۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

♥ قسمت بیست و چهارم ♥

خارجی - پل رودخونه ی هان - شب
تکیون نرده ی پل رو توی مشتش میفشاره و با ناراحتی میگه:
_ دلیل ناراحتیت جونسوئه؟!
یوبین بازم چیزی نمیگه، تکیون میگه:
_ هیچی نمیگی؟!... یعنی من دارم درست میگم؟... اونروز تا ظهر برنگشتی خونه، کجا بودی؟ (با عصبانیت مشتی به نرده میکوبه) حداقل اگه با جونسو بودی بگو تا خیالم راحتتر بشه.
یوبین از عصبانیت تکیون یه لحظه میترسه، با مظلومیت بهش نگاه میکنه و با مِن و مِن کردن میگه:
_ با جونسو بودم.
تکیون با شنیدن این حرف یهو قلبش میریزه و احساس میکنه نفسش بالا نمیاد و همینطور ناخواسته این کلمات رو میگه:
_ تو که اینطوری نبودی؟... حتی اگه دوست پسرت هم باشه، هیچ وقت با یه پسر شب رو بیرون نمیموندی.
یوبین مات و مبهوت به تکیون نگاه میکنه و با خودش میگه: «تکیون چرا اینقدر عجیب شده؟» تکیون در حالی که سعی میکنه خودشو کنترل کنه میگه:
_ پس دلیل ناراحتیت چیه؟ 
یوبین: چیزی نیست. الان دیگه حالم بهتره، نمیخواد خودتو نگران کنی. 
تکیون با ناامیدی آهی میکشه و سوار موتور میشه، میگه:
_ سوار شو بریم.
یوبین سوار میشه. تکیون همینطور توی فکره و با خودش میگه: «یعنی اینقدر جونسو رو دوست داره؟»  

داخلی - منزل سوهی و وویونگ - شب
وویونگ حمومه و سوهی یواشکی موبایل وویونگ رو برمیداره و به شماره ی تمام دخترایی که توی موبایلش داره این اس ام اس رو میفرسته:
[توی این مدت خیلی خوش گذشت ولی تصمیم گرفتم از این به بعد آدم دیگه ای بشم و از کثافتکاری دست بردارم. لطفا دیگه با من تماس نگیر. اگه تماس هم بگیری دیگه نمیدونم کی هستی چون بعد از این اس ام اس تمام شماره هامو پاک میکنم.]
بعد از اینکه اس ام اس رو میفرسته تمام شماره هایی که با اسم دختر ذخیره شده رو پاک میکنه.

خارجی - پارک - شب
چانسونگ و سوزی روی صندلی نشستن و سوزی همینطور که اشک میریزه میگه:
_ از دروغ گفتن خسته شدم، حالم داره از خودم بهم میخوره... 
چانسونگ: دیگه همه چیز داره تموم میشه فقط کافیه زودی از هم جدا بشیم.
چانسونگ با ناراحتی اشکهای سوزی رو پاک میکنه و بغلش میکنه، همینطور که داره دلداریش میده، یه لحظه احساس متفاوتی میکنه و سریع از سوزی فاصله میگیره، سوزی با تعجب میگه:
_ یهویی چی شد؟
چانسونگ خودش رو به اونراه میزنه و میگه: 
_ هیچی.
سوزی: داری دروغ میگی؟
چانسونگ دستی به سرش میکشه و میگه:
_ راستش رو بگم؟
سوزی: گفتم که از دروغ خسته شدم.
چانسونگ با تردید میگه:
_ خب... وقتی با همیم بعضی موقع ها یه حسی میشم.
سوزی با کنجکاوی بهش نگاه میکنه و میگه:
_ منظورت اینه که...
سوزی حرفش رو ادامه نمیده و سرش رو پایین میندازه. چانسونگ میگه: 
_ بیا از این به بعد کمتر باهم تماس فیزیکی داشته باشیم.
سوزی با ناراحتی میگه:
_ درسته شاید نباید اینقدر با هم صمیمی میشدیم.
چانسونگ: حالا انگار چقدر با هم صمیمی هستیم که اینطوری میگی.
سوزی با اخم میگه:
_ فعلا همینم برات زیادی بوده و مردونگیت زده بالا.
چانسونگ از عصبانیت دندوناشو روی هم فشار میده و میگه:
_ مسخره م میکنی؟ همون بهتر بود راستشو بهت نمیگفتم. 
سوزی همینطور که با انگشت به پهلوی چانسونگ سیخونگ میزنه، میگه:
_ میخواستی نگی که اینطوری بشه؟
سوزی با شیطنت به بدن چانسونگ دست میزنه و چانسونگ میگه:
_ گفتم که نکن.
چانسونگ وقتی میبینه سوزی دست بردار نیست بلند میشه و تا خونه میدوئه و سوزی هم دنبالش میکنه.      

داخلی - منزل سوهی و وویونگ - شب
وویونگ موبایلش رو چک میکنه، یهو میبینه یه عالمه اس ام اس با شماره های ناشناس بهش رسیده، اس ام اس ها رو میخونه:
[منظورت از این اس ام اس چیه؟... داری رابطه ت رو باهام قطع میکنی؟]
کلی از این جور اس ام اس ها میخونه و با خودش میگه: «چه خبره؟... اینا چی میگن؟» میره توی اس ام اس های فرستاده شده و اس ام اسی که سوهی فرستاده رو میبینه، میزنه زیر خنده و با خودش میگه: «آخیش از دستشون راحت شدم... سوهــــــــی... این چند وقته با کارات کلی خوشحالم میکنی...» سوهی که از لای در اتاق خواب وویونگ رو نگاه میکنه با خودش میگه: «پس چرا عصبانی نشد؟!»

داخلی - راهروی آپارتمان - شب
چانسونگ درحالی که عرق میریزه و نفس نفس میزنه داره رمز در واحدشون رو وارد میکنه، سوزی که تا اینجا دوئیده نمیتونه سرعتش رو کنترل کنه و میخوره به پشت چانسونگ و همینطور بهش تکیه میده. چانسونگ توی جاش میخکوب میشه و بقیه ی رمز رو وارد نمیکنه. سوزی گرمای بدن چانسونگ که بخاطر دوئیدن بالاتر رفته رو حس میکنه، معذب میشه و سریع ازش جدا میشه، میگه:
_ پس چرا نمیری تو؟
چانسونگ به طرف سوزی برمیگرده و با جدیت میگه:
_ داری امتحانم میکنی تا بفهمی چقدر میتونم تحمل کنم؟... من نمیخوام هیچ وقت بدون عشق همچین رابطه ای داشته باشم، برای همینم به خانواده م دروغ گفتم.
سوزی که از گرمای نگاه چانسونگ احساس میکنه آتیش گرفته با خجالت سرش رو پایین میندازه. چانسونگ ادامه میده:
_ من راستش رو بهت گفتم که کمکم کنی ولی تو... داری اذیتم میکنی.
سوزی با شرمندگی میگه:
_ ببخشید... غلط کردم (به چانسونگ نگاه میکنه) بیا بریم تو، قول میدم تا صبح نوک انگشتمم بهت نخوره... اصلا اگه میخوای روی کاناپه میخوابم.
چانسونگ در رو باز میکنه و با ناامیدی میگه:
_ برو تو. نمیخواد از خود گذشتگی کنی... فقط تا صبح بهم دست نزن.   

داخلی - فروشگاه - ظهر
جونهو و مین در حال خرید کردنن، جونهو به مین میگه: 
_ برای تو میخوایم لباس بخریم، چرا هیچ نظری نمیدی؟
مین سرش رو میندازه پایین و میگه:
_ خودت برام انتخاب کن.
جونهو: چرا من؟... نظر خودت مهمه؟
مین: من بد سلیقه ام.
جونهو با تعجب میگه:
_ خب، هرکسی یه سلیقه ای داره... نمیشه گفت بد سلیقه ای.
مین: اما هر چیزی یه اصولی داره... من اصلا توی لباس پوشیدن خوب نیستم.
جونهو دستش رو میذاره روی شونه ی مین و میگه:
_ حس آدما مهمتر از اصوله... هرچیزی که بهت حس بهتری میده رو انتخاب کن.
مین برای چند لحظه با محبت به جونهو نگاه میکنه، سریع به خودش میاد و میگه:
_ اینا رو فقط بخاطر خوشحالی من میگی؟
جونهو: نه، اینا فکر منه. هیچ وقت بخاطر خوشحال شدنت دروغ نمیگم چون اونطوری خوشحالی تو هم دروغی میشه.
مین گرمایی رو توی قلبش احساس میکنه و شروع میکنه به لباس انتخاب کردن. 

داخلی - مترو - عصر
نیکون یه گوشه ایستاده و با وویونگ تماس میگیره ولی موبایل وویونگ خاموشه، یهو سوهی میزنه روی شونه ش و میگه:
_ هی نیکون.
نیکون: اِ... تو هم الان داری برمیگردی خونه؟
سوهی: برای گردش حاضر شدی؟
نیکون: میخواستم درموردش با وویونگ حرف بزنم ولی موبایلش از صبح خاموشه.
سوهی میزنه زیر خنده و میگه:
_ از صبح انقدر دخترا بهش زنگ زدن کلافه شده و خاموشش کرده.
نیکون: چه بلایی سرش آوردی؟
سوهی: راستش خودم میخواستم درموردش ازت بپرسم... من از طرف وویونگ به دخترایی که شماره شون رو داشت اس ام اس دادم که دیگه نمیخواد باهاشون رابطه داشته باشه ولی اون اصلا عصبانی نشد، چطور ممکنه؟ اون که اینقدر به اون دخترا وابسته س... 
نیکون پوزخندی میزنه و میگه:
_ اونقدر که تو فکر میکنی وابسته نیست... 
سوهی: پس چرا اینکارها رو میکنه؟
نیکون: چند ساله با وویونگ دوستیم؟... هنوز نشناختیش؟... وویونگ از اول اینطوری بود؟
سوهی اخمهاش میره توی هم و میگه:
 _ حتما بوده، فقط بخاطر اینکه مین رو گول بزنه ذات کثیفش رو از ما قایم کرده بود.
سوهی آهی میکشه و نیکون با لبخند دستش رو میندازه دور گردنش و یه تلنگر به پیشونیش میزنه، میگه:
_ بهتره بیشتر به وویونگ فکر کنی وگرنه میبازی.
سوهی با کنجکاوی نگاهش میکنه و میگه:
_ چی از وویونگ میدونی که به من نمیگی؟
نیکون: اگه بگم که جرزنی حساب میشه.

خارجی - پارک - عصر
جونسو و یوبین کنار هم قدم میزنن که یوبین یه لحظه می ایسته و میگه:
_ جونسو...
جونسو رو به روی یوبین می ایسته و میگه:
_ چیزی شده؟
یوبین با تردید جلو میره و آروم جونسو رو بغل میکنه، همین لحظه قلب جونسو فرو میریزه. یوبین با خوشحالی میگه:
_ ازت ممنونم.
جونسو سر یوبین رو نوازش میکنه و میگه:
_ چرا؟ 
یوبین: از اینکه تنهام نذاشتی و کنارم موندی ممنونم.
جونسو: چی شده که اینطوری احساساتی شدی؟
یوبین از جونسو فاصله میگیره تا چشم توی چشم جونسو میشه سریع نگاهش رو برمیداره. آروم میگه:
_ تکیون فهمیده که اونشب با تو بودم با اینکه خیلی سخت گیره ولی چون باهات قرار میذارم درموردش هیچی ازم نپرسید.
جونسو دستش رو میذاره روی شونه ی یوبین و میگه:
_ تو که بهش دورغ نگفتی؟
یوبین با لبخندی سرش رو به علامت منفی تکون میده.

داخلی - منزل  پارک یئون - شب
یئون با خستگی وارد میشه یهو متوجه میشه چانهی خونه نیست. با نگرانی میخواد از در بیرون بره که یهو نیکون وارد میشه، یئون سریع میگه:
_ چانهی خونه نیست!
یئون میخواد بیرون بره که نیکون دستش رو میگیره و میگه:
_ کجا داری میری من بردمش خونه ی خاله... یه هفته اونجا میمونه تا من بهت برسم و چاق و چله ت کنم.
یئون با تعجب به نیکون میگه:
_ بخاطر گردش بردیش خونه ی خاله؟
نیکون میخنده و یئون میگه:
_ از اونموقع که ازت جدا شدم رفتار خاله یکم عوض شده، روم نمیشد چانهی رو ببرم پیشش... خیلی دلم میخواست باهاتون بیام گردش، ممنون که بردیش.
نیکون و یئون با خوشحالی بهم نگاه میکنن و مشغول حاضر کردن وسایل سفرشون میشن.
   
داخلی - کابین چرخ وفلک - شب
جونهو و مین همینطور که کنار هم نشستن، مین چشماشو محکم بسته و جونهو از اون بالا به پایین نگاه میکنه، مین میگه:
_ من همیشه از بلندی میترسیدم.
جونهو: پس چرا نگفتی؟ سوار نمیشدیم.
مین محکم دست جونهو رو میگیره و میگه:
_ آخه برای مسابقه ی رقصم باید یه قسمتیش رو روی حلقه هایی که توی هوا آویزونه برقصم.
جونهو با محبت دستش رو میذاره روی دست مین و میگه:
_ پس چشماتو باز کن، تو که نمیخوای چشم بسته برقصی. من الان کنارتم، ببین هیچ اتفاقی نمی افته.
مین چشمهاشو باز میکنه، چهره ی جونهو که لبخند دلنشینی بر لب داره رو میبینه، ولی تا به کنارش نگاه میکنه دوباره چشمهاشو میبنده. جونهو دست مین رو میگیره و بلندش میکنه، مین همینطور به جونهو چسیبده و چشمهاشو باز نمیکنه، جونهو میگه:
_ تو که تا اینجاش اومدی پس جرأت داشته باش.
دستش رو دور کمر مین میذاره و شروع میکنه باهاش رقصیدن، مین که از ترس سفت سرجاش ایستاده مانع رقصه. جونهو میخنده و میگه:
_ مثلا تو یه رقاصی، پس چرا اینقدر بدنت خشکه؟
مین با صدای لرزون میگه: 
_نمیتونم تکون بخورم.
جونهو: دور و اطراف رو نگاه نکن، فقط منو نگاه کن.
مین آروم چشمهاشو باز میکنه و به چشمهای جونهو که با نگاهش بهش آرامش میده نگاه میکنه و بعد از کمی همینطور که توی چشمهای هم خیره هستن شروع به رقص میکنن، با نگاه خیره ی هم احساس میکنن از داخل بدنشون گر میگیره. جونهو از چشمهای مین چشم برمیداره، مین با خجالت میگه:
_ بدنت خیلی گرمه.
 جونهو کمی از مین فاصله میگیره و میگه:
_ ببخشید نباید اینقدر بهت نزدیک میشدم.
مین سریع میگه:
_ منظورم این نبود... فقط، مثل یه بخاری گرمی.
جونهو با خجالت سرش رو پایین میندازه.

داخلی - ماشین وویونگ - سحر
سوهی و وویونگ توی ماشین منتظرن که نیکون و یئون وارد میشن، یئون همینطور که میشینه میگه:
_ قبل از اینکه از شهر خارج بشیم یه جا وایستا من چادر مسافرتی بخرم.
نیکون: اینموقع کدوم مغازه بازه؟ گفتم که نیازی نیست بارت رو سنگین کنی، چادر من هست دیگه.
یئون با اشاره ی چشم سوهی رو به نیکون نشون میده، نیکون اخمی میکنه و روش رو برمیگردونه. وویونگ میگه:
_ نیکون راست میگه دیگه، برای چی میخوای بارت رو سنگین کنی... اونطوری زود خسته میشی.
سوهی: شما از قبل زوجید به چادرهای جدا چه احتیاجی دارید؟ (رو به وویونگ) بزن بریم، مین و جونهو منتظرمونن.

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - اتاق خواب - صبح
 چانسونگ چشمهاشو باز میکنه و سوزی رو کنارش میبینه، دوباره همون احساس بهش دست میده، میشینه و بعد از کمی فکر با خودش میگه: «باید زودتر با بابابزرگ حرف بزنم» چانسونگ یهو زخمی رو روی دست سوزی میبینه و همینطور که نگاهش میکنه کنارش دست میکشه، سوزی بیدار میشه و با مهربونی به چانسونگ نگاه میکنه و میگه:
_ چانسونگ!... خودت داری بهم دست میزنی.
چانسونگ که اصلا متوجه حرف سوزی نشده میگه:
_ دستت چی شده؟
سوزی میشینه و به دستش نگاهی میکنه و میگه:
_ دیروز سیم گیتار پاره شد و خورد به دستم.
چانسونگ: بیشتر مراقب خودت باش.
 سوزی لبخندی میزنه و میگه:
_ باشه.

 داخلی - ماشین وویونگ - صبح
وویونگ داره رانندگی میکنه و بقیه دارن میوه میخورن، وویونگ میگه:
_ فقط خودتون میخورید، یکی هم به من بده.
سوهی یه پر نارنگی توی دهن وویونگ میذاره، دومی رو که داره میذاره وویونگ انگشتش رو گاز میگیره، سوهی سریع دستش رو کنار میکشه. وویونگ همینطور با دهن پر میگه:
_ اه، چرا دستت رو میکنی توی دهنم؟
سوهی نگاه تیزی بهش میکنه و میگه:
_ فعلا رانندگیت رو بکن.

خارجی - کوهستان - صبح
ماشینهاشون رو پارک کردن و در حال برداشتن وسایلهاشون هستن. سوهی همینطور هواسش توی کارشه که وویونگ به بهانه ی از زمین چیزی برداشتن میشینه جلوی پای سوهی و بند کفش سوهی رو به هم گره میزنه، سوهی تا میاد راه بره یهو میخوره زمین. نیکون بلندش میکنه و میگه:
_ حالت خوبه؟
سوهی به روی خودش نمیاره که پاش درد میکنه  و با غضب به طرف وویونگ نگاه میکنه و میگه:
_ حالت رو جا میارم.
هنوز اول راهن که مین به جونهو میگه:
_ میخوایم از کوه بالا بریم؟
جونهو: نترس، هرموقع برات سخت بود دست منو بگیر.

داخلی - رستوران - ظهر
چانسونگ، سوزی، یوبین و جونسو با هم درحال ناهار خوردنن. سوزی با شیطنت لبخندی میزنه و میگه:
_ یوبین تازه میفهمم که چقدر شیطونی... از اونموقع کیم جونسو رو زیر نظر داشتی، نه؟
یوبین: منظورت چیه؟
سوزی: همون موقع که گفتی "کیم جونسو اونموقع شب تنهایی اومده بود ساحل حتما مجرده" ... پس بلآخره توی دام انداختیش. 
جونسو با تعجب به یوبین نگاه میکنه. یوبین با ناراحتی با غذاش بازی میکنه. چانسونگ به سوزی میگه:
_ معذبش نکن.
یوبین: نه، معذب نشدم... (رو به سوزی) ولی من بخاطر تو اون حرف رو زدم، خودت گفتی "جذابه" و منم گفتم "مجرده".
جونسو و چانسونگ متعجب به سوزی نگاه میکنن. چانسونگ با ناامیدی میگه:
_ بد سلیقه، برام سوال شده بود که چرا اینقدر ازش تعریف میکنی ها.
جونسو با خجالت سرش رو پایین میندازه و چیزی نمیگه، چانسونگ با شوخی میگه:
_ اصلا ما چرا داریم با همدیگه ناهار میخوریم؟... (با دست سوزی و جونسو رو نشون میده) نبینم دارید بهم نگاه میکنید ها.(رو به جونسو) بعد از ناهار دیگه نه من، نه تو. 
سوزی که لو رفته سریع میگه:
_ من جذبه ی استادیش رو میگفتم، منظور دیگه ای نداشتم. (رو به یوبین) این تو بودی که اونطوری درموردش فکر میکردی... هیچ وقت اولین جلسه رو هم یادم نمیره، همچین استاد استادی راه انداخته بودی که حتما میخواستی بیشتر توی چشمش بیای، نه؟
یوبین به جونسو نگاه میکنه و میگه:
_ اینطور که میگه نیست.
جونسو لبخندی میزنه و میگه:
_ میدونم.
چانسونگ نفس راحتی میکشه و رو به سوزی میگه:
_ پس یعنی فقط منو دوست داری؟
سوزی نگاه معنا داری بهش میکنه و دستش رو به هوای نیشگون گرفتن روی ران چانسونگ میبره یهو چانسونگ قلبش میریزه و احساس میکنه تمام بدنش یخ شده با چشمهای از حدقه بیرون زده به سوزی نگاه میکنه، سریع دست سوزی رو میگیره و از روی پاش کنار میکشه، سوزی هم نمیتونه از چشمهای چانسونگ چشم برداره و احساس میکنه قلبش داره تندتر و تندتر میزنه.

خارجی - کوهستان - ظهر
همگی از کنار دره ای رد میشن. مین از ترس سریع دست جونهو رو میگیره و جونهو با لبخند دلنشینی بهش نگاه میکنه، مین میگه: 
_میتونم دستت رو بگیرم؛ برات سخت نیست؟ 
جونهو: چه سختیی داره؟... حتی وقتی خسته شدی کولت هم میکنم.
مین زیر لب میگه:
_ من خیلی سنگینم.
جونهو: نگران نباش من وزنه زیاد میزنم.
مین با محبت به دستشون نگاه میکنه. بعد از کمی برای استراحت و ناهار یه جا توقف میکنن. سوهی یواشکی رفته یه گوشه و دور از چشم همه داره زخمهای پاش رو شستشو میده، نیکون که اتفاقی دیده ش جلو میاد و میگه:
_ وقتی لنگون لنگون میومدی، فکر کردم چیزی شده، این شرط اینقدر مهمه که حاضری اینطوری درد بکشی.
سوهی: این که چیزی نیست.
نیکون وسایل شستشو رو ازش میگیره و همینطور که کمکش میکنه میگه:
_ نترس به وویونگ نمیگم.
سوهی: کمک نمیخوام... برو، میدونی اگه یئون بیبینه ما دوتا نیستیم چقدر ناراحت میشه؟
نیکون با تعجب نگاهش میکنه و سوهی میگه:
_ خیلی وقتها دیدم که وقتی با هم صمیمی رفتار میکنیم ناراحته.
نیکون همینطور هنوز با تعجب نگاهش میکنه، سوهی میگه:
_ نفهمیدی؟ اون دوستت داره... 
نیکون با ناراحتی میگه:
_ اما من... از قبل اینکه با یئون آشنا بشم یکی دیگه رو دوست دارم.

پایان قسمت بیست و چهارم

هیچ نظری موجود نیست: