۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

♥ قسمت دهم ♥

خارجی - حیاط دانشکده - ظهر
مین یه گوشه نشسته و همینطور اشک از چشمهاش سرازیره، سوهی سریع به طرفش میاد و میگه:
_ اینجایی؟ (اشکهای مین رو پاک میکنه) درمورد چانسونگ شنیدی؟... گفتم که دیر بجنبی پشیمون میشی.
همین لحظه چشم سوهی به سوزی می افته و به پهلوی مین میزنه و میگه:
_ نامزدش اون دختره س.
مین با تردید به طرف سوزی نگاه میکنه و با بغض میگه:
_ حالا میفهمی چرا بهش نگفتم؟... (آب گلوش رو به سختی قورت میده) از انتخابش معلومه منو رد میکرد.
سوهی به ظاهر آراسته ی سوزی یه نگاه میکنه و یه نگاه به ظاهر شلخته ی مین و میگه:
_ با مردها زیاد رابطه نداشتی نمیدونی، اینم مثل وویونگ فراموش میکنی فقط کافیه یه مرد دیگه وارد زندگیت بشه.
سوهی، مین رو در آغوش میگیره و دلداریش میده.

داخلی - دانشکده - غذاخوری - ظهر
سوزی، یوبین و یئون سر میزی نشستن و درحالی که ناهار میخورن میگن و میخندن. جونهو که تازه وارد غذا خوری شده با حسرت به خندیدن سوزی نگاه میکنه، یهو متوجه میشه که یوبین براش دست تکون میده، جونهو به طرف میزشون میره و در حالی که سعی میکنه لرزش صداش رو کنترل کنه به سوزی میگه:
_ تبریک میگم. 
سوزی لبخندی میزنه و میگه:
_ ممنون.
جونهو تا چشم توی چشم سوزی میشه احساس میکنه قلبش داره منفجر میشه و چشمهاش دارن نمناک میشن سریع رو به یوبین میگه:
_ مزاحمتون نمیشم.
جونهو سریع ازشون دور میشه. سوزی با تعجب به رفتنش نگاه میکنه و رو به یوبین میگه:
_ جونهو یه جوری بود، نکنه فکر کرده بوده واقعا من احساسی بهش دارم!
یوبین: نه بابا، اگه اینطوری فکر میکرد حداقل بهت میگفت، جونهو خجالتی هست ولی نه اونقدر.  

داخلی - دانشکده - کلاس رقص - بعد از ظهر
بعد از کلاس همه ی دانشجوها از کلاس بیرون رفتن بجز نیکون، یئون، سوهی، مین و وویونگ. مین همینطور بیحال و غمزده سر جاش نشسته، وویونگ کنارش میشینه و میگه:
_ چرا قیافه ت اینطوری شده؟ دقیقا شبیه اونموقع ها شدی، کسی ولت کرده؟
مین با بیحالی میگه:
_ چی داری میگی؟
وویونگ با تردید دستش رو به طرف دست مین میبره ولی با خودش میگه: «یه موقع دوباره بهم دل میبنده» دستش رو عقب میبره و میگه:
_ اینطوری خیلی زشت شدی. اینقدر به این مردا دل نبد، برای خودت زندگی کن.
سوهی از پشت محکم وویونگ رو هل میده و میگه:
_ کسی از تو دلداری نخواست، حتی بلد نیستی دلداری بدی... پاشو برو.
وویونگ با غضب به سوهی نگاه میکنه و از کلاس بیرون میره. بعد از چند دقیقه مین با ناراحتی میگه:
_ وویونگ درست میگه، خیلی زشت شدم، میرم صورتمو بشورم.
مین از کلاس بیرون میره. سوهی و نیکون با هم شوخی میکنن، یئون با لبخندی روی لب به نیکون نگاه میکنه، میخواد از کلاس بیرون بره که نیکون میگه:
_ میخوای جایی بری؟
یئون: میرم خوراکی بخرم.
نیکون با نگاهش از یئون تشکر میکنه و یئون میره، سوهی میگه:
_ یه موقع یئون در مورد رابطه ی من و تو اشتباه فکر نکنه.
نیکون لبخندی میزنه و میگه:
_ اون درمورد همه رابطه هام میدونه.

خارجی - خیابان - شب
جونسو، چانسونگ و سوزی کنار هم در حال دوئیدن هستن، جونسو میگه: 
_ حالا دیگه میخوای با دانشجوت عروسی کنی؟
چانسونگ: این قدر خوش اخلاقم که به هر کدوم میگفتم باهام عروسی میکردن، ولی تو چی؟ همه ازت میترسن.
جونسو: از کجا معلوم شاید یکدوم عاشق همین جدیتم باشه؟
همین لحظه سوزی به جونسو نگاه میکنه و یهو میخوره زمین. چانسونگ سریع سوزی رو بلند میکنه و به داروخانه میرن.

داخلی - داروخانه - شب
 جونسو مشغول دارو خریدنه و چانسونگ جلوی پای سوزی زانو زده و میگه:
_ حواست کجا بود که خوردی زمین؟
سوزی با نگاهی مبهم به چانسونگ نگاه میکنه و با خودش میگه: «جونسو دوستشه، خیلی ضایعس اگه بفهمه احساسی بهش دارم... من الان زن چانسونگم، نباید طوری رفتار کنم که آبروش بره.» جونسو داروها رو به چانسونگ میده و از داروخانه بیرون میره. چانسونگ دستی به کنار زخم روی زانوی سوزی میکشه و میگه:
_ نگاه کن با پای خوشگلت چیکار کردی.

 خارجی - خیابان - شب
جونسو در حالی که قدم میزنه یاد حرف چانسونگ که گفت «همه از تو میترسن» می افته و آروم میگه:
_ یعنی یوبین هم ازم میترسه؟!
یهو صدای وویونگ که بهش گفته بود: «مگه یادت نمیاد اونشب با من اومده بود سر قرار» توی گوشش تکرار میشه. سرش رو تکون میده و میگه:
_ چرا بازم دارم به یوبین فکر میکنم؟

داخلی - بار - نیمه شب
 تکیون با دوستاش نشسته در حال مشروب خوردنن. دوستش موبایل تکیون رو از روی میز برمیداره و تا پشت صفحه ی موبایل که عکس یوبینه رو میبینه میگه:
_ هی این دختر خوشگله کیه همیشه پشت صفحه موبایلته؟
تکیون سریع موبایل رو از دست دوستش میگیره و با عصبانیت میگه:
_ دست کثیفتو بهش نزن.
دوست: عاشقشی؟
تکیون با ناامیدی به عکس یوبین نگاه میکنه.

داخلی - منزل خانواده ی لی جونهو - اتاق نشیمن - نیمه شب
 جونهو وارد خونه میشه همینطور خسته و کوفته میخواد به اتاقش بره که یهو جیهون رو وسط اتاق میبینه که مست کرده سریع به طرفش میره و میگه:
_ چی شده؟
جیهون تا جونهو رو میبینه در حالت مستی میخنده و میگه:
_ بلآخره خودم قول بابا رو شکوندم. (از گوشه ی چشمش اشکی جاری میشه) سر قرار نرفتم.
جونهو کنارش میشینه و میگه:
_ چه بهتر.
جونهو تا اشک جیهون رو میبینه آهی میکشه و جیهون میگه:
_ تو کسی رو دوست نداری، نه؟
جونهو یاد خنده ی سوزی که آخرین بار دیده بود می افته و با ناامیدی سرش رو به علامت منفی تکون میده. جیهون میگه:
_ ای کاش تو کسی بودی که بابا قول ازدواجشو داده بود... یعنی وقتی با دختر جینهی عروسی کنم، میتونم میناه رو فراموش کنم؟ ... اگه نتونم، زندگی اون دختر بیچاره رو هم خراب میکنم.
جونهو با عصبانیت گوشه ی لبش رو میگزه و میگه:
_ تو که همه ی اینا رو میدونی، پس چرا سعی میکنی قول بابا رو نگه داری؟
جیهون سرش رو روی میز میذاره و درحالی که داره از هوش میره میگه: 
_ چون قول باباس...
جونهو همینطور به جیهون با دلرحمی نگاه میکنه تا جیهون کاملا خوابش میبره. جونهو موبایل جیهون رو برمیداره و شماره ی جینهی رو توی موبایل خودش ذخیره میکنه.

داخلی - منزل خانواده ی جانگ وویونگ - نیمه شب
وویونگ وارد خونه میشه و همینطور که به طرف اتاقش میره صدای خنده ی جینیونگ و هیکیو رو میشنوه و با غضب به طرف اتاقشون نگاهی میکنه و به اتاقش میره. بعد از مدتی با گیتارش از اتاق بیرون میاد، داره از خونه بیرون میره که هیکیو از آشپزخونه صداش میکنه، به طرفش میاد و میگه:
_ تو که همین الان اومدی، دوباره داری میری؟
وویونگ: گفتم که من از زنایی مثل تو خوشم نمیاد، چرا هی به پر و پام میپیچی؟
هیکیو: اینطور که تو فکر میکنی نیست، اگه حتی مثل پسرم نباشی مثل برادر کوچیکترمی، خب نگرانتم.
وویونگ خنده ی الکی میکنه و میگه:
_ هه، وقتی بابام نگرانم نیست، تو که فقط زن بابامی نگرانمی؟... الکی بهونه نیار.
وویونگ همینطور که پوزخندی میزنه از خونه بیرون میره.

داخلی - راهروی دانشکده - صبح
سوهی همینطور که داره راه میره خودشو توی آینه نگاه میکنه و با خودش میگه: «باید بهش بگم، از کجا معلوم اون روز اشتباه نفهمیده باشم؟... تازه اگه کسی رو هم دوست داشته باشه، من این ریسکو میکنم.» سوهی به طرف جونهو که داره با موبایل حرف میزنه میره و کمی با فاصله ازش می ایسته. صدای جونهو رو میشنوه که میگه:
_ لطفا بیاین میخوام درمورد دخترتون صحبت کنم...(بعد از کمی مکث) پس میبینمتون.
جونهو تلفن رو قطع میکنه و سوهی میخواد جلو بره که کمی تأمل میکنه و با خودش میگه: «یعنی اینقدر اون دختر رو دوست داره که حتی میخواد با خانواده ش صحبت کنه!؟» در حالی که سعی میکنه جذاب بنظر برسه جلو میره و به جونهو میگه:
_ ببخشید میتونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟
 جونهو: متأسفم، الان کار مهمی دارم.
جونهو لبخندی میزنه و میره. سوهی با ناامیدی به رفتنش نگاه میکنه.

داخلی - رستوران - صبح
جونهو و جینهی روبروی هم نشستن. جینهی میگه:
_ ببخشید که دخترم نیومد سر قرار، دیروز حالش بد بود، هر چقدر به موبایل جیهون زنگ زدم جواب نمیداد.
جونهو: مشکلی نیست، راستش جیهون هم دیروز نتونسته بود بره. میخواستم درمورد یه قضیه ی مهمتری باهاتون صحبت کنم.
جینهی: بگو.
جونهو: ببخشید بدون مقدمه میگم، میشه بجای برادرم... من رو بعنوان دامادتون قبول کنید؟... راستش جیهون یه دختری رو دوست داره ولی به خاطر قول بابام نتونسته به شما بگه.
جینهی اول شوکه میشه و بعد با خوشحالی میگه:
_ جیهون خیلی تعریفتو کرده بود، اتفاقا چون همسن و سال مین هم هستی، بیشتر دلم میخواست تو دامادم بشی. میخواستم چندبار به جیهون بگم اما روم نشد... ولی تو که کسی رو دوست نداری؟
 جونهو: نه، خیالتون راحت باشه. فقط جیهون از تصمیم من خبر نداره، من خودم امروز باهاش صحبت میکنم، لطفا شما بهش نگید.

خارجی - باغ وحش - عصر
نیکون، یئون، چانهی و دونگیل با هم توی باغ وحش میگردن و خوش میگذرونن. دونگیل، نیکون و یئون رو زیر نظر میگیره ولی اون دوتا همش حواسشون به چانهیه. بعد از مدتی یهو بارون میگیره و نیکون سریع چانهی رو با ویلچیرش میبره و دونگیل با تعجب به یئون نگاه میکنه و میگه:
_ مطمئنی رابطه ت با نیکون خوب پیش میره، نکنه دعواتون شده؟
یئون یهو شکه میشه و با لبخند میگه:
_ نه، نیکون باهام خیلی خوب رفتار میکنه.
دونگیل: من اینقدر سرم شلوغه که نمیتونم نیکونو کنترل کنم، میترسم با اینکه با تو عروسی کرده ولی بازم بره سراغ دخترای دیگه.
یئون: فکر میکنم نیکون از اینکه با منه خوشحاله.

خارجی - خیابان - عصر
جونسو به دختری نزدیک میشه و با عجله میپرسه:
_ ببخشید میدونید توی این خیابون تلفن عمومی کجاس؟
 دختر برمیگرده و جونسو تا میبینه یوبینه شوکه میشه و یوبین هم با تعجب میگه:
_ اِ... شمایین استاد؟
جونسو لبخندی میزنه و یوبین میگه:
_ تلفن عمومی خیلی جلوتره.
جونسو سریع به ساعتش نگاه میکنه و میخواد بره که یوبین موبایلش رو به طرف جونسو میگیره و میگه:
_ اگه میخواید میتونید از این استفاده کنید.
جونسو با سر تشکر میکنه و سریع موبایل رو میگیره و زنگ میزنه. در حین اینکه جونسو با موبایل حرف میزنه به یوبین که جلوی جواهر فروشی ایستاده و به گوشواره ای خیره شده، نگاه میکنه. جونسو وقتی تماس رو قطع میکنه میاد پشت یوبین می ایسته و میگه:
_ خیلی قشنگه؟
یوبین که یهو صدای جونسو رو میشنوه قلبش میریزه و با هول میگه:
_ بله استاد خیلی قشنگه.
جونسو: بیرون دانشکده من استادت نیستم، پس باید بخاطر لطفی که کردی تشکر کنم.
جونسو داخل جواهر فروشی میره، یوبین با تعجب نگاهش میکنه و زیر لب میگه:
_ موبایلم!
بعد از چند دقیقه جونسو با یه بسته ی کوچیک بیرون میاد و موبایل و بسته رو به طرف یوبین میگیره و میگه:
_ ممنونم.
یوبین موبایل رو میگیره و به بسته نگاه میکنه و میگه:
_ نمیتونم اینو قبول کنم.
جونسو لبخندی میزنه و میگه:
_ مگه دوستش نداشتی؟ نگران نباش گرون قیمت نیست، فقط برای تشکره.
یوبین با خجالت بسته رو میگیره و تشکر میکنه و هر کدوم به راه خودشون میرن.

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - عصر
یئون، چانهی رو به پرستارش میسپره و هر کسی به طرف اتاقش میره، همینطور که دارن میرن یئون دستش رو دور کمر نیکون میندازه و نیکون هم دستی به موهای خیس یئون میکشه و میگه:
_ میدونی چرا اول تو رو از زیر بارون نبردم؟
دونگیل که صداشون رو شنیده یواشکی به طرفشون نگاه میکنه. نیکون، یئون رو بغل میکنه و میگه:
_ چون وقتی زیر بارون خیس میشی خیلی جذابتر میشی.
یئون: بیا بریم لباسهامون رو عوض کنیم، اینطوری سرما میخوریم.
نیکون آروم تر ولی جوری که دونگیل بشنوه میگه:
_ بریم زیر آب گرم اونطوری سرما نمیخوریم.
هر دو میخندن و از پله ها بالا میرن. دونگیل با خودش میگه: «انگار یئون راست میگفت.»

داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - شب
همه باهم نشستن و دارن تدارک عروسی میبینن، سوزی با ذوق یکی از لباس عروسها رو به چانسونگ نشون میده و میگه:
_ این خوشگله مگه نه؟
چانسونگ میخنده و میگه:
_ این که کوتاهه. پات معلوم میشه.
هیریم گردن چانسونگ رو میگیره و الکی ادای خفه کردن درمیاره و میگه:
_ تو که اینقدر غیرتی نبودی، قرار نیست برای زنت این اداها رو دربیاری ها... بذار راحت باشه.
چانسونگ دست هیریم رو کنار میزنه و میگه:
_ همین راحت گذاشتمش که اینطوری پاشو زخمی کرده، نمیتونه دامن کوتاه بپوشه دیگه.
سوزی آهی میکشه و میگه:
_ اه، یادم نبود...
بابابزرگ با خوشحالی دستش رو میندازه دور گردن چانسونگ و آروم بهش میگه:
_ زودی باید بچه دار بشی، همه ی تلاشتو بکن.
چانسونگ با شیطنت به بابابزرگ نگاه میکنه و میگه:
_ چطوره از همین الان دست بکار بشم؟
بابابزرگ: نه، تمام انرژیتو بذار برای شب عروسی.

داخلی - کافی شاپ - عصر
جونهو تنها سر میزی نشسته و منتظره، هی به ساعتش نگاه میکنه. به مین زنگ میزنه ولی مین جواب نمیده.

پایان قسمت دهم

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام.اسم من موناست.
من همیشه این داستان رو دنبال می کنم
بنظرم جالبه مخصوصا من قسمت مربوط به وویونگ و یوبین رو خیلی دوست دارم امیدوارم بین این دو نفر اتفاقای جالبی
بیفتهوهمین طور نیکون ویعون.
از زحماتتون ممنون.
فقط خواهشا روزای بیشتری رو در هفته این داستان رو بزارید مثلا 4روز در هفته.موفق باشید.

MMSisters گفت...

خوشحالیم که از داستان خوشت اومده و دنبالش میکنی. امیدواریم از بقیه ش هم خوشت بیاد.
متاسفانه فقط هفته ای دو قسمت میتونیم بذاریم آخه فقط تا قسمت 19 نوشتیم و داریم ایرادهاشون رو میگیریم و بقیه ش رو مینویسیم.
مرسی