۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

♥ قسمت ششم ♥


داخلی - اتاق هتل - شب
یئون با نگرانی جلوی در اتاق، مانع راه نیکون شده. نیکون با ناراحتی میگه:
_ چرا اینکارا رو میکنی؟ یه ذره هم غرور نداری؟
یئون: نه، من نمیدونم غرور چیه. 
نیکون: یه روزه خیلی خوب خودتو بهم شناسوندی، دیگه نمیخوام بیشتر از این بشناسمت. 
یئون: چطور؟ اگه دخترای دیگه بودن مسئله ای نبود ولی حالا منو نمیخوای؟ باید از همون اول بهم میگفتی که از من بدت میاد، منم سعی میکردم فراموشت کنم.
نیکون پوزخندی میزنه و میگه:
_ انگار منظورمو درست متوجه نشدی؟ من از آدمایی که غرور ندارن بدم میاد. فقط یکی توی قلبمه و جاشو با کسی مثل تو عوض نمیکنم.
یئون با تعجب و دستپاچگی میگه:
_ تو ... تو یکی دیگه رو دوست داری؟
نیکون آهی میکشه و یئون که احساس میکنه دیگه نمیتونه روی پاهاش وایسته میشینه و با بغض و کمی بلند میگه:
_ چرا از اول بهم نگفتی؟ (بغضش میترکه و همینطور اشک میریزه) من حاضر بودم برای بدست آوردن قلبت هر کاری کنم. حالا چیکار کنم؟ 
نیکون میشینه و آروم میگه:
_ من که از اول گفتم فقط آشنا بشیم، تو خودت خیلی بزرگش کردی... لطفا گریه نکن.
یئون در حالی که اشکشو پاک میکنه میگه:
_ تنها شانسم برای نجات چانهی رو از دست دادم... من خیلی بی عرضه ام، نه؟
نیکون با تعجب میگه:
_ نجات؟ منظورت چیه؟
یئون یه لحظه به خودش میاد و سریع بلند میشه و میگه:
_ ببخشید، خیلی اذیتت کردم. من باید برم.
یئون میخواد از اتاق بره بیرون که نیکون دستش رو میگیره و میگه:
_ چی داری میگی؟ یه جوری بگو منم بفهمم.
یئون: نمیخوام بیشتر از این مزاحمت بشم.
نیکون: نمیدونم چرا اینکارا رو میکنی. ولی یه احساس بدی دارم، حس میکنم دارم در حقت بدی میکنم. 
یئون: فکر نکن چون ردم کردی ناراحتم، من از اولم به تو حسی نداشتم. نمیخواد عذاب وجدان بگیری، اونی که منو توی این ماجرا کشوند باید حس بدی داشته باشه نه تو، ولی الان اون از همه خوشحالتره چون فکر میکنه ما با همیم.
نیکون با کنجکاوی میپرسه:
_ پس چرا گفتی دوستم داری؟ کی از باهم بودن ما خوشحاله؟
یئون چند لحظه سکوت میکنه و بعد میگه:
_ قول دادم که بهت نگم... ولی قبل رفتن دوست دارم یه چیزی بهت بگم... غروری که ازش حرف میزنی برای خودت نیست، برای پول باباته.
یئون از اتاق بیرون میره و نیکون همینطور نشسته و توی فکر فرو رفته که یهو بلند میشه و سریع از اتاق بیرون میره.

داخلی - راهروی هتل - شب
یئون ته راهرو داره میره که نیکون سریع به طرفش میدوئه و دستشو میگیره چند لحظه بهش نگاه میکنه و بعد یئون رو روی دستاش بلند میکنه و میبره توی اتاقشون.

داخلی - اتاق هتل - شب
نیکون، یئون رو روی تخت میذاره و جلوش میشینه. یئون همینطور با تعجب نگاهش میکنه و نیکون میگه:
_ چرا گفته اینکارو بکنی؟
یئون: کی؟ چی رو؟
نیکون خیلی مصمم میگه:
_ دکتر بک دونگیل.
یئون با تعجب میگه:
_ چطوری فهمیدی؟
نیکون: برعکس اون که اصلا منو نمیشناسه، من اونو خیلی خوب میشناسم. 
یئون به ساعتش نگاه میکنه و میگه:
_ من دیرم شده باید برم.
نیکون بدون توجه به حرف یئون میگه:
_ چرا بهت گفته بیای پیش من؟ لطفا همه رو توضیح بده. چرا حاضر شدی براش یه همچین کاری بکنی؟
یئون با بغض میگه:
_ من الان حاضرم هرکاری بکنم تا داداش 10 ساله م بتونه راه بره. تنها کسی که حاضره برای پول جراحی بهم کمک کنه ازم خواسته در عوضش قلب تو رو بدست بیارم. ولی... ولی من نمیتونم چون تو یکی دیگه رو دوست داری، اگه اینو میدونستم هیچ وقت اینکارو نمیکردم.
نیکون: پس بخاطر داداشت مجبورت کرده؟ تو هم به راحتی قبول کردی.
یئون: فکر کردی برام خیلی راحت بود که بیام به پات بیافتم؟ هیچ وقت فکرشم نمیکردم که به یه دخترباز التماس کنم که باهام عروسی کنه. ولی وقتی به داداشم فکر کردم، مجبور شدم پیشنهاد باباتو قبول کنم.
نیکون دستی به سرش میکشه و یئون از جاش بلند میشه و میگه:
_ خب، حالا که همه چیزو گفتم میتونم برم؟
نیکون با ناامیدی به یئون نگاه میکنه و سرش رو پایین میندازه.

داخلی - منزل کیم جونسو - تاریکخونه - شب
جونسو داره عکسهایی که دیشب انداخته رو ظاهر میکنه، میون عکسهایی که چاپ کرده عکسی از یوبین و وویونگ که کنار دریا نشستن توجه ش رو جلب میکنه. 
همینطور که داره عکس رو نگاه میکنه یاد حرف وویونگ که گفت: «ما اومدیم سر قرار» و یاد سیلی که توی کلاس یوبین به وویونگ میزد میافته. عکس رو میذاره روی میز و میگه:
_ اصلا به من چه ربطی داره که چه رابطه ای با هم دارن.

داخلی - منزل خانواده ی لی مین - اتاق مین - شب 
مین داره کتاب میخونه، براش یه اس ام اس میرسه که نوشته « سلام من پسر بیونگهی هستم، امیدوارم نخوای به ازدواجمون رضایت بدی. چون من از قبل کسی رو دوست دارم، لطفا درکم کن و این حرف بین خودمون بمونه» مین میخنده و با خودش میگه «پسر به اون بزرگی جرأت نداره بگه یکی دیگه رو دوست داره، چه توقعی داره؟! میخواد من توی روی بابام وایستم»

داخلی - منزل خانواده ی ان سوهی - اتاق سوهی - شب 
سوهی توی اینترنت داره عکسهای تبلیغاتی جونهو رو نگاه میکنه و با خودش میگه: «وای چطور میتونه اینقدر خوش استایل باشه!... باید حتما عکاس تبلیغاتی بشم تا بتونم ازش عکس بندازم» همینطور که لبخند روی لبهاشه به عکسها نگاه میکنه، شینهی وارد اتاق میشه و میگه:
_ این کیه؟
سوهی سریع میگه:
_ کی میخواد باشه؟ فقط دارم مدل لباسها رو نگاه میکنم.
شینهی تنه ای به سوهی میزنه و با شیطنت میگه:
_ لباس مردونه؟! برای کی؟
سوهی: فقط میخواستم بدونم توی لباسهای مردونه چی مده... مامان هنوز سرکاره؟
شینهی: آره امروز دیرتر هم میاد.

داخلی - اتاق هتل - نیمه شب
یئون و نیکون روی تخت نشستن و به کمر همدیگه تکیه دادن. یئون با ناراحتی میگه:
_ دو ساعته داریم فکر میکنیم، هیچ راه حلی پیدا نکردیم. (مکث میکنه) بهتر نیست کاری که بابات میخواد رو بکنیم؟
نیکون چیزی نمیگه، یئون سرش رو برمیگردونه میبینه نیکون داره با سر تأیید میکنه. یئون چند دقیقه ساکت میشینه ولی نیکون همینطور ساکت نشسته. یئون با خودش میگه «یعنی انتظار داره من شروع کنم؟» یئون میخواد برگرده یهو نیکون که بهش تکیه داده داره می افته، یئون نگهش میداره و میبینه خوابه، آروم سرش رو روی پاش میذاره و برای چند لحظه با محبت بهش نگاه میکنه و آروم میگه: 
_ ممنون که به فکر من بودی.
یئون لبخند کمرنگی میزنه و از اتاق بیرون میره. با صدای بسته شدن در، نیکون از خواب بیدار میشه و اطراف رو نگاه میکنه و میگه:
_ منو باش که به فکر چه خل و چلیم! اون که گذاشته رفته، تازه داشتیم حرف میزدیم.
همین لحظه در اتاق به صدا درمیاد. نیکون خوابآلود میره در رو باز میکنه و یئون، نیکون رو هل میده و با عجله وارد اتاق میشه و درو میبینده. نیکون با تعجب میگه:
_ کجا رفته بودی؟
یئون: بابات... بابات داره از پله ها میاد بالا.
خواب از سر نیکون میپره و میگه:
_ دکتر این موقع شب توی هتل چیکار داره؟   
یئون از چشمی در نگاه میکنه و میگه:
_ هه.... جلوی در اتاق ما وایستاد.
نیکون آهی میکشه، سریع بلوزش رو درمیاره و دست یئون رو میگیره میبیره توی حموم.

داخلی - اتاق هتل - حمام - نیمه شب
نیکون دوش رو باز میکنه و موهاشو خیس میکنه، یئون هم با تعجب بهش نگاه میکنه. نیکون میگه:
_ تا بهت نگفتم بیرون نیا.
نیکون یه حوله برمیداره و از حموم بیرون میره.  

داخلی - اتاق هتل - نیمه شب
در اتاق به صدا درمیاد و نیکون درحالی که داره با حوله موهاشو خشک میکنه در رو باز میکنه و تا دونگیل رو میبینه چهره ی متعجب به خودش میگیره و میگه:
_ دکتر قرار داری؟ اتاقو اشتباه اومدی.  
دونگیل: نخیر اومدم کثافتکارهای پسرمو جمع کنم.
دونگیل میاد توی اتاق و صدای آبو از حموم میشنوه و میگه:
_ بهت گفته بودم که یه روزی مچتو میگیرم. چند وقته باهاشی؟ 
نیکون: چه فرقی میکنه. فرض کن همین الان دیدمش.
دونگیل یه سری عکس که توی دستشه رو جلوی نیکون پرت میکنه و با عصبانیت میگه:
_ برای من مهم نیست که تو با چندتا دختر اینکارو کردی ولی هیچ وقت نمیذارم با آبرو و احساسات این دختر بازی کنی.
نیکون عکسها رو نگاه میکنه (عکسهای نیکون و یئون که دارن با هم وارد هتل میشن) و با خونسردی میگه:
_ چرا؟ 
دونگیل: مشکل تو اینجاس که فقط برای خوشگذرونی با دخترا آشنا میشی و اصلا درموردشون نمیدونی... من هیچ وقت نمیذارم با دختر دوستم اینکارو بکنی.
نیکون که از شنیدن حرفهای دونگیل شکه و عصبانیه، عصبانیت خودشو کنترل میکنه، پوزخندی میزنه و میگه:
_ دختر دوستت؟ به من چه ربطی داره؟

داخلی - اتاق هتل - حمام - نیمه شب
یئون که همینطور جلوی در ایستاده و صدای نیکون و دونگیل رو میشنوه، تعجب میکنه و با خودش میگه «یعنی دکتر منو میشناخت!... شاید اینم جزو نقشه ش باشه»

داخلی - اتاق هتل - نیمه شب
دونگیل سیلی به نیکون میزنه و میگه:
_ جواب خوبیهایی که مینهو بهت کرده اینه؟ باید آبروی دخترش رو ببری؟
نیکون خشکش میزنه و اشک توی چشماش جمع میشه. برای چند لحظه سکوتی بینشون ایجاد میشه. دونگیل میگه: 
_ فردا با یئون بیا پیش من. 
دونگیل نگاه تحقیرآمیزی به نیکون میکنه و از اتاق بیرون میره. نیکون هم سریع در حمام رو باز میکنه و به یئون میگه:
_ تو واقعا دختر مینهویی؟ پارک مینهو؟
یئون با کنجکاوی به نیکون نگاهی میکنه و میگه:
_ آره، مگه تو و دکتر، بابای منو میشناسید؟
نیکون دستی به سرش میکشه و میگه:
_ چطور میتونه با دختر دوستش اینکارو بکنه؟ 
یئون: تو چه رابطه ای با بابام داشتی؟
نیکون: اون کسی بود که از بابام به من نزدیکتر بود.
یئون پاهاش سست میشه، روی زمین میشینه و میگه:
_ چطور ممکنه؟! حالا چانهی چی میشه؟
نیکون دستش رو روی شونه ی یئون میذاره و میگه:
_ نگران نباش، اگه مشکلی پیش بیاد با هم درستش میکنیم. قول میدم تنهات نذارم.

داخلی - دانشکده - کلاس درس - صبح
یوبین و جونهو کنار هم نشستن، یوبین درحال مطالعه ی کتابه ولی هر چند لحظه یه بار به جونهو نگاه میکنه، جونهو میگه:
_ سوالی داری؟
یوبین با تردید میگه:
_ چطور شد که اینقدر با سوزی صمیمی شدی؟
جونهو با تعجب میگه:
_ من با خانم ب سوزی؟
یوبین: برای من نقش بازی نکن، میدونم که اون شب تا دیر وقت با هم بودین. فقط بهم بگو چطوری افسونت کرد؟
جونهو: چی داری میگی؟
یوبین: سوزی بهم گفت که تو عاشقش شدی.
چشمهای جونهو از تعجب گرد میشه و با خودش میگه «یعنی اینقدر تابلو بودم که سوزی فهمیده دوستش دارم؟ فکر میکردم پیشنهاد ناهاری که براش نوشته بودم رو قبول نکرده!» لبخندی روی لبش میاد، یوبین با کنجکاوی بهش نگاه میکنه؛ سوهی که چند میز عقبتر نشسته اشک توی چشمهاش جمع شده و با خودش میگه «چی؟ جونهو کسی رو دوست داره؟!» سوهی سرش رو میذاره روی میز و یواشکی گریه میکنه. وویونگ و نیکون با هم وارد کلاس میشن، وقتی سوهی رو میبینن میان طرفش و نیکون میزنه به شونه ی سوهی و میگه:
_ سوهی حالت خوبه؟ چیزی شده؟
سوهی درحالی که اشکش رو پاک میکنه سرش رو بالا میاره و میگه: 
_ نه، خوبم.
وویونگ با تعجب به سوهی نگاه میکنه و میگه:
_ هه، مگه تو هم گریه میکنی؟
سوهی به وویونگ محل نمیذاره و دوباره سرش رو میذاره روی میز. یوبین که چندتا میز جلوتر نشسته یواشکی برمیگرده و به وویونگ نگاه میکنه. نیکون که متوجه نگاه یوبین میشه به وویونگ میگه:
_ انگار اونهمه تدارکی که اونشب آماده کردم بی فایده نبود. چیکارا کردی؟
وویونگ: یوبین دختر خوشگل و مهربونیه، دوست ندارم با احساساتش بازی کنم، چون به غرورش لطمه وارد میشه.
نیکون یه لحظه یاد یئون می افته که بهش میگفت: «نمیدونم غرور چیه» و توی فکر رفته که وویونگ میگه:
_ هی حواست کجاس؟
نیکون با ناراحتی به سوهی نگاه میکنه و با تردید از جاش بلند میشه و به وویونگ میگه:
_ متأسفم یه کار مهمی دارم، باید برم.
نیکون میره و وویونگ به یوبین نگاهی میکنه، لبخند شیطانی میزنه و میره کنارش میشینه و بهش میگه:
_ فکر نمی کنی چیزی پیش من جا گذاشته باشی؟
یوبین: درسته، موبایلم پیشت جا مونده.
وویونگ: انگار بدردت نمیخوره که یه روز سراغش رو نگرفتی.
وویونگ موبایل رو میذاره روی میز و میره. یوبین هم که لبخند ملیحی روی لباشه به رفتن وویونگ نگاه میکنه.

داخلی - کلوب - صبح
یئون توی راهرو جلوی در اتاق رئیس کلوب ایستاده که موبایلش زنگ میزنه، جواب میده و صدای نیکون از پشت تلفن میاد که میگه:
_ الان کجایی؟
یئون: کلوب رویا.
همین لحظه یه مردی دست یئون رو میگیره و با خودش میکشه که ببرش، یئون دست مرد رو کنار میزنه و میگه:
_ آقا داری چیکار میکنی؟
مرد: پولو گرفتی حالا ناز میکنی؟
یئون: آقا اشتباه گرفتی من اینجا کار نمیکنم.
رئیس کلوب از اتاق بیرون میاد و میگه:
_ آقا، خانمی که میگی توی اتاق منتظرته. این خانم اینجا کار نمیکنه.
مرد میره و یئون موبایلش رو نگاه میکنه و میبینه نیکون تماس رو قطع کرده، یئون با خودش میگه: «وا، باهام چیکار داشت؟» رئیس کلوب ورقی به یئون میده و میگه:
_ اگه این قرارداد رو امضاء کنی وامو بهت میدم، فکراتو بکن.
رئیس میره و یئون روی صندلی میشینه و شرایط استخدامو رو میخونه، اشک توی چشمهاش جمع میشه و یه قطره روی ورق میریزه و با تردید میخواد امضاش کنه که یهو یکی دستش رو میگیره. یئون سرش رو میبره بالا و چهره ی نیکون رو میبینه که چشمهاش نمناکه و با بغضی توی صداش میگه:
_ دیوونه شدی؟ داری چیکار میکنی؟  
یئون با تعجب میگه:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
نیکون دست یئون رو میکشه و از کلوب بیرون میبرش.

داخلی - ماشین نیکون - صبح
نیکون ماشین رو یه گوشه پارک میکنه و به یئون میگه:
_ اصلا تا به حال به چانهی فکر کردی؟
یئون با ناراحتی میگه: 
_ پس الان به فکر کیم؟ تو فکر میکنی برای کی دارم اینکارا رو میکنم؟
نیکون با عصبانیت مشتش رو به فرمون ماشین میکوبونه و میگه:
_ تو بیشتر به فکر پول جور کردنی تا چانهی. اگه به فکر چانهی بودی هیچ وقت همچین کاری نمیکردی.
یئون: اگه اینکارو نکنم چانهی هیچ وقت خوب نمیشه، میفهمی؟ 
نیکون: کی گفته؟ دکتر بک دونگیل؟ یه کاری میکنم که از کار خودش پشیمون بشه، فقط... (بعد از کمی مکث، با نگاهی جدی توی چشمای یئون خیره میشه) تو حاضری باهام عروسی بکنی؟ 

پایان قسمت ششم

هیچ نظری موجود نیست: