۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

♥ قسمت بیستم ♥

داخلی - دانشکده - تاریکخانه - ظهر
جونسو که تا این لحظه چهره ی یوبین رو ندیده بود با شنیدن صدای یوبین قلبش برای یه لحظه متوقف میشه و با حیرت میگه:
_ کیم یوبین!
یوبین با شنیدن صدای جونسو هول میشه میخواد سریع از اتاق بیرون بره که جونسو دستش رو میگیره و میگه:
_ چرا ازم فرار میکنی؟
یوبین سعی میکنه دستش رو از دست جونسو بیرون بکشه. جونسو دستش رو محکمتر میگیره و میگه:
_ مگه قرار نبود با هم حرف بزنیم؟ به خانواده ت گفتی؟
یوبین سرش رو به علامت منفی تکون میده و قطره اشکی از چشمش به روی دست جونسو می افته، بغض گلوی جونسو رو میگیره و در حالی که سعی میکنه صداش صاف باشه میگه:
_ ببخشید که به خاطر من اینقدر صدمه دیدی... اگه من اونشب مست نمیکردم و سست نمیشدم، الان این اتفاق نیوفتاده بود.
یوبین احساس میکنه پاهاش سست شده و ناخودآگاه روی زمین میشینه. جونسو هم روبه روش میشینه و اشکهاش سرازیر میشه، میگه:
_ میترسم بخاطر اشتباه من بهت تهمت بزنن.
یوبین آروم میگه:
_ چه تهمتی؟ هرچی بگن حقمه.
جونسو: چرا اینو میگی؟ همه چیز تقصیر من بود... من میدونستم که تو حالت خوب نیست باید بیشتر مراقب میبودم. 
یوبین: همه رو یادم اومده، میدونم همه چیز تقصیر تو نیست.
جونسو احساس میکنه قلبش یخ شده، آروم میگه:
_ همه رو؟ حتی چیزایی که بهم گفتیم؟
یوبین: متأسفم که با احساساتت بازی کردم.
جونسو: لطفا اینطور نگو... با اینکار حتی خودم به عشقم شک کردم، اگه عشقم خالص بود هیچ وقت بهت آسیب نمیرسوندم.
یوبین: ولی من باعثش بودم...
یوبین میزنه زیر گریه. جونسو اشکهای یوبین رو پاک میکنه و با محبت میگه:
_ کیم یوبین... ما این اشتباه رو با هم انجام دادیم، چرا فقط خودتو باعثش میدونی؟
یوبین با ناراحتی سرش رو به شونه ی جونسو تکیه میده و میگه:
_ کیم جونسو، حالا چیکار کنم؟ چرا هیچی توی زندگیم درست پیش نمیره؟
جونسو سر یوبین رو نوازش میکنه و میگه:
_ میخوای من درموردش با خانواده ت حرف بزنم.
یوبین با نگرانی به چشمهای جونسو نگاه میکنه و میگه:
_ نمیخوام بذارم بفهمن، میخوام یه راز نگهش دارم.
جونسو با نگاه گیجی به یوبین خیره شده، یوبین میگه:
_ اگه خانواده م بفهمن، حتما فکر میکنن من دختر بی ارزشیم... درسته که کار پستی کردم ولی من واقعا هیچ وقت اونطوری نیستم.
جونسو دستش رو میذاره روی شونه ی یوبین و میگه:
_ اگه بگی من گولت زدم، دیگه درموردت اینطوری فکر نمیکنن.
یوبین: دیگه نمیتونم بیشتر از این دروغ بگم... من تا حالا بهشون دروغ نگفته بودم، همین الان هم میترسم فهمیده باشن. 
جونسو بعد از کمی فکر کردن با تردید میگه:
_ اگه... اگه ازت بخوام باهام قرار بذاری، قبول میکنی؟
یوبین با تعجب به جونسو نگاه میکنه جونسو میگه:
_ اگه بذارم اینطوری بری نمیتونم خودمو ببخشم. حتی تصور اینکه خانواده ت بهت سخت بگیرن برام مثل کابوس میمونه.
یوبین: اگه قرار بذاریم دیگه نیاز نیست به خانواده م دروغ بگم؟
جونسو دستش رو دور صورت یوبین میگیره و میگه:
_ اینطور فکر میکنم... اگه با هم قرار بذاریم دیگه نیازی نیست به خانواده ت توضیح بدی.   

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - نزدیک سحر
چانسونگ هی به ساعت نگاه میکنه و منتظر سوزیه. به موبایلش نگاه میکنه و میگه:
_ دیگه نمیتونم، باید بهش زنگ بزنم.
چانسونگ با تردید به سوزی زنگ میزنه و سوزی جواب میده:
_ سلام چانسونگ، چیزی شده؟
چانسونگ: نه، فقط هیچ وقت تا این موقع بیرون نمونده بودی، نگرانت شدم.
سوزی: دارم با بچه ها تمرین میکنم، فکر نمیکردم نگران باشی وگرنه بهت خبر میدادم.
چانسونگ: ببخشید... نمیخواستم توی کارات دخالت کنم.
سوزی: مشکلی نیست. صبح که کارم تموم بشه میام.
چانسونگ تماس رو قطع میکنه و میگه:
_ آخیش حالا برم بخوابم.

داخلی - منزل جونهو و مین - عصر
جونهو و مین در حال سریال نگاه کردنن، توی سریال داره زوجی رو نشون میده که تازه ازدواج کردن، جونهو میگه:
_ راستی، ما کی مثل زن و شوهرهای دیگه...
یهو مین وسط حرف جونهو میپره و میگه:
_ اصلا فکرشم نکن.
جونهو با تعجب به مین نگاه میکنه و میگه:
_ نمیخوای بریم دیدن خانواده هامون؟
مین که ضایع شده با خودش میگه: «آه... منظورش این بود؟!» لبخند الکی میزنه و میگه:
_ البته که میریم.
جونهو: پس چرا اول گفتی فکرشم نکنم؟
مین لبش رو میگزه و با ناراحتی میگه:
_ فکر کردم چیز دیگه ای رو میگی.
جونهو با کنجکاوی نگاهش میکنه و یواشکی میخنده.

داخلی - دانشکده - کلاس - صبح
وویونگ با رنگ پریده درحالی که دلش رو گرفته وارد میشه و میخواد به طرف دوستاش بره که نصفه راه رو نرفته سریع بیرون میره. سوهی توی جاش نشسته و همینطور از خنده ضعف رفته. مین با تأسف سری تکون میده و میگه:
_ خیلی خنده داره که یکی رو به همچین روزی درآوردی؟
سوهی: اون وویونگه، حقشه همچین بلاهایی سرش بیاد.
بعد از کمی دوباره وویونگ با همون وضعیت برمیگرده و یهو چشمش می افته به یوبین که غمگین و افسرده س. وویونگ با ناراحتی بهش نگاه میکنه و با خودش میگه: «خیلی ناراحته (به سوهی نگاه میکنه) باید مواظب باشم تا به سوهی آسیب نرسونم» دوباره دلش درد میگیره و از کلاس بیرون میره. سوهی تا میبینه وویونگ بهش نگاه کرد میگه:
_ فکر کنم به کمکم احتیاج داره.  

داخلی - دانشکده - ظهر
وویونگ تا از در توالت مردونه بیرون میاد، سوهی با لبخندی روی لب میگه:
_ حیف، یه روز هم که اومده بودی دانشکده، همه ی وقت رو توی توالت بودی.
وویونگ با چشمانی غضبناک نگاهش میکنه، سوهی پوزخندی میزنه و میره. وویونگ به نیکون زنگ میزنه و با بیحالی میگه:
_ پس تو کدوم گوری هستی؟
نیکون: چی شده؟ حالت بده؟
وویونگ: سوهی واقعا دیوونه س... معلوم نیست توی صبحونه چی ریخته بود، اسهال افتادم. حتی نمیتونم تا خونه برم... بیا به دادم برس.
نیکون میخنده و میگه:
_من خیلی دورم و نمیتونم بیام دارم دنبال خونه میگردم.
وویونگ: خونه برای چی؟
نیکون: برای یئون، ماجراش مفصله...
وویونگ: صبر کن، صبر کن... بعدا دوباره بهت زنگ میزنم.
وویونگ دلش رو میگیره و دولادولا به توالت میره.

خارجی - پشت بام بیمارستان - عصر
نیکون رو به روی دونگیل ایستاده و با ناراحتی میگه:
_ میدونم تو خوبی منو میخوای ولی با چیزایی که تو میخوای من شاد نمیشم. تمام این مدت سعی کردم بهت ثابت کنم که من اونطور که تو فکر میکنی نیستم. یئون رو طعمه قرار دادی تا حرف خودتو به کُرسی بشونی، منم بدون هیچ حرفی باهاش عروسی کردم تا بفهمی داری اشتباه میکنی ولی تو هنوز هم حرف خودتو میزنی و زندگی یه بچه رو داری نابود میکنی.
دونگیل با عصبانیت میگه:
_ زندگی کدوم بچه؟ الان زندگی بچه ی خودم از همه چیز مهمتره.
نیکون: تو که همیشه یه دکتر بودی، الان توی نادرستترین زمان میخوای برام پدری کنی... فقط اومدم بگم من و یئون داریم از هم جدا میشیم، چون از اولشم این ازدواج اشتباه بود.
دونگیل: اگه میخوای به روش خودت زندگی کنی دیگه هیچ وقت پاتو توی خونه ی من نذار... تو دیگه پسر من نیستی.
نیکون احساس میکنه قلبش مچاله میشه، با بغض میگه:
_ این چند وقت فکر میکردم حداقل به اندازه ی نوک سوزن جراحیت برات ارزش دارم ولی حالا میفهمم اشتباه میکردم.
نیکون داره میره که می ایسته و همینطور که پشتش به دونگیله میگه:
_ حداقل امیدوار بودم دکتر خوبی باشی ولی....
نیکون آهی میکشه و از پشت بام بیرون میره.

داخلی - منزل خانواده ی لی مین - شب
مین و جونهو با هدایا دیدن جینهی اومدن. مین همینطور حواسش به خوردنه. جینهی از جونهو میپرسه:
_ مین که اذیتت نمیکنه؟
جونهو لبخندی میزنه و میگه:
_ نه، اصلا.
جینهی تا به آشپزخونه میره، مین به جونهو میگه:
_ چرا به بابام دروغ میگی؟
جونهو با تعجب میگه:
_ دروغ؟!
مین: میدونم که ازم راضی نیستی.
جونهو لبخندی میزنه و میگه:
_ ولی من باهات مشکلی ندارم.  

داخلی - منزل وویونگ و سوهی - اتاق خواب - شب
وویونگ توی تخت دراز کشیده، سوهی درحال دارو دادن بهشه. وویونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ واقعا خنده داره که با همون دستهایی که مریضم کردی داری بهم دارو میدی.
سوهی نیشخندی میزنه و میگه:
_ اگه نیکون ازم نخواسته بود، میذاشتم از دل درد بمیری.

داخلی - ماشین جونسو - عصر
جونسو و یوبین همینطور ساکت نشستن که جونسو پاکتی رو از توی داشبورد برمیداره و به دست یوبین میده و میگه:
_ جواب آزمایشت امروز اومد.
یوبین با نگرانی به پاکت نگاه میکنه و جونسو لبخند آرامش بخشی میزنه و میگه:
_ نگران نباش، جوابش منفیه.
یوبین با آسودگی آهی میکشه و به جونسو نگاه میکنه، جونسو میگه:
_ باعث آرامشه که باردار نشدی وگرنه نمیدونستم واقعا باید چیکار کنیم.
یوبین آروم میگه:
_ درسته.
اشکهای یوبین جاری میشه، جونسو با ناراحتی میگه:
_ ببخشید که برات اینقدر مشکل درست کردم.
یوبین یهو یاد حرف جونسو میافته که گفته بود: «دوست ندارم حتی یه قطره اشکم توی چشمات ببینم» سریع اشکهاش رو پاک میکنه و با شرمندگی به جونسو نگاه میکنه و میگه:
_ ببخشید که نمیتونم خودمو کنترل کنم، راستش... فقط میتونم پیش تو گریه کنم.
جونسو با محبت دستش رو روی شونه ی یوبین میذاره و میگه:
_ راحت باش.

داخلی - بیمارستان - اتاق چانهی - ظهر
چوییران (خاله ی یئون) و یئون کنار چانهی که خوابه نشستن، چوییران میگه:
_ آخه چرا اینکارا رو کردی؟ ما فکر میکردیم واقعا نیکونو دوست داری. باید به ما حقیقت رو میگفتی.
یئون: میدونستم که توی اون وضعیت نمیتونید به من کمک مالی کنید، نمیخواستم نگرانتون کنم...
چوییران: ولی الان یه زن مطلقه ای... زندگیتو خراب کردی.
یئون: اونموقع بهترین کاری که میتونستم بکنم همین بود.
چوییران: ولی نیکون خیلی بامرامه که بهت کمک کرد، اینطور که میگی شب و روز کار میکنه تا بتونید هزینه ی جراحی چانهی رو جمع کنید، خیلی جوانمرده ای کاش از دست نمیدادیش.
با حرفهای چوییران، یئون همینطور توی فکر فرو میره. 

خارجی - زمین تنیس دانشکده - بعد از ظهر
چانسونگ و سوزی درحالی که باهم تنیس بازی میکنن سوزی میگه:
_ فردا قراره یک ساعت کامل روی استیج اجرا کنیم.
چانسونگ با خوشحالی میگه:
_ واقعا؟!... منم میام.
سوزی مات و مبهوت به چانسونگ نگاه میکنه و میگه:
_ اینقدر از اجرامون خوشت اومده؟
چانسونگ بلند میخنده و میگه:
_ نه از دخترای سکسی خوشم میاد.
سوزی: کی توی گروهمون اینقدر جذبت کرده؟
چانسونگ با انگشت سوزی رو نشون میده و سوزی میخنده. چانسونگ میگه:
_ خیلی رو داری، هر دختری بود خجالت میکشید.
سوزی اشوه ای میاد و میگه:
_ اولین مردی نیستی که بهم میگی جذابم.

 داخلی - سونا - عصر
جانگهوا و یوبین همینطور که تخم مرغ آبپز میخورن جانگهوا میگه:
_ از همون موقع که فهمیدم کیم جونسو برات گوشواره خریده میدونستم یه احساسی بهت داره.
یوبین یه لحظه با تعجب نگاهش میکنه و با خودش میگه: «چقدر احمقم که نفهمیده بودم دوستم داره» جوانگهوا میگه:
_ شیطون از همون موقع با هم قرار میذاشتید؟
یوبین به علامت منفی سرش رو تکون میده و جانگهوا میگه:
_ بگو ببینم چطوری بهت درخواست داد؟... کجا؟
یوبین: توی تاریکخونه ی دانشکده.
یهو جانگهوا با ریتم میخونه: 
_ Just a Kiss From your lips In the Dark (فقط یه بوسه از لبهات توی تاریکی) (آهنگ Jo Kwon)
جانگهوا همینطور میخونه و یوبین با خجالت سرش رو پایین میندازه.  

داخلی - کافی شاپ بیمارستان - شب
یئون و نیکون رو به روی هم نشستن، یئون میگه:
_ این چند روز چرا نرفتی خونه ی ما؟... تو اون پول رو با زحمت زیادی بدست میاری، اونوقت همش رو خرج هتل میکنی و بقیه ش رو هم که برای جراحی چانهی جمع میکنی... تو اینهمه به من لطف کردی حتی نمیخوای من یه همچین کمک کوچیکی بهت بکنم؟
نیکون: اینطور که تو میگی نیست... اون خونه به اندازه ی کافی کوچیک هست، نمیخوام مزاحمتون باشم.
یئون: یه جور حرف میزنی انگار غریبه ایم، ما دو ماه با هم زندگی کردیم. حالا تا وقتی پول جراحی رو جور کنیم چانهی که باید بستری باشه، منم پیششم. پس تو برو خونه ی ما.

داخلی - منزل جونهو و مین - صبح
مین خوابآلود به طرف توالت میره که جونهو از توی آشپزخونه میز غذا خوری رو نشون میده و میگه:
_ صبحونه ی مورد علاقه ت رو آماده کردم. 
مین بزور چشمهاشو باز میکنه، به میز نگاه میکنه و به طرفش میره.

داخلی - منزل جونهو و مین - آشپزخونه - صبح
مین همینطور شروع میکنه به خوردن. جونهو با لبخندی میپرسه:
_ خوشمزه س؟
مین: حتی از بابام هم خوشمزه تر درست کردی.
جونهو به چهره ی بی تفاوت مین نگاه میکنه و با خودش میگه: «اگه واقعا خوشمزه س پس چرا خوشحال نیست؟». جونهو کنارش میشینه و شروع به خوردن میکنه و میگه:
_ این لباس خیلی بهت میاد.
مین به لباسش نگاهی میکنه و میگه:
_ اینو دوران مسابقات رقص به عنوان جایزه گرفتمش... از رنگش خوشم نمیاد.
غذا توی گلوی جونهو گیر میکنه و سرفه میکنه. با خودش میگه: «چرا دقیقا چیزایی که نباید بگم رو میگم؟»  

داخلی - منزل کیم جونسو - عصر
چانسونگ و مادربزرگ کنار هم نشستن و جونسو توی آشپزخونه درحال قهوه درست کردنه. چانسونگ میگه:
_ میدونستم اون دختر خاص رو توی تاریکخونه پیدا میکنی... موندم چطور حاضر شده با تو قرار بذاره؟
مادربزرگ: چرا؟ مگه جونسو چشه؟!
جونسو: چانسونگ نه که خودش با دانشجوها خیلی خوبه، فکر میکنه دانشجوها از استادی مثل من خوششون نمیاد.
مادربزرگ: نیازی نیست عاشق استاد بشن ولی وقتی توی زندگی روزمره ببیننت عاشقت میشن.
یهو صدای یوبین توی گوش جونسو تکرار میشه: «نمیدونستم شوخی هم بلدی... دوستداشتنی و جذاب شدی» همینطور که داره قهوه رو توی فنجون میریزه یهو دستش رو میسوزونه. چانسونگ میگه:
_ حالا چرا هول میشی؟ شوخی کردم... وقتی چندبار سوزی ازت تعریف کرد فهمیدم بین دانشجوها محبوبیت هم داری. به سوزی میگم پیش یوبین ازت تعریف کنه شاید بیشتر عاشقت بشه.

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - شب
چانسونگ و سوزی درحالی که با هم خونه رو تمیز میکنن، چانسونگ به سوزی میگه:
_ میدونی جونسو و یوبین با هم قرار میذارن؟
سوزی: آره... اما از شنیدنش خیلی شوکه شدم.
چانسونگ: من از چند ماه پیش فکر میکردم جونسو عاشق شده. ولی نگرانم... یکم برای یوبین از خوبیهاش بگو، باشه؟
سوزی با سر تأیید میکنه، توی فکر غرق میشه و با خودش میگه: «به هرحال من که دیگه نمیخواستم به جونسو فکر کنم.» چانسونگ با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ به چی فکر میکنی؟... آهان داری دنبال خوبیهای جونسو میگردی؟
سوزی یهو به خودش میاد و میگه:
_ اَه، چه چیز سختی ازم میخوای.

داخلی - منزل وویونگ و سوهی - اتاق خواب - شب
وویونگ همینطور که توی جاش دراز کشیده، سوهی وارد اتاق میشه و میگه:
_ حالت خوبه؟
یهو صدای گوز میاد و سوهی با ناراحتی کنار وویونگ میشینه و میگه:
_ هنوزم که حالت بده، چند روزه اینطوری شدی، بیا بریم دکتر.
وویونگ: مگه همینو نمیخواستی؟... اینقدر دارو ریخته بودی توش که چند روزه اینطوری شدم.
سوهی: بلند شو بریم دکتر.
وویونگ: نمیخوام.
سوهی دست وویونگ رو میگیره و همینطور میخواد بزور ببرتش که یهو وسیله ای که وویونگ باهاش صدای گوز درمیاورد از دستش می افته. سوهی با دیدنش عصبانی میشه و وویونگ رو روی تخت هول میده همینطور که میزنش میگه:
_ منو باش که چند روزه مراعاتت رو میکنم، شدم پرستار و کلفتت... این چند روز بهم میخندیدی؟
وویونگ بلند میخنده و دستهای سوهی رو میگیره و میخواد مانعش بشه، همینطور که سوهی سعی میکنه بزنش هی از اینطرف تخت به اونطرف تخت روی هم غلت میخورن در همین حین وویونگ محو سوهی میشه و احساس میکنه قلبش داره تندتر میزنه، دستهای سوهی رو ول میکنه ولی با مشتی که سوهی به صورتش میزنه یهو به خودش میاد، با شیطنت میگه:
_ از اینکه خودتو بهم چسبوندی، خوشحالی؟
سوهی پوزخندی میزنه و با لجبازی میگه:
_ آره.
و دوباره به زدنش ادامه میده، وویونگ میگه:
_ اگه از روم بلند نشی بوست میکنم.
سوهی محلش نمیذاره، وویونگ خیلی جدی میگه:
_ من فقط به بوسه اکتفا نمیکنم... خودت میدونی داری چیکار میکنی دیگه؟
سوهی از لحن جدی وویونگ شوکه میشه و بلند میشه و با تعجب به وویونگ نگاه میکنه و میگه:
_ من که جذاب نبودم حالا چی شده؟
وویونگ: اینقدر سنگینی که داشتم زیرت له میشدم، بلآخره باید یه چیزی میگفتم که بلند بشی.
سوهی با عصبانیت از اتاق بیرون میره. وویونگ با ناراحتی دست و پاش رو روی تخت میکوبونه و زیر لب میگه:
_ ایـــــش... انگار این چند وقت که با کسی نخوابیدم دارم دیوونه میشم. 

خارجی - خیابان - شب
چانسونگ و سوزی دارن میدوئن که یهو میبینن یوسان داره به طرف خونه شون میره سریع پشت دیوار قایم میشن و سوزی میگه:
_ به مامان اینا گفتم دکتر بهم استراحت داده و نمیتونم از خونه بیرون بیام. حالا که خونه نیستیم باید بهش چی بگیم؟ 
چانسونگ: اگه با لباس ورزشی ببینمون همه چیز لو میره.

پایان قسمت بیستم

۲ نظر:

ناشناس گفت...

mesi az dastana.man my choice ro dus daram mishe ghesmatasho zud zud bezari?

MMSisters گفت...

ممنون به ما و داستانمون لطف داری.
ولی متاسفانه نمیتونیم زودتر بذاریم چون الان داریم قسمت بعد که میخوایم بذاریم توی وبلاگ رو ویرایش میکنیم