۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

♥ قسمت چهارم ♥

داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - اتاق نشیمن - شب
بابابزرگ روی مبل لم داده و با محبت دستشو انداخته دور گردن چانسونگ و عکس آییو رو توی موبایلش به چانسونگ نشون میده و میگه:
_ چانسونگ جون این خوبه دیگه؟ مگه نه؟... دیگه بهونه نیار آییو هم تیپ خودته.
چانسونگ با حق به جانبی میگه:
_ گیریم من قبول کردم. عمراً، این براتون بچه بیار نیست... 
بابابزرگ: چرا؟... چرا روی دختر مردم عیب میزاری؟ 
چانسونگ با تعجب میگه:
_ چی؟ من کی عیب گذاشتم؟! 
بابابزرگ: داری میگی دختر مردم نازاس، این عیب نیست؟
چانسونگ با تعجب بیشتری میگه:
_ نازا؟!! (بلند میخنده) نه بابابزرگ، اون بیشتر از اینکه بچه دار شدنو دوست داشته باشه، هیکلشو دوست داره. 
همین لحظه آییو میاد داخل و میگه:
_ مهمونی خیلی خوش گذشت... دیگه من باید برم، چانسونگ جون، بابابزرگ جون، خداحافظ.
آییو تا روش رو برمیگردونه بره، بابابزرگ میگه:
_ آییو دخترم یه لحظه صبر کن.
آییو با ناز میگه: 
_ بله بابابزرگ.
بابابزرگ: تو هیکلتو خیلی دوست داری؟... 
آییو با تعجب بابابزرگو نگاه میکنه و میگه:
_ هــــــــــــــه، بابابزرگ!!!!!
بابابزرگ سریع میگه:
_ نه، نه... تو دوست داری بچه دار بشی؟
آییو: کی حال و حوصله ی بچه رو داره؟ من تازه میخوام یه رقاص ماهر بشم.
چانسونگ دستشو میگیره جلوی دهنش و یواشکی میخنده. بابابزرگ با ناامیدی میگه:
_ خب دیگه دخترم برو دیرت میشه.
چانسونگ با شیطنت به بابابزرگ نگاه میکنه و میگه:
_ دیدی؟... من که گفتم.

خارجی - ساحل - شب 
نمای دور از ساحل خلوتی که توی سکوت شب فقط صدای موج های دریا شنیده میشه، نیکون روی زیرانداز با یه سری مخلفات و نوشیدنی نشسته. ماشین وویونگ آروم وارد صحنه میشه و می ایسته. وویونگ پیاده میشه و میره پیش نیکون و میگه:
_ اوه پسر چه تشریفاتی... 
نیکون به ساعتش نگاه میکنه و میگه:
_ 10 هم گذشت، باید برم، با سوهی قرار دارم.
وویونگ پوزخندی میزنه و میگه: 
_ تو برو با اون بداخلاق شبتو زهرمار کن. من با این خوشگله شبمو میسازم. 
نیکون در حالی که از وویونگ دور میشه میگه:
_ اونطور که من دیدم این خوشگله شبتو میسازه ولی با دوتا سیلی، من رفتم... خوش بگذره.
نیکون به طرف ماشین وویونگ میره.

داخلی - ماشین وویونگ - شب
نیکون سرش رو از پنجره راننده میاره تو و میگه:
_ یوبین انگار وویونگ خیلی ازت خوشش اومده که اینجا آوردت.
نیکون اینو میگه و میره، یوبین با تعجب به نیکون که داره میره نگاه میکنه.

خارجی - ساحل - شب 
وویونگ در طرف یوبین رو باز میکنه، مستقیم به چشمهاش نگاه میکنه و میگه:
_ چرا پیاده نمیشی؟ ندیدی کیم جونسو رفت اونور عکاسی بکنه.
وویونگ با دست پشتشو نشون میده و یوبین به اشاره ی دست اون نگاه میکنه که یهو چشمهاش گرد میشه و با تعجب میگه:
_ امروز واقعا عکاسی داریم؟ 
وویونگ بلند میخنده و همینطور که میخنده میگه:
_ خودتو زدی به خنگی یا واقعا اینقدر خنگی؟
یوبین با مظلومیت و آروم میگه: 
_ پس شما به استاد کیم جونسو زنگ زدید؟
وویونگ: چیه؟ نکنه واقعا کیم جونسو رو اینجا میبینی؟
یوبین: پشتته ببین.
وویونگ لبخندی میزنه و لپ یوبین رو میکشه و میگه:
_ این توهمات واقعا جدیه، باید حتما بری پیش دکتر.
وویونگ در حالی که بلند میخنده برمیگرده و یهو جونسو رو با فاصله ی تقریبا نزدیکی میبینه و با تعجب میگه:
_ واقعا خودشه!
وویونگ دست یوبین رو میگیره و از ماشین میاره بیرون و توی فکر با خودش میگه: «تلافی سیلی رو درمیارم» دستش رو دور گردن یوبین میندازه و با هم به طرف جونسو میرن، وویونگ با لبخند میگه:
_ سلام استاد کیم جونسو.
جونسو بطرف صدا برمیگرده و یوبین و وویونگ رو میبینه میگه:
_ سلام.
وویونگ با شیطنت میگه:
_ اومدید اینجا عکاسی؟ ما اومدیم سر قرار...
یوبین با تعجب به وویونگ نگاه میکنه و حرف نیکون که گفته بود: «وویونگ خیلی ازت خوشش اومده» یادش میاد. جونسو میگه:
_ بله، بهتون خوش بگذره.
جونسو دوربینش رو بالا میاره و مشغول عکاسی میشه. وویونگ دست یوبین رو محکم میگیره و با محبت میگه:
_ عزیزم، بیا بریم مزاحم کار استاد نشیم.

داخلی - رستوران - شب
 نمایی از یه رستوران مجلل که سوهی و شینهی سر میزی نشستن. نیکون از راه میرسه و روبه روی سوهی میشینه، سوهی میگه:
_ چرا اینقدر دیر اومدی، بازم با وویونگ رفته بودی خوشگذرونی؟
نیکون: نه بابا، من فقط منتظرش بودم تا یه چیزی رو بهش بدم، اون دیر کرد.
شینهی با آرنجش به پهلوی سوهی میزنه و میگه:
_ ای بابا سوهی مگه تو زنشی که سوال پیچش میکنی؟... 
لبخندی به لب نیکون میشینه و سرش رو پایین میندازه. سوهی یهو اخماش میره توی هم و میگه:
_ شینهی تو دیگه چرا؟ مگه حتما باید زنش باشم تا نگرانش باشم؟ یه دوست نمیتونه نگران دوستش باشه؟
نیکون با ناامیدی به سوهی نگاه میکنه، شینهی میگه:
_ پس تو عاشق کی هستی؟ از رفتارت معلومه که عاشقی، من تو رو خوب میشناسم.
سوهی: چرا فکر میکنی من عاشق نیکونم؟
شینهی: اگه من که خواهرتم نشناسمت، باید برم بمیرم.
سوهی: کاملا اشتباه میکنی. اگه تنها پسر روی زمین نیکون باشه، حتی نمیتونم بهش بعنوان عشقم فکر کنم، چه برسه که بخوام باهاش عروسی کنم. نیکون فقط برای من یه دوسته.
بغض گلوی نیکون رو گرفته و مات و مبهوت به سوهی نگاه میکنه. شینهی میگه:
_ سوهی چی داری میگی؟ فقط به قیافه ی نیکون نگاه کن میفهمی چقدر دوستت داره، با این حرفات قلبشو شکوندی.
نیکون به خودش میاد و سعی میکنه عادی رفتار کنه. سوهی با کنجکاوی به نیکون میگه:
_ نیکون نگو شینهی داره درست میگه که خنده ام میگیره...
نیکون لبخند الکی میزنه و میخواد چیزی بگه که یهو موبایلش زنگ میزنه، موبایل رو جواب میده:
_ بله بفرمایید.
صدای یئون از پشت تلفن: سلام آقا نیکون... من یئون یکی از همکلاسی هاتونم... 
نیکون: بله؟
یئون: ببخشید مزاحمتون شدم، میشه الان همدیگه رو ببینیم؟ کار واجبی دارم.
نیکون: ولی من شما رو یادم نمیاد؟
یئون: وقتی ببینمتون توضیح میدم. اگه براتون سخت نیست خواهش میکنم حتما بیاین.
نیکون کمی فکر میکنه و میگه:
_ آه... کجا بیام؟ 

داخلی - کافی شاپ - شب
یئون با لباسهای آراسته  سر یه میز نشسته و توی آینه موها و صورتشو مرتب میکنه. تا نیکون از در وارد میشه یئون بلند میشه و براش دست تکون میده نیکون میاد طرفش و میشینن. یئون لبخندی میزنه و میگه:
_ قهوه رو تلخ میخوری یا شیرین؟ 
نیکون: تلخ.
یئون: چه خوب، پس مثل خودمی.
نیکون: خب بگذریم، چه کار مهمی داشتید؟
یئون لبخند بزرگی میزنه و میگه:
_ چطور بگم؟ یکم سخته... پس بدون حاشیه میگم، من میتونم دوستت بشم؟... آه... البته اگه دوست دختر نداری.
نیکون میخنده و میگه:
_ فقط بخاطر این گفتی من بیام اینجا؟
یئون با ناراحتی میگه:
_ خیلی خنده داره؟ نکنه دوست دختر داری؟
نیکون: ببخشید، ولی این اولین باریه که میبینمت، من نمیشناسمت.
یئون: یعنی هیچ راهی نداره؟... هرچی بگی قبول میکنم فقط بذار من دوست دخترت بشم.
نیکون چشماشو جمع میکنه و با کنجکاوی میگه:
_ تو خیلی مشکوک میزنی، با کسی شرط بستی؟
یئون: یعنی بنظرت همچین آدمی میام، من فقط ازت خوشم اومده.
نیکون: الان از من چی میخوای؟
یئون: من... قلبت.
نیکون: باشه... فقط چقدر میدی؟ البته هزینه ی جراحی پای خودته روی من حساب نکن.
یئون: چی؟ هزینه ی جراحی؟
نیکون: مگه بیمارت نمیخواد جراحی بشه؟
یئون: تو از کجا میدونی؟ بابا...
وسط حرف یئون، نیکون میگه:
_ نه نه نه، من قلبمو به بابات نمیدم... قلب من فقط میتونه در اختیار دخترا باشه. تازه به هرکسی هم نمیدمش.
اشک توی چشمای یئون حلقه میزنه و میگه:
_ بابای من... فوت کرده. 
لبخند روی لبای نیکون خشک میشه و سریع میگه:
_ ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم.
یئون بلند میشه و میگه:
_ ببخشید که اذیتتون کردم، من حالم خوب نیست، پس میرم... خداحافظ.
یئون میره و نیکون توی فکر فرو میره...            

داخلی - ماشین جونهو - شب
سوزی داره چرت میزنه و جونهو در حالیکه رانندگی میکنه میگه: 
_ واقعا نمیدونم از کدوم طرف رفتن.
جونهو ماشین رو کنار خیابون پارک میکنه و به سوزی نگاه میکنه، میبینه خوابه... به موبایل یوبین زنگ میزنه ولی موبایل یوبین خاموشه. جونهو دوباره به سوزی نگاه میکنه و با خودش میگه: «چیکار کنم؟ خونه ش رو هم که بلد نیستم.... دلم نمیاد بیدارش کنم. بذارم یکم بخوابه، بعد بیدارش میکنم» کتش رو از صندلی عقب ماشین برمیداره و روی سوزی میکشه، سرشو به صندلی تکیه میده و چشمهاش رو میبنده.

داخلی - منزل خانواده ی لی مین - اتاق مین - شب
مین لباس کثیفش رو درمیاره و همینطوری پرت میکنه یه گوشه ی اتاق و از توی کمد یه لباس چروک برمیداره و میپوشه، روی تخت دراز میکشه. چند ضربه به در زده میشه و جینهی میاد توی اتاق و میگه:
_ دخترم قبل از اینکه بخوابی دوش نمیگیری؟ امروز خیلی تمرین رقص داشتی.
مین با بیحالی میگه:
_ خیلی خسته ام، حالا بعدا میرم.
جینهی میره و مین بدنش رو کش و قوسی میده و به چانسونگ فکر میکنه و با خودش میگه: «امشب باید زودی بخوابم تا فردا اول صبح چانسونگ رو ببینم.»

خارجی - ساحل - شب 
وویونگ و یوبین روی زیرانداز کوچکی نشستن و به دریا نگه میکنن. یوبین با ناراحتی میگه:
_ میشه لطفا موبایلمو بهم برگردونی؟
وویونگ: گفتم که موبایل فقط سر و صدای زیادیه، یه دو دقیقه به صدای دریا گوش کن ببین چقدر قشنگه.
وویونگ نوشیدنی رو به یوبین تعارف میکنه ولی یوبین سرش رو به علامت منفی تکون میده و میگه:
_ ممنون، من نمیتونم بنوشم. 
وویونگ با کنجکاوی میگه: 
_ چرا؟
یوبین: آخه بدنم در برابر الکل مقاوم نیست.
وویونگ با ناامیدی میگه:
_ حالا چیکار کنیم؟! (یهو چشمهاشو گشاد میکنه) آهان... رانندگی بلدی؟
یوبین: نه.
وویونگ: اَه.... تو که هیچ کاری بلد نیستی!
یوبین سرش رو پایین میندازه. وویونگ کمی فکر میکنه، صورتش رو به صورت یوبین نزدیک میکنه و میگه:
_ فقط سیلی زدن بلدی؟
یوبین یهو سرش رو بالا میاره و چشم توی چشم وویونگ میشه، چند لحظه احساس میکنه که نفسش بالا نمیاد.... وویونگ هم توی چشمای یوبین خیره شده. یوبین با خودش میگه: «چرا این چهره برام اینطوره؟؟ نمیتونم ازش چشم بردارم». وویونگ با لحن گرمی میگه:
_ با اون چشمهای خوشگلت اینطوری بهم نگاه نکن.
لپای یوبین سرخ میشه و نگاهش رو از چشمهای وویونگ برمیداره.
وویونگ صورتش رو به صورت یوبین نزدیکتر میکنه و میخواد لبهای یوبین رو ببوسه که یهو یوبین صورتش رو برمیگردونه و تا میخواد دستش رو بیاره بالا، یاد حرف وویونگ می افته که گفت: "فقط سیلی زدن بلدی؟" و دستش رو بالا نمیاره. وویونگ موهای یوبین که ریخته روی صورتش رو میخواد آروم بزنه کنار که یوبین خودشو عقب میکشه و بلند میشه تا میخواد بره، وویونگ دستش رو میگیره و میگه:
_ نمیخواستم ناراحتت کنم.... فکر نمیکردم برات مهم باشه.
در حالی که اشک توی چشمای یوبین حلقه زده آروم میگه:
_ من برای چند لحظه بهت اعتماد کرده بودم.
وویونگ هم با ناراحتی آروم میگه:
_ پس دیگه با هیچ پسری شب بیرون نرو.
یوبین: من نمیخواستم بیام تو منو بزور آوردی.
وویونگ دست یوبین رو رها میکنه و میگه:
_ قرار نبود منم بوست کنم ولی....
یهو بارون شدیدی میگیره سریع وسایلشون رو جمع میکنن و میرن توی ماشین. 

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - اتاق نیکون - شب
نیکون جلوی کامپیوترش نشسته که یهو توی فکر فرو میره.
برش به نیم ساعت قبل:
خارجی - روبه روی کافی شاپ - شب
یئون در حال رفتنه که نیکون از کافی شاپ بیرون میاد و دست یئون رو میگیره و میگه:
_ ناراحت شدی؟
یئون با ناامیدی میگه:
_ نه، وقتی ازم خوشت نمیاد من نمیخوام خودمو بهت تحمیل کنم.
نیکون: کِی گفتم ازت خوشم نمیاد؟ من اصلا تو رو نمیشناسم که بگم ازت خوشم میاد یا نمیاد.
یئون: من گفتم دوستت دارم، ولی تو حتی نمیخوای منو بشناسی... خب....
نیکون با ناچاری سرشو تکون میده و میگه:
_ باشه، بیا با همدیگه آشنا بشیم.
یئون هم خوشحال میشه و سریع بغلش میکنه. 
برش به حال:
داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - اتاق نیکون - شب
نیکون دستی به سرش میکشه و لبخندی میزنه و که یهو لبخند روی لبهاش محو میشه، صدای سوهی که میگفت: «نیکون فقط برای من یه دوسته» توی گوشش تکرار میشه.


پایان قسمت چهارم

هیچ نظری موجود نیست: