۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

Out Of Control - خارج از کنترل ✿13✿

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - آشپزخانه - ظهر
مینجون با لبخند دلنشینی جونگیون رو محکم نگه میداره میخواد لبش رو روی لبش بذاره که یهو صدای جیساب از بیرون میاد که میگه:
_ چانسونگ، صبر کن الان برات سوسیسها رو میارم. 
جونگیون چشمش به سوسیس ها که روی میزه میوفته و سریع مینجون رو محکم به عقب هل میده و پای خودش روی شکلاتهای روی زمین  لیز میخوره و میوفته. همین لحظه مینجون و جیساب که تازه وارد شده با هم یکصدا میگن:
_حالت...
اما مینجون که یادش میاد نباید حرف بزنه، حرفش رو نصفه رها میکنه و جیساب ادامه میده:
_ ...خوبه؟! چی شد؟! زخمی شدی؟
هر دو به طرف جونگیون میرن. جونگیون میگه:
_ حالم خوبه آقای سو.
اما تا میاد دستش رو تکون بده دردش میاد و آخ بلندی میگه. جیساب میگه:
_ باید بریم درمانگاه.
جونگیون با درموندگی میگه:
_ نمیخواد... چیزیم نیست.

داخلی - درمانگاه - عصر
کوانگسو جلوی در اتاقی منتظره. جونگیون درحالیکه مچ دستش باند پیچی شده، بیرون میاد. کوانگسو میگه:
_ حالت بهتره.
جونگیون: مسکن دادن، چیزی نشده که!
کوانگسو: باید به خانواده ات خبر بدیم.
جونگیون: نیازی نیست. نمیخوام عمه ام توی یه شهر دیگه الکی نگران من بشه. خودم بعدا بهش میگم.
کوانگسو: ولی بازم...
جونگیون بهش لبخند میزنه و میگه:
_ آسیب جدی ای ندیده، یه هفته دیگه میتونم دستم رو باز کنم. پس لطفا بهش چیزی نگید.
کوانگسو قبول میکنه و راه می افته، جونگیون نفس راحتی میکشه و به دنبالش میره.

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - عصر
همه نشستن و دارن کیک میخورن. مارک وقتی میبینه جا برای نشستن نیست، کنار جکسون روی دسته ی مبل میشینه. مشغول صحبت میشن و مارک همینطور که به حرفهای جکسون گوش میده بهش نگاه میکنه، متوجه میشه روی لبش تیکه ی کوچکی از کیک باقی مونده. خم میشه و با دست پاکش میکنه. یه لحظه قلب جکسون فرو میریزه و مات و مبهوت به دست مارک نگاه میکنه.
 کوانگسو با لذت کیک رو میخوره و میگه:
_ بخاطر این کیک، دست جونگیون آسیب دیده. شاید بخاطر اینه که خوشمزه س!
همه با تعجب بهش نگاه میکنن. جیساب میگه:
_ معلوم هست چی داری میگی؟
کوانگسو: منظورم اینه که واقعا براش زحمت کشیده.
چانسونگ: راستی موقع درست کردن کیک باهم حرف نزدن؟
هیوری: صدای ضبط شده رو چک کردم (رو به مینجون و جونگیون) ولی انگار کلا باهم زیاد حرف نمیزنید، نه؟
مینجون و جونگیون هر دو شونه هاشون رو بالا میندازن. هیوری میگه:
_ انگار به حرف نزدن عادت کردید.
 همه میخندن، مینجون یواشکی به جونگیون زبون درازی میکنه، جونگیون که با این حرکت یاد کاری که توی آشپزخونه کرده بود میوفته اول با تعجب بهش نگاه میکنه ولی بعدش پنهانی میخنده. وقتی همه کیکهاشون رو خوردن و تعداد کمی موندن. نیکون از جاش بلند میشه و کنار جونگیون میاسته و آروم میگه:
_ احمق، از قصد زدی دستت رو داغون کردی؟ 
جونگیون با تعجب بهش نگاه میکنه، نیکون ضربه ای به پیشونی جونگیون میزنه و میگه:
_ فقط برای اینکه نری اسکی؟!
جونگیون: چی داری میگی؟ من عاشق برف و اسکی ام، چرا نخوام برم؟
نیکون صورتش رو به گوش جونگیون نزدیک میکنه و میگه:
_ از جاهای شلوغ میترسی؟! پس باید مثل فیلمها جراحی پلاستیک میکردی. 
جونگیون با ترس بهش نگاه میکنه، نیکون میگه:
_ حداقل جلوی من اینقدر تظاهر نکن.
اینو میگه و میره. جونگیون با اضطراب بهش نگاه میکنه و ناخنش رو میجوئه. جونهو سریع به مینجون میزنه و میگه:
_ نیکون به جونگیون چی گفت؟!
مینجون شونه هاشو بالا میندازه. جونهو میگه:
_ جو بینشون یه حسی بود... (ضربه ای به پهلوی مینجون میزنه) هی مراقبش باش.
مینجون با اخم به جونهو نگاه میکنه و میگه:
_ یعنی فکر میکنی ازش خوشش اومده؟
جونهو: نمیدونم ولی حس میکنم کنار نیکون امنیت نداره. تاحالا ندیدم نیکون خودشو درگیر دخترا بکنه، شاید...
مینجون: منظورت این نیست که... براش مواد میاره؟
جونهو لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ به جونگیون نمیاد چیزی مصرف کنه.
مینجون: شاید ما داریم زیادی جدی میگیریم... ولش کن.
جونهو با دقتتر به جونگیون نگاه میکنه و میگه:
_ اضطراب جونگیون برام عجیبه!
جونگیون که متوجه نگاه اونا شده بهشون لبخندی میزنه و مینجون بهش چشمک میزنه. 

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - آشپزخانه - عصر
مارک، جکسون و جینیونگ همراه سه تا از دانش آموزان دیگه در حال آماده کردن شام هستن، هی باهم شوخی میکنن و میخندن. مارک دستش رو آردی میکنه و روی گونه های جینیونگ میکشه. لبخند روی لبهای جکسون محو میشه و با حسودی بهشون نگاه میکنه. جینیونگ چندتا ضربه به کپل مارک میزنه و هر دو میخندن. جکسون که هنوز با حسرت به مارک نگاه میکنه با خودش میگه "حالا دیگه حتی وقتی با یکی دیگه شوخی میکنه حس خوبی ندارم!" پس سعی میکنه حواسش رو به کارش پرت کنه. بعد از چند دقیقه وقتی مارک داره ماده ی غذا رو ماساژ میده، جکسون جلو میاد و میگه:
_ اینطوری نباید ماساژ بدی!
دستش رو میبره توی کاسه و رَوِش ماساژ دادن رو بهش نشون میده، مارک هم همزمان با جکسون شروع میکنه به ماساژ دادن. جینیونگ که پشتشون ایستاده یه نگاه به دستهاشون و یه نگاه به لبخندهاشون میندازه و با خودش میگه "کم کم دارم مطمئن میشم". 

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - عصر
جونهو و مینجون یه گوشه با هم تنها هستن. جونهو آروم میگه:
_ موبایلی که توی آشپزخونه گذاشته بودن رو هک کرده بودی، شیطون؟!
مینجون: نه! خل شدی؟! مگه میخواستم جلوی جونگیون لو بدم؟!
جونهو: یعنی نمیخوای بهش بگی؟
مینجون: نمیدونم وقتی بفهمه چه واکنشی نشون میده!
جونهو: فکر نمیکنم همچین هم بدش بیاد.
مینجون: تازه باهم کنار اومده نمیخوام ریسک کنم.
جونهو: بوسش کردی؟
مینجون سرش رو به طرفین تکون میده. جونهو با تاسف میگه:
_ تو بدون من نمیتونی هیچکاری بکنی!
مینجون میخنده و دستش رو میندازه دور گردن جونهو و میگه:
 _ پس کمکم کن. برای امشب یه نقشه بریز.
جونهو آهی میکشه و میگه: 
_ راستی... این یرین بیخیال نمیشه.
مینجون: محلش نذار ولی باید خوب مراقب کاراش باشیم.
جونهو دستی به سرش میکشه و میگه:
_ چرا جدیدا اینقدر مشغله ی فکری دارم. نمیتونم حتی یه برنامه ی درست و حسابی ترتیب بدم.

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - بالکن - شب
مارک، جکسون و جینیونگ درحالیکه هرکدوم پتویی دورشون پیچیدن توی بالکن نشستن و دارن قهوه ی گرم میخورن. جکسون که قهوه ش تموم شده درحالی که دندونهاش بهم میخوره میگه:
_ لامصبها...هنوز سردمه! بیاید بریم تو.
مارک از پشت جکسون رو درآغوش میگیره و پتوش رو باهاش شریک میشه. جکسون به دستهای مارک که روی سینه ش به هم قفل شده نگاه میکنه احساس میکنه تمام بدنش گرم و گرمتر میشه. تا صورتش رو به طرف مارک برگردونه و نگاهش به نگاه مارک میخوره سریع صورتش رو برمیگردونه و نفس عمیقی میکشه. جینیونگ فقط نگاهشون میکنه و توی فکر فرو میره.

برش به ظهر امروز
خارجی - پیست اسکی - ظهر
جینیونگ دنبال تکیون میگرده و اتفاقی میبینه که تکیون با جیوون وارد اتاقک متروکه میشه. بخاطر اینکه متوجه حضورش نشن، نمیتونه به اتاقک نزدیک بشه و پشت درختی فقط منتظرشون میمونه. بعد از چند دقیقه که تکیون از اتاقک بیرون میاد، جینیونگ موبایلش رو در میاره تا ازش عکس بندازه اما حواسش به چهره ی غمگین تکیون پرت میشه و فرصت عکس انداختن رو از دست میده.  

برش به حال  
داخلی - اقامتگاه کوهستانی - بالکن - شب
 جینیونگ با لبخند غمگینی بر لب میپرسه:
_ شما تاحالا عاشق شدید؟! 
مارک و جکسون با تعجب بهش نگاه میکنن. جینیونگ ادامه میده:
_ من پنهانی عاشق دختر همسایمون شده بودم... یواشکی نگاهش میکردم و هیچوقت بهش نگفتم دوستش دارم. البته وقتی پنج سالم بود.
هر سه میخندن. مارک میگه:
_ خب اونم عشق بوده دیگه... ولی من تاحالا همچین حسی به کسی نداشتم. (روی صندلیش میشینه) شاید چون خجالتیم تاحالا سعی نکردم با هیچ دختری صمیمی بشم.
جکسون با سکوت بهشون گوش میده. جینیونگ میگه:
_ تو چی جکسون؟!
جکسون با هول به مارک نگاه میکنه و تا میخواد چیزی بگه یهو آب دهنش میپره توی گلوش و به سرفه می افته. مارک میزنه پشتش و با خنده میگه:
_ چرا هول شدی؟! مگه چند بار عاشق شدی؟!
جکسون که سرفه ش تموم شده گلوش رو صاف میکنه و میگه:
_ من بهش اعتراف هم کردم ولی... قبولم نکرد.
جینیونگ: چقدر بد سلیقه بوده! از کجا میخواد پسر به این خوبی پیدا کنه؟!
جکسون با لبخند کمرنگی نگاهش میکنه و میگه:
_ اگه تو هم جاش بودی ردم میکردی.
مارک: مگه چیکارش کرده بودی؟!
جکسون درحالی که به آسمون پر ابر نگاه میکنه میگه:
_ عاشقش شده بودم.
مارک بشکنی میزنه و میگه:
_ آهان از اون دخترایی بوده که میخواسته رابطه فقط دوستی بمونه!
جکسون با شنیدن کلمه ی "دختر" آهی میکشه و همینطور که به آسمون نگاه میکنه، میگه:
_ درسته، اون نمیخواست که رابطه مون عوض بشه. 
همین لحظه جیساب در بالکن رو باز میکنه و میگه:
_ شما اینجا چیکار میکنید؟! بیاید تو، الان سرما میخورید!

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - کارگاه - شب
جونهو که قفل در رو با سنجاق باز کرده با یه ساک کوچک پر وسایل تزئینی یواشکی وارد میشه و با قلبهای قرمز گوشه ای از کارگاه رو تزئین میکنه و زیر انداز کوچکی رو روی زمین پهن میکنه. 

خارجی - چشمه ی آبگرم - شب
مارک، جکسون، جینیونگ، جونهو و مینجون یواشکی به چشمه ی آبگرم نزدیک اقامتگاه اومدن. لباسهاشون رو گوشه ای پنهان میکنن و توی آب میرن. جکسون میگه:
_ سرما نخوریم خوبه! (رو به مارک و جینیونگ) شما دوتا منو مجبور کردید اول توی بالکن بشینم حالا هم آوردینم اینجا!
جینیونگ روش آب میریزه و میگه:
_ چقدر تو سرمایی هستی!
مینجون، جکسون رو میگیره و میگه:
_ الان گرمت میشه!
و با شیطنت به زیر آب میبرش. جکسون دست و پا میزنه و به زور روی آب میاد، نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ نامرد میخوای بکشیم؟! من نمیتونم زیر آب نفسم رو زیاد نگه دارم.
بعد از کمی هر کدوم یه گوشه از چشمه میشینن و در حال گفتگو هستن که یهو جونهو میگه:
_ هیــــس...
همه ساکت میشن، صدای جیوون که هی بهشون نزدیکتر میشه رو میشنون. مینجون آروم میگه:
_ کجا قایم بشیم؟!
جونهو میخواد چیزی بگه ولی وقتی میبینه صدای جیوون خیلی واضح میاد، با دست زیر آب رو نشون میده. نفس عمیقی میکشه و به زیر آب میره، بقیه هم به همینکارو میکنن. جیوون کمی با فاصله از چشمه میایسته و همینطور که با موبایل صحبت میکنه، میگه:
_ مامان... شاید اون سنش کم باشه ولی... (آهی میکشه) میدونم که هرچقدر هم احساسم رو بهت توضیح بدم، درکش نمیکنی! 
با ناراحتی به حرفهای مادرش گوش میده. بعد از چند لحظه جکسون که نفس کم آورده، چشمهاشو میبنده و سعی میکنه نفسش رو کنترل کنه. بقیه با نگرانی بهش نگاه میکنن. مارک که کنارشه وقتی میبینه چاره ای نداره، آروم حرکت میکنه و لبهاشو روی لبهای جکسون میذاره. با تماس لبهای مارک، قلب جکسون فرو میریزه و سریع چشمهاشو باز میکنه، میخواد خودشو عقب بکشه ولی مارک نگهش میداره و سعی میکنه بهش تنفس بده.
Mark - Jackson - Markson - مارک - جکسون - مارکسون
جیوون که صدای حرکت کردن چیزی رو توی آب شنیده، با تعجب به طرف چشمه نگاه میکنه ولی وقتی چیزی نمیبینه به حرف زدنش ادامه میده و از چشمه دور میشه. جکسون که تا قبل از این بخاطر کمبود اکسیژن داشت بیهوش میشد حالا با تلاقی لبهاشون با هم حس میکنه فشار آب بهش بیشتر شده. مارک ازش جدا میشه و با نگاه متعجبِ جونهو، مینجون و جینیونگ، معذب میشه. وقتی جیوون کامل ازشون دور میشه از آب بیرون میان، هرچهارتایی به مارک خیره شدن، مارک دستی به سرش میکشه و میگه:
_ خب... چون زیاد شنا میکنم، یاد گرفتم که چطوری نفسم رو نگه دارم.
جینیونگ که این جو عجیب و غریب رو میبینه، میگه:
_ ما که چیزی نگفتیم... ایول! خوب شد تو بودی، وگرنه بخاطر جکسون لو رفته بودیم!
جکسون که از اون تماس لب به لب حس خوبی نداره، میخواد بره که مارک دستش رو میگیره و میگه:
_ کجا میری؟! تازه ها جیوون رفت!
 جکسون با شرمندگی به مارک نگاه میکنه. جونهو بهش آب میپاشه و میگه:
_ هی اینقدر خودتو لوس نکن، نترس بخاطر تو لو نمیریم... البته تا مارک رو داریم.
و همه بجز جکسون میخندن. جکسون آهی میکشه و میگه:
_ همش منو مسخره میکنید؟! خودتون هم قیافه هاتون زیر آب قرمز شده بود!
مینجون پوزخندی میزنه و میگه:
_ ولی تو کبود بودی!
جکسون تا نگاه مارک رو به لبهاش میبینه، حس میکنه قلبش داره منفجر میشه، دستش رو از توی دست مارک بیرون میاره و میگه: 
_ باشه! من کم آوردم، میشه حالا برم؟!

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - اتاق دختران - نیمه شب
جونگیون توی جاش دراز کشیده و با موبایلش کار میکنه که یهو از طرف مینجون بهش پیام میرسه "یواشکی بیا کارگاه مقابل ساختمان"

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - اتاق پسران - نیمه شب
جونهو آروم به مینجون که کنارش دراز کشیده میگه:
_ من میرم کارگاه، تو هم پشت سرم بیا؛ اوکی؟!
مینجون تأیید میکنه، جونهو به بهانه ی دستشویی از اتاق بیرون میره. جکسون، مارک و جینیونگ به ترتیب کنار هم خوابیدن. جینیونگ توی خواب به طرف مارک میچرخه و جایش رو تنگ میکنه طوری که سر مارک به سینه ی جکسون میچسبه، جکسون که هنوز بیداره، تپش قلبش تندتر و تندتر میشه. مارک که احساس راحتی نمیکنه از جاش بلند میشه و طرف دیگه ی جینیونگ دراز میکشه، چشمهاشو میبنده و توی فکرش میگه "ما فقط دوستیم... دارم اشتباه میکنم. اونم منو مثل یه دوست میدونه" از طرف دیگه جکسون دستش رو روی قلبش میذاره و با خودش میگه "میشه اینقدر تند نزنی؟! باعث میشی همش ازت دورتر بشه..." یهو لحظه ای که مارک بهش تنفس میداد جلوی چشمهاش میاد، با لبخند روی لبش دست میکشه، اما لبخندش محو میشه و با خودش میگه "نباید همچین احساسی داشته باشم. اگه نتونم کنترلش کنم، باید بهش بگم!" قطره ی اشکی از چشمش میریزه.    

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - کارگاه - نیمه شب
مینجون تا وارد میشه و جونگیون رو میبینه با تعجب میگه:
_ پس جونهو کجاس؟!... تو چرا اینجایی؟
جونگیون: خودت بهم پیام دادی.
همین لحظه پیامی از طرف جونهو به مینجون میرسه "ولنتاینت مبارک، از هدیه ای که برات آماده کردم لذت ببر" مینجون میخنده و رو به جونگیون میگه:
_ منم نمیدونستم بیام اینجا تو رو میبینم! همش کار جونهوئه!
جونگیون: واقعا! یعنی سرکار بودم؟!
مینجون: نه، این هدیه ی اولین ولنتاینمونه!
جونگیون: منو باش! فکر کردم بخاطر اینکه دیگه میتونی باهام صحبت کنی، صدام کردی!
مینجون روی زیر انداز میشینه و میگه:
_ درسته، کلی حرف دارم باهات.
کنارش رو نشون میده و میگه:
_ بشین... اول باید بدونم دستت چطوره؟!
جونگیون میشینه، مینجون دستش رو میگیره و میگه:
_ خیلی درد داره؟!
جونگیون: نه خیلی نیست. 
مینجون: ببخشید... تقصیر من بود که حواسم نبود اینطوری شد. اینقدر جذابی که هوش و حواس برام نذاشتی!
جونگیون: لوس بازی درنیار. بگو ببینم مگه ولنتاین هم بدون شکلات میشه؟! حداقل میگفتی چندتا شکلات پیدا میکردم.
مینجون با لبخند دلنشینی میگه:
_ من جلوتر از این حرفا شکلاتم رو ازت گرفتم! مگه یادت رفته؟!
جونگیون اخمهاشو توی هم میبره و با لبخند بهش نگاه میکنه. مینجون دستهاشو دور صورت جونگیون میگیره و میگه:
_ الان واقعا داریم با هم قرار میذاریم؟!
جونگیون با خودش فکر میکنه "مینجون یکی از محبوبترین پسرای مدرسه س، اگه باهاش قرار بذارم خیلی توی چشم میام! حتی ممکنه عکسم پخش بشه!" با تردید توی چشمهاش نگاه میکنه اما با سر حرف مینجون رو تایید میکنه. مینجون بغلش میکنه و جونگیون میگه:
_ فقط یه چیزی...
مینجون کمی ازش جدا میشه و درحالی که بهش نگاه میکنه، میگه:
_ چی؟!
جونگیون: باید نذاریم کسی بفهمه که باهم قرار میزاریم!
مینجون با تعجب میگه:
_ چرا؟!
جونگیون: اگه دخترایی که دوستت دارن اذیتم کنن، چی؟!
مینجون آهی میکشه و میگه:
_ باشه، یواشکی بیشتر خوش میگذره.
 جونگیون با خوشحالی سرش رو روی سینه ی مینجون میذاره، همینطور مینجون دستش پشت جونگیونه که یهو در گوشش میگه:
_ سوتین نپوشیدی؟!
جونگیون با تعجب بهش نگاه میکنه و مینجون میگه:
_ عادت داری نپوشی؟!
 جونگیون به پشتش دست میزنه و میفهمه بند سوتینش باز شده، اخم میکنه و با آرنجش به پهلوی مینجون میزنه، میگه:
_ چرا بازش کردی؟!
مینجون به حالت تسلیم دستهاشو بالا میبره و میگه:
_ من؟! من کاری نکردم!
جونگیون میخواد سعی کنه ببندش ولی یهو با ناچاری به دست باند پیچی شده اش نگاه میکنه. مینجون میگه:
_ بذار من برات ببندم.
جونگیون گوشه ی لبش رو میگزه و مشکوکانه بهش نگاه میکنه. مینجون میگه:
_ نمیشه یذره بهم اعتماد کنی؟!
جونگیون چیزی نمیگه. مینجون پشتش میشینه و کمی بلوز جونگیون رو بالا میزنه. میخواد بند سوتین رو ببنده اما تأمل میکنه و میگه:
_ نمیتونم!
جونگیون آهی میکشه و میگه:
_ بلد نیستی یا میخوای...؟!
مینجون میون حرفش میپره و میگه:
_ قزنش افتاده!
جونگیون یادش میاد وقتی داشت به اینجا میومد پشت لباسش به شاخه ی درختی گیر کرده بود با خودش میگه "حتما اونموقع پاره شده" صورتش رو به طرف مینجون برمیگردونه و میخواد چیزی بگه اما وقتی چشم توی چشم مینجون میشه، نگاهاشون بهم گره میخوره و همینطور با سکوت توی چشمهای هم خیره میمونن.

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - اتاق پسران - صبح
بیشتر بچه ها بیدار شدن و از اتاق بیرون رفتن. جونهو، مینجون رو بیدار میکنه و میگه:
_ کی برگشتی؟!
مینجون همینطور که چشمهاشو میماله میگه:
_ حدود بیست دقیقه بعدش.
جونهو: وسایل رو جمع کردی؟!
مینجون: ایهیم.
جونهو: خودمم میرم یه سر میزنم یه موقع چیزی جا نذاشته باشید.
مینجون: خوبه.
مارک توی جاش نشسته و داره توی موبایلش رو نگاه میکنه، جینیونگ دستش رو میگیره و درحالی که به طرف جکسون میکشش، میگه:
_ هی بیا بریم جکسون رو بیدار کنیم.
هردو با لبخند شیطانی به طرف جکسون میرن، میپرن بغلش میکنن و قلقلکش میدن. جکسون از خواب میپره و جیغ میزنه:
_ نکن ... نکن.
جونهو و مینجون که اونجا هستن هم به جمعشون میپیوندن. جکسون با التماس به مارک نگاه میکنه. مارک که دوباره همون حس عجیب رو از جکسون گرفته، ازش فاصله میگیره. جونهو میگه:
_ مارک کم آورد حالا بریم سراغ اون.
همه شون میریزن سر مارک و قلقلکش میدن بجز جکسون که روی زمین ولو شده و با لبخند بزرگی به خنده های بلند مارک چشم دوخته.

خارجی - اقامتگاه کوهستانی - صبح
یه سری از بچه ها دارن به پیست اسکی میرن و سرگرم هستن. مینجون کنار دیوار کارگاه ایستاده و مراقب کسی به طرفشون نگاه نکنه. جونهو از داخل کارگاه میگه:
_ میتونم بیام؟
مینجون: آره... آروم بیا.
جونهو وقتی بیرون میاد سریع دست مینجون رو میگیره و به گوشه ی خلوتی میبره. مینجون با تعجب میگه:
_ چی شده؟!
جونهو بسته ی باز شده ی کاندومی رو جلوش میگیره و میگه:
_ با هم خوابیدید؟!
Minjun - Junho - مینجون - جونهو

✿پایان قسمت سیزدهم✿

آنچه در قسمت بعد خواهید خواند: 
مینجون: گفته بودم که به موقعش وحشی میشم. 
جکسون: از اینکه حس خوبی بهم میده... از خودم خجالت میکشم.

هیچ نظری موجود نیست: