۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

♥ قسمت بیست و سوم ♥

داخلی - منزل جونهو و مین - ظهر
جونهو: اگه من دوست داشته باشم چی؟... هنوزم خوشحالی من برات مهم نیست؟
 با سوال جونهو مین گیج میشه و همینطور توی فکره؛ جونهو، مین رو به آشپزخونه میبره.

داخلی - منزل جونهو و مین - آشپزخونه - ظهر
جونهو، مین رو روی صندلی میذاره و میگه:
_ اول ناهار بعد رقص.
مین مات و مبهوت به جونهو نگاه میکنه، جونهو میگه:
_ خوشحالی من اینه که تو غذات رو بخوری.
مین سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ گفتم که نمیخوام بخورم.
جونهو: توی خونه ی بابات هم ناهار نمیخوردی؟
مین به غذاهای روی میز نگاهی میکنه و آب گلوش رو بسختی قورت میده، میگه:
_ میخوردم اما غذاهای بابام اینقدر خوشمزه نبود... اینا رو زیاد میخورم و چاق میشم.
جونهو میخنده و میگه:
_ اینقدر خوشمزه س؟ (دستش رو میذاره روی شونه ی مین) ولی اگه نخوری دوباره حالت بد میشه. اونوقت روز مسابقه بجای اینکه روی صحنه باشی روی تخت بیمارستانی. 
هر دو شروع میکنن به خوردن، وقتی غذای توی ظرف مین تموم میشه دوباره میخواد غذا بریزه که کمی تأمل میکنه ولی آخرسر دوباره میکشه و میخوره. جونهو بهش میخنده، مین میگه:
_ مسخره م میکنی؟
جونهو سرش رو به علامت منفی تکون میده و میگه:
_ نه به هیچ وجه... خوب بخور تا برای رقص انرژی داشته باشی چون دیدم وقتی میرقصی از همیشه خوشحالتری. 
مین: چرا اینقدر به خوشحالی من اهمیت میدی؟
جونهو: خب، بخاطر همین باهات عروسی کردم... ولی فکرشم نمیکردم که از با من بودن اینقدر ناراحت باشی... 
مین یه لحظه با غذاش بازی میکنه و به جونهو نگاه میکنه. بعد از غذا جونهو داره بیرون میره که مین میگه:
_ جایی میری؟
جونهو از اینکه مین این سوالو ازش پرسیده خوشحال میشه و با لبخندی جواب میده:
_ اومده بودم با هم ناهار بخوریم، حالا باید برگردم سرکار.
جونهو میره و مین زیر لب میگه:
_ یعنی فقط بخاطر اینکه من ناهار بخورم اومده بود؟

داخلی - منزل پارک یئون - بعد از ظهر
چانهی از بیمارستان مرخص شده و نیکون و یئون بعد از خوابوندن چانهی توی اتاقش، همینطور که تلویزیون نگاه میکنن درحال صحبتن. نیکون میگه:
_ دیگه باید برم، خیلی کار دارم... باید دنبال یه خونه ی کوچیک و ارزون بگردم.
یئون: چرا میخوای بری... اینجا بمون، من و چانهی توی یه اتاق میمونیم و اونیکی اتاق مال تو... اینطوری هزینه هامون تقسیم میشه و میتونیم به هم دیگه کمک کنیم تا هردوتامون روی پای خودمون وایستیم.
نیکون: اما...
یئون: بخاطر احساساتم نمیخوام پیش خودم نگهت دارم.
نیکون: منظورم این نیست... فقط فکر میکنم که چانهی بیشتر دوست داشته باشه من هم اتاقش باشم.
یئون که ضایع شده لبخند الکی میزنه و میگه:
_ یعنی میمونی؟
نیکون دستی به سرش میکشه و با خودش میگه: «چرا اینقدر زود قبول کردم؟!» با تردید میگه:
_ ولی اگه برم بهتر نیست؟... تو از قبل بهم احساس داری اینطوری برات سخت میشه.
یئون با کنجکاوی میگه:
_ نکنه برای خودت سخته؟ ... یعنی توی اون دو ماه تو هیچ حسی به من نداشتی؟ (یکم آرومتر) چطور ممکنه؟!
نیکون با نگاهی مبهم به یئون نگاه میکنه و میخواد چیزی بگه که یئون میگه:
_ آه... ببخشید حرف بدی زدم.
نیکون توی فکر غرق میشه.

داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - عصر
چانسونگ رو به روی یوسان و نامگیل ایستاده و میگه:
_ حالا چطور باید به بابابزرگ بگیم که تا یه سال دیگه سوزی نمیتونه باردار بشه؟
نامگیل: مشکلی نیست، یوسان یه جوری بهش میگه که ناراحت نشه.
یوسان: حالا که دارید میرید خونه تون مراقب سوزی باش زیاد غصه نخوره.

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - عصر
سوزی و چانسونگ با خوشحالی میزنن قدش و همدیگه رو دوستانه بغل میکنن. سوزی با خوشحالی بالا و پایین میپره و میگه:
_ آخجون دوباره میتونم برم پیش گروهم.
چانسونگ با شوق بهش نگاه میکنه و میگه:
_ این شوقی که برای کارت داری آدم رو سر ذوق میاره.
سوزی: خب، تو هم این شوق و ذوق رو برای رقص داری... هیچ وقت یادم نمیره چطور با مین میرقصیدی.
چانسونگ صورتش رو به سوزی نزدیک میکنه و با کنجکاوی میگه:
_ حسودیت شده؟
سوزی همینطورکه توی چشمهای چانسونگ خیره شده میگه:
_ یکم.
چانسونگ متعجب میشه و میگه:
_ چقدرم رو راستی!
سوزی: ما به بقیه دروغ میگیم ولی قرار نیست دیگه به خودمون هم دروغ بگیم...من از دروغ گفتن بدم میاد.
چانسونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ میدونی؟... وقتی راست میگی مثل فرشته ها میشی.
سوزی: من که هیچ وقت بهت دروغ نگفتم.
چانسونگ: خب همیشه مثل فرشته هایی.
چانسونگ پشتش رو میکنه و داره میره که سوزی میپره روی کولش و درگوشش میگه:
_ الان میخوام مثل شیطون بشم.
چانسونگ احساس میکنه ضربان قلبش تندتر و تندتر میشه، میگه:
_ الان دقیقا خود شیطونی... میخوای گولم بزنی؟
قلب سوزی میریزه و سریع از روی کول چانسونگ پایین میاد و میگه:
_ باید برم پیش گروهم.
سوزی به طرف اتاق میره. چانسونگ چند ضربه آروم به سینه ش میزنه و با خودش میگه: «هر پسر دیگه ای هم بود وقتی دختری بپره روی کولش همین حس میشه... چیز دیگه ای نیست»    
     
داخلی - استدیو عکاسی سوهی - ظهر
سوهی مشغول کارشه. یهو وویونگ میاد و از سوهی میخواد که ازش عکس بندازه. وویونگ میره توی اتاق تا حاضر بشه.

داخلی - استدیو عکاسی سوهی - اتاق عکاسی - ظهر
سوهی تا وارد میشه یهو وویونگ رو با مایو میبینه شوکه میشه و میگه:
_ این چه وضعشه؟
وویونگ: دید نزن فقط عکس بنداز، میخوام ادیتش کنی و بذاریم کنار دریا.
سوهی آهی میکشه و شروع میکنه به عکس انداختن و وویونگ هم ژستهای خوشگل و دختر کش میاد.

داخلی - گلخانه - ظهر
یوبین و جونسو در حال عکاسی از گلها هستن، یهو جونسو با صدای تقریبا بلندی میگه:
_ آخ، دستم.
یوبین سریع به طرفش میره و میگه:
_ چی شده؟
جونسو تا به طرف یوبین برمیگرده یه شاخه گل جلوش میگیره و لبخندی میزنه. یوبین شوکه میشه، سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ بخاطر اتفاقای پیش بینی نشده ی این چند وقت احساس میکنم قلبم خالی شده، دیگه هیچ حسی رو احساس نمیکنم، یه آدم دیگه شدم... (به چشمهای جونسو نگاه میکنه) میتونی کمکم کنی تا دوباره شاد بشم؟
لبخند جونسو محو میشه و میگه:
_ همه به من میگن خیلی خشکم، یعنی میتونم بخندونمت؟
یوبین با نگاهی پر از التماس میگه:
_ میدونی؟ اونروز کنار برکه بخاطر تو خندیدم ...
جونسو: اونموقع وقتی لبخندت رو دیدم احساس کردم دارم دوباره یوبین قبلی رو میبینم.
 یوبین: ازت خواهش میکنم، کمکم کن... میخوام دوباره مثل قبلا شاد باشم. 
 جونسو با صدایی پر از محبت میگه: 
_ پس اول این گل رو بگیر. 
یوبین گل رو میگیره، جونسو با گرمی لبخندی میزنه.

خارجی - منزل پارک یئون - حیاط - شب
یئون جلوی در ساختمان منتظر نیکونه. بعد از کمی نیکون از راه میرسه و میگه:
_ توی این هوای سرد چرا بیرون وایستادی؟
یئون: موبایلتو جواب نمیدادی، نگران شدم که دوباره گرفته باشنت.
نیکون لبخندی میزنه و میگه:
_ امروز خیلی سرم شلوغ بود ببخشید نگرانت کردم الان اینقدر خسته ام که فقط میتونم بخوابم.

خارجی - منزل پارک یئون - شب
نیکون با بیحالی یه گوشه دراز میکشه و سریع خوابش میبره، یئون پتو میاره و روی نیکون میندازه و جورابهاشو درمیاره و با محبت بهش نگاه میکنه. یهو موبایل نیکون زنگ میزنه و یئون میبینه تماس از طرف سوهیه، جواب میده و سوهی از پشت موبایل میگه:
_ الان پیش نیکونی؟
یئون: از سر کار اومده و خوابه.
سوهی: مگه هنوز با هم زندگی میکنید؟
یئون: آره... مگه نمیدونستی؟!
سوهی: نه، این روزا اینقدر نیکون رو کم میبینم که اصلا از هیچی خبر ندارم... دقیقا شبیه یه مرد خانواده شده که به کار و زن و زندگیش بیشتر از دوستاش اهمیت میده.
یئون: اینطور نیست اون همیشه برای دوستاش ارزش زیادی قائله ولی الان توی موقعیت خیلی سختیه... من میتونم درکش کنم امیدوارم تو هم درکش کنی.
سوهی: امیدوارم اینطور که تو میگی باشه.
یئون: وقتی بیدار شد بهش میگم زنگ زدی.
یئون بعد از اینکه تماس رو قطع میکنه با نگرانی به نیکون نگاه میکنه و با خودش میگه: «چرا رابطه ش با سوهی کمتر شده؟!»

داخلی - منزل وویونگ و سوهی - شب
وویونگ و سوهی در حال فیلم تماشا کردن هستن، سوهی محو فیلمه و همینطور که به تلویزیون چشم دوخته از توی ظرف چیپس برمیداره، وویونگ با شیطنت نگاهش میکنه و از جیبش بطری کوچیکی که توش یه سوسک هست رو بیرون میاره، میخواد درش رو باز کنه و بندازه ش توی ظرف چیپس که یهو میبینه سوهی با بغض داره فیلم رو نگاه میکنه دلش براش میسوزه و بطری رو دوباره میذاره توی جیبش. 

داخلی - منزل جونهو و مین - صبح
 مین میخواد کمربند لباسش رو ببنده که با ناراحتی میگه:
_ بسته نمیشه، چاق شدم.
جونهو که پشتش ایستاده میبینه پشت کمربند جمع شده، درستش میکنه، کمربند رو برای مین میبنده و میگه:
_ نگران نباش اونقدر چاق نشدی.
مین: همش بخاطر اینه که غذاهای خوشمزه میپزی... چند وقت دیگه مسابقه ی رقص دارم باید خوش اندام باشم.
جونهو کمی فکر میکنه و میگه:
_ الان میبرمت یه جایی که دیگه نگران خوردن غذاهای خوشمزه نباشی.

داخلی - ورزشگاه - صبح
جونهو و مین همینطور که کنار هم روی تردمیل میدوئن، دوتا دختر هم اونطرفتر با هم صحبت میکنن، یکی از دخترا جونهو رو نشون میده و میگه:
_ اون پسره چقدر خوش هیکله. خوش به حال دختری که صاحب اون بدنه.
مین که داره میشنوه یواشکی به سر تا پای جونهو نگاهی میکنه، دختر میگه:
_ بیا بریم باهاش حرف بزنیم.
تا دخترا از جاشون بلند میشن، جونهو میره کنار مین و با حوله ای که دور گردنشه عرق های مین رو پاک میکنه. مین متعجب میشه ولی به روی خودش نمیاره. دخترا هم با دیدنش ضایع میشن و سر جاشون میشینن. جونهو به مین میگه:
_ کلی عرق کردی.
مین با حسی که حتی خودش هم نمیدونه چیه به جونهو نگاه میکنه. جونهو همینطور که داره عرق های مین رو پاک میکنه دستش لای موهای مین میره، با تعجب به موهای مین نگاه میکنه و با خودش میگه: «یعنی چند روزه که حموم نرفته؟!»

داخلی - راهروی دانشکده - ظهر
وویونگ همینطور که وسط راهرو راه میره همه به پشتش خیره میشن و یواشکی میخندن. یهو یه دست دختری یقه ش رو میگیره و به یه کنجی میکشونه ش. دختر وویونگ رو به دیوار میچسبونه و میگه:
_ خیلی وقته ندیدمت.
وویونگ هم لبخند کجی میزنه و میگه:
_ درسته.
دختر میخواد وویونگ رو ببوسه که وویونگ با بی حوصلگی کنار میزنش، یهو یاد موقعی می افته که قلبش برای سوهی تند میزد و با خودش میگه: «درسته... اگه اینکار رو بکنم دیگه اون اتفاق نمیافته» وویونگ دختر رو بغل میکنه و میبوسه ولی چون براش کسل کننده س دختر رو رها میکنه و درحالی که میره میگه:
_ باشه برای بعد.
همین لحظه جینیونگ صداش میکنه و میگه:
_ بیا اتاقم باهات کار دارم.

داخلی - دانشکده - اتاق رئیس - ظهر
وویونگ رو به روی جینیونگ میشینه و میگه:
_ چی شده؟... بازم آبروت داره میره؟
جینیونگ با ناراحتی میگه:
_ مگه ازدواجم مسخره بازیه؟... کی میخوای این مسخره بازیهات رو تموم کنی؟
وویونگ پوزخندی میزنه و جینیونگ میگه:
_ داری درست مثل مامانت رفتار میکنی، بعدا از این کارت پشیمون میشی.
وویونگ: پشیمون بشم یا نشم فقط به خودم مربوطه و برای تو هیچ فرقی نداره، مثل همیشه... چیه که یهو برات مهم شده که دارم چیکار میکنم؟!
جینیونگ: اون دختر دنبال یه چیزی هست که باهات ازدواج کرده وگرنه سر یه شرط برای چی باید عروسی میکردید؟... وقتی که بهت چسبید و ولت نکرد اونوقت میفهمی چی میگم.
 وویونگ: اون از این دخترها نیست... 
وویونگ بلند میشه و به طرف درمیره جینیونگ با غضب میگه:
_ اینقدر از حرومزاده بودنت لذت میبری که پشت بلوزت هم نوشتی.
وویونگ یهو با تعجب میایسته و توی شیشه پشتش رو نگاه میکنه، روی لباسش نوشته شده [من یه حرومزاده ام] همین لحظه قاه قاه میزنه زیر خنده و با خودش میگه: «سوهی... یه بارم که شده این خرابکاریهات بدردم خورد» از اتاق بیرون میره. جینیونگ با تأسف سری تکون میده و آهی میکشه.

داخلی - منزل خانواده هوانگ چانسونگ - اتاق بابابزرگ - ظهر
بابابزرگ توی تخت دراز کشیده، سوزی کنارش نشسته. بابابزرگ میگه:
_ نگران نباش من حالم خوبه، میتونم تا یه سال صبر کنم. 
سوزی با گرمی دست بابابزرگ رو میفشاره و میگه:
_ ببخشید بابابزرگ.
بابابزرگ سر سوزی رو نوازش میکنه و میگه:
_ چرا عذر خواهی میکنی؟ چیزیه که اتفاق افتاده، تو که از قصد بچه رو سقط نکردی.
سوزی لبخند کمرنگی میزنه و سرش رو پایین میندازه.

داخلی - منزل جونهو و مین - ظهر
جونهو از حموم بیرون میاد و رو به مین میگه:
_ حموم رو آماده کردم اگه خواستی میتونی بری.
مین با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:
_ توی ورزشگاه دوش گرفتم.
جونهو با ناامیدی بهش نگاه میکنه و میگه:
_ خب، اگه دوست نداری نرو ولی همه چیزو آماده کردم.
مین: واقعا؟!
جونهو با سر تأیید میکنه، مین با خوشحالی بلند میشه و به حموم میره، بعد از کمی از لای در حموم سرش رو بیرون میاره و میگه:
_ تو نیای ها.
جونهو با تعجب نگاهش میکنه و بعد از چند لحظه وقتی صدای قفل شدن در حموم رو میشنوه میزنه زیر خنده.

داخلی - منزل کیم جونسو - ظهر
چانسونگ و جونسو با هم عکسهای توی دوربین جونسو رو نگاه میکنن، چانسونگ تا عکسهایی که یوبین انداخته رو میبینه میگه:
_ چرا این عکسهایی که انداختی انقدر غمگینه؟
جونسو: اینا رو یوبین انداخته.
چانسونگ با تأسف سری تکون میده و میگه:
_ دیدی گفتم، اگه اینقدر خشک نباشی اونم عکسهای اینطوری نمیندازه.... باید بهت یاد بدم.
جونسو با کنجکاوی میگه:
_ چطوری خشک نباشم؟
چانسونگ میخنده و دستش رو دور گردن جونسو میندازه و صورتش رو به صورت جونسو نزدیک میکنه و درحالی که ابروهاشو بالا میندازه میگه:
_ اینطوری.
جونسو با اخم چانسونگ رو به عقب هل میده و میگه:
_ تو خودت هیچی بلد نیستی میخوای به من یاد بدی.

داخلی - استدیو عکاسی سوهی - عصر
سوهی داره تلفنی با شینهی حرف میزنه، شینهی میگه:
_ میبینم که توی وبلاگت پستهای عاشقانه میذاری.
سوهی: منظورت چیه؟
شینهی: همون عکسها و متن عاشقانه ای که درمورد وویونگ گذاشتی رو میگم.
سوهی که متعجب شده سریع حرفهاش رو با شینهی تموم میکنه و وبلاگ عکاسیش رو چک میکنه که یهو میبینه یه پست جدید به اسم "شوهر عزیزم" ایجاد شده که حتی خودشم ازش خبر نداره و یه عالمه نظر براش گذاشتن، وقتی وبلاگش رو باز میکنه میبینه عکسهایی که از وویونگ انداخته توی پسته و یه مطلب هم درموردش نوشته شده:
[ایندفعه میخوام براتون عکسهای شوهر عزیزم رو بذارم، تا بحال اینقدر از عکاسی لذت نبرده بودم... جون من هیکل رو نگاه کنید مثل شکلات میمونه، دلتون نخواد فقط مال خودمه. شما الان فقط توی عکسها ظاهر بینقصش رو میبینید، باید بهتون بگم که دونه دونه ی اخلاق و رفتارش هزار برابر از ظاهرش قشنگتره.... وویونگ جونم اینقدر دوستت دارم که هر لحظه که کنارم نیستی دلم برات تنگ میشه.]
سوهی با خوندن این متن و نظرات مردم که کلی از وویونگ تعریف کردن، از عصبانیت خون جلوی چشمهاشو میگیره و سریع پست رو پاک میکنه بجاش یه پست دیگه میذاره و مینویسه:
[دوستای عزیزم بخاطر اون پست نامربوط معذرت میخوام، دیشب زیاد نوشیده بودم اصلا نفهمیده بودم چی دارم مینویسم... امیدوارم درکم کنید]   

خارجی - منزل پارک یئون - حیاط - عصر
نیکون و یئون درحالی که لباسهای شسته شده رو پهن میکنن، نیکون میگه:
_ سوهی بهم گفت میخوان با دوستا دسته جمعی برن گردش، تو هم میای دیگه؟
یئون: من چطوری بیام؟... چانهی چی میشه؟
نیکون: مگه قبلا زیاد پیش خاله ت نمیموند؟... ایندفعه هم بذارش پیش اونا. فکر میکنم واقعا به یه استراحت نیاز داری.
یئون: خیلی دوست دارم بیام ولی باید ببینم خاله میتونه چانهی رو نگه داره یا نه.
نیکون: ولی بدون تو که خوش نمیگذره.
یئون با آرنج به پهلوی نیکون میزنه و با لبخند میگه:
_هر کی ندونه من که میدونم هرجا سوهی هست به تو بد نمیگذره.
یئون به پهن کردن لباسها ادامه میده و نیکون همینطور بهش نگاه میکنه.

داخلی - منزل خانواده ی کیم یوبین - اتاق تکیون - شب
تکیون همینطور که به صفحه ی کتاب که توی دستشه خیره شده توی فکر غرقه و با خودش میگه: «اونشب با جونسو کجا بوده؟!... چرا یوبین داره از ما پنهان میکنه که اونشب با جونسو بوده؟... پس چرا بعد از اون روز اینقدر افسرده شده؟! حتما اونشب اتفاقی براش افتاده، درسته... شاید زیر بارون مونده بوده که اونطوری سرما خورده بود... چی میتونه باشه؟!»

خارجی - پل رودخونه ی هان - شب
 تکیون و یوبین کنار هم ایستادن و یوبین درحالی که معذبه میگه:
_ چرا یهویی منو آوردی اینجا؟
تکیون همینطور که به رودخونه خیره شده میگه:
_ چرا اونشب بهم دروغ گفتی که دنبال لنزت میگردی؟... چی رو داری پنهون میکنی؟
یوبین شوکه میشه و سرش رو پایین میندازه و هیچی نمیگه. تکیون میگه:
_ وقتی هیچی نمیگی نگرانم میکنی، حداقل بگو دلیل ناراحتیت به اون شب مربوطه یا نه؟!
یوبین که نمیدونه چی بگه با اضطراب به تکیون نگاه میکنه. تکیون نرده ی پل رو توی مشتش میفشاره و با ناراحتی میگه:
_ دلیل ناراحتیت جونسوئه؟!     
پایان قسمت بیست و سوم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

mesi az dastane khubetun vali bazam migam fasele 2ghesmatesh ziade