۱۳۹۲ دی ۶, جمعه

★(30)★ ...I Need Somebody To

داخلی - منزل نیکون و جیئون - آشپزخونه - شب
 گونیونگ با محبت به چشمهای چانسونگ نگاه میکنه و میگه:
_ میتونم برای چند لحظه بغلت کنم؟
چانسونگ با ناچاری نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ نه.
نیکون که تازه از راه رسیده و حرفهاشون رو شنیده، رو به گونیونگ میگه:
_ فقط به احساسات خودت فکر نکن، به احساسات اونم فکر کن وگرنه حس میکنه ازش سوءاستفاده شده.
همینطور که نیکون به طرف اتاق خواب میره، گونیونگ و چانسونگ با تعجب بهش نگاه میکنن. گونیونگ با ناراحتی میگه:
_ نیکون چرا اینطوری بود؟!
چانسونگ: حس کردم کسی با احساساتش بازی کرده.
گونیونگ با بغض میگه:
_ جیئون؟!... بعد از این همه مدت تازه همدیگه رو دیده بودن، نکنه دعواشون شده.
چانسونگ دستش رو میذاره روی شونه ی گونیونگ و درحالی که تقریبا درآغوش گرفتتش، میگه:
_ ناراحت نباش، اگه مشکلی باشه خودشون میتونن حلش کنن.
گونیونگ سریع از بغل چانسونگ بیرون میاد و میگه:
_ مگه نگفتی نمیخوای؟
چانسونگ: خب دستهات کفیه ولی الان ضروری بود.
گونیونگ چشمهاشو جمع میکنه و میگه:
_ فقط موقعهای ضروری بغلم میکنی؟
چانسونگ با تعجب نگاهش میکنه و با خودش میگه: "بازم دارم بهش امیدواری میدم که!!" سریع میگه:
_ آره.

داخلی - منزل مینا - شب
مینا با پاش به پای مینجون میزنه و میگه:
_ هنوز زوده.
مینجون دست مینا رو میگیره و توی بغلش میشونش، مینا با خجالت نگاهش میکنه، مینجون میگه:
_ بوی سوختنی میاد، چی رو سوزوندی؟
مینا با دستپاچگی میگه:
_ هیچی.
مینا که معذب شده سعی میکنه از توی بغل مینجون بلند بشه، مینجون میگه:
_ ما که الان میخوایم بیشتر از اینا رو با هم انجام بدیم. فقط همینقدرش ناراحتت میکنه؟
مینا درحالی که سعی میکنه به مینجون نگاه نکنه میگه:   
_ اول قهوه ت رو بخور.
 مینجون همینطور که مینا رو توی بغلش نگه داشته میخواد قهوه رو برداره یهو فنجون برمیگرده و میریزه روی شلوارش. مینا با ناراحتی میگه:
_ ایش... همه چیزو خراب کردی.
مینجون درحالی که با دست پاش رو باد میزنه لحظه ای به حرف مینا فکر میکنه یهو یاد اولین بار که مینا رو دیده بود میافته، با تعجب میگه:
_ چرا؟! مگه این قهوه چی بود؟
مینا با ناراحتی فنجون رو برمیداره و نگاهش میکنه و میگه:
_ حتی یه قطره هم توش نمونده، خالی شده. دیگه نمیتونیم کاری کنیم.
مینجون: چیزی توش ریخته بودی؟... نکنه میخواستی مریضم کنی؟!
مینا: چیزی نبود، فقط یکم خاکستر ورق ریخته بودم.
مینجون با ناراحتی میگه:
_ چی؟ دیوونه شدی دختر؟!
مینا آهی میکشه و میگه:
_ بدون اون قهوه امشب دیگه نمیتونیم ادامه بدیم، باید دوباره برم پیش فالگیر، امیدوارم هنوز راهی مونده باشه.
مینجون درحالی که خوشحالیش رو پنهان میکنه میگه:
_ ایندفعه منم میخوام باهات بیام.

داخلی - منزل وویونگ - شب
جیمین روی تخت خوابیده و وویونگ طرف دیگه ی اتاق رخت خواب پهن کرده و دراز کشیده، با خودش میگه: "احساستم هر روز براش بیشتر میشه، باید چیکار کنم؟!...اگه بهش بگم، قبولم میکنه؟!... اون خیلی پرشور و هیجانه، شاید بنظر اونم قرار گذاشتن با من هیچ هیجانی نداشته باشه!..." توی همین فکره که یهو جیمین با ترس از خواب میپره و میشینه. وویونگ سریع به طرفش میره و میگه:
_ خواب بد دیدی؟
جیمین اشکهاش جاری میشه و میگه:
_ خواب دیدم مامان و بابام تصادف کردن.
وویونگ دست جیمین رو به گرمی میفشاره و میگه:
_ نگران نباش، همین الان بهشون زنگ بزن و باهاشون حرف بزن اینطوری حالت بهتر میشه.
جیمین با مادر و پدرش تماس میگیره و وویونگ هم براش آب میاره. بعد از کمی که جیمین احساس بهتری داره توی جاش دراز میکشه و تا چشمهاشو میبنده وویونگ میخواد بره که جیمین سریع چشمهاشو باز میکنه و میگه:
_ میشه بهم نزدیکتر بخوابی؟
وویونگ با سر تأیید میکنه و رخت خوابش رو نزدیکتر به تخت جیمین پهن میکنه، توی جاش دراز میکشه، اما میبینه جیمین هنوز چشمهاشو نبسته، میشینه و میگه:
_ هنوز نمیتونی بخوابی؟
جیمین: چشمهامو که میبندم اون صحنه ای که توی خوابم دیدم جلوی چشمام میاد.
وویونگ ایندفعه رختخوابش رو کامل به تخت نزدیک میکنه، دست جیمین رو میگیره و میگه:
_ چشمهاتو ببند.
جیمین چشمهاشو میبنده، وویونگ با صدای گرمی میگه:
_ اون فقط یه خواب بود. حالا راحت بخواب.
بعد از چند لحظه وویونگ میخواد دست جیمین رو رها کنه اما جیمین دستش رو محکم میگیره و میگه:
_ لطفا دستم رو ول نکن.
وویونگ همینطور که دست جیمین رو گرفته توی جاش دراز میکشه، هرچی میگذره وویونگ احساس میکنه تپش قلبش تندتر میشه، باتردید یکم دست جیمین رو شلتر نگه میداره اما نفس عمیقی میکشه و دوباره محکم نگهش میداره.

ججو
داخلی - هتل - اتاق جونهو و شینهی - شب
جونهو و شینهی کنار هم دراز کشیدن، جونهو به طرف شینهی برمیگرده و میگه:
_ مطمئنی اونموقع بهش خوب فکر کردی و یه درصد کم کردی؟!
شینهی با غضب نگاهش میکنه، جونهو میگه:
_ من قول میدم امشب بهت بد نگذره.
 شینهی توی جاش میشینه و میگه:
_ منم نگفتم میخوای امشب رو زهرمارم کنی ولی بگیر بخواب چون واقعا داری با این حرفهات عصبانیم میکنی.
جونهو دست شینهی رو میگیره و توی جاش میخوابونه و با لبخند میگه:
_ باشه بخواب دیگه حرف نمیزنم.
شینهی میخواد چشمهاشو ببنده که متوجه میشه جونهو بهش خیره شده، نگاه معناداری بهش میکنه ولی جونهو همینطور که بهش خیره س لبخند جذابی میزنه. شینهی آروم با مشت به بازوی جونهو میزنه و میگه:
_ چرا اینطوری به من زل زدی؟
جونهو: تو بخواب، من باهات کاری ندارم!
شینهی: اگه یه نفر اینطوری بهت خیره بشه خودت خوابت میبره؟!
جونهو لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ اگه اون یه نفر تو باشی، نه... خوابم نمیبره.
شینهی میخواد چیزی بگه که جونهو انگشت اشاره ش روی لبهای شینهی میذاره و میگه:
_ میدونی چرا؟!... چون میخوام تا وقتی تو بهم نگاه میکنی منم بهت نگاه کنم... حتی اگه تو بهم نگاه نکنی هم من بهت نگاه میکنم... 
شینهی توی فکر میره و همینطور توی چشمهای جونهو خیره میشه، با این نگاه شینهی، درخششی توی چشمهای جونهو تلألو میزنه و میگه:
_ اینقدر بهت نگاه میکنم تا متوجهم بشی و تو هم بهم نگاه کنی.
یهو شینهی به خودش میاد و پوزخندی میزنه، چشمبند رو روی چشمهای جونهو میذاره و میگه:
_ اگه اینو برداری یه لحظه هم توی این اتاق نمیمونم.
جونهو کنار چشمبند رو بالامیزنه و میخواد یواشکی نگاهش کنه که شینهی میزنه روی دستش و میگه:
_ خودمم نمیخوام برم، کاری نکن که مجبور بشم.
جونهو خنده ی شیطانی میکنه و میگه:
_ اوووووه، پس دوست نداری از پیشم بری!
شینهی: نخیر، فقط این وقت شب جایی رو ندارم برم.

سئول
داخلی - منزل نیکون و جیئون - اتاق خواب - نیمه شب
نیکون روی تخت نشسته و درحالی که دستهاشو پشت سرش گره کرده  به دیوار تکیه داده. چشمهاشو میبنده و لحظه ای که جیئون میبو♥سیدش رو بیاد میاره، قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش جاری میشه. آه عمیقی میکشه و زیر لب میگه:
_ چرا اینطوری شدم؟!
همینطور که به رابطه ی خودش و جیئون فکر میکنه، سنگینی رو روی قلبش احساس میکنه. گوشیش رو برمیداره میخواد با جیئون تماس بگیره اما پشیمون میشه، SMS هاش به جیئون رو نگاه میکنه، آخرین پیامی که از جیئون دریافت کرده یه پیام صوتیه، پخشش میکنه. صدای جیئون پخش میشه که میگه: "هی یادت نره دوستت دارم" همین لحظه صدای جیئون که چند ساعت پیش، بعد از بو♥سیدنش بهش میگفت "عاشقتم" توی گوشش تکرار میشه. حلقه های اشک توی چشمهاش بیشتر میشه و نمیتونه کنترلشون کنه.         

داخلی - منزل تکیون - نیمه شب
تکیون درحال طراحی کردن انیمیشن OkCat هستش. سئون با بیحالی میاد کنارش و همینطور که به نقاشی تکیون خیره شده میگه:
_ خوش بحالت داری کار میکنی؟... من بعد از تموم کردن خونه ی تو حتی هنوز یه سفارش هم نگرفتم.
تکیون یهو با ذوق به طرف سئون برمیگرده و میگه:
_ کار خونه که تموم شده، تو هم که کار نداری... پس بیا بریم مسافرت.
سئون با تعجب میگه:
_ چی؟! مسافرت؟!
تکیون: آره یه مسافرت کوتاه.
سئون با تردید نگاهش میکنه، تکیون درحالی که لبخندی بر لب داره با اشاره ی چشم و ابرو میگه: "قبول کن"

داخلی - ماشین سئون - نیمه شب
تکیون درحال رانندگیه، سئون که کنارش نشسته میگه:
_ تو چرا تنها زندگی میکنی؟ با بابات مشکلی داری؟... آخه از اونموقع که باهات زندگی میکنم دیدم که چند دفعه مامانت اومده دیدنت اما بابات نیومده.
تکیون: نه، من با بابام خیلی خوبم، مگه ندیدی اوندفعه برامون غذا آورده بود؟
سئون: پس چرا با هم زندگی نمیکنید؟
تکیون: تنها دلیل جدا زندگی کردن این نیست که با هم اختلاف داشته باشیم... من دیگه بزرگ شدم... تو اصلا بابات رو ندیدی؟
سئون: من بابا ندارم.
تکیون: مگه میشه؟! 
سئون: اینکه فقط اون مرد باعث بوجود اومدنم شده باشه دلیل نمیشه که بابا صداش کنم.
تکیون همینطور با تعجب به سئون نگاه میکنه که یهو به ماشین جلویی برخورد میکنه.  
         
پایان قسمت سی ام

۲ نظر:

  1. این قسمت خیلی کوتاه بود :)

    پاسخحذف
  2. پاسخ ناشناس:
    این هفته مشغول درست کردن ویدئوهای تولد تکیون بودیم و برای داستان خیلی کم وقت داشتیم و متاسفانه یکم از قسمتهای همیشگی کمتر شد.

    پاسخحذف