۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

★(26)★ ...I Need Somebody To

داخلی - ماشین جونهو - صبح
جونهو و چانسونگ در حال صحبتن. چانسونگ میگه:
_ چرا گفتی بیام اینجا؟ 
جونهو: نمیخواستم یه موقع بابات اتفاقی حرفامون رو بشنوه.
چانسونگ: مگه چی میخوای بگی؟!
جونهو: میدونستی که پارسال همونموقع که تو نیویورک بودی، کاترینا هم اونجا بوده؟
چانسونگ: نه، چطور مگه؟
جونهو: اونم توی تصادف بوده. توی ماشینی که باعث تصادفت شده بوده.
چانسونگ: غیر ممکنه.
جونهو لپتاپ رو میده دست چانسونگ و میگه:
_ مطمئنم وقتی این ویدئو رو ببینی به همون چیزی که توی ذهن منه فکر میکنی.
بعد از دیدن ویدئو چانسونگ با ناباوری میگه:
_ یعنی میگی کاترینا از قصد تصادف رو درست کرده بوده؟
جونهو: احتمالا بخاطر همینم بود که اینقدر اصرار داشت تو دوپینگ کنی.
چانسونگ مات و مبهوت به جونهو نگاه میکنه. جونهو میگه:
_ الان خبری از کاترینا داری؟ باید بفهمی برای چی اینکار رو کرده.
چانسونگ با ناراحتی میگه:
_ ولش کن. چرا باید بریم دنبالش؟ همه چیز دیگه تموم شده. در هر صورت خودم بودم که قبول کردم دوپینگ کنم.
جونهو: چی داری میگی؟ این قضیه مشکوکه. باید سر و ته ش رو دربیاریم.

داخلی - بیمارستان - اتاق استراحت - ظهر
جیئون خوابه، موبایلش زنگ میخوره یکی از انترنها سریع جواب میده، نیکون از پشت موبایل میگه:
_ جیئون سرش خیلی شلوغه ؟... نمیتونه حرف بزنه؟
انترن: تازه همین الان خوابش برده، امشب شیف نداره و میتونه استراحت کنه، میخوای الان بیدارش کنم؟
نیکون: نه، نه. بذار استراحت کنه.
انترن تا تماس رو قطع میکنه. یکی از پرستارها با هول وارد میشه و میگه:
_ جیئون رو بیدار کن بیمارش بدحاله.
انترن، جیئون رو بیدار میکنه و جیئون سریع از اتاق داره بیرون میره که انترن میگه:
_ نیکون زنگ زده بود.
جیئون برای لحظه ای میایسته و میگه:
_ باشه.
و از اتاق بیرون میره.

داخلی - منزل تکیون - ظهر
تکیون در حالیکه آبمیوه میخوره به سئون که توی دفترش چیزهایی رو یادداشت میکنه، نگاه میکنه. با خودش میگه: "فکر میکردم با بودن سئون حداقل یکم از تنهایی دربیام" میره و روی مبل روبه رویی سئون میشینه، سئون نگاهی بهش میکنه و میگه: 
_ میتونم با کامپیوترت کار کنم؟
تکیون با سر تایید میکنه. سئون با کامپیوتر مشغول میشه و تکیون هم با بیحالی روی مبل دراز میکشه و فقط به سئون نگاه میکنه. بعد از کمی سئون با خوشحالی از جاش بلند میشه و با شوق میگه:
_ هورااااا.
همین لحظه تکیون هم بلند میشه و درحالی که کنار سئون با خوشحالی بالا و پایین میپره میگه:
_ چی شده؟ چی شده؟
سئون با تعجب میگه:
_ تو چرا خوشحالی؟ 
تکیون: خوب وقتی یکی کنارم خوشحال باشه، منم خوشحال میشم.
سئون با لبخند میگه:
_ بلیط کنسرت سوزی رو گرفتم. اونم ردیف جلو.
تکیون: برای منم گرفتی؟ با هم میریم؟
سئون: نه، مگه تو هم میخوای بیای؟
تکیون: دوست نداری من باهات بیام؟
سئون سریع سر کامپیوتر میشینه و میگه:
_ صبر کن الان برای تو هم میگیرم.
همین لحظه صدای زنگ در خونه میاد، تکیون در رو باز میکنه و تا نیکون رو میبینه سریع میگه:
_ تو هم میای کنسرت؟
نیکون: بذار اول بیام تو.
سئون رو به تکیون میگه:
_ آه... ردیفهای جلو همش رزرو شده، میخوای برات از ردیف آخر بگیرم؟
نیکون دستش رو میندازه دور شونه ی تکیون و رو به سئون میگه:
_ دوتا کنار هم بگیر.

داخلی - کافی شاپ خوشی - بعد از ظهر
وویونگ در حال کتاب خوندنه تا جیمین وارد کافی شاپ میشه، صداش میکنه و میگه:
_ وسایلت رو نیاوردی؟
جیمین: اگه از مدرسه میرفتم خونه، دیر میرسیدم سرکار.
وویونگ: که اینطور... پس بیا قبل از اینکه لباس کارت رو بپوشی، بریم بیاریمشون.
جیمین: بریم؟! یعنی شما هم میاید؟!
وویونگ: آره، با ماشین میریم که زود بریم و برگردیم.

خارجی - خیابان - بعد از ظهر
جیمین میخواد وارد خونه شون بشه که میبینه وویونگ همینطور کنار ماشین ایستاده، جیمین میگه:
_ بیا بریم تو.
وویونگ: ساکت رو بردار بیا دیگه.
جیمین: آماده نیست. دیشب خوابم برد، نتونستم حاضرش کنم.
وویونگ: من توی ماشین منتظر میمونم.
جیمین: چرا توی ماشین؟ بیا توی خونه.
وویونگ: مادر و پدرت خونه نیستن، درست نیست بیام تو.
جیمین لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ وا... من که قراره چند روز خونه ت بمونم. چه فرقی داره؟
وویونگ دستش رو روی شونه ی جیمین میذاره و میگه:
_ ممکنه برای همسایه هاتون سوء تفاهم بشه.
جیمین: آهان... درسته.
همین لحظه شکم جیمین قار و قور میکنه، جیمین با خجالت برمیگرده و میخواد به طرف خونه بره که وویونگ دستش رو میگیره و میگه:
_ ناهار نخوردی؟
جیمین: وقت ناهار خوابیده بودم.   
وویونگ میخنده و میگه:
_ دیدی گفتم باید از ساعت کاریت کم کنم.
جیمین دستهاشو به علامت منفی تکون میده و میگه:
_ نه، نه، نمیخواد.
وویونگ: اگه نکنم چند روز دیگه سر کار هم میخوابی... پس سریع ساکت رو جمع کن و بیا.

داخلی - کافی شاپ خوشی - عصر
شینهی مشغول نظارت پیشخدمتهاس که جیمین به طرفش میاد و میگه:
_ یه آقایی کارتون داره.
شینهی به طرف میزی که جونهو نشسته میره و میگه:
_ اتفاقی افتاده؟
جونهو: میشه باهم یه جای خلوت حرف بزنیم؟
شینهی: الان سرکارم، نمیتونم.
شینهی میخواد بره که جونهو دستش رو میگیره و میگه:
_ چند دقیقه بیشتر وقتت رو نمیگیرم.

خارجی - کافی شاپ خوشی - حیاط پشتی - عصر
جونهو و شینهی رو به روی هم ایستادن شینهی میگه:
_ زود باش بگو، کلی کار دارم.
جونهو با ناراحتی میگه:
_ چرا چند روزه بهم محل نمیذاری؟ انگار نه انگار که داریم با هم زندگی میکنیم، همش نادیده میگیریم.
شینهی آهی میکشه و میگه:
_ نمیدونی یا خودتو زدی به اون راه؟!
جونهو: واقعا نمیدونم، مگه چه کار اشتباهی کردم؟!
شینهی: اشتباه؟!... نمیدونم ولی دوست ندارم بیشتر از این باهات صمیمی بشم.
جونهو: بخاطر اینکه بو♥سیدمت این حرف رو میزنی؟
شینهی: شوخی بود یا هر چیز دیگه ای اصلا قشنگ نبود.
جونهو با ناامیدی میگه:
_ اما من دوستت دارم بخاطر همین بو♥سیدمت.
شینهی پوزخندی میزنه و میگه:
_ چی؟!... دوستم داری؟ چی درموردم میدونی که میگی دوستم داری؟! چند روز بیشتر نیست که منو میشناسی... اگه تو به این میگی عشق، من چیز دیگه ای بهش میگم... 
جونهو: منظورت چیه؟ داری میگی احساسات من الکیه؟! اینکه وقتی میبینمت قلبم تند میتپه و نمیتونم ازت چشم بردارم، یه لحظه هم نمیتونم بهت فکر نکنم. همش الکیه؟!
شینهی با بغض میگه:
_ نمیگم الکیه، میگم هو♥سه.
جونهو فقط مات و مبهوت نگاهش میکنه و شینهی هم بدون توجه بهش میره.   

داخلی - کافی شاپ خوشی - شب
جیمین در حالی که سینی توی دستشه داره به طرف آشپزخونه میره که یهو وویونگ مانع راهش میشه و سینی رو میگیره و میگه:
_ میتونی بری بالا استراحت کنی، چند ساعت آخر مشتریا کمترن.
جیمین با خوشحالی میگه:
_ ممنون، میتونم توی آشپزخونه ی خونه ت آشپزی کنم؟
وویونگ لبخندی میزنه و با شیطنت میگه:
_ اوه، میخوای برام شام درست کنی؟
جیمین با تعجب میگه: 
_ هان؟! 

داخلی - منزل نیکون و جیئون - شب
نیکون سر میز غذاخوری که به قشنگی تزئین شده نشسته، انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه سریع با جیمین تماس میگیره. میگه:
_ وسط کارت که مزاحم نشدم؟
جیمین از پشت موبایل میگه:
_ نه. 
نیکون: امشب نمیتونم بیام... میتونی خودت تنهایی تمرین کنی؟
جیمین: پس امشب دیگه تمرین نمیکنم.
نیکون: چرا؟... نگران نباش تو تنهایی هم خوب آشپزی میکنی.
جیمین درحالی که میخنده میگه:
_ اینو که خودمم میدونم.
نیکون میخنده و میگه:
_ خوب تلاش کن... خدانگهدار.
نیکون تماس رو قطع میکنه و با لبخند میز شام رو چک میکنه.

داخلی - منزل مینا - شب
مینجون و مینا کنار هم روی مبل نشستن. مینا با ذوق میگه:
_ بیا اطراف خونه م رو بهت نشون بدم، نمیدونم چرا اما خیلی دوست دارم اینکار رو بکنم.
مینجون میخنده و میگه:
_ اول بریم اتاق خواب (با شیطنت) شاید یه چیزایی روی زمین جامونده باشه.
مینا با مشت آروم به بازوی مینجون ضربه ای میزنه و میگه:
_ ای منحرف!
مینجون صورتش رو یکم نزدیکتر میبره، چشمهاشو جمع میکنه و میگه:
_ همه ی مردا همینطورین.
مینا از جاش بلند میشه و با پوزخند میگه:
_ اگه فقط از دیدن یه تیکه لباس لذت میبری، من مشکلی ندارم. بیا بریم.

داخلی - منزل مینا - اتاق خواب - شب
مینجون اطراف اتاق رو نگاه میکنه و روی تخت میشینه و میگه:
_ آلبومت رو بیار ببینیم... دوست دارم بدونم قدیما چه شکلی بودی!
مینا: اما من آلبوم ندارم.
مینجون: حتی با دوستهاتم عکس نداری؟
مینا کنارش میشینه و میگه:
_ قبل از اینکه باهاشون صمیمی بشم منو ترک کردن.
مینجون با ناراحتی میگه:
_ آخه چرا؟ تو که شخصیت بدی نداری، نکنه بخاطر شوهرت ترکت کردن؟!
مینا با سر تأیید میکنه. مینجون میگه:
_ سنش زیاده که مسخره ت میکردن؟!
مینا درحالی که صداش میلزه با بغض میگه:
_ نمیدونم... نمیتونم ببینمش. 
مینجون با تعجب میگه:
_ منظورت چیه؟ تاحالا ندیدیش؟.... چند شب پیش خودت گفتی که پیشته!
مینا کمی تأمل میکنه، نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ بذار از اولش برات بگم... وقتی ده سالم بود توی پروشگاه بد جور مسموم شده بودم و مجبور بودم همش دستشویی برم بخاطر همین یه شب وقتی داشتم از دستشویی برمیگشتم اتفاقی دیدم که یه سری وسایل رو داشتن به انبار میبردن. بینشون یه لباس خیلی خوشگل بود، تمام اون شب رو بهش فکر میکردم. تا صبح هزار بار خودمو توی اون لباس دیدم. (حلقه های اشک توی چشمهاش جمع میشه) اما وقتی فرداش سر کلاس از معلمم پرسیدم "اون لباسهایی که دیشب آوردن رو کی بهمون میدین؟" بهم گفت "کدوم لباس؟ خواب دیدی" اما باورم نمیشد. بخاطر همین، شب یواشکی میخواستم برم توی انبار که جلوی در انبار سنجاق سینه ی اون لباس رو دیدم، برداشتمش و به همه ی بچه ها نشونش دادم و گفتم که خواب ندیدم و همش واقعیه... ولی...
مینا سکوت میکنه، با تردید به مینجون نگاه میکنه، مینجون که متوجه تردید مینا شده دستش رو به گرمی میفشاره و میگه:
_ نگران نباش، بگو. من باورت دارم.
مینا با ناراحتی میگه:
_ امیدوارم بعد از شنیدن تمام ماجرا بازم همین رو بهم بگی.
مینجون لبخند دلگرمکننده ای میزنه، مینا با بغض میگه:
_ ولی مدیرمون اومد و گفت سنجاق رو از اون دزدیدم. بهم تهمت زدن و تنبیهم کردن. هر چقدر گفتم "من بیگناهم" اونا تنبیه ها رو بیشتر کردن (اشکهاش سرازیر میشه) تا اینکه انداختنم توی انبار تاریک و بهم گفتن "حالا که دزدی و سر و صدا میکنی حالیت میکنیم باید بقیه ی عمرت رو چطوری زندگی کنی" بعدش معلممون با لباسهای عجیب و غریبی اومد، یه مشت برنج روی سرم ریخت و با صدای ترسناکی چیزای عجیبی گفت. منم نمیدونستم داره چیکار میکنه فقط گریه میکردم تا اینکه وقتی داشت از در بیرون میرفت بهم گفت "از امشب شوهر داری... الان با یه روح عروسی کردی، حالا مجبوری تمام عمرت رو با این روح باشی اون حتی نمیذاره کسی باهات دوست بشه" بعدشم خندید و منو با روح توی انبار تاریک زندانی کرد. اونشب اونقدر جیغ زدم که تا چند روز نمیتونستم حرف بزنم... خیلی وحشتناک بود.
مینجون برای دلداری دستش رو روی شونه ی مینا میذاره و میگه:
_ متأسفم... تو حتی بخاطر ما دوباره توی انبار زندانی شده بودی، حتما برات خیلی ترسناک بوده! منو ببخش. الان واقعا پشیمونم که اونموقع جوابت رو ندادم... اونموقع فکر میکردم ازم چیز دیگه ای میخوای.
مینا اشکهاشو پاک میکنه و مصمم به چشمهای مینجون نگاه میکنه و میگه:
_ اما الان همون رو ازت میخوام... بهم کمک کن، واقعا میخوام از دستش راحت بشم.
مینجون با تعجب میگه:
_ از دست کی؟ فکر کردم فقط میخواستن بترسوننت.
مینا: شوهرم دیگه، با اینکه یه روحه اما واقعا نمیذاره با کسی دوست بشم.
مینجون: چی؟ اگه نمیذاره با کسی دوست بشی، پس من چیم؟
مینا: تو اشتباهی وسط طلسم قرار گرفتی. 

داخلی - منزل نیکون و جیئون - شب
نیکون با ناامیدی به میز شام خیره شده، به ساعت نگاه میکنه و میگه:
_ ساعت از هشت و نیم هم گذشت... یعنی میاد خونه؟!
لبهاشو برمیگردونه و زیر لب میگه:
_ فکر نمیکنم بیاد.
بلند میشه و تا میخواد میز رو جمع کنه یهو صدای زنگ در خونه به صدا درمیاد.

پایان قسمت بیست و ششم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر