۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

★(36)★ ...I Need Somebody To

داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخانه - نیمه شب
نیکون درحالی که به لبهای جیمین چشم دوخته، صورتش رو جلوتر میبره و میبو♥سش. در حین بوسیدن، نیکون فقط لرزش قلبش که شادابی خاصی بهش داده رو احساس میکنه. جیمین برای چند لحظه احساس میکنه داره خواب میبینه اما یهو به خودش میاد و با خودش میگه: "دارم چه غلطی میکنم؟!" نیکون آروم لبهاشو از روی لبهای جیمین برمیداره و لبخند شیرینی میزنه، جیمین با چشمانی نمناک آروم میگه:
_ ببخشید.
و سریع از آشپزخونه بیرون میره. نیکون با نگاه گیجی به طرفی که جیمین رفت خیره میشه.

داخلی - منزل وویونگ - نیمه شب
وویونگ دنبال کتابی میگرده ولی پیداش نمیکنه، زیر لب میگه:
_ توی کافی شاپ جا مونده.
و از اتاق بیرون میره.

داخلی - کافی شاپ خوشی - نیمه شب
وویونگ داره از پله ها پایین میره که یهو میبینه جیمین روی پله ها نشسته و گریه میکنه. سریع به طرفش میره و میگه:
_ چی شده؟... خرابکاری کردی؟
صدای گریه ی جیمین یکم بلندتر میشه، وویونگ میگه:
_ نیکون دعوات کرده؟
جیمین درحالی که اشکهاشو پاک میکنه سرش رو به علامت منفی تکون میده و میگه:
_ هیچی نشده.
وویونگ کنارش میشینه و میگه:
_ اگه چیزی نبود گریه میکردی؟
جیمین در حالی که سعی میکنه اشکهاش رو نگهداره به وویونگ نگاه میکنه و با بغض میگه:
_ هرچقدر سعی کردم نتونستم، آخر اون اشتباه رو کردم. 
همین لحظه قطره های اشک از گوشه ی چشمش جاری میشه. وویونگ میگه:
_ درست بگو ببینم چیکار کردی که اینقدر ناراحتت کرده؟!
جیمین: باید به حرفت گوش میدادم و باهاش قطع رابطه میکردم... نمیخواستم باعث بشم به دو♥ست دخترش خیانت کنه. 
با شنیدن این جمله قلب وویونگ تکه تکه میشه، آهی میکشه و سعی میکنه به دردی که داره بی اعتنا باشه و میگه:
_ چی؟... اون عشقتو قبول کرد؟!
جیمین: وقتی اونجوری توی چشمهام نگاه کرد نتونستم جلوی احساساتم رو بگیرم... نباید میذاشتم... 
وویونگ اشکهای جیمین رو پاک میکنه، جیمین یهو جلوی دهنش رو میگیره و با ناراحتی میگه:
_ آخ... نباید اینا رو به تو میگفتم...
وویونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ پاشو دست و صورتت رو بشور، میرسونمت خونه.
جیمین با تردید بهش نگاه میکنه و میگه:
_ بذار اول نیکون بره.

داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخانه - نیمه شب
نیکون با ناراحتی سرش رو گرفته، با مشت چندتا آروم به پیشونیش ضربه میزنه و میگه:
_ چه غلطی کردم؟!
دستش رو روی قلبش که هنوز تند میتپه میذاره و میفشارش، با خودش میگه: "چرا اینطوری شدم؟!" همینطور توی فکره که وویونگ وارد میشه و میگه:
_ جیمین گفت امشب زودتر تمرین رو تموم کنیم، میتونی بری، من وسایل رو جمع میکنم. 
نیکون آهی میکشه و با خودش میگه: "حتما از کارم خیلی ناراحت شده، حتی نمیخواد ببینتم!" وویونگ به نیکون که داره کتش رو میپوشه نگاه میکنه و با خودش میگه: "چطور تونسته با وجود دو♥ست دخترش قلب جیمین رو....." سرش رو تکون میده تا این فکرها از ذهنش بیرون بره. بعد از اینکه نیکون میره؛ وویونگ به جیمین SMS میده: "رفت بیا پایین" و شروع میکنه به جمع کردن وسایل آشپزی. بعد از کمی جیمین میاد و تا میبینه وویونگ داره تنهایی آشپزخونه رو تمیز میکنه، سریع شروع میکنه به کمک کردن و میگه:
_ نیکون چقدر نامرده حتی اینجا رو تمیز هم نکرده!
وویونگ: من بهش گفتم زودتر بره.
جیمین: تو هم نامردی! چرا بیرونش کردی؟
چشمهای وویونگ از حدقه میزنه بیرون و میگه:
_ تو خودت از همه نامردتری!
جیمین تا اینو میشنوه اشک توی چشمهاش جمع میشه و هرثانیه بغضش بیشتر میشه. وویونگ سریع با انگشتش گوشهای لب جیمین رو بالا میبره و میگه:
_ شوخی کردم، شوخی کردم. لطفا بخند.
جیمین لبخند الکی میزنه.

خارجی - خیابان - نیمه شب
وویونگ، جیمین رو تا خونه میرسونه، جیمین با ناراحتی میگه:
_ ممنون.
وویونگ بادلگرمی دستش رو روی شونه ی جیمین میذاره و میگه:
_ اگه فکر میکنی اشتباه کردی بهتره به جای اینطوری غصه خوردن به فکر درست کردن اشتباهت باشی.
جیمین با سر تأیید میکنه، وویونگ تا میخواد خداحافظی کنه، جیمین میگه:
_ یه لحظه صبر کن.
جیمین میره توی خونه و بعد از کمی با بسته ای برمیگرده. بسته رو به وویونگ میده و میگه:
_ اینو بابام برات خریده.
وویونگ بسته رو میگیره و میگه:
_ برای من؟!
جیمین: میخواست ازت تشکر کنه بخاطر اینکه از من خوب مراقبت کردی، ولی تا الان فرصتش رو پیدا نکرد که بیاد پیشت پس من از طرفش بهت میدمش... البته...
وویونگ بسته رو باز میکنه و از توش ژاکتی رو بیرون میاره. جیمین ادامه میده:
_ البته میدونم با استایلت جور نیست... تو همیشه لباسهای گرون میپوشی.
وویونگ: ارزش هدیه که به قیمتش نیست، ارزش هدیه به اینه که اون رو از کی میگیری. این هدیه برام خیلی گرانبهاس... از رنگش خوشم میاد.    

داخلی - اداره ی مجله - صبح
مینا با ناراحتی مشغول کارشه، مینجون به طرفش میاد و میگه:
_ امروز بیا بریم پیش فالگیر.
مینا با تعجب میگه:
_ باهام میای؟!... فکر میکردم اوندفعه از دستم ناراحت شدی.
مینجون: فقط بذار همه چیز رو من براش تعریف کنم و تو هیچی بهش نگو.
مینا شونه هاش رو بالا میندازه و میگه:
_ باشه.

داخلی - منزل تکیون - بعد از ظهر
تکیون در حالی که سر کامپیوترش نشسته انیمیشن OKCAT رو طراحی میکنه، سئون که تازه از بیرون اومده، جلو میاد و میگه:
_ اگه گفتی برات چی آوردم؟!
و جعبه ی کادویی رو جلوی تکیون میگیره، تکیون با خوشحالی میگه:
_ آخجون من عاشق هدیه ام.
 و با ذوق جعبه رو باز میکنه و تا شکلات رو توش میبینه با تعجب میگه:
_ داری بهم عشقتو اعتراف میکنی؟
سئون با دستپاچگی میگه:
_ چی داری میگی؟... فقط دارم ازت تشکر میکنم که دیروز باهام اومدی کنسرت.
تکیون لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ آخه امروز ولنتاینه! 
سئون: اِ... من نمیدونستم! خب پسش بده.
سئون میخواد شکلات رو از تکیون بگیره اما تکیون محکم نگهش میداره و میگه:
_ مال خودمه.
سئون سعی میکنه به تکیون نگاه نکنه، تکیون با کنجکاوی صورتش رو میگیره، به طرف خودش برمیگردونه و میگه:
_ توی چشمهای من نگاه کن.
سئون با خجالت به تکیون نگاه میکنه. تکیون با لبخند میگه:
_ چرا میخوای انکارش کنی؟! 
سئون: چی رو؟ من چیزی رو انکار نمیکنم.
تکیون: این حس شرمی که الان توی چشماته! میدونی؟ قبلا فقط نفرت رو توی نگاهت حس میکردم. 
سئون سریع ازش چشم برمیداره. تکیون میگه:
_ حتما با خودت فکر میکنی "من نباید به تکیون همچین حسی داشته باشم، اون یه مرده." نمیخواد بخاطر احساساتت به من خجالت بکشی. این احساساتیه که بین خیلی از زن و مردها ایجاد میشه، نباید انکارش کنی.
سئون: الان دقیقا میفهمی داری چی میگی؟
تکیون: آره. دارم میگم، احساسات داشتن به طرف مقابل تا وقتی که قابل کنترل باشه بد نیست. (لبش رو میگزه و دستهاش رو ضربدری روی سینه ش میذاره) شاید نمیتونی خودتو کنترل کنی!
سئون اخمهاشو توی هم میکنه، دو قدم عقب میره و میگه:
_ ولنتاینت مبارک.
تا میخواد به اتاق خواب بره، تکیون دستش رو میگیره و میگه:
_ آخر سر شکلاتا مال منه یا نه؟!
سئون لبخندی میزنه و میگه:
_ بخورشون، نوش جونت.
سئون به اتاق میره. تکیون روی مبل میشینه، شکلاتی رو برمیداره و همینطور که بهش نگاه میکنه میگه:
_ نچ... دختره بلاخره عاشقم شد... 
میخواد شکلات رو گاز بزنه اما با تردید بهش نگاه میکنه و میگه:
_ اگه عشق سئون رو بخورم...!!!!
لبخند شیرینی میزنه و با لذت شکلات رو میخوره. 

خارجی - پارک - بعد از ظهر
 چانسونگ و گونیونگ درحال قدم زدن هستن، گونیونگ دستش رو توی جیب کت چانسونگ میبره و میگه:
_ اِ... پس چرا چیزی توش نیست؟!
چانسونگ: مگه باید چی توش باشه؟!
گونیونگ با طعنه میگه:
_ امروز ولنتاینه!
چانسونگ دستش رو داخل کتش میبره و میگه:
_ وایستا هدیه ت توی این جیبمه.
چانسونگ درحالی که با دستش قلبی رو ساخته از توی کتش بیرون میاره و میگه:
_ تادااااا.
گونیونگ ابروهاشو توی هم میبره و میگه:
_ لوس... مگه ما بچه دبستانی ایم!
چانسونگ با شرمندگی میگه:
_ خب... بیا بریم الان یه چیزی بخریم و جشن بگیریم.
گونیونگ: هدیه نمیخوام ولی بیا باهم خاطره خوبی بسازیم ناسلامتی اولین ولنتاینمونه.
گونیونگ گل پارچه ایی رو از توی کیفش بیرون میاره و میگه:
_ دوستت دارم.
چانسونگ تا گل رو میبینه شکه میشه و میگه:
_ الان حس میکنم آدم بده ام. تو اینهمه برام زحمت کشیدی ولی من تا حالا برات کاری نکردم.
گونیونگ: من اینکارا رو نمیکنم که تو هم برام یه کاری کنی، فقط اینطوری عشقمو بهت نشون میدم. (زیرزیرکی نگاهش میکنه) تو هم جور دیگه ای عشقت رو بهم نشون میدی.
چانسونگ گل رو میگیره و میگه:
_ پس بریم تا میتونیم خوش بگذرونیم.

خارجی - شهربازی - بعد از ظهر
سیونگکی در حالی که از شینهی با فاصله ایستاده با موبایل صحبت میکنه. از پشت موبایل صدای جونهو میاد که میگه:
_ یکم سرگرمش کن، سر ساعت هفت و نیم بیارش اینجا.
سیونگکی تماس رو قطع میکنه و به طرف شینهی میره. شینهی میگه:
_ چرا اومدیم شهر بازی؟! منو از سر کار کشیدی آوردی اینجا بازی کنیم؟!
سیونگکی لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ مگه چیه؟... حالا که با جونهو دوست شدی دوستهای قدیمیت رو فراموش کردی؟... دیگه با من بهت خوش نمیگذره؟
شینهی با مشت آروم به بازوی سیونگکی میزنه و میگه:
_ ایییییی.... بریم چرخ و فلک سوار شیم؟
سیونگکی دستش رو میگیره و میگه:
_ زیاد وقت نداریم پس بیا زودتر بریم چیزایی که دوست داریم رو سوار شیم.

داخلی - خانه ی فالگیر - عصر
مینا و مینجون رو به روی فالگیر نشستن، مینجون میگه:
_ ما همه چیز رو تموم کردیم درست و دقیق...
مینا با تعجب به مینجون نگاه میکنه و میخواد چیزی بگه که مینجون دستش رو میگیره و باعث میشه مینا چیزی نگه. مینجون ادامه میده:
_ حالا دیگه باید روح رفته باشه، درسته؟
فالگیر یه مشت لوبیا روی میز میریزه و میگه:
_ عجیبه!
مینجون که کلافه شده با خودش میگه: "دیگه میخواد چه بهانه ای بیاره؟!" فالگیر با صدای بلند وردی رو میخونه و دوباره یه سری حبوبات روی میز میریزه و میگه:
_ پس چرا هنوز هست؟!
مینا با ناراحتی با آرنجش به پهلوی مینجون میزنه. فالگیر چند لحظه چشمهاشو میبنده و بعد از اینکه باز میکنه میگه:
_ بهم میگه اینقدر بی احساس بودید که فهمیده همدیگه رو دوست ندارید، فهمیده فقط برای رفتن اون با هم خوابیدید.
مینا با تعجب به فالگیر نگاه میکنه و میگه: 
_ به من که گفته بودی مهم نیست مینجون دوستم داشته باشه یا نه!
فالگیر یکم فکر میکنه و میگه:
_ یادت نیست اون برای قهوه بود، الان قضیه فرق داره اون زیر درخت هلو باید شاهد عشق شما دوتا میشد. باید بهم میگفتی که عاشق همدیگه نیستید تا بهتون راه دیگه ای رو نشون میدادم.
مینجون با طعنه میگه:
_ اگه عاشق هم بودیم که دیگه نیازی به شکستن طلسم نبود. ما داریم طلسم رو میشکونیم که مینا بتونه با بقیه رابطه برقرار کنه.
فالگیر دست و پاش رو گم میکنه و با هول میگه:
_ مسئله عشق نیست، مسئله اینه که روح نمیذاره مینا با کسی رابطه برقرار کنه.
مینجون در حالی که عصبانیتش رو کنترل میکنه میگه:
_ از راهنماییت ممنونیم. حالا باید چیکار کنیم؟
فالگیر: باید زیر یه درخت نارنگی پربار، شش شب بخوابید. یه طلسم هم باید زیر بالشتون بذارید که یکمی گرون درمیاد.
مینجون آه بلندی میکشه، فالگیر با لبخند کجی میپرسه:
_ چیه؟ سخته؟
 مینجون: نه انجامش میدیم.
مینا با شرمندگی به مینجون نگاه میکنه.   
      
داخلی - منزل نیکون و جیئون - عصر
نیکون وارد میشه. از آشپزخونه لیوان آبی برمیداره و خودشو روی مبل ولو میکنه چشمهاشو میبنده و با خودش فکر میکنه: "حالا چطور با جیمین رو به رو بشم؟!" بلند میشه و به طرف اتاق خواب میره. 

داخلی - منزل نیکون و جیئون - اتاق خواب - عصر
نیکون تا وارد اتاق میشه با تعجب به جیئون که روی تخت بی صدا گریه میکنه، نگاه میکنه. جلو میره و کنار تخت میشینه و میگه:
_ چی شده؟
جیئون با صدایی گرفته در حالی که گریه میکنه میگه:
_ من جراح خوبی نیستم... داشتم یه نفر رو به کشتن میدادم. اگه استادم نبود الان یه نفر بخاطر من مرده بود.
نیکون: کی میگه تو جراح خوبی نیستی؟ تو تمام زندگیت رو روی این کار گذاشتی.
جیئون: سه روزه که نخوابیدم. سر جراحی داشتم چرت میزدم. لحظه ای که قلب بیمار ایستاده بود اینقدر استرس داشتم که داشتم میمردم.
جیمین اینا رو میگه و هق هق گریه میکنه. نیکون میخواد دستش رو بذاره روی شونه ی جیئون اما یه احساساتی مانعش میشه، بلند میشه و میگه:
_ اینقدر گریه کردی گلوت خشک شده، برات یه چیزی میارم بخور.
نیکون میخواد از در بیرون بره که جیئون از پشت بغلش میکنه و میگه:
_ پیشم بمون.
همین لحظه نیکون احساس میکنه بار سنگینی روی قلبشه. به دستهای جیئون که محکم گرفته ش نگاه میکنه، دلش میخواد بگه "بذار برم" اما نمیتونه توی این موقعیت بهش چیزی بگه و همینطور توی جاش می ایسته.

داخلی - منزل وویونگ - عصر
وویونگ توی آشپزخونه مشغول آماده کردن نوشیدنیه. سوزی به قفسه ی کتاب نگاه میکنه و رو کتابها دست میکشه تا میرسه به یه کتاب تقریبا کلفت، همونجا متوقف میشه. کتاب رو برمیداره و میگه:
_ اوه این کتابه! یادش بخیر.
همینطور که سوزی داره کتاب رو ورق میزنه یه عکس از لاش روی زمین میوفته. با تعجب به عکسی که از خودش و وویونگ که برای دوران دبیرستانشون هست نگاه میکنه و درحالی که برمیدارش با خودش میگه: "یعنی اصلا ندیدش؟!" وویونگ نوشیدنی ها رو روی میز میذاره. سوزی عکس رو بهش نشون میده و میگه:
_ هنوز این عکس رو داری؟!
وویونگ با تعجب میگه:
_ این عکس؟ مال من نیست. از کجا آوردیش؟!
سوزی: لای کتابت بود. یعنی واقعا تاحالا ندیده بودیش؟! 
وویونگ کتاب رو میگیره و میگه:
_ نه، این کتاب رو هیچوقت نتونستم کامل بخونم و نصفه ولش کردم. 
وویونگ عکس رو میگیره و داره نگاهش میکنه. سوزی توی فکرش میگه: "برگردونش! پشتش رو نگاه کن! لطفا" وویونگ عکس رو روی میز میذاره و میگه:
_ بشین، نوشیدنیت رو بخور.
سوزی با ناامیدی میشینه. وویونگ میگه:
_ عجیبه! یادم نمیاد این عکس رو لای کتابم گذاشته باشم. 
سوزی عکس رو برمیداره و طوری نگهش میداره که وویونگ بتونه پشت عکس رو ببینه. وویونگ تا پشت عکس رو میبینه از دست سوزی میگیرش و نوشته ی پشت عکس رو میخونه: "ببخشید که بخاطر خودخواهی خودم اینقدر بد ردت کردم... فکر میکردم اینطوری میتونم فراموشت کنم اما... هنوزم دوستت دارم، لطفا منتظرم بمون. از طرف سوزی"

داخلی - رستوران - عصر
 شینهی وارد میشه و میبینه هیچ کسی توی رستوران نیست. یهو جونهو از پشت بغلش میکنه، شینهی که شکه شده میگه:
_ ترسوندیم!
جونهو با صدای گرمی میگه:
_ فکر میکردم نتونی بیای، ولی اومدی... آخیش، خیلی خوشحالم.
شینهی به طرف جونهو برمیگرده و بغلش میکنه. همین لحظه یهو موبایل جونهو زنگ میخوره. جونهو با ناراحتی میگه:
_ الانم وقت زنگ زدنه؟
جواب میده، چانسونگ از پشت موبایل میگه:
_ هی بهترین کاری که میشه توی ولنتاین کرد چیه؟! 
جونهو: ایــــش... باهاش بخواب.
همین رو میگه و تماس رو قطع میکنه. شینهی با غضب بهش نگاه میکنه و یدونه محکم توی ساق پاش میزنه و داره میره که جونهو لنگ زنان خودشو بهش میرسونه و میگه:
_ تو چرا اینطوری میکنی؟!
 شینهی: منو کشوندی اینجا که...
جونهو خودشو لوس میکنه و میگه:
_ خودم میدونم هنوز زوده. میدونم هنوز قلبت برام اونقدر تند نمیتپه. میدونم هنوز اونقدر به من اعتماد نداری. 
شینهی: اگه بهت اعتماد نداشتم خونت نمیموندم. اگه بهت اعتماد نداشتم باهات قرار نمیذاشتم.
جونهو: پس چرا انگار فقط این قلب منه که داره منفجر میشه؟!
شینهی تا به چشمهای جونهو نگاه میکنه میگه:
_ بازم که داری اینطوری نگاه میکنی... خیلی ترسناکه. 
جونهو: از چشمهام هم که میترسی، اصلا از چی من خوشت میاد؟!
جونهو با ناراحتی بیرون میره و شینهی سریع دنبالش میره.

داخلی - منزل مینا - عصر 
مینا و مینجون کنار هم نشستن. مینا میگه:
_ از اون شب توی روستا خیلی روش فکر کردم... راستش قبل از اینکه بریم پیش فلگیر میخواستم بهت بگم که نمیخوام دیگه طلسم رو بشکنم.
 مینجون: یعنی چی؟!
مینا: نمیخوام بخاطرش دوستیم با تو تموم بشه. این روزهایی که با تو بودم بهترین روزهای زندگیم بوده. دیگه برام مهم نیست یه روح شوهرم باشه، نمیخوام بخاطرش این خوشی رو از دست بدم.
مینجون لبخندی میزنه و میگه:
_ اگه میتونی با وجود اون روح با من دوست باشی پس میتونی با آدمهای دیگه هم دوست بشی فقط خودت اینو بخواه، به خودت بگو که اون روح نمیتونه کاری کنه. اون اصلا وجود نداره که بخواد مانعت بشه. دیدی اون فالگیر چطوری سرکارت گذاشته؟ نفهمید دارم دروغ میگم حتی دروغکی گفت روح فهمیده ما بدون عشق باهم خوابیدیم. اون حتی الکی از طرف روح برامون حرف میزنه. اصلا بنظرت منطقیه؟!
مینا: چرا اینو میگی؟ اون وجود داره، اونه که نمیذاره من به کسی نزدیک بشم. من...
مینجون با عصبانیت نفس عمیقی میکشه و یهو وسط حرفهای مینا، لبهاش رو میبو♥سه.
    
پایان قسمت سی و ششم    

هیچ نظری موجود نیست: