۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

★(25)★ ...I Need Somebody To

خارجی - خیابان - عصر
چانسونگ: درمورد هرچیزی که تو بخوای بدونی.
گونیونگ با شرمندگی سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ جونهو بهت گفت؟... نمیخواستم فضولی کنم فقط نگران بودم.
چانسونگ با دست سر گونیونگ رو بالا میاره و میگه:
_ همیشه از اینکه با گفتن حقیقت، کسایی که نگرانمن رو نگرانتر کنم میترسیدم.
گونیونگ: ولی فکر نمیکنی با گفتن حقیقت نگرانیها کمتر میشه.
چانسونگ لبخند کمرنگی میزنه و میگه:
_ فکر نمیکنم برای بابام اینطور باشه... یه سال پیش توی نیویورک تصادف کردم. نمیخواستم اخبارش پخش بشه بخاطر همین فقط به جونهو خبر دادم و جوری موضوع رو حل کردیم که هیچ کس از تصادف خبر دار نشد، حتی بابام.
گونیونگ با تعجب میگه:
_ زخم روی پات برای اون موقعس؟
چانسونگ: پام بدجور آسیب دیده بود، دکتر بهم گفت دیگه نباید تکواندو کار کنم.
همین لحظه چشمهای گونیونگ نمناک میشه اما سعی میکنه اشکهاش رو کنترل کنه، چانسونگ با بغض ادامه میده:
 _ اما برام خیلی سخت بود که به این راحتی تسلیم بشم. چندین سال بود که داشتم کار میکردم تا بابامو خوشحال کنم اما درست توی اوج یهو سقوط کردم. جرأتشو نداشتم که بابام رو ناراحت ببینم پس خودمو پشت دوپینگ قایم کردم.

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - اتاق جونهو - عصر
جونهو سریع نوار ویدئویی رو داخل دوربین میذاره و میخواد پخشش کنه اما دودله و با خودش میگه: "از چی میترسم؟ باید تا قبل از اینکه متوجه بشه نوار رو برداشتم زودتر ببینم توش چیه" نوار رو پخش میکنه.
 [والدین شینهی و والدین سیونگکی در حال گردش اطراف نیویورک هستن.] 
جونهو تصویر رو جلو میزنه و همینطور به مانیتور دوربین چشم دوخته تا اینکه میبینه توی ماشین رو فیلمبرداری کردن، فیلم رو پخش میکنه.
[مادر سیونگکی رو به دوربین میگه:
_ ای کاش شینهی و سیونگکی هم باهامون اینجا بودن. مطمئنم خیلی خوشحال میشدن اگه بعد از اینهمه سال همدیگه رو میدیدن.
صدای مادر شینهی از پشت دوربین میاد:
_ شاید هم هنوز مثل اونموقعها همدیگه رو دوست داشتن.
همین لحظه بابای شینهی فریاد میزنه:
_ تصادفـــ.....
ماشین رو جوری هدایت میکنه که به ماشینهایی که تصادف کردن برخورد نکنه اما چپ میکنه.] 
جونهو همینطور داره با ناراحتی نگاه میکنه زیر لب میگه:
_ پس بخاطر همین نمیخواست شینهی اینو ببینه.
یهو با تعجب به تصویر نگاه میکنه، دوربین سمتی که ماشینها تصادف کردن رو فیلمبرداری کرده. جونهو میگه:
_ اوه ماشین چانسونگ هم توی فیلم افتاده.
با دقتتر نگاه میکنه، متوجه میشه چانسونگ توی ماشین نیست. با آسودگی آهی میکشه. اما یهو تصویر رو متوقف میکنه و با دقت به چهره ی دختری که از توی ماشینی که با ماشین چانسونگ تصادف کرده بیرون میارن نگاه میکنه. با تعجب میگه:
_ کاترینا اینجا چیکار میکرده؟

خارجی - خیابان - عصر
با حرفهای چانسونگ، اشک توی چشمهای گونیونگ حلقه میزنه، درحالی که توی چشمهای چانسونگ نگاه میکنه میگه:
_ من بهت افتخار میکنم... چون تونستی تنهایی اینهمه درد رو تحمل کنی اما...
همین لحظه چانسونگ، کمر گونیونگ رو میگیره و به طرف خودش میکشونه و در آغوش میگیرش، با غمی توی صداش میگه:
_ چرا به یه احمق اینقدر امیدواری میدی؟
گونیونگ که از حرکت چانسونگ شکه شده چشمهاشو میبنده و نفس عمیقی میکشه در حالی که قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری میشه برای دلداری دادن با دست چند ضربه ی آروم به پشت چانسونگ میزنه و میگه:
_ انگار واقعا احمقی، دوباره باید بگم؟!... اگه یه جا حماقت کردی دلیل نمیشه که همیشه احمق باشی.
چانسونگ چشمهاشو میبنده و محکمتر بغلش میکنه، گونیونگ هم از اینکه باعث آرامش چانسونگ شده، حس شیرینی بهش دست میده. بعد از کمی چانسونگ که تازه به خودش اومده آروم از گونیونگ جدا میشه و با شرمندگی میگه:
_ ببخشید اگه ناراحتت کردم.
گونیونگ با مشت آروم به سینه ی چانسونگ میزنه میگه:
_ معلومه که ناراحتم کردی، حالا نمیشد یه طرفدار رو یکم بیشتر توی بغلت نگه داری؟
چانسونگ لبخند میزنه؛ گونیونگ رو بغل میکنه و درگوشش آروم میگه:
_ مطمئنی فقط یه طرفداره؟
گونیونگ دستهاشو دور کمر چانسونگ حلقه میکنه و سرش رو به سینه ش تکیه میده، درهمین حین نیکون که داره به طرف خونه میره یهو میبینشون، لبخند شیطانی میزنه و زیر لب میگه:
_ به موقع رسیدم.
موبایلش رو از جیبش بیرون میاره و با شماره ی گونیونگ تماس میگیره. گونیونگ و چانسونگ با شنیدن زنگ موبایل از هم جدا میشن اما تا گونیونگ دستش رو به طرف موبایلش میبره زنگ قطع میشه. گونیونگ تا میبینه تماس از طرف نیکون بوده با ناراحتی میگه:
_ ایش گولشو خوردم.

خارجی - بازار - عصر
مینجون و مینا جلوی دوکبوکی فروشی ایستادن و در حال خوردن دوکبوکی هستن. مینا میگه:
_ توی کار پیدا کردن ماهریا!... بعد از این همه مدت بخاطر تو تونستم دوباره کار مورد علاقه م رو پیدا کنم.
مینجون: ولی من نمیدونستم گرافیک خوندی.
مینا با ذوق میگه:
_ از این به بعد با هم میریم سرکار... تو مقاله ها رو مینویسی و من صفحه آراییش میکنم. حتی فکر کردن بهش هم برام لذت بخشه.
مینجون میخنده و با انگشتش کنار لب مینا که سسی شده رو پاک میکنه. همین لحظه قلب مینا فرو میریزه و لبخند روی لبهاش خشک میشه و به مینجون خیره میشه. مینجون که از چشمهای مینا نیازش به توجه رو حس میکنه، با ناراحتی آهی میکشه و میگه:
_ چرا طلاق نمیگیری؟!
مینا همینطور با سکوت به مینجون نگاه میکنه، توی فکرش میگه: "آخه چی بهت بگم؟! ... هر طوری که بگم حتما بنظرت عجیب میاد." مینجون که سکوت مینا رو میبینه میگه:
_ وقتی اون اینقدر ناراحتت میکنه، باید ازش جدا بشی. چرا بفکر خوشحالی خودت نیستی؟... تا خودت نخوای هیچ وقت نمیتونی شاد باشی. 
مینا سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ حاضری بهم کمک کنی تا ازش جدا بشم؟
مینجون دستش رو روی شونه ی مینا میذاره و میگه:
_ معلومه که کمکت میکنم.  

 داخلی - منزل تکیون - شب
سئون روی مبل نشسته و مشغول کارشه. تکیون هم به اوپن تکیه داده و در حال شستن ظرفهاس، همینطور که آهنگی رو زیر لب زمزمه میکنه ادا و اصول درمیاره. سئون حواسش پرت میشه و بهش نگاه میکنه. تکیون لبخند بزرگی میزنه و میگه:
_ ببخشید حواستو پرت کردم، دیگه نمیخونم.
سئون دوباره به کارش مشغول میشه و تکیون روی اوپن میشینه و درحالی که ظرفی رو کفی میکنه به سئون نگاه میکنه، وقتی میبینه سئون حواسش به کارشه سعی میکنه با مسخره بازی و تکون دادن پاهاش مثل بچه ها توجه سئون رو جلب کنه، سئون هم دوباره بهش نگاه میکنه و تا رفتار تکیون رو میبینه نمیتونه خنده ش کنترل کنه و بلند میخنده. تکیون با شیطنت به طرف سئون میره و دستهای کفیش رو به صورت سئون میزنه. سئون خودشو کنار میکشه و با ناراحتی میگه:
_ نکن.
تکیون سریع دستهاشو کنار میکشه و با نگاهی مظلوم میگه:
_ بدت اومد؟... فقط داشتم شوخی میکردم. مگه تاحالا با دوستات از این شوخی ها نکردی؟
سئون سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ من تاحالا دوست نداشتم. 
تکیون با تعجب میگه:
_ حتی یه دوست صمیمی هم نداشتی؟!
سئون: از صمیمی شدن با آدما بدم میاد.
تکیون چند لحظه سکوت میکنه و بعد میگه:
_ چطور از چیزی که تا حالا تجربه ش نکردی بدت میاد؟ میخوای از این به بعد من دوست صمیمیت بشم؟ با من امتحانش کن!
سئون با تردید بهش نگاه میکنه، تکیون دستش رو میاره بالا و میگه:
_ اگه موافقی بزن قدش.
سئون تا دستش رو به دست تکیون نزدیک میکنه تکیون یهو جاخالی میده، سئون اخمهاش میره توی هم و میگه:
_ چرا اینطوری میکنی؟
تکیون: هنوز تردید داری، اگه نمیخوای ولش کن.
تکیون میخواد بره که سئون گوشه ی آستینش رو میگیره و میگه:
_ وایستا.
تکیون دستش رو بالا میاره و سئون آروم میزنه کف دستش و با لبخند به هم نگاه میکنن. سئون میگه:
_ رختخوابها کجاس؟ تا تو ظرفها رو تموم کنی منم جاهامون رو آماده میکنم.
تکیون: من که رختخواب ندارم، تختم بود که امروز کارگرا بردنش.
سئون: پس حالا چطوری بخوابیم؟
تکیون کمی فکر میکنه و میگه:
_ خب تو روی کاناپه بخواب یه پتو هم داریم... منم شب رو میرم خونه ی مامانم اینا.
سئون: اما اینجا خونه ی توئه، من میرم جای دیگه ای.
تکیون: من همینطوری هم بعضی از شبا خونه ی مامانم اینا میمونم، نمیخواد نگران باشی.
سئون همینطور که بهش نگاه میکنه با خودش میگه: "چطور میتونه اینقدر راحت بهم اعتماد کنه؟!"

داخلی - منزل خانواده ی نیکون - اتاق گونیونگ - شب
گونیونگ روی تختش دراز کشیده و غرق فکر کردن به چانسونگه که یهو چیزی به ذهنش میرسه و سریع موبایلش رو برمیداره و به چانسونگ SMS میده: "یکی از اون گلها رو از دسته گل بکش بیرون" چانسونگ در جوابش مینویسه: "چرا؟! من که هنوز کار خوبی نکردم." گونیونگ با لبخند شیطانی بر لب مینویسه: "چند ساعت پیش یکی از طرفدارهات رو خوشحال کردی، فکر نمیکنی این کارت خوب بود؟... اونموقع احساس خوبی نداشتی؟!" گونیونگ با هول منتظر جوابه، بعد از چند دقیقه چانسونگ جواب میده: "حالا که خوب فکر میکنم میبینم باید دوتا گل کم کنم، یکی برای خوشحال کردن طرفدارم و یکی دیگه هم برای خوشحال کردن دختری که..." گونیونگ سریع بعد از خوندن تایپ میکنه: "نصفه اومده دوباره بفرست" میخواد دکمه ی ارسال رو بزنه که یهو یادش میاد.

برش به زمانی که گونیونگ و چانسونگ به دونگهه رفته بودن:
خارجی - خانه ی روستایی مادربزرگ سوزی - حیاط - شب
چانسونگ: شنیدم دخترا دوست ندارن پسرا همچین چیزی براشون بخرن.
گونیونگ با محبت به چانسونگ نگاه میکنه و میگه:
_ اما نه از پسری که...

برش به حال:
داخلی - منزل خانواده ی نیکون - اتاق گونیونگ - شب
گونیونگ با ذوق لحاف رو روی سرش میکشه و مثل دیوونه ها میخنده.  

داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخونه - نیمه شب
نیکون میخواد کتش رو برداره که جیمین زودتر برمیدارش و از نیکون دور میشه و میگه:
_ مثلا اومدی اینجا کمکم کنی اما رازهای آشپزیت رو بهم نمیگی. تا بهم نگی چطوری سس رو اون مزه ای درست کردی، کتت رو بهت نمیدم.
نیکون نفس عمیقی میکشه و به طرف جیمین میره ولی جیمین هی از دستش درمیره، بعد از کمی دنبال کردن بلآخره نیکون، جیمین رو توی گوشه ی دیوار گیر میندازه و درحالی که نفس نفس میزنه میگه:
_ گرفتمت.
جیمین که خودش رو توی محاصره ی نیکون میبینه احساس میکنه تمام بدنش گر گرفته و فقط صدای نفسهای نیکون رو میشنوه. همینطور که توی چشمهای نیکون نگاه میکنه تپش قلبش تندتر میشه، بخاطر اینکه احساساتش معلوم نشه سریع میگه:
_ پیرمرد... یه ذره دوییدی به نفس نفس افتادی!
نیکون اخم شیرینی میکنه و تا میخواد چیزی بگه جیمین میگه:
_ اما خوب تونستی گیرم بندازی، انگار با دو♥ست دخترت زیاد دنبال بازی میکنی.
نیکون کتش رو میگیره و میگه:
_ بازی میکردیم.
جیمین به شوخی میگه:
_ آهان بچه بودید بازی میکردید، حالا که بزرگ شدید کار دیگه ای میکنید.
نیکون با انگشت آروم به پیشونی جیمین میزنه و میگه:
_ تا غذا سرد نشده بیا بریم پیش وویونگ باید تستش کنیم.

خارجی - خیابان - نیمه شب
جیمین و وویونگ با سکوت کنار هم راه میرن. جیمین غرق فکر کردن به لحظه ای که نیکون محاصره ش کرده بود. وویونگ بهش نگاهی میکنه و میگه:
_ امشب خیلی ساکتی، انگار خیلی خسته شدی؟!
جیمین از فکر بیرون میاد و میگه:
_ هیم؟!
وویونگ: میخوای از ساعت کاریت کم کنم؟... بعد از مدرسه اول استراحت کن و بعد بیا سرکار.
جیمین سریع میگه:
_ نه، نه، نیازی نیست... حقیقتش توی مدرسه میخوابم.
وویونگ با تعجب میگه:
_ سر کلاس میخوابی؟... اینطوری که درسهات افت میکنه. 
جیمین با چهره ی مغرورانه ای میگه:
_ من خیلی باهوشم.
وویونگ لبخندی میزنه و همینطور با سکوت به راهشون ادامه میدن تا به خونه ی خانواده ی جیمین میرسن. جیمین خداحافظی میکنه و میخواد بره که وویونگ دستش رو میگیره، جیمین به طرفش برمیگرده، وویونگ با لبخند دختر کشی میگه:
_ خوب بخوابی.
جیمین هم لبخندی میزنه و میگه:
_ تو هم همینطور.

داخلی - اداره ی مجله - اتاق کارمندان - صبح
 مینجون مشغول تایپ کردن مقاله ایه، مینا هم سر میز کناری مشغوله کارشه. همین لحظه موبایل مینا زنگ میخوره تا شماره رو میبینه سریع موبایل رو برمیداره و از اتاق بیرون میره.

 داخلی - اداره ی مجله - بالکن - صبح
مینا همینطور که با موبایل صحبت میکنه میگه:
_ ممنون که بهم زنگ زدید، میخواستم یه سوالی بپرسم... اگه اون فقط حاضر باشه کمکم کنه ولی عاشقم نباشه مشکلی پیش نمیاد؟
صدای زنی از پشت موبایل میگه:
_ عشق مهم نیست، مهم اینه که اون مرد راضی باشه تا باهات بخوابه.
مینا: اونوقت همین یه بار خیانت کردن همه چیز رو حل میکنه؟
زن: تو فقط درست انجامش بده، همه چیز حل میشه.

داخلی - اداره ی مجله - اتاق کارمندان - صبح
مینجون جمله ای رو تایپ میکنه اما سریع پاکش میکنه و با کلافگی سرش رو روی میز میذاره و زیر لب میگه:
_ ایش... چرا نمیتونم بنویسم؟!
همین لحظه مینا که تازه اومده دستش رو میذاره روی شونه ی مینجون و میگه:
_ ناراحت نباش، یکم استراحت کن و بعدش دوباره شروع کن.
مینجون: شوهرت بود زنگ زده بود؟
مینا سرش رو به علامت منفی تکون میده و میگه:
_ یکی از آشناهام بود.
مینجون: آشنا؟!... راستی گفته بودی دوستات ترکت کردن، نمیخوای دلیلش رو بهم بگی؟
مینا لبخند کمرنگی میزنه و میگه:
_ بعد از کار بهت میگم، چطوره امشب شام بیای خونه ی من؟ 

پایان قسمت بیست و پنجم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر