۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

♥ قسمت پانزدهم ♥

داخلی - بیمارستان - نیمه شب
چانسونگ و سوزی کنار هم روی صندلیهای بیمارستان نشستن و منتظر دکتر هستن. سوزی با ناراحتی میگه:
_ فکر میکنم باید واقعیت رو به بابابزرگ بگیم.
چانسونگ با اخم به سوزی نگاه میکنه و میگه:
_ میخوای حالش رو بدتر کنی؟! 
سوزی سرش رو پایین میندازه. چانسونگ به طرف یوسان و نامگیل که کمی اونطرفتر ایستادن نگاه میکنه و آروم میگه:
_ اگه مامان و بابا صدات رو بشنون چی فکر میکنن؟!
سوزی با ناراحتی به چانسونگ نگاه میکنه. بعد از کمی دکتر بیرون میاد و میگه:
_ حالش خوبه، نگران نباشید. درسته که حالش بد بود ولی یکمی پیازداغش رو هم زیاد کرده بود.
همگی نفس راحتی میکشن. یوسان به اتاقی که بابابزرگ توشه میره، نامگیل به طرف چانسونگ و سوزی میاد و رو به سوزی میگه:
_ نترسیدی که؟
سوزی لبخند ملیحی میزنه  و میگه:
_ نه، فقط یکمی نگران بودم.
نامگیل: ترسیدم، آخه اگه باردار باشی استرس برای بچه بده.
نامگیل هم به اتاق بابابزرگ میره. چانسونگ و سوزی با درموندگی به هم نگاه میکنن و چانسونگ میگه:
_ پس تو چرا گفتی برای بچه حالا زوده؟
سوزی آهی میکشه و میگه:
_ من چه میدونم؟! من اصلا درمورد این جور چیزا نمیدونم.
چانسونگ: تو که گفتی میدونی!
سوزی: حالا چیکار کنیم؟

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - سحر
نیکون در حالی که ادای آدمای مست رو درمیاره وارد خونه میشه. دونگیل با عصبانیت سد راهش میشه و میگه:
_ بخاطر اینکه با یه سری هرزه باشی زنت رو تنها گذاشتی.
نیکون لبخند کجی میزنه و میگه:
_ تا کی میخوای توی زندگی من دخالت کنی؟
دونگیل: تو باید بری سر کار تا آدم بشی.
نیکون میخنده و میگه:
_ باید عروسی کنی تا آدم بشی، باید بری سرکار تا آدم بشی، باید...باید... فکر نمیکنی داری اشتباه میکنی؟... تا کجا میخوای پیش بری؟
دونگیل با تحقیر بهش نگاه میکنه و میگه:
_ تا وقتی که تو خوب و بد رو از هم تشخیص بدی.
نیکون: من خیلی وقته که خوب و بد رو میدونم، خوب اونه که تو بگی، بد اونه که من میخوام.
دونگیل: خوبه میدونی و اینطور رفتار میکنی... 
نیکون: باشه تو درست میگی.
نیکون میخواد بره که دونگیل میگه:
_ بد بود بهت گفتم بجای ماهی گیری که فقط وقت هدر دادنه، گلف بازی کنی؟ بد بود بجای اینکه با اون دوست عوضیت کلاس موسیقی بری، گذاشتم کمکهای اولیه یاد بگیری؟ 
دونگیل همینطور به یادآوری گذشته ادامه میده. نیکون چشمهاشو میبنده و با عصبانیت دستش رو مشت میکنه و با خودش میگه: «حتی وقتی با مینهو صمیمی بودم هم بد بود چون فقیر بود ولی حالا فقر دخترش خوبه چون بهش احتیاج داری» نیکون بدون هیچ حرفی از پله ها بالا میره.

داخلی - سالن غذا خوری دانشکده - ظهر
مین و سوهی دنبال یه میز خالی میگردن که یهو سوهی به طرف میزی اشاره میکنه و میگه:
_ ببین نامزدت اونجا نشسته، بریم پیشش.
مین با ناراحتی تأیید میکنه و به طرف جونهو میرن. وقتی مین و جونهو به هم سلام میکنن سوهی با تعجب میگه:
_ شما از صبح همدیگه رو ندیده بودید؟
جونهو با لبخند میگه:
_ آخه من همیشه فقط سر کلاسها میام و سریع میرم، وقت نمیشه توی دانشکده همدیگه رو ببینیم.
سوهی غذاش رو برمیداره و میگه:
_ پس من مزاحمتون نمیشم، الان با هم باشید.
سوهی سریع میره، مین با تعجب به جونهو نگاه میکنه و جونهو ابروهاش و شونه هاشو بالا میندازه. بعد از کمی جونهو با تردید میگه:
_ تو... چی شد که یهو به این نامزدی رضایت دادی؟
مین با غذاش بازی میکنه، بعد از یه سکوت طولانی میگه:
_ تو انتخاب کردی با دختری که نمیشناسیش عروسی کنی، منم انتخاب کردم یه زندگی بدون....
مین حرفش رو ادامه نمیده و به سوهی که از دور با اشاره میگه: «دیر شده» نگاه میکنه. مین از جاش بلند میشه و به جونهو میگه:
_ کلاسم الان شروع میشه، باید برم.
مین داره میره که جونهو دستش رو میگیره و ساندویج خودش رو بهش میده و میگه:
_ وقت نشد غذات رو بخوری، اونو که نمیتونی با خودت ببری حداقل اینو میتونی ببری تا استادت میاد بخوری.
مین ساندویج رو میگیره و میره. 

داخلی - راهروی دانشکده - ظهر
وویونگ و یئون توی راه پله ها ایستادن و در حال صحبتن، یئون با ناراحتی میگه:
_ برای چی با یوبین اینطور رفتار میکنی؟
وویونگ: مگه چیکار کردم؟
یئون: از سادگیش سوءاستفاده کردی. 
وویونگ پوزخندی میزنه، یئون میگه:
_ اونموقع که بوسش میکردی همینطور توی دلت بهش میخندیدی... ولی اون فکر میکرد داری از ته قلبت اونکارو میکنی.
وویونگ دستی به سرش میکشه و با خودش میگه: «آه... واقعا برای چی کنترلمو از دست دادم و بوسش کردم؟» آهی میکشه و میگه:
_ با یوبین تماس بگیر میخوام باهاش حرف بزنم.
یئون: حتی شماره تلفنش هم نداری؟
وویونگ: اینو به دوستت بگو که فکر میکنه من دوستش دارم.
یئون با غضب به وویونگ نگاه میکنه، با یوبین تماس میگیره و موبایلش رو به وویونگ میده. وویونگ به یوبین میگه:
_ من کی بهت گفتم دوستت دارم، هان؟... برای چی برای خودت خیال خام ساختی؟
یوبین هیچی نمیگه و وویونگ میگه:
_ بوست کردم... چون اونموقع برام جذاب بودی، وگرنه هیچ حس دیگه ای بهت نداشتم... فقط جذابیت یه دختر برام کافیه، من همچین پسریم. از همین دخترای ساده بدم میاد زودی احساساتی میشن.
 یوبین از پشت موبایل با بغض و صدای لرزون آروم میگه:
_ ولی این از سادگیم نیست، اونموقع واقعا قلبم برای تو تپید.  
یوبین تماس رو قطع میکنه و وویونگ همینطور مات و مبهوت می ایسته.

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - ظهر
چانسونگ و سوزی سر کامپیوتر نشستن و در مورد بارداری مطلب علمی میخونن. چانسونگ با ناراحتی آهی میکشه و میگه:
_ بابابزرگ چقدر نامرده که بخاطر خوشحالی خودش حاضره یکی دیگه اینقدر درد و سختی رو تحمل کنه.
سوزی: اکثر زنها این درد و سختی رو میکشن، تو نمیخواد نگرانش باشی.
چانسونگ: نگران توئم.
سوزی: حالا کو تا اونموقع، حتی معلوم نیست کی عروسی بکنم.
چانسونگ آروم دستش رو میذاره روی شکم سوزی و میگه:
_ پس بچه ای که با عشق و علاقه بوجود آوردیمش، چی؟
سوزی دست چانسونگ رو میزنه کنار و درحالی که میخنده میگه:
_ ایــــــــــش، ترسوندیم.

داخلی - کلاس دانشکده - بعد از ظهر
وویونگ لب پنجره نشسته و همینطور که توی فکر غرقه به بیرون خیره شده. زیر لب میگه:
_ بازم این احساس!؟... سه سال میشد که احساسش نکرده بودم. (درحالی که حرص میخوره) چطور تونستم دوباره دل یه دختر رو بشکنم.
وویونگ با چشمانی نمناک به بیرون خیره شده که هیکیو از پشت میزنه روی شونه ش و میگه:
_ امشب بیا خونه، یکمی با بابات صحبت کن... نمیشه که تا آخر همینطور بهم بی محلی کنید.
وویونگ چندتا پلک میزنه و نمناکی چشمهاشو پنهون میکنه و میگه:
_ چون فقط چند ماهه که وارد این خانواده شدی این احساس رو میکنی. چند وقت که بگذره بهش عادت میکنی. ما از اول همینطوری بودیم.
هیکیو با تعجب به وویونگ نگاه میکنه و میگه:
_ چی؟
وویونگ با بی محلی از کنار هیکیو رد میشه و میگه:
_ زیاد بهش فکر نکن.

داخلی - بار - بعد از ظهر
یئون و یوبین سر یه میز نشستن و یوبین هق هق گریه میکنه، یئون میگه:
_اون فقط یه آشغال عوضیه، چرا بخاطرش گریه میکنی؟... آخه چطور به اون دلبستی؟ 
یوبین که توی حال خودش نیست و حتی نمیتونه حرف بزنه، همینطور اشکهاش رو پاک میکنه و یه لیوان آب میخوره. یئون با ناراحتی بهش نگاه میکنه و سوجو سفارش میده و یه لیوان کوچولو از سوجو مینوشه و با عصبانیت میگه:
_ نمیدونم این وویونگ چی کار کرده که حتی سوهی هم حاضر شده باهاش عروسی کنه؟!
یوبین یهو مات و مبهوت به یئون نگاه میکنه و با صدایی گرفته میگه:
_ چی؟ وویونگ داره با سوهی عروسی میکنه؟
یئون: آره امروز عروسیشونه.
یوبین با ناراحتی چشمهاشو میبنده ولی بخاطر اینکه تصویر وویونگ و سوهی رو که  توی اردوگاه با هم میرفتن روی تخت یادش میاد سریع چشمهاشو باز میکنه و سرش رو روی میز میذاره. یئون یه لیوان دیگه سوجو میریزه و به طرف یوبین میگیره، یوبین به لیوان نگاه میکنه و سرش رو به علامت منفی تکون میده. یئون میگه:
_ فقط همین یه دونه رو بخور، شاید یکمی برات راحتتر بشه.   
 یوبین با تردید لیوان رو میگیره و سرمیکشه. همینطور به درد و دل کردن ادامه میدن تا اینکه موبایل یئون زنگ میخوره و بعد از جواب دادنش یئون سریع از جاش بلند میشه و میگه:
_ یوبین جان من باید برم خونه، تو هم زود برو خونه.
یئون میره و یوبین از ناراحتی یه لیوان دیگه هم سوجو میخوره.

داخلی - منزل وویونگ و سوهی - عصر
نیکون، یئون، مین و خانواده ی سوهی با سوهی و وویونگ جشن کوچیکی برای عروسیشون گرفتن. سوهی درحال میوه پوست کندنه که انگشتش رو میبره هنوز خونش هم درنیومده که وویونگ سریع چسب زخم میاره و با محبت روی زخم سوهی میزنه، هیکیونگ که با ذوق به اون دوتا خیره شده با خوشحالی میگه:
_ امیدوارم که همیشه همینطوری مراقب همدیگه باشید.
وویونگ با لبخند میگه:
_ حتما.
 نیکون با حسرت به سوهی نگاه میکنه.

داخلی - ماشین جونسو - عصر
جونسو درحال رانندگیه که موبایلش زنگ میزنه، جواب میده و یوبین از پشت موبایل با حالت مستی میگه:
_ اِ... استاد تویی.
جونسو وقتی صدای یوبین رو میشنوه شکه میشه و یوبین میزنه زیر خنده و یهو صدای خنده ش قطع میشه. جونسو با هل ماشین رو یه گوشه پارک میکنه و میگه:
_ الو؟....الو،الو...یوبین، چی شد؟ یوبین.
ولی هیچ جوابی نمیشنوه. اینقدر هول میشه که نمیدونه داره چیکار میکنه، با نگرانی همش اسم یوبین رو صدا میزنه تا اینکه خانمی از پشت موبایل میگه:
_ الو، خانمی که اینجاس حالش خوب نیست.
جونسو: چی شده؟ اونجا کجاس؟ کسی پیشش نیست؟
خانم: تنهاس، با اینکه زیاد سوجو نخورده ولی حالش خوب نیست...
جونسو وسط حرف خانمه میگه:
_ اونجا کجاس؟

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - اتاق خواب - عصر
سوزی و چانسونگ دارن لباس میپوشن تا بیرون برن، چانسونگ دنبال جورابش میگرده، سوزی میگه:
_ روی رخت خشک کنه.
چانسونگ جوراباش رو برمیداره یهو چشمش به لباس خوابهای سوزی میافته، با کنجکاوی نگاهشون میکنه و به سوزی میگه:
_تو که اینا رو نمیپوشی پس برای چی شستیشون؟
سوزی: آه، چون یونهی شک کرده بود که چرا نپوشیدمشون، شستم تا دفعه ی بعد اگه دید فکر کنه میپوشمش.
چانسونگ با دست چندتا آروم به لپ سوزی میزنه و در حالی که داره میره میگه:
_ خب چرا نمیپوشی؟
سوزی بالش رو به طرف چانسونگ پرت میکنه و میخوره پس کله ش، چانسونگ گردنش رو میگیره به طرف سوزی نگاه میکنه و میگه:
_ خب اگه دوست نداری بپوشیش، به یونهی میگفتی ما بدون لباس میخوابیم.
سوزی یه دونه دیگه بالش پرت میکنه و میخوره توی صورت چانسونگ، میره جلو و میگه:
_ دفعه ی بعد بهش میگم.   

داخلی - منزل وویونگ و سوهی - شب
همه دارن میرن که نیکون رو به سوهی میگه:
_ موفق باشی.
وویونگ چشم غره ای به نیکون میره و میگه:
_ حالا میفهمم که سوهی رو بیشتر از من دوست داری.
سوهی: نه توئه چندش رو دوست داشته باشه؟ معلومه که منو بیشتر دوست داره.
 نیکون لبخند کمرنگی میزنه، همه میرن ولی سوهی، مین رو به بهانه ی اینکه باهاش کار داره نگه میداره. هر دو نشستن و با هم در حال صحبتن. مین میگه:
_ چی داری میگی؟... فکر میکنی بابام چه فکری بکنه وقتی بهش بگم شب خونه ی دوستم که تازه عروسی کرده، بودم؟
سوهی: مجبور نیستی بگی خونه ی من بودی. بگو با شینهی بودی برای اینکه دلتنگ من نشه.
مین چیزی نمیگه و سوهی میگه:
_ کمکم کن دیگه، میخوام روی وویونگو کم کنم.
مین با ناراحتی میگه:
_ منو قاطی بازیتون نکن.
وویونگ که لباس خوابش رو پوشیده، میاد کنار اونا میشینه و با اشاره ی چشم به مین میفهمونه که «چرا نمیری؟» مین یه نگاه به سوهی و یه نگاه به وویونگ میکنه و با ناچاری سری تکون میده و توی این فکره که چطور فرار کنه که یهو موبایلش زنگ میخوره و جواب میده. جونهو از پشت موبایل میگه:
_ میتونیم الان با هم بریم سینما؟
مین با خودش میگه: «ایول چه به موقع» با خوشحالی میگه:
_ آره کدوم سینما همین الان میام.
مین که تلفن رو قطع میکنه، سوهی میگه:
_ حالا چی میشد یه بار باهاش نری سینما.    
مین: خودت که میدونی بخاطر کارش خیلی کم همدیگه رو میبینیم.
وویونگ با شنیدن این موضوع احساس آرامش میکنه و با لبخند به مین نگاه میکنه و میگه:
_ بنظر نامزدت خیلی باملاحظه س، از کمترین وقتش هم استفاده میکنه تو رو ببینه... حیفه، این وقت رو از دست نده و برو پیشش.

داخلی - استدیو عکاسی - شب
جونهو به موبایلش نگاهی میکنه و لبخند کمرنگی میزنه و با خودش میگه: «عجیبه... صداش خیلی شاد بود، اولین باره که وقتی فهمید میخوایم باهم بریم بیرون خوشحال شد.» نفس راحتی میکشه و توی آینه نگاهی میکنه و دستی به موهاش میکشه.  

خارجی - خیابان - شب
بارون نسبتا شدیدی میباره، درحالی که جونسو به یوبین که مسته کمک میکنه تا بتونه درست راه بره، از بار بیرون میان و به سمت ماشین میرن. جونسو همینطور که یوبین رو توی ماشین میشونه، میگه:
_ بشین، باید ببرمت خونه ت.  
 یوبین یهو شروع میکنه  به زدن جونسو و میگه:
_ چقدر احمقی، چند بار بگم نمیخوام برم.
یوبین هی این جمله رو تکرار میکنه و جونسو رو میزنه، جونسو دستای یوبین رو محکم میگیره و میگه:
_ دیگه داری عصبانیم میکنی.
یوبین: ولی من نمیخوام برم خونه، عوضی.
جونسو دستهای یوبین رو رها میکنه و با ناراحتی و غضب توی چشمهای یوبین نگاه میکنه و میگه:
_ آخه چرا مست کردی؟
یوبین با ناامیدی و ناراحتی به جونسو نگاه میکنه و یه قطره اشک از گوشه ی چشمش جاری میشه و میگه:
_نمیخوام برم خونه.
جونسو آهی میکشه و میگه:
_ باشه نمیبرمت فقط بشین توی ماشین.
 یوبین یهو دستهاشو میذاره دور صورت جونسو و با خوشحالی میگه:
_ تو خیلی خوبی، استاد تو بهترینی.
جونسو نیم خنده ای میکنه و یوبین میگه:
_ میخندی؟
جونسو با جدیت میگه:
_ بشین داری خیس میشی.
جونسو تا میخواد دستهای یوبین رو از دور صورتش برداره، یوبین صورت جونسو رو محکمتر میگیره و به طرف خودش میکشونه، لبهاشو محکم روی لبهای جونسو میذاره. چشمهای جونسو از حدقه بیرون میزنه و قلبش شروع میکنه به تند تپیدن. از اونطرف خیابان تکیون که داره با موتور رد میشه چشمش به یوبین و جونسو می افته. 

پایان قسمت پانزدهم  

هیچ نظری موجود نیست: