۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

♥ قسمت هشتم ♥

داخلی - منزل خانواده ی ب سوزی - حدود ظهر
سوزی با تعجب بیشتری میگه:
_ چی؟!
اونهی: سونگهون تعریفشو زیاد شنیده و میگه پسر خیلی خوبیه.
سوزی اخمهاش توی هم میره با خودش میگه «چه سورپرایز خوبی!!! حتما خود پسره از روش آشناییش دِمُده تره» اونهی که چهره ی درهم سوزی رو میبینه میگه:
_ ناراحت شدی؟
سوزی لبخند الکی میزنه و میگه:
_ نه.
سوزی سریع میره توی اتاقش.

داخلی - منزل خانواده ی ان سوهی - اتاق سوهی - حدود ظهر
سوهی داره وبلاگ عکاسیش رو به روز میکنه که شینهی با دلخوری میگه:
_ پس نیکون تو رو دوست نداشت، من فکر میکردم که واقعا تو رو دوست داره، چقدر ضایع شدم که اون حرفها رو اون روز جلوش زدم.
سوهی اصلا توی باغ نیست و به اینکه جونهو دختر دیگه ای رو دوست داره فکر میکنه، یهو به طرف شینهی برمیگرده و میپرسه:
_ شینهی، اگه تو یکی رو دوست داشته باشی ولی بعدش بفهمی که اون یکی دیگه رو دوست داره چیکار میکنی؟
شینهی انگار که چیزی رو کشف کرده باشه یه بشکن میزنه و میگه:
_ پس درست میگفتم تو عاشق نیکونی! ولی حالا نیکون با یکی دیگه عروسی کرده... اگه من بودم ... ولش نمیکردم و بهش ثابت میکردم که عاشقشم شاید اونم منو دوست داشته باشه!
سوهی با بی حالی میگه:
_ اگه اون واقعا عشقشو دوست داشت چی؟
شینهی با ناراحتی سوهی رو بغل میکنه و میگه:
_ خیلی سخته که نیکون رو فراموش کنی، نه؟
سوهی، شینهی رو کنار میزنه و میگه:
_ چرا چرت میگی؟ کی درمورد نیکون حرف میزنه؟
شینهی با تعجب میگه:
_ پس درمورد کی حرف میزنی؟
سوهی: درمورد یکی از دوسـ...تان. 
شینهی: چی؟! دوستان؟ 
سوهی با دستپاچگی میگه:
_ منظورم داستانی که دارم مینویسم بود، زبونم بد پیچید.
شینهی با آسودگی آهی میکشه و میگه:
_ فکر کردم مشکل خودته، میخواستم بهت بگم بیخیالش بشی چون قشنگ نیست که بین دوتا عاشق بیافتی ولی حالا که داستانه بیخیال نشه جذابیت داستان بیشتر میشه.

داخلی - منزل خانواده ی کیم یوبین - اتاق تکیون - بعد از ظهر
تکیون لپ تاپی دستشه، یوبین در میزنه و وارد اتاق میشه و با ناراحتی میگه:
_ تو بازم لپ تاپ منو برداشتی؟ 
یوبین لپ تاپ رو میگیره و میگه:
_ چرا داری ایمیلهای منو میخونی؟
تکیون با حق بجانبی میگه:
_ مگه با کیا حرف میزنی که من نباید بدونم؟ این جونهو کیه؟ 
یوبین هول میشه و میگه:
_ جونهو دوست و همدانشگاهیمه. فکر نمیکنم نیازی باشه اینا رو به تو بگم.
تکیون پوزخندی میزنه و میگه:
_ نباید هم بگی، که جونهو شب بیاد دنبالت به بهونه ی درس باهم راحت برید بیرون.
یوبین دستپاچه میشه و میگه:
_ چی داری میگی؟ من کی با جونهو رفتم بیرون؟
تکیون: پس جونهو نبوده، یکی دیگه بوده؟ با یه نفر هم نیستی که با چند نفری! میخوای آبرومون رو ببری؟
یوبین با بغض میگه:
_ خیلی بی ادبی، چطور میتونی این حرفها رو به خواهرت بزنی؟ واقعا که.
تکیون با ناراحتی با خودش میگه: «خواهر؟! مهم نیست چقدر روی این قضیه فکر کنم، هنوزم تو برام خواهر نیستی»
 یوبین با ناراحتی داره از اتاق بیرون میره که تکیون با طعنه میگه:
_ وقتی شب با پسرا میری بیرون نباید نگران این باشی که بهت دست میزنن یا نه.
یوبین یه لحظه توی جاش میخ کوب میشه و با خودش میگه: «تو این چند وقته که چیزی نگفته بود، فکر میکردم فراموشش کرده» و سریع از اتاق بیرون میره. تکیون در حالی که با عصبانیت به رفتن یوبین نگاه میکنه با خودش میگه: «فقط اگه به یه تار موت دست بزنن خودم حسابشون رو میرسم»

داخلی - منزل خانواده ی ب سوزی - بعد از ظهر
سونگهون فنجون قهوه رو میذاره روی میز و میگه:
_ سوزی جان، حالا که با ما زندگی میکنی یه جورایی مسئولیتت با ماس، دوست دارم با یه خانواده و پسر خوب آشنات کنم تا برای همیشه خوشبخت و خوشحال باشی. 
سوزی مودبانه میگه:
_ ممنون که به فکرمی.
سوزی با خودش میگه «ولی آخه چرا اینطوری؟» سوزی آهی میکشه. سونگهون با کنجکاوی میپرسه:
_ چیه؟ از این مدل آشنایی خوشت نمیاد؟ خیلی دِمُده س؟ 
سوزی سریع میگه:
_ نه، به هیچ وجه.
سونگهون: نمیخواد نگران باشی، چانسونگ پسر خوبیه، مطمئنم هر چقدرهم بگردی ایرادی ازش پیدا نمیکنی. 
اونهی وارد اتاق میشه و میگه:
_ اومدن.
پشت سر اونهی خانواده ی هوانگ وارد میشن سوزی تا چهره ی چانسونگ رو میبینه با خودش میگه «هـ... پس اون آقای دِمُده استاد هوانگه!» چانسونگ هم در حالی که میشینه هی با کنجکاوی به سوزی نگاه میکنه، نامگیل به پهلوی چانسونگ میزنه و زیر لب ازش میپرسه:
_ چرا به دختر مردم اینطوری نگاه میکنی؟
چانسونگ با شیطنت میگه:
_ بابا، مگه نیومدیم خواستگاری؟ دارم خوب براندازش میکنم.
نامگیل محکمتر به پهلوی چانسونگ میزنه و چانسونگ آروم میگه:
_ آخ... اگه اشتباه نکنم دانشجومه.
نامگیل با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ واقعا؟
چانسونگ لبخندی میزنه و بعد از کمی نامگیل رو به بقیه میگه:
_ چه خوب، از اونجایی که چانسونگ استاد سوزی خانمه، همدیگه رو میشناسن. فقط کافیه حرفهاشون رو با هم بزنن.

داخلی - منزل خانواده ی ب سوزی - اتاق سوزی - بعد از ظهر
سوزی و چانسونگ روبه روی هم نشستن، چانسونگ با لبخندی روی لب میگه:
_ درسته که ما استاد و دانشجوییم ولی زیاد همدیگه رو نمیشناسیم. پس هر سوالی داری بپرس؟
سوزی با تردید میگه:
_ ببخشید، گستاخیه ولی من توی دانشکده یه شایعه هایی درموردتون شنیدم. میخواستم بدونم راسته یا دروغه.
چانسونگ با تعجب میگه:
_ شایعه توی دانشکده؟ درمورد من؟ چیه؟
سوزی: ام... ام... راستش من شنیدم شما با دخترای زیادی رابطه دارید.
چانسونگ متعجب میشه و میگه:
_ چی؟ 
سوزی: دروغه؟
چانسونگ با خودش میگه «همیشه نیاز نیست راستش رو بگم، این یه فرصت خیلی خوبه» آهی میکشه و میگه:
_ شایعه ها درسته.... حالا که اینو میدونی دوست نداری باهام عروسی کنی، نه؟
سوزی سرش رو به علامت مثبت تکون میده. چانسونگ میگه:
_ اشکال نداره اگه هر دختر دیگه ای هم بود و اینو میدونست قبول نمیکرد.

داخلی - منزل خانواده ی جانگ وویونگ - شب
وویونگ میخواد از پله ها بالا بره که جینیونگ صداش میکنه و میگه:
_ این چه وضعیه دُرست کردی؟ بجز اینکه خونه نمیای، سر کلاسات هم نمیری؟
وویونگ با خونسردی میگه:
_ از کی نگران من شدی؟ (کمی فکر میکنه) آهان نگران آبروی دانشکده تی! میترسی که همه جا پر بشه پسر رئیس دانشکده سر کلاسا نمیره ولی نمره ی قبولی میگیره؟

جینیونگ: برام مهم نیست چیکار میکنی فقط آبروم رو جلوی همکارام نبر.
وویونگ یه نیشخند چاشنی صورت نمکیش میکنه و جینیونگ درحالی که روش رو برمیگردونه با عصبانیت آروم میگه:
_ حرومزاده.
وویونگ هم درحالی که از پله ها بالا میره بلند میگه:
_ چیکار میشه کرد؟... این حقیقتیه که مشکل توئه، سعی کن باهاش کنار بیای.

داخلی - منزل خانواده ی ب سوزی - بعد از ظهر
سوزی رو به روی سونگهون ایستاده و میگه:
_ متأسفم. 
سونگهون: چرا؟ مگه ازش خوشت نیومد؟ نکنه چون استادته؟
سوزی: نه، آخه اون حتی چیزایی که من درموردش شنیده بودم رو انکار هم نکرد.
سونگهون: چی؟ چی شنیدی؟
سوزی: اون یه... (مکث میکنه) دختربازه.
سونگهون با تعجب میگه:
_ کی؟ چانسونگ؟ فکر نمیکردم اینطور باشه، پدربزرگش خیلی تعریفش رو میکرد.
سوزی: خب معلومه چون هیچ پسری این موضوع رو به پدربزرگش نمیگه.
سونگهون: خوب شد میدونستی، فردا با پدربزرگش صحبت میکنم.
سوزی: میخوای بهش بگی که نوه ش چطور پسریه؟ با این تفکری که نسبت به نوه ش داره فکر میکنم قلبش خیلی بشکنه.
سونگهون: خب باید دلیل رد کردنش رو هم بگم، نمیتونم دروغ بگم که.
سوزی: هرطور صلاح میدونی.

داخلی - منزل کیم جونسو - شب 
چانسونگ درحال تلویزیون تماشا کردنه و جونسو هم لباسهاش رو اتو میکنه. چانسونگ میگه:
_ مگه نمیگی مادربزرگت توی روستا تنهاس؟ یه آپارتمان بزرگتر بگیر و بیار پیش خودت، اونوقت تو هم دیگه تنها نیستی.
جونسو: اول اینکه مامان بزرگ راضی نمیشه بیاد شهر، توی خونه ی خودش راحته. دوم اینکه من تنهایی رو دوست دارم.
چانسونگ: وقتی با یکی دیگه زندگی کنی تازه میفهمی خانواده و باهم بودن چقدر خوبه.
جونسو: تو که از خانواده فراریی، لازم نیست به من اینا رو بگی.
چانسونگ: من خانواده داشتنو خیلی دوست دارم فقط نمیخوام با چندتا برخورد اونم بخاطر بچه با کسی عروسی کنم.
جونسو: توی این مدت واقعا دختری رو ندیدی که ازش خوشت بیاد، از رابطه ی قبلیت که خیلی وقته میگذره، هنوزم فکر میکنی ممکنه آسیب ببینی؟
چانسونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ نه. میدونی که سلیقه ی من خیلی خاصه.
جونسو: هرچی باشه از سلیقه ی من که خاصتر نیست.
چانسونگ: راست میگی از اونموقع که من میشناسمت تا حالا با یه دختر هم ندیدمت...(با کنجکاوی به جونسو نگاه میکنه) نکنه همجنسبازی!!
چانسونگ تا اینو میگه، جونسو اتو رو همینطوری روی لباس میذاره و به طرف چانسونگ میدوئه و میگه:
_ بلاخره فهمیدی من تو رو خیلی دوست دارم؟
چانسونگ هم از دست جونسو فرار میکنه و میگه:
_ غلط کردم، میدونم تو دخترای خاص رو دوست داری.
همین لحظه ناخودآگاه جونسو یاد یوبین میافته و یهو خشکش میزنه و درحالی که مات و مبهوت توی فکره زیر لب میگه:
_ دختر خاص...
چانسونگ اتو رو از روی لباس برمیداره و میگه:
_ ببین با لباست چیکار کردی! 
جونسو همینطور توی فکره، چانسونگ با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:
_ نکنه اون دختر خاص رو پیدا کردی؟
جونسو از فکر بیرون میاد و میگه:
_ دختر خاصی وجود نداره. 
چانسونگ پوزخندی میزنه و میگه:
_ خودتو خیلی دست بالا میگیری.  

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - کتابخانه - شب
یئون به قفسه ی کتابها نگاهی میندازه و رو به نیکون میگه:
_ اینا که همش درمورد پزشکیه! من دوست ندارم درمورد پزشکی بخونم.
نیکون دست یئون رو میگیره به طرف قفسه ی کوچکی میبره و کتابی درمورد هنر رو از قفسه برمیداره و به یئون میده. یئون به کتاب نگاهی میکنه و با خوشحالی میگه:
_ دستت درد نکنه، حوصله ام خیلی داشت سر میرفت.
نیکون: میخواستم بهت یه کتاب درمورد بازیگری بدم، اما امروز صبح فهمیدم تو خودت یه پا بازیگری. با اون جای رژلب روی لپم دیگه دکتر فکرشم نمیکنه که ازدواجمون فقط همون سندیه که دستشه.
یئون: ولی من خالصانه بوست کردم، بازیگری نبود.
نیکون متعجب میشه و میگه:
_ منظورت چیه؟
یئون: چون ممنونت بودم.
نیکون ابروهاشو بالا میبره و میخواد از کتابخونه بره بیرون که یئون صداش میکنه و میاد کنارش و آروم بهش میگه:
_ نگران نباش با این کارا نمیخوام جای اون دختری رو که دوست داری رو بگیرم.
نیکون لبخندی میزنه و میگه:
_ هیچکس نمیتونه جای سوهی....
نیکون حرفش رو قطع میکنه، یئون بشکنی میزنه و میگه: 
_ پس اون دختر سوهیه. میدونه ازدواجمون قلابیه؟
نیکون: نه.
یئون با شونه ش به شونه ی نیکون میزنه و به شوخی میگه: 
_ حیف شد پس حالا میره با یکی دیگه.
یئون میخنده و میره، نیکون توی فکر فرو میره. یئون هم که داره از در خارج میشه به نیکون نگاهی میکنه و متوجه ناراحتیش میشه، درحالی که سریع از کتابخونه خارج میشه با دست چند ضربه ی آروم به لبش میزنه با خودش میگه:
_ خاک توی سرم چرا یه همچین حرفی بهش زدم.

داخلی - منزل خانواده ی لی مین - اتاق مین - شب
مین سر کامپیوتر نشسته که یهو چشمش به پوشه ای به اسم "وویونگ" میافته. کمی مکث میکنه و پوشه رو باز میکنه توی پوشه یه عالمه عکس از خودش و وویونگ هست، با ناراحتی میگه:
_ اه... کی این پوشه رو نگه داشته؟!
سریع اون پوشه رو پاک میکنه و آهی میکشه، بعد از چند ثانیه با تردید به سطل زباله ی کامپیوترش نگاه میکنه و پوشه رو برمیگردونه و با جدیدت میگه:
_ چرا باید گذشته ی خودمو پاک کنم.
عکسها رو نگاه میکنه و آروم میگه:
_ چه روزهای قشنگی بود (با دست چندتا آروم به صورتش میزنه و چشم از عکس برمیداره) ولش کن. (دوباره به عکس نگاه میکنه) ای کاش همچین روزایی رو با چانسونگ داشتم. 

داخلی - رستوران - ظهر
چانسونگ و سوزی سر میزی نشستن، چانسونگ میگه:
_ تو چرا دلیل رد کردنتو گفتی؟ اگه فقط جواب منفی میدادی الان مجبور نبودیم در این مورد با هم حرف بزنیم.
سوزی: تا حالا دیدی کسی رو بدون دلیل رد بکنن؟ واقعا برام جای سواله که چرا طوری رفتار کردی که بهت جواب رد بدم؟ اگه نمیخواستی ازدواج کنی میتونستی خودت جواب رد بدی.
چانسونگ: من بخاطر خانواده ام نمیتونم ردت کنم. تنها راه اینکه این عروسی سر نگیره جواب رد توئه.
سوزی: من که جواب رد دادم ولی خودت گفتی که  دخترباز نیستی.
چانسونگ: من چیزی نگفتم بابابزرگ خودش فهمید من دروغ گفتم.
سوزی میخنده و میگه:
_ تا حالا چندتا خواستگاری رفتی؟
چانسونگ آهی میکشه و میگه:
_ زیاد.
سوزی با کنجکاوی میپرسه:
_ خب هدفت چیه؟ چرا هی میری خواستگاری وقتی نمیخوای اینطوری ازدواج کنی؟
چانسونگ: حقیقتش، بابابزرگم نگران اینه که نتونه بچه ی منو ببینه و بره. منم نمیخوام دلش رو بشکونم.
سوزی: تو الانم داری دلش رو میشکونی ولی بهت حق میدم. چون منم دوست ندارم مجبوری ازدواج بکنم. منم یه جورایی مخالف این خواستگاری بودم ولی نتونستم مخالفت خودمو نشون بدم.
چانسونگ با تعجب میگه:
_ تو هم مجبوری؟ چرا؟
سوزی: شخصیه.
چانسونگ دستی به صورتش میکشه و میگه:
_ حالا که با هم همدردیم، ایرادهاتو بهم بگو تا بتونم ردت کنم.
سوزی با خوشحالی میگه:
_ چه ایده ی خوبی!
چانسونگ و سوزی شروع میکنن و ایرادهاشون رو میگن، بعد از کلی حرف زدن با کلافگی آهی میکشن و سرشون رو روی میز میزارن. سوزی سرش رو بلند میکنه و با ناراحتی میگه:
_ حالا چیکار کنیم؟ هیچکدوم اینا برای این که ردت کنم کافی نیست. خواهرم منو خیلی خوب میشناسه اگه بخوام بهونه ی الکی بیارم میفهمه، دوست ندارم بفهمه که مجبوری این خواستگاری رو قبول کردم.
چانسونگ: من که نفهمیدم تو چرا نمیخوای عروسی کنی، تازه اونم با پسر خوبی مثل من، دیدی که هیچ ایرادی ندارم.
سوزی: چرا اینقدر کنجکاوی بدونی که چرا من نمیخوام عروسی کنم؟ 
چانسونگ: اینم دیگه پرسیدن داره؟ معلومه دیگه میخوام راحتتر مشکلمون رو حل کنم.
سوزی: من میخوام عروسی کنم ولی نه اینطوری... خودت که میدونی با خواهرم و شوهرخواهرم زندگی میکنم، احساس میکنم مزاحمشونم از طرفی هم سونگهون تو رو معرفی کرده و توی رودربایستی گیر کردم. من دوست دارم برای طرف مقابلم احساسات داشته باشم، برام سخته که با چندتا ملاقات شریک زندگیم رو انتخاب کنم.
چانسونگ: انگار این مشکل ما راه حل نداره.
سوزی: فکر می کنم تنها راه حلش عروسی کردنه.
چانسونگ: یعنی تو حاضری با من عروسی کنی؟

پایان قسمت هشتم

هیچ نظری موجود نیست: