۱۳۹۲ اسفند ۹, جمعه

★(37)★ ...I Need Somebody To

داخلی - منزل مینا - عصر 
مینجون با عصبانیت نفس عمیقی میکشه و وسط حرفهای مینا یهو لبهاش رو میبو♥سه، مینا متعجب میشه و میخواد مینجون رو کنار بزنه اما زورش بهش نمیرسه. مینجون همینطور به بوسیدن ادامه میده. قلب مینا کم کم ذوب میشه، چشمهاشو میبنده و خودشو در اختیار مینجون قرار میده. مینجون آروم لبهاشو از روی لبهای مینا بر میداره. مینا با مشتش آروم به سینه ی مینجون میزنه و میگه:
_ چرا اینکارو کردی؟! حالا اگه روح عصبانی بشه و نذاره باهم دوست بمونیم چی؟!
مینجون درحالی که مستقیم توی چشمهاش نگاه میکنه میگه:
_ کدوم روح؟؟ اون اگه وجود داشت که نمیذاشت الان ببو♥سمت. هیچ چیزی نمیتونه جلومون رو بگیره، به درخت و طلسمهای اون زن هم نیازی نداریم تا الان هم خودم نمیخواستم که نبوسیده بودمت. اگه بخوای حتی میتونیم همین الان، همینجا بیشتر از این هم پیش بریم تا بهت ثابت بشه که اون فقط توی فکر خودت قدرت داره.
مینا با ناراحتی میگه:
_ یعنی داری میگی من توهمی ام؟!
مینجون: مگه تاحالا دیدیش؟ مگه صداش رو شنیدی؟ 
مینا به علامت منفی سرش رو تکون میده. مینجون دست مینا رو به گرمی میفشاره و میگه:
_ این فقط چیزیه که اونا از بچگی توی ذهنت کردن. هیچ وجود خارجی نداره. فقط بیخیالش شو و زندگی عادی خودت رو بکن.
مینا سرش رو پایین میندازه و به حرفهای مینجون فکر میکنه.

 داخلی - منزل وویونگ - عصر
سوزی دل توی دلش نیست تا عکس العمل وویونگ رو درموردش بدونه. وویونگ عکس رو روی میز میذاره و سکوت طولانی بینشون ایجاد میشه، سوزی همینطور به وویونگ خیره شده. وویونگ میگه:
_ تمام این مدت فکر میکردی من اینو دیدم؟!
سوزی: آرزوم این بود که دیده باشیش.
وویونگ: متاسفم!
سوزی: چرا؟!
وویونگ: همه میدونن که تو چقدر معروفیت و خوانندگی رو دوست داری! 
سوزی: چه ربطی داره؟!
وویونگ: حتی اگه اون موقع ردم نمیکردی، فکر میکنم تا الان از هم جدا شده بودیم چون مقصدهامون باهم فرق داره، هیچوقت نمیتونیم توی یه راه باهم قدم برداریم.
سوزی با ناراحتی میگه:
_ ما همدیگه رو دوست داریم، پس میتونیم.
وویونگ: ما خیلی با هم فرق داریم... مهمترین تصمیم زندگیِ تو معروفیته اما من میخوام یه زندگی معمولی داشته باشم... میخوام با کسی که دوستش دارم راحت توی خیابون قدم بزنم.
سوزی به یاد دفعه ی پیش که توی اردوگاه مردم دورشون جمع شده بودن و مجبور به فرار شدن میوفته و حلقه های اشک توی چشمهاش جمع میشه.

خارجی - خیابان - شب
چانسونگ، گونیونگ رو تا خونه رسونده. از هم خداحافظی میکنن ولی یهو گونیونگ به طرف چانسونگ میره، بغلش میکنه و میگه:
_ دلم نمیخواد از هم جدا بشیم.
چانسونگ هم بغلش میکنه و میگه:
_ با اینکه از بعد از ظهر باهم بودیم ولی منم دلم میخواد بیشتر باهم باشیم.
گونیونگ با شیطنت میگه:
_ بیا یکم بیشتر بیرون بمونیم.
چانسونگ با سر تایید میکنه و میگه:
_ بریم پارک یکم قدم بزنیم.

داخلی - کافی شاپ خوشی - شب
جیمین مشغول کارشه که یه SMS از طرف نیکون براش میرسه: "امشب نمیتونم برای تمرین بیام" جیمین با خودش میگه: "نکنه بخاطر دیشبه!" برای نیکون جواب مینویسه: "ببخشید که دیشب اونطوری شد" و دوباره مشغول کارش میشه، فنجون قهوه ای رو روی میزی که وویونگ سرش نشسته میذاره، کمی به وویونگ نزدیکتر میشه و میگه:
_ میشه یه چیزی بپرسم؟!
وویونگ: بپرس.
جیمین: به سوزی خیلی نزدیکی؟! آخه خیلی میاد اینجا!
وویونگ: چیه؟ طرفدارشی؟
جیمین: نه، من از 3PM خوشم میاد.
وویونگ: سوزی همکلاسی دوران دبیرستانمه. 
جیمین: آهان... راستی امشب مجبورم تنهایی تمرین کنم.
وویونگ: میخوای بیام کمکت؟
جیمین با خوشحالی میگه:
_ واقعا میای؟ آخه دوست ندارم تنها باشم.
وویونگ با لبخند تایید میکنه. جیمین یهو انگار که یاد چیزی افتاده باشه با تعجب میگه:
_ تو چطور میتونی اینقدر بی نقص باشی؟! چطور میتونی اینقدر راحت با من برخورد کنی؟ پس چرا من نتونستم اینطوری با نیکون رفتار کنم؟!
وویونگ با ناراحتی بهش نگاه میکنه و با خودش میگه: "حتما زمان خیلی سختی رو داره میگذرونه"

داخلی - منزل تکیون - اتاق خواب - شب
سئون درحالی که توی جاش دراز کشیده با تردید SMS رو تایپ میکنه: "مامان... من از تکیون خوشم میاد." همین لحظه موبایلش زنگ میخوره و تماس از طرف مینسوئه. سئون نفس عمیقی میکشه و تماس رو جواب میده، مینسو از پشت موبایل میگه:
_ دیوونه شدی دختر! چه خوش اومدنی؟! میخوای زندگیت مثل من بشه. نباید گول رفتارهای خوبش رو بخوری.
سئون: مامان! میفهمم چی میگی ولی میخوام به تکیون اعتماد کنم.
مینسو: اینهمه سال مراقبت بودم که اینطوری نشه اما انگار دیگه نمیتونم فکرت رو کنترل کنم با اینحال من هنوزم مامانتم وقتی از تصمیمت پشیمون شدی برگرد پیش خودم. نمیخوام مثل من دور از خانواده و تنهایی سختی بکشی.  
سئون: بهت قول میدم تمام تلاشم رو میکنم تا پشیمون پیشت برنگردم.     

داخلی - منزل نیکون و جیئون - اتاق خواب - شب
جیئون اینقدر گریه کرده که خوابش برده. نیکون یه گوشه نشسته و توی فکر غرقه: "اینهمه منتظر فرصتی بودم تا ببینمش و بهش حرف دلم رو بزنم ولی چرا الان باید کنارم باشه، همینطوریش برام سخت بود با این وضعیت برام سختتر هم شده، چطور بهش بگم؟!" به موبایلش SMS از طرف گونیونگ میرسه: "امروز با جیئون بودی؟! باهم آشتی کردید؟!" نیکون جواب میده: "آشتی؟ ما که با هم دعوا نکرده بودیم" گونیونگ جواب میده: "اونشب که از مهمونی برگشتی معلوم بود یه چیزی شده، الان با هم خوبید؟!" نیکون به جیئون نگاهی میکنه و مینویسه: "نمیدونم!" همین لحظه موبایلش زنگ میخوره، سریع جواب میده. گونیونگ از پشت موبایل میگه:
_ چی شده؟ حتی امروز هم نتونسته بیاد پیشت؟!
نیکون: الان خونه س ولی خوابه. اونم مثل خودم خسته و ناراحته!
گونیونگ: پس چرا شما اینطوری شدید؟!
همین لحظه صدای چانسونگ میاد که میگه: 
_ اینجا خوبه؟
نیکون: با چانسونگی؟!
گونیونگ: آره، اومدیم برج نامسان.
نیکون: پس بذار بعدا باهم حرف بزنیم، بهتون خوش بگذره.

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - راهروی ورودی - شب
جونهو و شینهی دارن کنار هم میرن که شینهی دستش رو دور بازوی جونهو میندازه و میگه:
_ برای امشب اونهمه خرج کرده بودی، اینطوری همش حیف شد. من نمیخواستم ناراحتت کنم.
جونهو با سکوت به راهش ادامه میده، شینهی همینطور که دست جونهو رو محکم گرفته توی جاش می ایسته و جونهو رو متوقف میکنه. جونهو به طرفش برمیگرده، شینهی با ناراحتی میگه:
_ تا کی میخوای اینطوری بهم بیمحلی کنی؟!
جونهو صورتش رو جلو میبره و لپش رو نشون میده، شینهی لپش رو محکم میکشه و میگه:
_ هنوز هم که روت کم نشده!
  جونهو اونیکی لپش رو نشون میده، شینهی این لپش رو هم محکم میکشه، جونهو با اشتیاق بهش نگاه میکنه، شینهی لپهاش رو رها میکنه و میگه:
_ بازم اینطوری نگاه کردی!
جونهو درحالی که به شینهی نزدیکتر میشه و به طرف دیوار هدایتش میکنه، میگه:
_ از اشتیاق من میترسی؟!
شینهی با سر تایید میکنه. جونهو، شینهی رو به دیوار میچسبونه و توی چشمهاش خیره میشه و با لبخند میگه:
_ اما من خیلی خوشحالم که این اشتیاق رو با تو تجربه میکنم.
جونهو، شینهی رو با محبت در آغو♥ش میکشه و بو♥سه ی عمیقی از لبهاش میگیره.

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - شب 
سیونگکی که خوابش نبرده میخواد بیرون بره که از پشت در شیشه ای جونهو و شینهی رو در حین بوسیدن میبینه. همینطور با قلبی شکسته ناخودآگاه به طرف در میره و با نزدیک شدنش به در یهو در باز میشه، اما جونهو و شینهی متوجه نمیشن. سیونگکی یهو به خودش میاد و سریع قایم میشه؛ آهی میکشه و با خودش میگه: "شینهی کاملا دیوونه ی این پسره شده" همینطور با ناراحتی به طرف اتاق خودش میره که یهو دفتر نت موسیقی جونهو رو روی میز پیانو میبینه. بالای ورق نوشته شده "برای عشقم" با عصبانیت برمیدارش و میخواد پارش کنه اما یهو یادش میاد شینهی توی پارک روی چرخ و فلک بهش گفته بود: "آهنگی که جونهو برام ساخته یه حس عجیبی بهم میده، احساسات خودم رو توش حس میکنم" با ناامیدی دفتر رو سرجاش میذاره و به اتاقش میره.

داخلی - منزل خانواده ی چانسونگ - اتاق چانسونگ - شب 
چانسونگ روی تخت دراز میکشه و با خوشحالی به گل پارچه ای که گونیونگ بهش داده نگاه میکنه و زیر لب میگه:
_ منم باید یه جوری خوشحالش کنم.
داره به گلبرگهاش دست میزنه که یهو متوجه میشه گلبرگها از هم جدا نیستن و وسطش چیزی پنهانه. تا بیرون میکشش با شورت توری مردونه ی قرمزی رو به رو میشه. سریع توی جاش میشینه و برای چند لحظه با دهن باز بهش خیره میشه و یهو یاد لحظه ای میوفته که گونیونگ موقع خداحافظی گفته بود: "دلم نمیخواد از هم جدا بشیم." با ناامیدی دراز میکشه و زیر لب میگه:
_ یعنی باید به پیشنهاد جونهو گوش میدادم؟! من احمقو باش، بردمش پارک!

داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخونه - نیمه شب
جیمین داره آشپزی میکنه و وویونگ کنارش مشغول مطالعه س. جیمین میگه:
_ سوپ دوست داری؟!
وویونگ همینطور که سرش توی کتابشه میگه:
_ آره، من همه ی غذاها رو دوست دارم.
جیمین: اگه یه غذای جدید هم باشه میخوریش؟!
وویونگ: دوست دارم غذاهای جدید رو هم امتحان کنم، چطور مگه؟
  جیمین با ذوق میگه:
_ پس خوبه، با هم سوپ جدیدی که درست کردم رو امتحان میکنیم.
بعد از کمی جیمین ظرف سوپ وویونگ رو جلوش میذاره و میگه:
_ نخوریش ها! صبر کن منم بیام.
وویونگ با کنجکاوی به سوپ نگاه میکنه. جیمین سریع برمیگرده و سرمیز میشینه و میگه:
_ قاشقت رو بردار.
وویونگ قاشق رو برمیداره. جیمین میگه:
_ تا سه میشمرم بیا با هم قاشق اولش رو بخوریم.
وویونگ با سر تایید میکنه. جیمین تا سه میشمره و تا قاشق رو توی دهنشون میذارن چهره هاشون برمیگرده و وویونگ میگه:
_ این چیه؟! 
جیمین با شرمندگی میگه:
_ چرا اینقدر بد مزه شده؟!
وویونگ: هنوز بخاطر دیشب ناراحتی؟
جیمین: چه ربطی داره؟!
وویونگ: معلومه هنوز حالت خوب نیست.
جیمین سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ فکر میکردم اگه آشپزی کنم حالم بهتر میشه.
وویونگ به ساعت نگاه میکنه و میگه:
_ میخوای یه غذای دیگه درست کنیم؟
جیمین: باهم؟!
وویونگ با سر تأیید میکنه و یه سری سبزیجات جلوی جیمین میذاره و میگه:
_ تو اینا رو خرد کن.
جیمین با لبخند به وویونگ نگاه میکنه.

داخلی - منزل تکیون - صبح
تکیون همینطور از دیشب سر کامپیوترش نشسته خوابش برده با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار میشه. با خواب آلودگی تماس رو جواب میده، جونهو از پشت موبایل میگه:
_ تونستم با سوزی یه قرار بذارم تا بتونی از نزدیک ببینیش.
تکیون با خوشحالی میگه:
_ واو چقدر زود. خیلی ممنون، نمیدونم چطور ازت تشکر کنم.
جونهو: سوزی همکارمه خب قرار گذاشتن باهاش کار سختی نبود. فقط خودت هم با دوستت میای دیگه؟
تکیون: آره.
جونهو: پس میبینمت.
تکیون تا تماس رو قطع میکنه سریع به طرف اتاق خواب میره و همینطور در نزده وارد اتاق میشه.

داخلی - منزل تکیون - اتاق خواب - صبح
تکیون میره بالا سر سئون که خوابه میاسته و صداش میکنه ولی بیدار نمیشه، پس مجبور میشه با تکون دادنش بیدارش کنه ولی تا دستش رو روی بازوی سئون میذاره، سئون سریع چشماش باز میشه و میگه:
_ داری چیکار میکنی؟!
تکیون با خوشحالی میگه:
_ دوست داری با سوزی تنهایی حرف بزنی؟
سئون: اول صبحی چی داری میگی؟
تکیون: یکی از آشناهام تونسته برات یه قرار با سوزی ترتیب بده.
سئون با تعجب نگاهش میکنه. تکیون با ناامیدی میگه:
_ خوشحال نیستی؟!
سئون یهو تکیون رو محکم بغل میکنه، تکیون که شوکه شده میخواد دستش رو دور سئون حلقه کنه اما تردید داره. سئون میگه:
_ باورم نمیشه! 
همین لحظه یهو زانوش روی پتو لیز میخوره و همینطور که داره میوفته تکیون رو میگیره و با هم روی تخت میوفتن. تکیون که هنوز توی شوک بغل کردن سئونه، همینطور توی چشمهای سئون خیره نگاه میکنه. صورت سئون سرخ میشه و لبخند کوچکی میزنه. با نگاه خجالت زده ی سئون، قلب تکیون فرو میریزه، سریع بلند میشه و کنارش میشینه، درحالی که دستی به پشت سرش میکشه میگه:
_قرار برای امروز عصره.
سئون با خوشحالی میگه:
_ باید چی بپوشم؟!

داخلی - منزل تکیون - صبح
تکیون از اتاق خواب بیرون میاد، پشت در میایسته و درحالی که دستش رو روی قلبش گذاشته زیر لب میگه:
_ باید بیشتر مراقب باشم، اگه یه موقع کاری کنم سئون ازم فرار میکنه. باید خوب خودمو کنترل کنم. (دستش رو مشت میکنه) من میتونم.
با مشت چند ضربه روی قلبش میکوبه.     

داخلی - منزل نیکون و جیئون - اتاق خواب - صبح
نیکون همینطور روی صندلی خوابیده، چشمهاشو باز میکنه و در حالی که خمیازه ای میکشه اطراف اتاق رو نگاه میکنه و متوجه میشه جیئون نیست. از اتاق بیرون میره.
        
 داخلی - منزل نیکون و جیئون - بالکن - صبح
نیکون دور تا دور خونه رو دنبال جیئون میگرده، وقتی پیداش نمیکنه با بیحالی روی صندلی بالکن میشینه و میگه:
_ بازم رفته.
یهو صدای تکیون رو میشنوه که داره صداش میکنه. به طرف بالکن تکیون برمیگرده. تکیون جعبه ی شکلات رو نشون میده و میگه:
_ اینو سئون بهم داده.
نیکون تا شکلات رو میبینه میگه:
_ دیروز ولنتاین بود؟!
تکیون: آره، میخواست انکار کنه دوستم داره ولی از زیر زبونش بیرون کشیدم. 
نیکون میخنده و میگه:
_ دیدی گفتم همدیگه رو دوست دارید!

داخلی - اداره ی مجله - نزدیک ظهر
مینا دست مینجون رو گرفته و به گوشه ی خلوطی میکشونش. مینجون با تعجب میگه:
_ چیه؟!
مینا: بو♥سم کن.
مینجون: چرا؟!
مینا: شاید توی خونه ی من نتونست جلومون رو بگیره، باید جاهای دیگه هم امتحانش کنیم. پس بو♥سم کن!
مینجون: الان توی اداره ایم!
مینا سریع برای چند لحظه لبهاشو روی لبهای مینجون میذاره و با تعجب میگه:
_ شد! اینجا هم جلومون رو نگرفت. شاید واقعا رفته باشه!
مینجون دستش رو روی دیوار، کنار مینا میذاره و درحالی که مستقیم توی چشمهاش نگاه میکنه میگه:
_ اینهمه فکر کردی به این نتیجه رسیدی؟! راستش رو بگو، تاحالا سعی کرده بودی با مردی قرار بذاری؟
مینا سکوت میکنه و سرش رو پایین میندازه. مینجون میگه:
_ همه ی دوستات وقتی ترکت کردن که بهشون گفتی به وجود اون روح اعتقاد داری. این یعنی چی؟! باید جواب این رو پیدا میکردی. 
مینا آروم میگه:
_ یعنی خودم با حرفهام اونا رو از خودم دور کردم. 
مینجون دستهای مینا رو با دلگرمی میگره و میگه:
_ میدونم باورکردنش سخته ولی قبول کن که اگه بخوای میتونی یه عالمه دوست داشته باشی و با هرپسری که میخوای قرار بذاری. فقط خودتو باور کن. 
مینا با شرمندگی بهش نگاه میکنه، مینجون ادامه میده:
_ دیشب که بخاطر دوستیت با من بیخیالش شدی؛ همون یذره وفاداریت به دوستیمون، برای من یه دنیا بود. بنظر من دوستیمون چیزیه که فقط خودمون دوتا درمورد موندگاریش تصمیم میگیرم.
مینا لبخند کمرنگی میزنه و میگه:
_ باشه، سعی خودمو میکنم!
مینجون: خب دیگه بیا بریم سرکارمون.
مینا دست مینجون رو میگیره و میگه:
_ صبرکن.
مینجون با کنجکاوی نگاهش میکنه. مینا خیلی جدی میگه:
_ پس کی میخوای بهم صبح بخیر بگی؟!
مینجون که منظورش رو نفهمیده با نگاهی گیج نگاهش میکنه. مینا میگه:
_ آرزومه که صبح از خواب بیدار میشم یکی کنارم باشه و بهم صبح بخیر بگه.
مینجون میخنده و میگه:
_آهان، فردا صبح چطوره؟

داخلی - رستوران - عصر
سوزی و سئون سر میزی نشستن و مشغول گفت و گو هستن. چند میز این طرفتر جونهو و تکیون نشستن. جونهو میگه:
_ کاترینا میگفت توی نیویورک که بوده با دوست پسرش تصادف کرده بوده، اون دوست پسرش تو بودی؟ 
تکیون: آره، یعنی درمورد من باهاتون حرف زده؟
جونهو که دروغ گفته چند لحظه سکوت میکنه و بعد میگه:
_ راستش، بخاطر همین تصادف دنبال کاترینا میگردم. روز تصادف رفتار عجیبی ازش ندیدی؟
تکیون کمی فکر میکنه و میگه:
   _ چیز خاصی نبود ولی اون شب یهو اصرار داشت بریم بار، بعد از اینکه خیلی م♥ست شد، یهو شروع کرد و گیر داد که برگردیم هتل، اما وقتی رسیدیم به اتوبان دیگه نمیتونستم کنترلش کنم، هی فرمون رو اینطرف و اونطرف میچرخوند. سعی میکردم مانعش بشم ولی اون هی بدترش میکرد تا اینکه ترمز دستی رو کشید و ماشینی که پشت سرمون بود بهمون برخورد کرد.
جونهو: اینطوری اون مقصر اصلی تصادف بوده اما توی دادگاه نبوده!
تکیون: درسته، بخاطر موقعیتی که داشت نذاشتم درگیر تصادف بشه و خودم تمام جریمه رو دادم و تصادف رو به گردن گرفتم.
جونهو آهی میکشه و میگه:
_ تصادف بزرگی بوده، حتما دوران خیلی سختی رو گذروندی ولی اون با بی وفایی ترکت کرده!
حلقه های اشک توی چشمهای تکیون جمع میشه. جونهو با شرمندگی میگه:
_ ببخشید ناراحتت کردم.
تکیون لبخندی میزنه و میگه: 
_ نه، فقط هردفعه یاد مردمی که توی اون تصادف مجروح شدن و جونشون رو از دست دادن میافتم... (آهی میکشه) قلبم درد میگیره، همه ش بخاطر بی احتیاطی من بود.
جونهو با ناراحتی توی فکرش میگه: "دختره چطور تونسته بخاطر هدف شومش اینهمه آدم رو اذیت کنه؟"

پایان قسمت سی و هفتم 
  

هیچ نظری موجود نیست: