینطور فکر نمیکنید؟!
بقیه با سر تأیید میکنن. جینیونگ میگه:
_ فکر کن اگه خودت همچین تمایلی داشتی چیکار میکردی؟
جونهو با نگاه کنجکاوی میگه:
_ سوالات داره مشکوک میشه!
مینجون دستش رو روی قلبش میذاره و میگه:
_ نکنه یکی از ما رو دوست داری!!! از الان بگم... متاسفم من یکی دیگه رو دوست دارم.
جکسون و مارک همینطور مات و مبهوت نگاهشون میکنن. جینیونگ سریع میگه:
_ نه بابا! من خودم زنها رو دوست دارم (رو به مینجون) ولی تو کی رو دوست داری؟ هان؟
مینجون: رازه... نمیتونم بگم!
جینیونگ: وااااو.
مارک که فکر میکنه منظور مینجون، جونهوئه؛ میگه:
_ عشق هر چی که باشه قشنگه، باید افتخار کنی که همچین احساسات باارزشی رو با کسی تقسیم میکنی.
لبخند کمرنگی بر لب جکسون میشینه. جونهو میگه:
_ ای بابا بیخیال بیاین بقیه ش رو نگاه کنیم.

داخلی - مدرسه - اتاق مشاوره - صبح
هیوری و جیساب سرمیز نشستن و درمورد مسائل دانش آموزها صحبت میکنن. هیوری با کلافگی میگه:
_ راستش من روز آخر گردش توی حیاط اقامتگاه یه کاندوم پیدا کردم. ولی نمیدونم مال کی بوده!
جیساب آهی میکشه و میگه:
_ اونجا دوربین هم نداشت که چک کنیم چه کسایی یواشکی بیرون رفتن، نه؟!
هیوری: از مسئول اقامتگاه پرسیدم ولی گفت حتی توی حیاط هم دروبین ندارن... خیلی نگرانم، توی مدرسه نباید همچین اتفاقایی بیوفته، ما مسئولیم! 
جیساب: حداقل خوبه از وسایل جلوگیری استفاده میکنن.
هیوری: این از نگرانیم کم نمیکنه... اونا هنوز خیلی جوونن.
جیساب: فعلا که کاری از دستمون برنمیاد جز اینکه حواسمون بهشون باشه. 

 خارجی - ساحل - شب
یه سری از بچه ها برای تولد جیمین توی ساحل جمع شده بودن و با هم جشن گرفته بودن. حالا دیگه جشن تموم شده و کم کم همه خداحافظی میکنن و میرن. مارک و جکسون هم ازشون جدا میشن و همینطور که کنار دریا راه میرن، جکسون میگه:
_ ای کاش جینیونگ هم باهامون اومده بود.
 یهو پای مارک توی شنها گیر میکنه و داره میوفته که دست جکسون رو میگیره و خودشو نگه میداره. اما تا میبینه دستش توی دست جکسونه سریع دستش رو بیرون میکشه. با این رفتار مارک، بغض گلوی جکسون رو میگیره و با خودش میگه "حتی دیگه گرفتن دستم هم حس بدی بهش میده." با سکوت به راهشون ادامه میدن، جکسون توی فکرش میگه "اگه اینطوری پیش بره همش ازم دورتر میشه و تمام خاطرات خوبمون نابود میشه! باید حسم رو بهش بگم! (قدمهاش کمی آرومتر میشه) اگه بهش بگم شاید درکم کنه و حداقل با خاطره ی خوب از هم جدا بشیم!" و همینطور با ذهن درگیرش به قدمهای مارک نگاه میکنه که ازش دورتر و دورتر میشه. 

داخلی - ایستگاه مترو - شب
جکسون و مارک دارن به ته ایستگاه میرن که یهو جکسون توی جاش میایسته و مارک رو صدا میکنه. مارک برمیگرده و وقتی میبینه جکسون چند قدم عقبتر ایستاده، میگه:
_ چیزی شده؟!
جکسون درحالی که با هول با انگشتهای دستش بازی میکنه، سعی میکنه جملات رو توی ذهنش ترتیب بده. مارک جلوتر میاد و میگه:
_ چیزی میخوای بگی؟
جکسون: یه چیزی هست که تاحالا بهت نگفتم. بخاطر اینکه نمیخواستم دوست خوبی مثل تو رو از دست بدم... راستش... حس میکنم دارم به دوستیمون خیانت میکنم.
مارک آب گلوش رو به سختی قورت میده و با دقتتر به جکسون گوش میده. جکسون ادامه میده:
_ خیلی تلاش کردم توی لحظاتی که تو به عنوان دوست بهم نزدیک میشی فقط دوستت باشم اما... (با صدای گرفته) نتونستم احساساتم رو کنترل کنم. خیلی وقته حس فقط یه دوست رو بهت ندارم. (سعی میکنه به مارک نگاه نکنه) هر بار دستت رو میگیرم... هر بار توی چشمهات نگاه میکنم... از اینکه حس خوبی بهم میده (سرش رو پایین مینداره) از خودم خجالت میکشم. 
مارک خشکش زده و فقط با بُهت بهش خیره شده. جکسون درحالیکه چشمهاش نمناک شده، میگه:
_ نمیخوام با گفتن اینا ناراحتت کنم... فقط... فقط فکر کردم این حقته که بدونی بهت چه حسی دارم. 
درهمین حین قطار به ایستگاه میرسه و سر و صدای زیادی ایجاد میکنه.
Mark - Jackson - Markson - مارک - جکسون - مارکسون
مارک که نمیتونه چیزی بگه فقط با ناراحتی به چشمهای نمناک جکسون نگاه میکنه. جکسون که حس میکنه قلبش دیگه از تپش ایستاده آروم میگه:
_ متاسفم... 
و سریع پشتش رو میکنه و سوار مترو میشه. 

داخلی - مترو - واگن قطار - شب
جکسون تا وارد میشه هی دلش میخواد برگرده و به مارک نگاه کنه اما جرأت نمیکنه، فقط درحالی که دستش رو محکم مشت میکنه به در تکیه میده و چشمهاشو میبنده.

خارجی - منزل وانگ - اتاق جکسون - بالکن - شب
جکسون همینطور که به کیسه بوکس مشت میزنه به مارک فکر میکنه. وقتی لحظه ای که مارک دستش رو از توی دستش بیرون میکشید رو به یاد میاره با ناراحتی کیسه بوکس رو میگیره و درحالی که سرش رو بهش تکیه میده زیر لب میگه:
_ بعد از شنیدن اون حرفا چه خاطره ی خوبی باقی میمونه؟! حتما فکر میکنه تمام این مدت داشتم ازش سوءاستفاده میکردم!
همینطور که اشکهاش جاری میشه، آه عمیقی میکشه و میگه:
_ گند زدم به همه چیز. نکنه بخاطر من از این مدرسه بره!!!
هق هق گریه میکنه و با خودش میگه "من احمق دوباره چیکار کردم؟!"

✿پایان قسمت چهاردهم✿

ویدئویی که برای این قسمتِ مارک و جکسون ساختیم رو اگه ندید از لینک زیر دانلود کنید


آنچه در قسمت بعد خواهید خواند: 
جیساب: چرا انتقالی؟! کسی اذیتت کرده؟! 
تکیون: چرا اون عکسها رو به مامان دادی؟! اصلا میدونی با این کارت چیکار کردی؟!
     

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر