۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

★(38)★ ...I Need Somebody To **قسمت آخر**

داخلی - منزل نیکون و جیئون - شب
جونهو و چانسونگ و نیکون با هم نشستن. چانسونگ رو به جونهو میگه:
_ منظورت اینکه کاترینا حتی از تکیون هم سوء استفاده کرده. 
جونهو با سر تایید میکنه. نیکون میگه:
_ تکیون پسر خیلی ساده ایه پس کاترینا میتونسته خیلی راحت براش نقش بازی کنه.
جونهو: کاری کرده که تصادف اتفاقی بنظر بیاد و حتی تقصیر رو هم تکیون به گردن گرفته. باورم نمیشه فقط برای کنار زدن تو اینقدر کثافت کاری کردن. 
چانسونگ: بهت که گفته بودم، دنبالش گشتن فایده ای نداره. اگه بیشتر پیگیری کنیم فقط به تکیون بیشتر آسیب میرسونیم. 
نیکون: یعنی میخوای بیخیال بشی؟!
چانسونگ: چیکار میتونم بکنم؟! فقط میتونیم قضیه ی تصادف رو شفاف کنیم که اونم برام مهم نیست. هنوز هم نمیخوام بابام از تصادف بویی ببره. پس همینجا تمومش کنیم.
جونهو: درسته. تکیون بخاطرش قبلا خیلی سختی کشیده، بهتره دیگه ما اذیتش نکنیم. بابات هم تازه از حال و هوای ناراحتی دوپینگ دراومده، نباید نگرانش کنیم.
نیکون: شما چقدر راز دارید! (رو به چانسونگ) ببینم چیزی هم هست که از گونیونگ قایمش کنی؟
چانسونگ تا اسم گونیونگ رو میشنوه به یاد شورتی که بهش داده بود میوفته و گوشاش قرمز میشه. جونهو با لبخند شیطانی میگه:
_ من که فکر کنم خودشون دوتا یه رازی دارن که از ما قایمش میکنن. یه راز خوب!
نیکون با تعجب میگه:
_ ببینم، تو که با گونیونگ...
چانسونگ سریع میگه:
_ هنوز نه!
نیکون که غیرتی شده میگه:
_ پس تو فکرش هستی؟!
چانسونگ با حق به جانبی میگه:
_ اصلا به شما چه ربطی داره؟!
جونهو: چقدر پررویی! انگار نه انگار نیکون برادرشه!
چانسونگ: آخه این قضیه خیلی خصوصیه. حتی اگه برادرش هم باشی نمیخوام درموردش باهات حرف بزنم.
نیکون میخنده و میگه:
_ باشه بابا، داشتم شوخی میکردم.
و هر سه باهم بلند میخندند.

داخلی - منزل خانواده ی مینجون - شب
جینهی و اینهوا با تعجب به مینا که همراه مینجون وارد خونه میشه نگاه میکنن. اینهوا در گوش جینهی میگه:
_ فکر میکردم دوستش که میخواد بیاره پسره!
جینهی آروم به دست اینهوا میزنه و میگه:
_ عجیبه!
مینجون مینا رو معرفی میکنه و میگه:
_ همون دوستمه که گفتم میخوام یه شب اینجا بمونه.
اینهوا: آهان! شام خوردید؟!
مینجون: نه، میخوایم با شما بخوریم.
جینهی درحالی که با حس عجیبی به مینا نگاه میکنه میگه:
_ پس تا سرد نشده بریم سر میز.
همینطور که به طرف میز میرن مینا آروم به مینجون میگه:
_ چرا آوردیم اینجا؟! حس خوبی ندارم، مامان و بابات یه جوری بهم نگاه میکنن.
مینجون: حالا میفهی چرا آوردمت.

داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخونه - شب
کافی شاپ زودتر تعطیل شده و جیمین تنهایی توی آشپزخونه داره مواد تهیه ی غذا رو آماده میکنه. نیکون وارد میشه و سلام میکنه. جیمین نفس عمیقی میکشه و با لبخند میگه:
_ سلام، خوبی؟!
نیکون با سر تایید میکنه. با اینکه هر دو معذب هستن ولی به روی خودشون نمیارن و با سکوت کارشون رو شروع میکنن. بعد از کمی نیکون میگه:
_ امشب... آخرین شبیه که اومدم کمکت.
جیمین با تعجب نگاهش میکنه، نیکون میگه:
_ نگران نباش؛ به ترم جدید کم مونده. این درسها رو از خود استاد جی.وای یاد بگیری بهتره. 
جیمین با لبخندی میگه:
_ ازت خیلی ممنونم که این مدت بهم کمک کردی.
نیکون دست از کار میکشه، روی به روی جیمین میاسته و میگه:
_ ببخشید که باعث اذیتت شدم. من برات دوست خوبی نبودم.
جیمین به علامت منفی سرش رو تکون میده و میگه:
_ نه، تو باید منو ببخشی. من باعث شدم که...
نیکون دستش رو روی شونه های جیمین میذاره و وسط حرفش میگه:
_ بیا به کارمون ادامه بدیم.
جیمین با ناراحتی به نیکون که مشغول آشپزی شده نگاه میکنه و آهی میکشه.

داخلی - منزل تکیون - شب
سئون روی مبل نشسته و درحالی که به تکه ورقی ذل زده میگه:
_ باورم نمیشه، چرا سوزی شماره تلفنش رو بهم داد؟! نمیدونستم با طرفدارش اینقدر مهربونه!
تکیون در حالی که اخمهاش توی همه، مثل بچه های بدخلق کنار سئون میشینه و میگه:
_ ای کاش اصلا نمیبردمت پیشش. از عصر تا حالا به یه تیکه کاغذ ذل زدی!
سئون پوزخندی میزنه و میگه:
_ حسودیت میشه؟!
تکیون طلبکارانه میگه:
_ پس چی که حسودیم شده؟! اصلا شکلات رو هم میبردی میدادی به اون دیگه!
سئون سرش رو یکم به تکیون نزدیک میکنه و آروم میگه:
_ هنوزم فکر میکنی من همج♥نسگرام؟!
تکیون با نگاه شیرینی به چشمهای سئون خیره میشه و میگه:
_ نه، تو منو دوست داری!
سئون محکم به شونه ی تکیون میزنه و به عقب هلش میده. تکیون میخنده و میگه:
_ اولا خیلی برام عجیب بودی ولی کم کم ازت خوشم اومد، میای باهم...
سئون وسط حرفش میگه:
_ راستش تا بحال به اینجور رابطه ها فکر نکردم. حس دوست داشتن تو برام یکم عجیبه، حتی بعضی وقتا درکش نمیکنم، همش از خودم میپرسم من چرا تو رو دوست دارم؟
تکیون: ای... میدونم به مامانت چی گفتی.
سئون با تعجب به تکیون نگاه میکنه. تکیون ادامه میده:
_ مامانت بهم زنگ زده بود. 
سئون: باهات بد حرف زد؟!
تکیون: نه! فقط حرفای یه مادر که نگران دخترش بود رو گفت.
اشک توی چشمای سئون حلقه میزنه و میگه:
_ مطمئنم بهت بد و بیراه گفته.
تکیون دستش رو دور صورت سئون میذاره و میگه:
_ هرچی هم گفته باشه بنظر من بد نبود! خودت هم میدونی که مامانت با چه قلب شکسته ای تو رو بزرگ کرده.
اشکهای سئون سرازیر میشه. تکیون اشکهاشو پاک میکنه و میگه:
_ نمیذارم مثل اون قلبت شکسته بشه. 
سئون، تکیون رو با محبت بغل میکنه. تکیون هم بغلش میکنه و میگه:
_ ممنون که بهم اعتماد داری.

داخلی - منزل خانواده ی مینجون - شب
اینهوا و جینهی گوشه ای دارن یواشکی با هم حرف میزنن. اینهوا میگه:
_ مینجون تا حالا وویونگ رو هم نیاورده خونه. یعنی دوستیش با این دختره چقدره که آوردش؟
جینهی: نکنه، دو♥ست دخترشه؟!
اینهوا: یعنی باید بذاریم توی یه اتاق بخوابن؟!
جینهی: بذار از خودش هم بپرسیم.
مینجون رو صدا میکنن. اینهوا میگه:
_ من اتاق مهمون رو خالی نکردم، فکر میکردم دوستت پسره و میخواد توی اتاق خودت بخوابه.
مینجون: واقعا؟ خب اشکالی نداره، توی اتاق من میخوابه.
 مینجون میخواد بره که جینهی دستش رو میگیره و میگه:
_ دو♥ست دخترته؟!
مینجون میخنده و میگه:
_ نه بابا، من توی نشیمن میخوابم.

خارجی - خیابان - نیمه شب
وویونگ و جیمین کنار هم راه میرن. جیمین میگه:
_ توی این مدت خیلی اذیتت کردم، ولی از این به بعد راحت میشی. دیگه شبها نمیمونم.
وویونگ با تعجب میگه:
_ چرا؟!
جیمین: نیکون گفت که دیگه نمیتونه بیاد باهام تمرین کنه. کلاسهای آشپزی هم زودی شروع میشه.
وویونگ: خب خودت بیا، غذاهایی که اختراع میکنی رو درست کن.
جیمین: حالا من چند ماه یه بار غذای جدیدی رو امتحان میکنم که اونم میتونم توی خونه درست کنم.
وویونگ: خب هر وقت خواستی درستش کنی بیا کافی شاپ.
جیمین با لبخند میگه:
_ ممنون.
همین لحظه دوتا مرد م♥ست از اونطرف خیابان دارن رد میشن. جیمین به وویونگ نزدیکتر میشه و دستش رو محکم میگیره. وویونگ با محبت بهش نگاه میکنه. جیمین توی چشمهای پر از احساس وویونگ نگاه میکنه، سریع ازش چشم برمیداره و میگه:
_ مطمئنی احساساتت رو نسبت بهم کم کردی؟!
وویونگ: احساساتم توی یه روز شکل نگرفته بود که توی یه روز هم از بین بره.
جیمین: مطمئنی بیشتر نشده؟!
وویونگ: چرا این سوالها رو میپرسی؟
جیمین سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ پس چرا الان بیشتر حسش میکنم.
وویونگ: چون هنوزم دوستت دارم. از اینکه به عنوان یه مرد بهم تکیه کنی خوشم میاد.
جیمین آروم دست وویونگ رو رها میکنه و میگه:
_ ببخشید، هیچوقت به احساساتت توجه نمیکنم.

داخلی - منزل خانواده ی مینجون - اتاق مینجون - صبح
مینا خوابه، مینجون کنارش روی تخت میشینه و منتظره؛ تا مینا بیدار میشه، مینجون میگه:
_ صبح بخیر.
مینا میخنده و میگه:
_ صبح بخیر.
مینجون: پاشو دست و صورتت رو بشور بیا صبحونه بخور. 

داخلی - منزل خانواده ی مینجون - صبح
مینا همینطور که به طرف توالت میره، اینهوا که از کنارش رد میشه میگه:
_ صبح بخیر.
مینا با لبخند جوابش رو میده و با تعجب به رفتنش نگاه میکنه.

داخلی - منزل خانواده ی مینجون - غذاخوری - صبح
اینهوا، جینهی و مینجون سر میز صبحانه نشستن. مینا وارد میشه و کنار مینجون میشینه، جینهی میگه:
_ صبح بخیر دخترم.
مینا شکه میشه و به مینجون نگاه میکنه. مینجون با نگاهی گرم بهش لبخند میزنه. مینا آروم بهش میگه:
_ برای اولین بار حس میکنم عضو یه خانواده ام. 

داخلی - منزل تکیون - بعد از ظهر
تکیون و سئون بعد از ناهار خوردن کنار هم روی مبل میشینن. تا تکیون تلویزیون رو روشن میکنه با سکانس س♥کسی فیلمی مواجه میشن. سئون از خجالت سرخ میشه ولی تکیون خیلی خونسرد برخورد میکنه و میگه:
_ فیلم نگاه میکنی یا بزنم کانال دیگه ای؟
تکیون تا برمیگرده و صورت قرمز سئون رو میبینه، سریع کانال رو عوض میکنه و میگه:
_ میخوای انیمیشنی که خودم ساختم رو ببینی؟
سئون: مگه آماده س؟!
تکیون: چند دقیقه ایش رو درست کردم ولی خب هنوز صداگذاری نشده.
 تکیون لپتاپش رو میاره و انیمیشن رو پخش میکنه. همینطور که دارن باهم نگاه میکنن. سئون میگه:
_ منم مثل تو انیمیشن خیلی دوست دارم. (قفسه ی DVD های انیمیشن رو نشون میده) همیشه دوست داشتم همچین چیزی داشته باشم.  
  تکیون: خب الان مال هردومونه.
سئون میخنده و میگه:
_ هنوزم باورم نمیشه باهات قرار میذارم.
تکیون لپتاپ رو روی میز میذاره؛ یکم به سئون نزدیکتر میشه و میگه:
_ هنوزم باور نمیکنی؟!
سئون خودشو یکم عقب میکشه، تکیون هی بهش نزدیکتر میشه و سئون هی خودشو عقبتر میکشه تا اینکه به دسته ی مبل میرسه و دیگه جایی برای عقب رفتن نداره. تکیون میخواد لبهاش رو روی لبهای سئون بذاره که یهو زنگ مایکروویو به صدا در میاد. تکیون با تعجب میگه:
_ تو چیزی توی ماکروویو گذاشتی؟!
سئون: نه!
تکیون با تعجب میگه:
_ پس کی گذاشته؟ نکنه این خونه روح داره؟!
سئون با ترس میگه:
_ بیا بریم ببینیم چیه.
 
 داخلی - منزل تکیون - آشپزخونه - بعد از ظهر
تکیون و سئون آروم وارد آشپزخونه میشن. تکیون ظرف رو از توی ماکروویو بیرون میاره و میگه:
_ واقعا داره ترسناک میشه. یعنی چی؟
سئون میزنه زیر خنده و میگه:
_ چقدر ترسویی! من گذاشته بودمش.
تکیون روی کابینت میشینه و میگه:
_ دارم برات.
سئون جلوش میایسته و میگه:
_ من از اینجور چیزا نمیترسم.
تکیون دستش رو دور کمر سئون حلقه میکنه، سئون هم دستهاش رو دور گردن تکیون میندازه. با محبت بهم نگاه میکنن و تکیون خودش رو در آغوش سئون فرو میبره و شروع میکنه به بو♥سیدن گردنش و شونه اش. سئون حس میکنه قلبش برای چند لحظه نمیزنه و فقط گوشه ای از یقه ی بلوز تکیون رو توی مشتش میگیره. تکیون از بغلش بیرون میاد و میگه:
_ از این چیزا چی؟ از اینا هم نمیترسی؟
سئون دستهاش رو دور صورت تکیون میگیره، لبخند ملیحی میزنه و لبهاش رو روی لبهای تکیون میذاره. تکیون داره میبو♥سش غافل از اینکه کنار گاز نشسته و در حین بوسیدن همینطور ناخودآگاه به گاز نزدیکتر میشه، یهو باسنش میخوره به قابلمه و میسوزه. همین لحظه از جا میپره و در حالی که باسنش رو گرفته میگه:
_ آی سوختم!
سئون میشینه روی زمین و شروع میکنه به خندیدن. تکیون برای چند لحظه با تعجب نگاهش میکنه ولی میزنه زیر خنده.  

 داخلی - منزل نیکون و جیئون - شب
نیکون توی آشپزخونه مشغول کاره که جیئون وارد خونه میشه، جیئون داره به طرف اتاق خواب میره که نیکون میگه:
_ جیئون، میخوام امروز باهم حرف بزنیم.
جیئون: خیلی خسته ام بذار برای بعد.
نیکون دنبال جیئون به اتاق خواب میره.

 داخلی - منزل نیکون و جیئون - اتاق خواب - شب
جیئون روی تخت میشینه، نیکون کنارش میایسته و میگه:
_ فکر میکنم باید از هم جدا بشیم.
جیئون با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ این دیگه چه شوخی ایه؟!
نیکون: شوخی نیست، خیلی وقته دارم روش فکر میکنم، خیلی وقته حس میکنم دارم تنهایی توی این خونه زندگی میکنم. زندگی اینطوری واقعا برام سخته. 
جیئون: چی شده که داری اینحرفها رو میزنی؟
نیکون: من میخواستم عاشق باشیم ولی تو همیشه کارت برات اولویت داره. خیلی وقتا ایکاش میکردم که حتی عشق دومت بعد از کارت باشم ولی اینقدر خودتو سرگرم کارت کردی که اصلا متوجه من نیستی.
جیئون: درای میگی تمام این مدت با من مجبوری رابطه داشتی؟!
نیکون با ناراحتی میگه:
_ من تمام این مدت داشتم سعی میکردم عشقمون که داره از بین میره رو نگه دارم. اما تنهایی نگه داشتنش خیلی سخت... نه... غیر ممکن بود.
جیئون مات و مبهوت به نیکون نگاه میکنه و با ناراحتی میگه:
_ فکر میکردم خیلی باهم خوشبختیم.
نیکون با غمی توی صداش میگه:
_ ببخشید که نتونستم زودتر بهت بگم، خیلی سعی کردم ولی حتی فرصت پیدا نمیکردم که باهات حرف بزنم.
قطره اشکی از چشم جیئون جاری میشه و میگه:
_ یعنی میگی رابطه مون تموم شدس؟
نیکون: فکر میکنم اینطوری هردومون زندگی شادتری داشته باشیم.
جیئون: تمام این مدت فکر میکردم دوستم داری ولی حالا میگی با من شاد نیستی؟ چون منو نمیبینی؟ چون من یه دکترم؟
نیکون: همه ی دکترا زندگیشون اینقدر بی احساسه؟ حتی وقتی با هم شام میخوردیم تو از بیمارات حرف میزدی. اصلا من توی قلب و فکرت جایی داشتم؟!
جیئون: ولی من واقعا عاشقت بودم.
اشک توی چشمهای نیکون حلقه میزنه و آروم میگه:
_ فقط عاشق شدن کافی نیست، باید از عشقت خوب محافظت کنی و نیازهاش رو برطرف کنی. من همیشه منتظر روزهای بیکاریت میموندم تا باهم به پیکنیک بریم و خوش بگذرونیم ولی تو همیشه ترجیح میدادی جای دوستات شیف بمونی، پس احساسات من این وسط چی میشدن؟ اون رابطه ای که تنهایی توش لذت ببری عشق نیست.
جیئون همینطور اشک میریزه و نیکون با ناراحتی از اتاق بیرون میره.

داخلی - منزل خانواده ی چانسونگ - عصر
 چانسونگ دست گونیونگ رو گرفته و به داخل میکشونش. گونیونگ میگه:
_ ایندفعه دیگه بابات قرار نداره؟! من بخاطر اون اومدم، اگه ملاقات فوری هم پیش اومد نباید بره.
چانسونگ یواشکی میخنده، هر دو روی مبل میشینن. چانسونگ ورقهایی رو به گونیونگ میده و میگه:
_ اینو میخونی؟
گونیونگ ورقها رو نگاه میکنه و میگه:
_ این چیه؟
چانسونگ: میخوام  کتابش کنم، اول میخوام نظر تو رو درموردش بدونم. اولین کتابیه که نوشتمش.
گونیونگ با ذوق میگه:
_ واقعا؟ عالیه!
بازش میکنه و شروع میکنه به خوندن. چانسونگ با دستپاچگی نگاهش میکنه، ورقها رو ازش میگیره و میگه:
_ بعدا بخونش.
گونیونگ: باشه؛ بابات کجاس؟
چانسونگ: برای چند روز رفته مسافرت.
گونیونگ با تعجب میگه:
_ چی؟ مگه نگفتی میخوایم باهم شام بخوریم؟
چانسونگ: گفتم بیا خونه مون باهم شام بخوریم؛ من که نگفتم با بابام!
گونیونگ: خب بذار کتابت رو بخونم تا حوصله م سر نره.
چانسونگ: قرار نیست حوصله مون سر بره.
گونیونگ با کنجکاوی نگاهش میکنه. چانسونگ میگه:
_ بیا بریم اتاقم رو بهت نشون بدم.

داخلی - منزل خانواده ی چانسونگ - اتاق چانسونگ - عصر
چانسونگ اطراف اتاق رو به گونیونگ نشون میده، یهو چشمهای گونیونگ روی دسته گلی که قبلا بهش داده بود خشک میشه و میگه:
_ هنوز گل ها رو کم نکردی؟!
چانسونگ: هنوز کار خوبی نکردم. راستی هدیه ای که اونروز دادی... ببخشید دیر دیدمش. 
گونیونگ: دیر و زود نداره، ازش خوشت اومد؟
چانسونگ: ایهیم... پوشیدمش، میخوای ببینیش؟
گونیونگ با تعجب میگه:
_ فکر کنم منظورم رو اشتباه فهمیدی؛ فقط داشتم تلافی اوندفعه رو میکردم، خودت گفته بودی که شورت هم فقط یه لباسه. گفتم پس منم میتونم برات بخرم.
چانسونگ که ضایع شده میگه:
_ آره یه لباسه ولی توی روز ولنتاین قضیه فرق داره. 
چانسونگ، گونیونگ رو روی دستهاش بلند میکنه و میذارش روی تخت و همینطور بهش نزدیک میشه، گونیونگ همینطور که میخنده چانسونگ رو کنار میزنه و میگه:
_ نکـــن.
 چانسونگ دستهای گونیونگ رو باز میکنه و محکم نگهشون میداره، لبهاش رو میبو♥سه و میگه:
_ الان خوشحالی؟
گونیونگ با لبخند و سر تایید میکنه. چانسونگ یکی از گلهای توی دسته گل رو بیرون میکشه. گونیونگ میگه:
_ کار خوبت اینه، شیطون؟
چانسونگ: خوشحالی تو برام کافیه. پس اینطوری امشب میتونم تمام گلها رو از دسته گل کم کنم.
میخنده و دوباره بو♥سه ای از لبهای گونیونگ میگیره.

داخلی - ماشین جونهو - شب
جونهو و شینهی کنار هم روی صندلی عقب ماشین نشستن. جونهو درحالی که یواشکی شینهی رو زیر نظر داره جعبه ی انگشتری رو از جیبش بیرون میاره و میگه:
_ میخوام از امروز همه بدونن که تو مال منی.
شینهی با ذوق به انگشتر نگاه میکنه و میگه:
_ ولی قرار نیست من مـــــــــــــــــال کسی باشم.
جونهو با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ چی؟! نکنه میخوای راهبه بشی؟!
شینهی میخنده و میگه:
_ آدم که شئی نیست بتونه مال کس دیگه ای بشه.
جونهو دست شینهی رو میگیره و انگشتر رو دستش میکنه و با نگاهی جذاب به چشمهای شنهی خیره میشه و دستش رو میبو♥سه، میگه:
_ اینطوری میتونی مال من بشی.
جونهو درحالی که از شانه تا کمر شینهی رو با محبت نوازش میکنه به طرفش خم میشه و رو روی صندلی میخوابونش. شینهی هم با شیطنت نگاهش میکنه و دکمه های بلوز جونهو رو باز میکنه.

یک سال بعد
داخلی - منزل خانواده ی جونهو - صبح
جونهو در حالی که دوتا نوزاد دوقلو بغلش گرفته رو به روی دونگون ایستاده و با تعجب میگه:
_ تو واقعا میخوای شرکت رو بسپری دست سیونگکی؟!
 دونگون: سیونگکی خوب از پسش برمیاد.
جونهو: پس من چی؟!
دونگون به شونه ی جونهو میزنه و میگه:
_ تو میتونی بابای خوبی بشی.
همین لحظه صدای شینهی میاد که فریاد میزنه:
_ آی دلم... جونهو دارم از درد میمیرم.
جونهو با هول بچه ها رو به دونگون میده و به طرف شینهی میدوئه و میگه:
_ چی شده عزیزم؟!
شینهی که عرق رو پیشونیش نشسته با دست طرف راست شکمش رو گرفته و میگه:
_ فکر کنم آپاندیسمه.
جونهو، شینهی رو بلند میکنه و همینطور که بیرون میرن رو به دونگون میگه:
_ مراقب امانتی های چانسونگ باش، اگه یه مو از سرشون کم بشه پدرمو در میاره.
دونگون به نوزادها نگاه میکنه و میگه:
 _ عجب گیری افتادیما.

داخلی - منزل خانواده ی سئون - اتاق سئون - عصر
سئون جلوی آینه به خودش میرسه. مینسو که آماده ی بیرون رفتن شده میگه:
_ کجا میخوایم بریم که اینطوری خودتو خوشگل میکنی؟!
سئون دستهای مینسو رو میگیره و میگه:
_ امروز یکی از شادترین روزهای زندگیمه.
مینسو: از اونموقع نمیگی کجا میخوای ببریم، نکنه مربوط به تکیونه؟!
سئون: اگه بگم آره، بازم باهام میای؟!
مینسو: اگه تو رو خوشحال میکنه، آره میام.

داخلی - منزل تکیون - عصر
تکیون رو به روی آینه ایستاده، دستی به موهاش میکشه. با سئون تماس میگیره و میگه:
_ آماده اید؟! دارم میام دنبالتون.
سویچ ماشین رو از روی میز برمیداره، تا در رو باز میکنه یهو نیکون رو جلوی در میبینه. با تعجب میگه:
_ نیکون! اینجا چیکار میکنی؟!  
نیکون ظرف غذایی رو جلوش میگیره و میگه:
_ مامانم غذای مورد علاقه ت رو پخته بود، یهو یادت افتادم و گفتم برات بیارم.
تکیون با شرمندگی میگه:
_ حالا چیکار کنیم؟! من با مامان سئون قرار دارم.
نیکون: حالا که تا اینجا اومدم اینو بگیر، باز خوبه دیر نرسیدم و دیدمت.
تکیون: یه چیزی بهت میگم، نخندی ها.
نیکون: چیه؟!
تکیون: سوزی... این چندفعه که با ما دیدت انگار ازت خوشش اومده. هی درموردت میپرسه.
نیکون: سوزی دوست گونیونگه، ما قبلا هم همدیگه رو دیده بودیم، شاید قبلا متوجه من نشده بوده.
 تکیون: آخه خب خوشگلی، شاید هم میخواد بازیگر یا مدلت کنه.
هر باهم دو بلند میخندن.  

 داخلی - رستوران - عصر
  تکیون و سئون رو به روی مینسو نشستن. تکیون میگه:
_ لطفا بذارید ما باهم عروسی کنیم.
مینسو با تعجب به تکیون نگاه میکنه و میگه:
_ چی شد که به فکر عروسی کردن افتادید؟
تکیون: همه ی رابطه ها یه زمانی پیشرفت میکنن، ما که نمیتونیم تا آخر عمر توی مرحله ی قرار گذاشتن بمونیم.
مینسو: یعنی میگی رابطه تون تا آخر عمرتون باقی میمونه؟
تکیون: خب، تا وقتی که هردوتامون بخوایم میتونیم با هم بمونیم... من دوست دارم لحظه های زندگیم رو کنار سئون بگذرونم.
تکیون به سئون نگاه میکنه و سئون با لبخند میگه:
_ منم همینطور.

داخلی - کافی شاپ خوشی - عصر
  مینا با چند تا از دوستانش نشسته و درحال گفت و گو هستن. یکی از دوستها توی موبایلش عکسی نشون میده و میگه:
_ این پسر چطوره، میخوای ببینیش؟
مینا: باید چیکار کنم؟! این پسرایی که بهم معرفی کردید هیچکدوم به پای اون نمیرسه!
دوست: اون کیه؟!
دوست دیگر: اگه کسی رو دوست داری پس چرا دنبال دو♥ست پسر میگردی؟
مینا: آخه جلوش خیلی ضایع بازی درآوردم، حتی یه بار هم بهش اعتراف کردم ولی فکر کرد دارم شوخی میکنم.
همین لحظه موبایلش زنگ میخوره و تا اسم مینجون رو روی صفحه نمایش میبینه، میگه:
_ هیس... خودشه.
ولی تا تماس رو جواب میده دوستاش همه با هم با صدای بلند میگن:
_ پسره ی نادون چرا فکر میکنی باهات شوخی داره، مینا واقعا دوستت داره.
مینجون: اونجا چه خبره، دوستات م♥ستن؟!
با شنیدن این جمله همه ی دوستها حالشون گرفته میشه و وقتی مینا تماس رو قطع میکنه، میگن:
_ اینو دوست داری؟ چرا اینطوریه؟
و همینطور به بد گفتن درموردش ادامه میدن که یهو مینجون میاد بالای سرشون میاسته و میگه:
_ من واقعا اینقدر بدم؟!
مینا با تعجب میگه:
_ تو مگه الان نباید سر کار باشی؟
مینجون: تو نمیدونی من برای مصاحبه هام میام اینجا؟
دوستها سریع خداحافظی میکنن و پا به فرار میذارن، مینجون کنار مینا میشینه و میگه:
_ دوست میخواستی که اینطوری پشت سر مردم حرف بزنید؟
مینا با شرمندگی سرش رو پایین میندازه و زیر لب خودشو سرزنش میکنه. 

داخلی - منزل چانسونگ و گونیونگ - اتاق خواب - شب
 چانسونگ و گونیونگ درحالی که هر کدوم یکی از دوقلوها رو بغل کردن با خستگی وارد میشن و بچه ها رو توی جاشون میذارن. روی تخت دراز میکشن، چانسونگ شروع میکنه و شانه های گونیونگ رو ماساژ میده. گونیونگ مانعش میشه و میگه:
_ امروز اونهمه امضاء کردی دستت درد نمیکنه؟
 گونیونگ دستهای چانسونگ رو ماساژ میده و میگه:
_ بدن تو بیشتر به ماساژ نیاز داره.
چانسونگ با چشمهای خماری میگه:
_ به تو چی؟ نیاز نداره؟
گونیونگ با مشت محکم توی سینه ی چانسونگ میکوبه و میگه:
_ چیه یه دوقلو دیگه میخوای؟
چانسونگ صورتش رو به صورت گونیونگ نزدیک میکنه و میگه:
_ چرا که نه!
همین لحظه یکی از بچه ها گریه میکنه. گونیونگ سریع بلند میشه و در حالی که بچه رو بغل میکنه میگه:
_ هنوزم میخوای؟
چانسونگ میخنده و میگه:
_ شوخی کردم، همون دوتا برای هفت پشتم کافیه!

داخلی - منزل وویونگ - شب
وویونگ سر میز غذا خوری که چیده شدس نشسته، خسته از انتظار بلند میشه و به طرف آشپزخونه میره.

داخلی - منزل وویونگ - آشپزخونه - شب
جیمین در حال تزئین کردن ظرف غذاس. وویونگ به طرفش میره، دستش رو میگیره و به طرف خودش برمیگردونه، در حالی که با اشتیاق بهش نگاه میکنه بو♥سه ای از لبهاش میگیره و با صدای گرمی میگه:
_ خوشمزه بود!
جیمین با ناراحتی میگه:
_ چرا صبر نکردی منم بیام، قرار بود اولین قاشقش رو با هم بخوریم.
وویونگ با پیشونی ضربه ی آرومی به پیشونی جیمین میزنه و میگه:
_ غذا رو نمیگم. (به لبهای جیمین نگاه میکنه) اینو میگم.
جیمین: بابام بهت اعتماد کرده و منو گذاشته پیشت، اونوقت تو اینا رو بهم میگی؟!
وویونگ: یعنی میگی اینکه دوستت دارم چیز بدیه؟!
جیمین بغلش میکنه و میگه:
_ نه، چون منم دوستت دارم.
وویونگ: چقدر حس خوبیه وقتی کسی که دوستش داری اونم دوستت داشته باشه.

پایان 
امیدواریم از خوندن این داستان لذت برده باشید

هیچ نظری موجود نیست: