۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

♥ قسمت دوازدهم ♥

خارجی - رستوران اردوگاه - شب
 یئون لبخند شیطنت آمیزی میزنه و میگه:
_ مگه خودت اینو نمیخواستی؟ 
نیکون با چشمهای خوشگلش به چشمهای نانازی یئون خیره میشه و میگه:
_ منتظرم، دوست دارم بدونم وقتی یه مرد از زنش هدیه میگیره چه حسیه.
یهو قلب یئون خالی میشه و آروم از نیکون فاصله میگیره و نیکون میگه:
_ چی شد؟
یئون خیلی آروم میگه:
_ من که زنت نیستم. فقط میخواستم باهات شوخی کنم.
نیکون پوزخندی میزنه و میگه:
_ نه، پس فکر کردی من جدی ام؟ چی میخواستی بهم بگی که آوردیم اینجا؟
یئون: خیلی مسخره ای... تو حداقل نباید جلوی سوهی اون حرفا رو میزدی. حتما الان دلش شکسته.
نیکون: از کجا معلوم دلش شکسته؟
یئون: باید بهش بگیم که ازدواجمون الکیه.
نیکون دستش رو میذاره روی شونه ی یئون و میگه:
_ از اینکه به فکرمی ممنونم ولی من میدونم دارم چیکار میکنم، نمیخواد تو نگران سوهی باشی.

خارجی - رستوران اردوگاه - شب
جونهو همه رو نوشیدنی مهمون کرده و با بقیه دور هم نشستن. سوهی بخاطر اینکه ناراحتیش رو پنهون کنه با شوخیاش جو رو شاد میکنه، وویونگ در حالی که لبخند کمرنگی روی لبهاشه با حسرت به مین نگاه میکنه و چند قوطی نوشیدنی برمیداره و از جمعیت دور میشه با خودش میگه: «نباید حسرت بخورم، خودم گذاشتم که بره.» 

خارجی - اردوگاه - شب
توی جاده ی خاکیی که وسط جنگله، وویونگ با ناراحتی قدمهاشو برمیداره و با خودش میگه: «خیلی خوبه که مین مرد دلخواهشو پیدا کرده... من هیچ وقت لیاقتشو نداشتم، امیدوارم اون بتونه خوب ازش مراقبت کنه.» وویونگ آهی میکشه و تا سرش رو بالا میاره یهو یوبین رو میبینه که داره به طرف رستوران میره، یوبین رو صدا میکنه و میگه:
_ شام خوردی؟
یوبین: آره.
وویونگ دستش رو میندازه دور گردن یوبین و میگه:
_ پس بیا بریم از هوای اینجا لذت ببریم.
بعد از کمی قدم زدن وویونگ میگه:
_ بیا زیاد دور نشیم.
وویونگ روی تنه ی درخت بزرگی که روی زمین افتاده میشینه، یوبین هم کنارش میشینه. وویونگ در نوشیدنی رو باز میکنه و رو به یوبین میگیره، یوبین میگه:
_ من نمیتونم بخورم.
وویونگ قوطی رو زمین میذاره و میگه:
_ پس منم نمیخورم، تنهایی نوشیدن اصلا حال نمیده.
سکوتی بینشون ایجاد میشه، فقط صدای باد و جیرجیرکها میاد. وویونگ همینطور که به یه گوشه خیره شده میگه:
_ تا به حال کسی رو دوست داشتی؟
یوبین با محبت بهش نگاه میکنه و میگه:
_ پیدا کردن کسی که قلبت براش بتپه خیلی سخته.
وویونگ بهش نگاه میکنه و میگه:
_ یعنی تا حالا قلبت برای کسی نتپیده؟
یوبین که با شوق به وویونگ نگاه میکنه قلبش شروع میکنه به تند تپیدن، سریع سرش رو پایین میندازه. وویونگ صورت یوبین رو به طرف خودش برمیگردونه و میگه:
_ بازم که اینطوری نگاهم کردی.  
یوبین سعی میکنه به چشمهای وویونگ نگاه نکنه، وویونگ آروم صورتش رو به صورت یوبین نزدیک میکنه و لبهای یوبین رو میبوسه، یوبین که احساس میکنه قلبش آتیش گرفته تمام بدنش گر میگیره. همین لحظه صدای مین توی ذهن وویونگ تکرار میشه که بهش گفته بود:«از این به بعد احساسات دخترایی مثل من رو به بازی نگیر.» در همین حین با خودش میگه: «دارم چیکار میکنم؟!» آروم یوبین رو رها میکنه و با ناراحتی نگاهش میکنه و بدون هیچ حرفی میره. یوبین از کار وویونگ شکه شده یهو یاد حرف سوزی و یئون میافته که میگفتن: «یعنی وویونگ ازت خوشش اومده که میخواسته بوست کنه؟... فکر نمیکردم از دخترای ساده خوشش بیاد» بعدش یاد حرف نیکون توی ساحل می افته که میگفت: «احتمالا خیلی ازت خوشش اومده که آوردت اینجا» بعدش یاد حرف وویونگ که به جونسو میگفت: «مگه یادت نمیاد اونشب با من اومده بود سر قرار» همینطور که به اینا فکر میکنه احساس میکنه داره قلبش منفجر میشه.  

داخلی - خوابگاه اردوگاه - اتاق جونسو و چانسونگ - شب
جونسو در حالی که وسایل عکاسیش رو آماده میکنه به چانسونگ میگه:
_ این اطراف منظره های خیلی قشنگی داره. من میرم دیگه تا صبح برنمیگردم... خودت که میدونی باید چیکار کنی.
چانسونگ با تعجب میگه:
_ چیکار باید بکنم؟
جونسو با لبخندی روی لب میگه:
_ شما زوج تازه ازدواج کرده اید، این یه شبم ازتون نمیگیرم. اینقدر بیخیال نباش یکم هم به فکر بابابزرگت باش.
چانسونگ میخنده و میگه:
_ نمیخواد بهم لطف کنی، با این دوتا تخت جدا همچین فرقی هم به حالمون نداره.
جونسو: تو دیگه چرا؟... تو که از من واردتری دوتا تخت رو میچسبونی بهم میشه یه تخت... (میخنده) نکنه میترسی همه ی انرژیت صرف جا بجا کردن تختا بشه؟ (آروم با مشت میکوبه توی سینه ی چانسونگ) نگران نباش، من کمکت میکنم.

داخلی - خوابگاه اردوگاه - اتاق مین و سوهی و یئون - شب
مین و یئون خوابن و سوهی توی جاش دراز کشیده و پتو رو روی سرش کشیده و همینطور توی فکر با خودش میگه: «چرا اون دختر باید مین باشه؟!... چرا پسری که باباش معرفی کرده باید جونهو باشه؟!... اگه مین نبود شاید میتونستم حداقل ریسک اعترافش رو بکنم... این یعنی دیگه هیچ شانسی ندارم» اشک از چشمهاش جاری میشه، سریع به خودش میاد و اشکهاش رو پاک میکنه و با خودش میگه: «اینطوری خیلی ضایعس. فردا چشمام پف میکنه، نباید بذارم کسی بفهمه»

داخلی - خوابگاه اردوگاه - اتاق جونسو و چانسونگ - شب
سوزی وارد اتاق میشه و با تعجب به تختها که به هم چسبیده نگاه میکنه و میگه:
_ حالا فهمیدم چرا اینقدر التماس میکردی بیام اینجا (با دست تختها رو نشون میده) برای این بود.
چانسونگ: اینایی که میبینی همش کار جونسوئه... به من ربطی نداره.
سوزی یه لحظه متعجب و ناراحت میشه و میگه:
_ جونسو؟!... چطور تونستی درمورد یه همچین موضوعی باهاش حرف بزنی؟
چانسونگ: میخوای بگی تو با دوستات درموردش حرف نزدی؟... من که میدونم حتما دوستات کلی سوال پیچت کردن، فقط نمیدونم تو با این بی تجربگیت چطور جوابشون رو دادی!
سوزی طلبکارانه میگه:
_ فکر کردی به این راحتی کم میارم، اگه نمیتونستم که این پیشنهادو نمیدادم.
چانسونگ: تو که اینقدر میدونی، حالا بگو ببینم برای بچه باید چیکار کنیم؟
سوزی: هنوز زوده.
سوزی توی جاش دراز میکشه همینطور که به چانسونگ نگاه میکنه، با خودش میگه: «نباید زیاد به جونسو فکر کنم، بعدا که طلاق بگیرم شاید سخت قبولم کنه... اون دوست صمیمیه چانسونگه.»

داخلی - منزل خانواده ی کیم یوبین - شب
جانگهوا توی اتاقش خوابه و میونگمین منتظره تکیونه. تا تکیون وارد خونه میشه میونگمین میگه:
_ بیا بشین باهات حرف دارم.
تکیون کنارش میشینه و میونگمین بعد از یه سکوت کوتاه میگه:
_ میخوای برات یه خونه ی جدا جور کنم؟
تکیون با تعجب میگه:
_ چرا؟
میونگمین: نمیخوام بذارم برات سختر از این که هست بشه.
تکیون: درمورد چی حرف میزنی؟ چه سختیی؟
میونگمین: نمیخواد برای من انکارش کنی. من خیلی خوب از نگاهت احساست رو درک میکنم. 
تکیون سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ ولی من مشکلی ندارم.
  میونگمین دستش رو میذاره روی شونه ی تکیون و میگه:
_ اون خیلی وقته که خواهرته، نمیگم تقصیر توئه... میدونم توی این چند سال خیلی سختی کشیدی... خیلی منتظر شدم دختر دیگه ای توی دلت بره ولی فکر میکنم اگه بیشتر از این بگذره ضربه بدی میخوری.
تکیون درحالی که چشمهاش نمناک شده، آب گلوش رو بسختی قورت میده و میگه:
_ نگران این موضوع نباش، خودم باهاش کنار میام.
میونگمین با گرمی دست تکیون رو میگیره و میگه:
_ نذار احساساتت بیشتر از این بشه.

 خارجی - اردوگاه - صبح
همه توی جنگل درحال عکاسی کردنن. یوبین غرق زاویه بندی برای عکسشه، جونسو از دور داره بهش نگاهش میکنه نزدیکتر میره و از پشت آروم دستش رو میذاره زیر دست یوبین که دوربین رو نگه داشته و یکمی بالاتر میبرش. یوبین متعجب میشه و جونسو میگه:
_ خوب دقت کن، این زاویه بهتره.
یوبین: آخه استاد... 
همین لحظه جونسو با دوتا دست دوربین رو میگیره، جوری که یوبین رو احاطه کرده. یوبین که توی اون وضعیت معذب شده دیگه چیزی نمیگه. جونسو همینطور توی مانیتور دوربین رو نگاه میکنه و کادر مناسب رو به یوبین نشون میده، در همین حین بخاطر فاصله ی کمی که با هم دارن یه لحظه قلبهاشون فرو میریزه. جونسو سریع دستهاش رو از روی دستهای یوبین برمیداره از هم فاصله میگیرن، یوبین با خجالت سرش رو پایین میندازه و جونسو با شرمندگی نگاهش میکنه و میگه:
_ فهمیدی چه زاویه ای رو میگم؟
یوبین نفهمیده ولی با سر تأیید میکنه و جونسو همینطور که میره با خودش میگه: «چرا من اینطوری شدم، چند دقیقه پیش درست مثل احمقا شده بودم» از طرفی سوهی با کلافگی به وویونگ نگاه میکنه و با عصبانیت میگه:
_ چرا تو هی اینطوری میکنی، میای توی کادر من؟
وویونگ دور اطرافش رو نگاه میکنه و میگه:
_ من؟ به من چه ربطی داره که تو هی روی من ذوم میکنی؟
وویونگ و سوهی دارن سر این موضوع بحث میکنن، مین هم همینطور که داره نقاشی میکشه میگه:
_ اگه بذارن شما دوتا همینطور به بحثتون ادامه میدین و هیچکدومتون ول کن نیستید...
سوهی وسط حرف مین میپره و میگه:
_ من بلآخره روی اینو کم میکنم.
وویونگ پوزخندی میزنه و میگه:
_ من از جام تکون نمیخورم، هر چقدر دوست داری عکس بنداز.
مین با ناراحتی به سمت جونهو که در حال عکاسیه نگاه میکنه و رو به سوهی میگه:
_ اگه شما مجبور بودید با هم عروسی کنید، شرط میبندم در عرض چند دقیقه از هم خسته میشدید. حالا دیگه کدومتون زودتر کم میاورد نمیدونم.
سوهی: اینم دیگه فکر کردن داره؟ معلومه دیگه اون کم میاورد، عرضه ی با من دراوفتادن رو نداره.
وویونگ بلند میخنده و میگه:
_ چی داری برای خودت میبافی؟ اگه فقط باهات توی یه خونه بودم میدونستم که چیکار کنم تا دو دقیقه ای فرار کنی.
سوهی: اگه به دو دقیقه برسه نیازی به فرار من نیست چون تو توی دقیقه ی اول فرار کردی.
وویونگ: ما توی یه خونه نیستیم ولی تو الانشم کم آوردی.
سوهی: حاضرم باهات شرط ببندم، سر هرچیزی که باشه... اگه من و تو توی یه خونه باشیم، تو سریع کم میاری و فرار میکنی.
وویونگ: واقعا داری شرط میبندی؟
سوهی با غضب به وویونگ خیره شده و میگه:
_ پس چی؟
وویونگ: بعدا نزنی زیرش ها...
مین با تعجب میگه:
_ بچه ها شما واقعا جدی هستید؟ یا دارید شوخی میکنید؟
سوهی به مین توجه نمیکنه و رو به وویونگ میگه:
_ هر کسی زودتر درخواست طلاق بده بازنده س، اگه هر طرف حتی یه شب از خونه بیرون بمونه یعنی کم آورده، بازم شرطو قبول داری؟ 
وویونگ میخنده و میگه:
_ بردن این شرط اصلا سختی نداره، چطور یه همچین فرصت خوبی رو از دست بدم، پس وقتی من بردم هر کاری گفتم باید بکنی.
سوهی: تو هم قبول کردی. پس کسی که شرط رو ببره هر کاری که به طرف مقابل بگه باید اونیکی انجام بده (رو به مین) تو شاهد شرطمون هستی دیگه؟
مین با ناچاری تایید میکنه.

خارجی - اردوگاه - ظهر
جونهو به طرف مین میره و دستش رو روی شونه ش میذاره و میگه:
_ ناهار خوردی؟
مین: نه، داشتم وسایلم رو جمع میکردم برم رستوران.
جونهو لبخندی میزنه و ظرف غذایی رو جلوی مین میگیره و میگه:
_ نیازی نیست جمعشون کنی، بیا همینجا بخوریم.
 مین با تعجب به ظرف غذا نگاه میکنه و جونهو میگه:
_ دیشب آماده ش کردم.
هردو شروع میکنن به خوردن. مین از خوشمزه بودن غذا متعجب میشه و با خودش میگه: «من حتی غذا درست کردن بلد نیستم، این چطور اینقدر خوشمزه درست کرده؟!» همینطور توی سکوت غذاشون رو میخورن، جونهو متوجه میشه که یه برگ لای موهای مین افتاده با دست آروم برگ رو کنار میزنه و مین هم بدون توجه بهش غذا میخوره.

خارجی - استیج اردوگاه - بعد از ظهر
روی استیج همه در حال تمرین رقصن که نیکون و سوهی همینطور که دارن تمرین میکنن با هم صحبت میکنن. نیکون با تعجب میگه:
_ تو که از این دیوونه بازی های وویونگ بدت میومد، پس چرا خودت هم قاطی دیوونه بازی هاش شدی؟
سوهی میخنده و میگه:
_ وقتی روش رو کم کردم میفهمی این بازی چه لذتی داره.
نیکون: ولی وویونگ موذیتر از چیزیه که فکر میکنی... اگه بهش ببازی، بازم این بازی برات لذتی داره؟
سوهی با اخم میگه:
_ تو دیگه چرا اینو میگی؟ من بهش نمیبازم.
چانسونگ وقت استراحت اعلام میکنه. یوبین و وویونگ که دارن از کنار هم رد میشن، یوبین با خوشحالی به وویونگ لبخندی میزنه ولی وویونگ اصلا متوجهش نمیشه و میره. یوبین با ناراحتی به خودش میگه: «چطور میتونه منو نبینه!؟». جونهو به طرف مین و سوهی میره و کنار مین میشینه و حوله رو به مین میده، همینطور که مین داره عرقش رو پاک میکنه هیریم به طرف جونهو میاد و میگه:
_ باورم نمیشه که داری عروسی میکنی، من خیلی وقته که دوستت دارم... تا بحال به من فکر نکردی؟
جونهو معذب میشه و سوهی که دیگه صبرش تموم شده میگه:
_ خجالت نمیکشی؟ به مردی که نامزد داره میگی دوستش داری، اونم درست مقابل نامزدش. 
هیریم در حالی که سوهی رو نشون میده به جونهو میگه:
_ نامزدت اینه؟... خیلی خشنه.
سوهی با حسرت به جونهو نگاه میکنه، جونهو به هیریم میگه:
_ متأسفم واقعا از چیزایی که میگی خبر نداشتم. (با محبت دست مین رو میگیره) مین نامزدمه.
هیریم با ناراحتی به مین نگاه میکنه و میگه:
_ چی؟ این که اصلا به تو نمیاد... تو یه مدلی و اون اصلا هیچی از مد حالیش نمیشه....
همین لحظه چانسونگ با دست دهن هیریم رو میگیره و میگه:
_ دیگه نبینم درمورد کسی اینطوری حرف بزنی، برو.
چانسونگ، هیریم رو رها میکنه و هیریم با غضب بهش نگاه میکنه و میره. چانسونگ به مین میگه:
_ از حرفهای هیریم ناراحت نشو... 
مین با محبت به چانسونگ نگاه میکنه و میگه:
_ هیریم درست میگه، من حتی بخاطر لباس پوشیدنم توی مسابقه ی رقص رد شدم.
جونهو توی چشمهای مین نگاه میکنه و میگه:
_ ولی من دوست دارم هر جور که راحتی لباس بپوشی.
سوهی همینطور که به مین و جونهو نگاه میکنه با خودش میگه: «میدونستم یه پسر فوق العاده ای، مین تو با جونهو خوشبختترین دختر میشی»

خارجی - اردوگاه - عصر
یئون و نیکون دارن توی جنگل قدم میزنن که یهو نیکون متوجه میشه یکی از پشت درخت داره ازشون عکس میندازه، نیکون آروم به یئون میگه:
_ شکه نشی ولی یکی داره ازمون عکس میندازه... دکتر تا اینجا دنبالمون جاسوس فرستاده، چطوره که از همین الان نقشه مون رو شروع کنیم؟ 
یئون با سر تأیید میکنه و نیکون میگه:
_ پس بهم سیلی بزن.

پایان قسمت دوازدهم

هیچ نظری موجود نیست: