۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

★(35)★ ...I Need Somebody To

روستا     
داخلی - چادر - نیمه شب
همین لحظه یهو مینا با ترس جیغ کوتاهی میزنه و در حین اینکه از جاش میپره سرش به صورت مینجون میخوره، با ترس روی زمین رو نشون میده و میگه:
_ اوناهاش، اینقدر لفتش دادی اومد.
مینجون درحالی که صورتش رو گرفته میگه:
_ چی؟!
مینا: روح، زیر پتوئه.
مینجون به برآمدگی کوچکی که زیر پتو حرکت میکنه، نگاه میکنه و میگه:
_ اون شوهر توئه؟!... بیچاره چقدر کوچیکه.
مینجون درحالی که پتو رو کنار میزنه میگه:
_ بذار ببینیم چه شکلیه.
زیر پتو مارمولک بزرگی درحال راه رفتنه. مینجون میخنده و میگه:
_ ببین کی رقیبمه!
مینا با دیدن مارمولک از ترس جیغ میزنه و از چادر بیرون میره.

داخلی - ماشین مینجون - نیمه شب
مینجون روی صندلی راننده و مینا هم روی صندلی کناریش نشستن. مینجون میخنده و میگه:
_ اینهمه منتظر بودیم بخاطر مارمولکه بیخیال شدی؟ واقعا از یه مارمولک اینقدر میترسی؟!
مینا: اون روحه بود که نذاشت کارمون رو کنیم، مثل اوندفعه که قهوه رو ریخت.
مینجون: ایندفعه که زیر درخت هلو بودیم، یعنی فالگیر سرکارمون گذاشته؟!
مینا با شرمندگی سرش رو پایین میندازه و آروم میگه:
_ حقیقتش... امشب تقصیر خودم بود. برام یکمی سخته، فکر میکنم بخاطر اینه که خیلی یهوییه.
مینجون به چهره ی درمونده ی مینا نگاه میکنه و میگه:
_ میفهمم چی میگی. خودمم همین حس رو دارم، ما تا الان دوست بودیم ولی الان داریم سعی میکنیم یهویی احساساتمون رو نسبت به هم تغییر بدیم. معلومه که سخت میشه، اگه برامون سخت نباشه پس حتما خیلی بی احساسیم. 
مینا با قدردانی بهش نگاه میکنه. مینجون دستهاشو باز میکنه و درحالی که به مینا نزدیک میشه میگه:
_ پس بیا همدیگه رو بغل کنیم تا دفعه ی بعد برامون راحت بشه.
مینا سریع دستش رو میذاره روی سینه ی مینجون و مانعش میشه. مینجون انگار که چیزی یادش اومده باشه میگه:
_ آهان... زیر درخت هلو نیستیم.
مینا با ناراحتی سرش رو به علامت منفی تکون میده و میگه:
_ نه، اینطوری به همدیگه عادت میکنیم. 
مینجون روی صندلیش تکیه میده و درحالی که لبخندی روی لبهاشه با خودش میگه: "همینو میخواستم ازت بشنوم" مینا همینطور که به بیرون نگاه میکنه میگه:
_ چرا زندگی من باید اینطوری باشه؟!
همین لحظه مینجون حشره ای رو  روی پشتی صندلی مینا میبینه و کف دستش رو محکم روش میکوبونه و یهو صندلی به حالت خوابیده درمیاد و مینجون هم روی مینا میافته، همینطور که صورتش کنار صورت مینائه، میخواد بلند بشه که لپش روی لپ مینا کشیده میشه، مینا باتعجب میگه:
_ واو... چقدر پوستت نرمه!
مینجون مستقیم به چشمهای مینا نگاه میکنه و میگه:
_ گفتی این موقعیت برات سخته؟ باورم نمیشه!
مینجون صورتش رو به صورت مینا نزدیک میکنه و میگه:
_ اگه میخوای میتونیم بریم توی چادر کار رو تمومش کنیم.
مینا با بغض میگه:
_ گفتی از اون مردا نیستی ولی بهش که رسیده خودتو نمیتونی کنترل کنی.... یه دختر خوشگل و تر و تازه گیر آوردی؟!
مینجون لبش رو میگزه و با عصبانیت مشتش رو روی صندلی میکوبونه، اینبار صندلی میشکنه و کامل پایین میره، مینا جیغ میزنه و میگه:
_ ولم کن... گفتم که برام سخته، میخوای کامل نادیده م بگیری؟
مینجون روی صندلیش میشینه و آهی میکشه، با ناراحتی میگه:
_ من هی سعی میکنم درکت کنم، اما تو اصلا منو درک نمیکنی.
مینا با التماس میگه:
_ باشه درکت میکنم، اما بذار برای فردا... نه، نه... فقط یه ساعت، فقط یه ساعت بهم وقت بده.
مینجون میخنده و میگه:
_  حالا میفهمم چطور تا اینجا پیش رفتی، تو همیشه اتفاقا رو اشتباه برداشت میکنی.
مینا: منظورت چیه؟
مینجون حشره رو بهش نشون میده، مینا با تعجب میگه:
_ یعنی تو الان نمیخواستی کاری کنی؟!... (با شرمندگی) ببخشید.
مینجون: من نمیخوام که معذرت خواهی کنی، فقط به این فکرکن که جاهای دیگه چقدر زود قضاوت کردی و چقدر سوءتفاهم توی زندگیت وجود داشته.    
 مینا همینطور که به میجون نگاه میکنه توی فکر غرق میشه.

سئول
داخلی - استدیوی موسیقی - نیمه شب
جونهو، شینهی رو روی صندلی پیانو میشونه، خودش هم کنارش میشینه و با محبت بهش نگاه میکنه و میگه:
_ این آهنگو وقتی به تو فکر میکردم ساختم.
جونهو شروع میکنه به نواختن پیانو و شینهی هم همینطور با لذت بهش گوش میده. بعد از تموم شدن آهنگ، شینهی خودشو لوس میکنه و میگه:
_ یعنی من اینقدر حس باحالی بهت میدم.
جونهو با چشمانی پر از شوق دستهای شینهی رو میگیره و با صدای گرمی میگه:
_ این فقط یه ذره ش بود.
جونهو از جاش بلند میشه و میگه:
_ امروز خیلی خسته ت کردم، باید از اینجا به بعد کولت کنم.
شینهی: نیازی نیست.
جونهو جلوی پاش میشینه و اصرار میکنه. شینهی با کنجکاوی نگاهش میکنه و دستهاشو ضربدری روی سینه ش میگیره و میگه:
_ چرا اینقدر اصرار میکنی؟ نکنه قصد شومی داری؟
جونهو لب پایینش رو میگزه و سرش رو به علامت منفی تکون میده، شینهی رو روی دستش بلند میکنه و میگه:
_ خیلی کم میتونیم همدیگه رو ببینیم. 
شینهی با ناراحتی میگه:
_ آره، باید وقتمون رو بیشتر با هم جور کنیم. 
جونهو: چند وقت دیگه خونه ت که درست بشه از هم جداتر هم میشیم.
شینهی صورت جونهو رو نوازش میکنه و میگه:
_ توی فکرشم که از ساعت کاریم کم کنم.
جونهو لپ شینهی رو میبو♥سه و میگه:
_ به فکر بودنت رو بیشتر از همه دوست دارم. 

داخلی - کافی شاپ خوشی - صبح 
جیمین از رختکن بیرون میاد و همینطور که به طرف آشپزخونه میره یهو وویونگ رو میبینه. با تعجب میگه:
_ رئیس، مگه قرار نبود امروز با دوستاتون باشید؟!
وویونگ: دیشب برگشتم.
جیمین: اشکال نداره، میتونم درکتون کنم. نیازی نیست بخاطرش دروغ بگید!
وویونگ: منظورت چیه؟
جیمین: میدونم دیشب بخاطرم م♥ست کردید و هی بهم زنگ زدید!
وویونگ ابروهاشو بالا میبره و میگه:
_ من و م♥ست کردن؟! درموردم چی فکر کردی؟! هان؟! 
جیمین یهو از حالت رسمی حرف زدن بیرون میاد و میگه:
_ اینو به یکی بگو که م♥ستیت رو ندیده باشه.
وویونگ اخمهاشو توی هم میبره و میگه:
_ الان باهام خودمونی حرف زدی؟ من رئیستم، یادت رفت؟
جیمین با شرمندگی نگاهش میکنه. وویونگ میگه:
_ دیشب فهمیدم رفتی خونه ی نیکون...
جیمین وسط حرفش میگه:
_ غیرتی شدی؟!
وویونگ پوزخندی میزنه و میگه: 
_ میخواستم ببینم اونجا تمرینت خوب پیش رفته یا نه؟ ولی وقتی جواب ندادی نگرانت شدم.
جیمین که حسابی ضایع شده لبش رو میگزه و میگه:
_ نمیدونستم موبایلم بی صداس اصلا نفهمیده بودم که زنگ زدی.
وویونگ: ولی چرا اینقدر اصرار داری بخاطر اینکه ردم کردی در عذاب باشم؟
جیمین: توی این وضعیت همه ناراحت و عصبانی میشن ولی تو خیلی خونسردی، راحت باهام حرف میزنی انگار نه انگار که بینمون چیزی شده!
وویونگ با لبخند میگه:
_ اینطوری میگی آدم فکر میکنه چه اتفاقی بینمون افتاده، من فقط بهت گفتم داره ازت خوشم میاد. اگه به خودم سخت بگیرم فقط احساساتم بهت بیشتر میشه، دارم سعی میکنم اینطور نشه.
جیمین: یعنی داری میگی اگه دوست داشتن کسی درست نباشه باید بیخیال رفتار کنم؟ انگار که احساسی بهش ندارم؟ اینطوری همه چیز درست میشه؟
وویونگ با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ نگو که خودت هم کسی رو دوست داری که بهت جواب رد داده!
جیمین با ناراحتی سرش رو  پایین میندازه و میگه:
_ حتی نمیتونم بهش بگم دوستش دارم چون... دو♥ست دختر داره.
 وویونگ: روش آدما با هم دیگه فرق داره، برای بعضی ها دوری کردن از طرف بهتره.
جیمین: نمیتونم اول باید آشپزی...
جیمین سریع حرفش رو قطع میکنه، وویونگ با شنیدن کلمه ی آشپزی برای لحظه ای مات و مبهوت به جیمین نگاه میکنه، جیمین با دستپاچگی میگه:
_ من باید برم سر کارم.
وویونگ همینطور که به جیمین نگاه میکنه زیر لب میگه:
_ نیکون؟!

داخلی - کافی شاپ خوشی - بعد از ظهر
جونهو و تکیون سر میزی نشستن. جونهو میگه:
_ کار مهمی با کاترینا داشتم، واقعا نمیدونی کجاس؟!
تکیون: یک ساله که ازش جدا شدم، خبری ازش ندارم.
جونهو: آخرین مکان و شماره ای که ازش داشتی رو بهم میدی؟
تکیون: توی هتل میموند... شماره ش هم فکر کنم عوض کرده چون بعد از اینکه رفت خودمم نتونستم پیداش کنم.
جونهو با نا امیدی میگه:
_ که اینطور... پس نمیتونم روی کمکت حساب کنم؟!
تکیون: ما فقط یه ماه با هم قرار میذاشتیم بعدش هم اون بیخبر منو ترک کرد، واقعا نمیدونم چطور میشه پیداش کرد!
همین لحظه موبایل جونهو زنگ میخوره و جونهو جواب میده: 
_ چی؟... به سوزی بگو اون آهنگو برای کنسرتش بیشتر تمرین کنه.
تکیون تا اسم سوزی رو میشنوه چشمهاش از ذوق برق میزنه. تا جونهو تماس رو قطع میکنه تکیون سریع میگه:
_ سوزی؟... ب سوزیِ خواننده؟! میشناسیش؟
جونهو با سر تأیید میکنه و میگه:
_ طرفدارشی؟
تکیون: من نه، یکی از دوستام خیلی دوستش داره... میشه کمک کنی یه قرار بذاریم تا بتونه از نزدیک ببینش؟ 
جونهو میخواد بگه "نه" ولی با خودش میگه: "شاید این پسره بعدا بتونه کمکمون کنه" آهی میکشه و میگه:
_ چون امروز وقتت رو برام گذاشتی نمیتونم بهت نه بگم، پس سعی خودمو میکنم و باهات تماس میگیرم.

  خارجی - کافی شاپ خوشی - حیاط خلوت - بعد از ظهر
جیمین همینطور که پشت در ایستاده، پماد سوختگی رو باز میکنه و میخواد روی پاش بزنه که یهو در باز میشه و به جیمین میخوره. وویونگ سرش رو از لای در بیرون میاره و میگه:
_ اِ... چرا پشت در وایستادی؟
جیمین از جلوی در کنار میره، وویونگ جلوش می ایسته و تا میبینه جورابش رو درآورده میگه:
_ بازم اتفاقی افتاده؟!
جیمین سریع دستش رو میذاره روی سوختگی و میگه:
 _ نه... 
از عکس العمل جیمین، وویونگ میفهمه که داره یه چیزی رو پنهان میکنه، دست جیمین رو میگیره و روی تاپ میشونش. جیمین هنوز دستش رو روی پاش نگه داشته، وویونگ جلوی پای جیمین میشینه و دستش رو از روی پاش کنار میزنه. جیمین میگه:
_ داری چیکار میکنی؟!
وویونگ تا جای سوختگی رو میبینه آهی میکشه و میگه:
_ سر کار اینطوری شدی؟!
جیمین سریع میگه:
_ نه، داشتم آشپزی میکردم آب جوش ریخت روم.
وویونگ: پس چرا نگفتی، با این پات همینطوری داری کار میکنی؟!
جیمین: چیزی نیست، فقط میخواستم الان روش پماد بزنم.
وویونگ پماد رو از دست جیمین میگیره و میگه:
_ بده من برات بزنم.
جیمین: نیازی نیست، خودم میتونم.
وویونگ: میدونم خودت میتونی ولی چون زخمت میسوزه خودت خوب پماد رو نمیزنی، اگه یکی دیگه این کارو برات بکنه بهتره.
جیمین با اخم نگاهش میکنه، وویونگ میگه:
_ نمیخوای که جای سوختگی به این بزرگی روی پات بمونه، نه؟!
جیمین با سر تایید میکنه، وویونگ لبخندی میزنه و شروع میکنه به پماد رو روی پای جیمین مالیدن. جیمین با ناراحتی به وویونگ نگاه میکنه و میگه:
_ متاسفم.
وویونگ با نگاه مهربونی میگه:
_ نیازی نیست بخاطر اینکه عاشق کس دیگه ای هستی متاسف باشی... فقط خوشحال باش.

 داخلی - استدیوم - عصر
تکیون و نیکون کنار هم توی طبقه ی دوم سالن نشستن و اجرای سوزی رو تماشا میکنن. تکیون با دوربین قسمتی که سئون ایستاده رو نگاه میکنه. نیکون میزنه بهش و میگه:
_ دوستش داری؟!
تکیون سریع میگه:
_ نه، ما فقط با هم دوستیم. 
نیکون: آخه حس کردم خیلی نگرانشی.
تکیون: سئون با بقیه ی دخترا فرق داره بخاطر همین باید بیشتر مراقبش باشم حتی مراقب رفتاری که خودم باهاش دارم.
نیکون با تعجب میگه:
_ یعنی چی فرق داره؟ آدم فضاییه؟!
تکیون میخنده و میگه:
_ منظورم اینه که... ولش کن، الان داریم حرف میزنیم به طرفدارهای سوزی برمیخوره، باید به اجراش توجه کنیم.
نیکون لبخندی میزنه و میگه:
_ فکر میکنم سوزی خیلی پیشرفت کرده، نه؟!
تکیون با سر تایید میکنه و به علامت سکوت انگشت اشاره ش رو روی لبهاش میذاره. نیکون با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ عجیب شدی، تو همیشه زیاد حرف میزدی حالا به من میگی ساکت باشم.
همین لحظه SMS از طرف چانسونگ برای نیکون میرسه: "میشه امشب همدیگه رو ببینیم؟"
   
خارجی - کافی شاپ خوشی - شب
چانسونگ سر میزی منتظر نشسته. نیکون رو به روش میشینه و بعد از کمی گفت و گو میگه:
_ یعنی میخوای از طریق تکیون دو♥ست دختر سابقش رو پیدا کنی؟ فکر میکنم خودش هم ندونه کجاس، تا اونجا که من میدونم اون دختر حتی بدون خداحافظی ترکش کرده... تکیون توی نیویورک یه تصادف کرده و بخاطر جراحیهایی که داشته یه مدت توی بیمارستان بستری بوده ولی دختره فقط هفته ی اول به ملاقاتش میره و یهو غیبش میزنه.
چانسونگ: یعنی حتی پیش دو♥ست پسر مریضش هم نمونده؟
نیکون: برای چی دنبالشی؟ مشکوک شدم! البته اون دختره همینطوری هم برام مشکوک بود بنظرم تکیون رو گول زده بوده. نکنه تو رو هم گول زده بوده؟
چانسونگ: گول خوردن؟ نه، فکر میکنم بیشتر تصمیم اشتباه خودم بود.
نیکون: فکر میکنم دختر خوشگلی بوده که اینقدر راحت دوتا مرد رو سرکار گذاشته.
چانسونگ: اینطور که تو فکر میکنی نیست (آهی میکشه) مربوط به قضیه ی دوپینگمه.
نیکون با تعجب میگه:
_ یعنی برات پاپوش درست کرده بوده؟
چانسونگ: نه.... راستش من هم توی اون تصادفی که گفتی، بودم و درست با ماشین تکیون تصادف کردم ولی بخاطر معروفیتم بروز ندادیمش. دوستم فکر میکنه قضیه ی تصادف اتفاقی نبوده.
نیکون با تعجب بیشتر میگه:
_ تو هم توی تصادف بودی؟! تکیون میگفت که خودش مقصر تصادف بوده، یعنی میگی تکیون هم با اون دختره همدسته؟
چانسونگ با درموندگی سرش رو تکون میده. نیکون میگه:
_ ولی هرجور که فکر میکنم اصلا به تکیون نمیاد! اون پسر خیلی معصومیه.
چانسونگ: خودم هم گیج شدم، فقط امیدوارم هیچکدوم این فکرهام درست نباشه.

خارجی - کافی شاپ خوشی - آشپزخانه - نیمه شب
نیکون و جیمین هر کدوم مشغول کارشون هستن ولی جو بینشون اصلا خوب نیست و هر دو از کنار هم بودن معذب هستن. جیمین میخواد از قفسه ی ظرفها لیوانی رو برداره ولی قدش بهش نمیرسه. نیکون به طرفش میاد و پشت جیمین می ایسته، لیوان رو برمیداره و جلوی جیمین میگیره. جیمین داره لیوان رو میگیره که دستش رو اشتباهی میذاره روی دست نیکون. هردو قلبشون میریزه و سریع همزمان دستشون رو کنار میکشن. جیمین سریع سعی میکنه بره سراغ کارش که نیکون نگهش میداره و میگه:
_ چرا امروز اینطوری رفتار میکنی؟
جیمین با دستپاچگی میگه:
_ حالم خوب نیست.
نیکون: چند وقته همش حالت بده، باید بیشتر مراقب سلامتیت باشی.
جیمین لبخند زورکی میزنه و به کارش ادامه میده. نیکون هم کارش رو زیرنظر گرفته اما یواش یواش حس نگاه کردنش عوض میشه، هی سعی میکنه اون حس رو از خودش دور کنه اما حس محبت و اشتیاق بهش چیره میشه. همین لحظه گره ی پشت گردن پیشبند جیمین باز میشه، جیمین با ناراحتی به دستهاش که آردیه نگاه میکنه و میگه:
_ ایش.
نیکون همینطور که بهش نزدیک میشه میگه:
_ نگران نباش من برات میبندمش.
نیکون در حال بستن پیشبنده که یهو جیمین صورتش رو کمی به طرف نیکون برمیگردونه و میگه:
_ وای انگار آردش زیاد شد.
نیکون تا نیمرخ جیمین رو میبینه احساس میکنه تمام بدنش داغ کرده و ضربان قلبش تندتر میشه. جیمین همینطور که به طرف نیکون برمیگرده میگه:
_ بستیش...
جیمین تا نگاه محبت آمیز نیکون رو میبینه خشکش میزنه. برای چند لحظه همینطور بهم خیره میشن، جیمین آب گلوش رو بسختی قورت میده و لبخندی میزنه. نیکون درحالی که به لبهای جیمین چشم دوخته، صورتش رو جلوتر میبره و میبو♥سش.    
     پایان قسمت سی و پنجم      

۲ نظر:

Fateme گفت...

سلام
وااااااااااای بالاخره پیداتون کردم
یهو چی شد سایتتون؟؟؟
انقد غصه خوردم:(
ولی الان خوشحالم
خیلی خوب بود ممنونم 3>

MMSisters گفت...

پاسخ به Fateme:
آدرس جدید وبلاگ داستانمون
Iyagi2.mihanblog.com
هستش. ولی مثل همیشه داستان رو اینجا هم میذاریم
ممنون ^^