۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

★(14)★ ...I Need Somebody To

داخلی - منزل تکیون - اتاق خواب - شب
تکیون تا تماس رو قطع میکنه با دست بدنش رو میپوشونه و با نگرانی میگه:
_ بازم داره میاد اینجا!... (با ناراحتی) ایش... چرا اینا اینطوری میکنن؟!
به اسم مخاطبای موبایل سئون نگاه میکنه و میگه:
_ پیش من که نیست... پیش مامانشم که نیست! (کمی فکر میکنه) نکنه هنوز توی اداره س؟!... آه... غیر ممکنه.
با اداره تماس میگیره، بعد از چندتا بوق سئون از پشت موبایل میگه:
_ بله؟
تکیون: تو واقعا توی اداره ای؟!
سئون: شما؟
تکیون: من تکیونم... موبایلت پیش من جا مونده، دنبالش نمیگشتی؟
سئون: میدونستم پیش تو مونده. 
تکیون: همین الان مامانت زنگ زد. خیلی نگران و عصبانی بود... داره میاد خونه ی من فکر میکنه تو اینجایی.
سئون: چی؟ 
تکیون: لطفا باهاش تماس بگیر و بهش بگو که کجایی.
تکیون بعد از اینکه تماس رو قطع میکنه با کلافگی میگه:
_ عجب گیری افتادما. 

داخلی - راهروی بیمارستان - شب
نیکون رو به روی یکی از انترنها ایستاده، با ناراحتی میگه:
_ جیئون حالش خوبه؟ سه روزه که اینجاس نگرانش شدم... اصلا نمیدونم، خوب میخوره؟ خوب میخوابه؟
انترن: اون اگه به خودش نرسه نمیتونه از عهده ی بیمارا بربیاد پس نگرانش نباش. الان هم توی اتاق جراحیه... شاید کارش یکم طول بکشه میخوای منتظرش بمون.
نیکون دو ساعت روی صندلی انتظار میشینه اما جراحی تموم نمیشه. ظرف غذایی که آورده رو به یکی از پرستارها میسپره و میره.  

داخلی - شرکت خودرو سازی - اتاق رئیس - بعد از ظهر
جونهو روی صندلیش نشسته و همینطور که هی میچرخونه ش، چنگی لای موهاش میندازه و میگه:
_ اه... چطوری بهش بگم؟
برای چند لحظه به شماره تلفن شینهی توی موبایلش خیره میشه و باهاش تماس میگیره. بعد از سلام و احوال پرسی میگه:
_ سه روزه که همدیگه رو ندیدیم، امروز عصر وقت داری همدیگه رو ببینیم؟
شینهی: عصر سرم شلوغه... خودت که میدونی دارم دنبال خونه میگردم.
جونهو با ناامیدی میگه:
_ آه... پس نمیتونی.
شینهی: اگه میتونی بیا الان توی کافی شاپی که کار میکنم همدیگه رو ببینیم.
لبخندی روی لبهای جونهو میشینه و با صدایی پر نشاط میگه:
_ الان میام.
بعد از قطع کردن تماس منشی وارد میشه و میگه:
_ جلسه ی امروز نیم ساعت دیگه شروع میشه.
جونهو با درموندگی دستی به پشت سرش میکشه و میگه:
_ بابابزرگ امروز توی شرکته، بهش بگو اون بجای من بره سر جلسه.

داخلی - کافی شاپ خوشی - بعد از ظهر
 جونهو وارد میشه و سر میزی میشینه بعد از کمی جیمین به طرفش میاد و میگه:
_ خوش اومدید، چی میل دارید؟
جونهو: من با خانم پارک شینهی قرار دارم.
جیمین: چند لحظه صبر کنید.
جیمین میره و بعد از چند دقیقه همینطور که شینهی لباس کارش تنشه، به طرف جونهو میاد. جونهو با لبخند بهش خیره میشه. شینهی که جلوتر میاد، جونهو از جاش بلند میشه و با هم سلام میکنن. بعد از کمی هر دو همینطور که قهوه مینوشن در مورد مشکلات خونه ی شینهی گفتگو میکنن. جونهو میگه:
_ یه شب میخوام شام مهمونت کنم، میتونی برنامه هاتو براش جور کنی؟
شینهی: چرا همیشه زحمتها برای تو باشه؟ ایندفعه مهمون من.
جونهو: این شامی که میگم فرق داره، میخوام دعوتت کنم خونه م.
چند لحظه شینهی با تعجب نگاهش میکنه جونهو سرفه ای میکنه و میگه:
_ اگه دوست داری سیونگکی رو هم بیار.
شینهی: بذار با سیونگکی هماهنگ کنم بعد بهت خبر میدم.
بعد از کمی جونهو میخواد بره که نگاهی به سر تا پای شینهی میندازه و با لبخندی جذاب میگه:
_ راستی، میدونی؟... با لباس کار خیلی جذاب شدی.
شینهی شوکه میشه و میگه:
_ تو اولین کسی هستی که بهم اینو میگی.
جونهو کمی سرش رو نزدیک میبره و میگه:
_ چون چشمهای خوبی دارم.
شینهی سرش رو پایین میندازه و میخنده.

داخلی - منزل تکیون - بعد از ظهر
کارگرها در حال آوردن وسایل بنایی هستن، سئون هم زیر نظر دارشون. تکیون از اتاقش بیرون میاد و یه گوشه روی صندلی میشینه و مشغول نقاشی کشیدن میشه. سئون به طرفش میاد و میگه:
_ مطمئنی میخوای در طی ساخت و ساز همینجا بمونی؟ اینجا خیلی گرد و خاک میشه.
تکیون: آره... چون زیاد طول نمیکشه مشکلی ندارم، میخوام کارشون رو ببینم. فعلا توی اتاق خودم میمونم تا ساخت اتاقهای دیگه تموم بشه.
سئون مشغول راهنمایی کردن کارگرها میشه، تکیون کنار سئون می ایسته و میگه:
_ چرا هیچی نمیگی؟
سئون با تعجب نگاهش میکنه. تکیون میگه:
_ هیچی از دیشب نمیگی... با مامانت که دعوات نشد؟!
سئون دندونهاشو روی هم میفشاره و میگه:
_ نگران نباش، بخاطر تو با مامانم دعوا نکردم.
تکیون نفس راحتی میکشه و میگه:
_ نمیدونم چرا هر دفعه با مامانت برخورد داشتم، اینقدر بد پیشش ظاهر شدم.
سئون چیزی نمیگه، تکیون میگه:
_ راستی اون روز، اونوقت روز، تنهایی اونهمه نوشیده بودی. وقتی زمان سختی رو داری با یکی درد و دل کن. تنها بودن فقط غم آدم رو بیشتر میکنه.
سئون روش رو از تکیون برمیگردونه و خودشو مشغول کار کردن نشون میده، چشمهاشو میبنده و گوشه ی لبشو میگزه، با خودش میگه: "این چطور میتونه اینقدر مخ بخوره؟!" تکیون با ناامیدی میگه:
_ انگار با حرفهام دارم ناراحتت میکنم! درسته؟
سئون آهی میکشه و میگه:
_ متأسفم من الان سر کارم هستم... باید روی کارم تمرکز کنم.
تکیون: ببخشید مزاحمت شدم.     

داخلی - بیمارستان - اتاق استراحت - بعد از ظهر
 جیئون در حالی که تلفنی با نیکون صحبت میکنه میگه:
_ حتما سعی میکنم برای تولد مامان بیام. باید کسی رو پیدا کنم تا بجام شیف وایسته.
نیکون: ممنون. پس منتظرتم.
جیئون تماس رو قطع میکنه. روی تخت دراز میکشه و بدنش رو کش و قوسی میده، یکی از انترن ها که روی تخت کناری دراز کشیده میگه:
_ تولد مامان نیکونه؟ مجبوری بری؟
 جیئون: اگه اینجا نباشم و اتفاقی برای بیمارام بیافته خودمو مقصر میدونم... اما بخاطر خوشحالی نیکون هم که شده باید برم.    

داخلی - منزل وویونگ - عصر
آهنگ ملایمی پخشه و وویونگ روی مبل دراز کشیده و چشمهاشو بسته، انگار که به چیزهای ناخوشآیندی فکر میکنه، خمهاش توی هم میره.

برش به دوران دبیرستان وویونگ:
 داخلی - منزل خانواده ی وویونگ - اتاق وویونگ - بعد از ظهر
سوزی و وویونگ در حال درس خوندن هستن، سوزی سرش توی کتابشه و وویونگ با محبت بهش چشم دوخته، سوزی یهو سرش رو بالا میاره و موهاش رو از روی صورتش کنار میزنه. همین لحظه تپش قلب وویونگ سریعتر میشه، سعی میکنه خونسردیش رو حفظ کنه و روی درس تمرکز کنه. اما باد شدیدی میوزه که باعث میشه پنجره باز بشه و موهای سوزی رو به پرواز درمیاره. همین لحظه سوزی میگه:
_ آه... چه هوای تازه ای.
وویونگ که نشاط رو توی چهره ی سوزی میبینه، حس میکنه بیشتر از قبل میخوادش، هر چی بیشتر به سوزی نگاه میکنه این حس توی وجودش بیشتر میشه؛ یهو میگه:
_ دو♥ست دخترم میشی؟
سوزی با تعجب میگه:
_ چی؟!
برای چند لحظه بینشون سکوتی ایجاد میشه تا وویونگ میخواد چیزی بگه، سوزی میگه:
_ میدونم قرار گذاشتن با تو هیچ هیجانی نداره، برای چی باید قبول کنم؟!... 
لبخند از روی لبهای وویونگ محو میشه. سوزی میگه:
_ خودت که میدونی من میخوام خواننده بشم، نمیتونم به تمام دنیا بگم تو دو♥ست پسرمی... 
وویونگ که فقط صدای خرد شدن قلبش رو میشنوه دیگه هیچی از ادامه ی حرفهای سوزی نمیشنوه.

برش به حال:
داخلی - منزل وویونگ - عصر
قطره اشکی از گوشه ی چشم وویونگ جاری میشه، آروم چشمهاشو باز میکنه و به سقف خیره میشه اما چون میخواد این احساسات رو از خودش دور کنه سریع بلند میشه و همینطور که به طرف آشپزخونه میره یهو ساق پاش به گوشه ی میز میخوره، با ناراحتی پاش رو میگیره و میگه:
_ آه... الان بازم کبودیش تازه میشه.

داخلی - منزل خانواده ی نیکون - شب
نیکون، گونیونگ، جونگیو (پدر نیکون) و اونگیونگ (مادر نیکون) کیکی وسط گذاشتن و منتظر جیئون هستن، نیکون از جاش بلند میشه و با جیئون تماس میگیره. همینطور که منتظره پاسخ جیئونه از اینطرف اتاق به اونطرف اتاق قدم میزنه، دیگه پشیمون میشه و میخواد قطع کنه که جیئون جواب میده:
_ نیکون جان، من الان یه مریض خیلی بد حال دارم، نمیشه حتی یه لحظه هم تنهاش گذاشت...کسی رو پیدا نکردم که جام بمونه. از طرف من از مامان معذرت خواهی کن.
نیکون: باشه.
تماس رو قطع میکنه و رو به خانواده ش میگه:
_ جیئون امشب نمیتونه بیاد.
اونگیونگ: در هر صورت جیئون هنوز جزوی از خانواده مون نیست، نباید ازش زیاد انتظار داشته باشیم.
بغض گلوی نیکون رو میگیره اما سعی میکنه کنترلش کنه، گونیونگ میگه:
_ جیئون رو درک میکنم، شاغل بودن و به خانواده اهمیت دادن در یه زمان خیلی سخته... مخصوصا یه دکتر که کارش با جون آدمهاس.
نیکون لبخند خشکی میزنه و کنار بقیه میشینه. جونگیو میگه:
_ بهر حال بیاین جشن تولد رو شروع کنیم.

داخلی - منزل خانواده ی چانسونگ - شب
چانسونگ کنار پنجره نشسته و به منظره ی خیابون و چراغهای ماشینها نگاه میکنه و توی فکره، نگاهی به ورقی که شماره تلفن روش نوشته شده میکنه. جونهو با دو لیوان آبمیوه وارد میشه و میگه:
_ واقعا میخوای مصاحبه رو قبول کنی؟
چانسونگ: نباید بیشتر از این به کسی آسیب برسونم.
جونهو با سر تأیید میکنه. چانسونگ موبایلش رو برمیداره و با شماره تماس میگیره. مینجون از پشت موبایل جواب میده. چانسونگ میگه:
_ من هوانگ چانسونگم.
مینجون با خوشحالی میگه:
_ باورم نمیشه بهم زنگ زدی.
چانسونگ: فقط حس میکنم که باید این مصاحبه رو قبول کنم.
مینجون: واقعا؟! این عالیه، کی وقت داری برای مصاحبه؟
چانسونگ: تو وقتش رو تعیین کن.
مینجون: فردا چطوره؟ توی همون کافی شاپ قبلی.
چانسونگ: خب، فردا میبینمت.
بعد از قطع کردن تماس نفس راحتی میکشه.

داخلی - منزل وویونگ - شب
مینجون تا تماس رو قطع میکنه وویونگ میگه:
_ راستی از مینا چه خبر؟... تونست چیزی بدست بیاره؟
مینجون: من ازش خبری ندارم.
وویونگ: اون هر روز میومد کافی شاپ اما چند روزه منم ازش خبری ندارم.
وویونگ با مینا تماس میگیره، مینا سریع پاسخ میده و با صدای آرومی میگه:
_ من توی انبار گیر افتادم زود.........
یهو تماس قطع میشه.
پایان قسمت چهاردهم

هیچ نظری موجود نیست: