۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

♥ قسمت بیست و یکم ♥

خارجی - خیابان - شب 
چانسونگ: اگه با لباس ورزشی ببینمون همه چیز لو میره.
یهو موبایل چانسونگ زنگ میزنه و چانسونگ جواب میده و یوسان از پشت موبایل میگه:
_ کجایید؟ من پشت درتونم.
چانسونگ: سوزی حالش خوب نبود آوردمش دکتر.
یوسان: دکتر خودش؟ منم بیام پیشتون؟
چانسونگ: نگران نباش، دکتر گفت چیزی نیست دیگه داریم میام خونه.
یوسان: باید خوب مراقبش باشی، وقتی توی خونه تنها باشه بازم مجبور میشه کار کنه. من الان میرم خونه، سوزی رو بیار خونه ی ما، ازش مراقبت میکنم.
چانسونگ: باشه، بهش میگم.
سوزی و چانسونگ با ناچاری به هم نگاه میکنن.

داخلی - بیمارستان - اتاق دکتر دونگیل - بعد از ظهر
نیکون وارد اتاق میشه، دونگیل همینطور از پنجره بیرون رو نگاه میکنه. نیکون میگه:
_ دکتر، چرا به ما خبر ندادی و چانهی رو جراحی کردی؟ 
دونگیل: خواهرش قبلا رضایتش رو داده بود. یه بیمار داشت درد میکشید نمیتونستم صبر کنم تا اول تو اجازه بدی.
نیکون: به هر حال ازت ممنونم... پول جراحی رو...
دونگیل وسط حرفش میگه:
_ به یئون بگو فقط به یکی از بیمارام کمک کردم. همین.
نیکون با خوشحالی به دونگیل نگاه میکنه و با خودش میگه: «خوشحالم که حداقل دکتر خوبی هستی.» 

داخلی - بیمارستان - اتاق چانهی - عصر
یوبین و یئون کنار هم نشستن و چانهی میگه:
_ چرا داداش نیکون کمتر میاد پیشم؟
یئون: سر کار میره زیاد وقت نداره.
چانهی: یعنی وقتی بریم خونه، دیگه با هم زندگی نمیکنیم؟
یئون: داداشی بهت که گفتم ما از اولم فقط دوست بودیم بخاطر اینکه دکتر بذاره اونجا زندگی کنیم الکی گفتیم عروسی کردیم. (رو به یوبین) تو بگو چه خبر؟ 
یوبین: سوزی عذر خواهی کرد که نتونسته بیاد.
یئون: تلفنی باهاش حرف زدم. گفت خونه ی مادرشوهرشه، دلم براش میسوزه، نمیتونه زیاد حرکت کنه... راستی گفتی با کیم جونسو قرار میذاری؟! تصمیم خوبی گرفتی اینطوری دیگه بجای اینکه به وویونگ فکر کنی به کیم جونسو فکر میکنی.
یوبین: راستش قبل از اینکه کیم جونسو بهم پیشنهاد بده، دیگه به وویونگ فکر نمیکردم.
یئون: خوشحالم که اینو میشنوم.
همین لحظه وویونگ و سوهی وارد اتاق میشن و وویونگ میگه:
_ کی دیگه به من فکر نمیکنه؟ کار خوبی میکنه.
وویونگ کنار یوبین میشینه و میگه:
_ ولی کیم جونسو خیلی خشک نیست؟
یوبین با ناراحتی به وویونگ نگاه میکنه، سوهی میگه:
_ وویونگ زیاد حرف میزنه، کیم جونسو خیلی هم خوبه... ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که با یکی از دانشجوها قرار بذاره... حس عجیبی نیست که با استاد قرار میذاری؟
یوبین: خب کیم جونسو بیرون دانشکده خیلی متفاوته.
سوهی: واقعا؟! (رو به یئون) دلمون خیلی برات تنگ شده بود. چقدر لاغر شدی، انگار این چند وقت خیلی بهت سخت گذشته. هنوزم نیکون بهت کمک میکنه؟
یئون: آره، خیلی وقتا میاد پیش چانهی میمونه.
وویونگ: با اینکه کل وقتو داشتید برای ما هم نقش بازی میکردید ولی هنوزم برای من مثل یه زوجید.
یئون به سوهی نگاه میکنه و سریع میگه:
_ نه، نه، ما از اول هم هیچ حسی به هم نداشتیم و هیچ وقت مثل یه زوج واقعی نبودیم.
 وویونگ با شیطنت میگه:
_ یعنی میخوای بگی توی این چند ماه که با هم زندگی کردید، حتی یه بارم نخواست بوست کنه؟
یئون: معلومه که نه، گفتم که ما هیچ حسی به هم نداریم.
چانهی با شیطنت میگه:
_ آبجی پس اوندفعه جای رژلبت روی لپ داداش نیکون چیکار میکرد؟
همه میخندن و وویونگ با مهربونی دستی به سر چانهی میکشه و رو به یئون میگه:
_ پس داشتی دروغ میگفتی!
یئون: نه اون جزو نقشه مون برای دکتر بود.
سوهی رو به وویونگ میگه:
_ فکر کردی همه مثل توئن که هر دختری جلوشون بود بوسش کنن؟
همین لحظه یوبین با نگاهی دلشکسته به وویونگ نگاه میکنه، وویونگ هم متوجه نگاهش میشه و رو به سوهی میگه:
_ برای من احساسات مهم نیست.
یوبین با شنیدن این حرف یه لحظه بوسه ی عمیقی که جونسو ازش میگرفت جلوی چشماش میاد و حس میکنه مثل همون موقع قلبش داره منفجر میشه، با خودش میگه: «من که از قبل حسی به جونسو نداشتم، چرا اونموقع اونهمه احساس بهش داشتم؟!» 

داخلی - منزل جونهو و مین - اتاق نشیمن - عصر
جونهو نشسته داره شوء فشن نگاه میکنه که یهو مین میاد شبکه رو عوض میکنه و همینطور برای خودش برنامه ی مورد علاقه ش رو نگاه میکنه. جونهو که دیدن اون شوء فشن براش مهمه هی میخواد به مین بگه ولی بخاطر اینکه مین ناراحت نشه چیزی نمیگه. بلند میشه و داره میره که مین با تعجب بهش نگاه میکنه، با خودش میگه: «یعنی داشت اونو نگاه میکرد؟... چشماش اینقدر ریزه فکر کردم خوابه.» 

داخلی - منزل جونهو و مین - حمام - عصر
جونهو آب یخ رو باز میکنه و زیرش میایسته. چشمهاشو میبنده و نفس عمیقی میکشه و زیر لب میگه:
_ من که اینهمه تلاش میکنم اون شاد باشه، چرا هنوزم ازم بدش میاد... حتی منو نادیده میگیره.
دستی به صورتش میکشه و با خودش میگه: «باید بیشتر از این تلاش کنم.»

داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - اتاق چانسونگ - ظهر
چانسونگ و سوزی دارن ناهار میخورن، سوزی میگه:
_ فکر میکردم حالا که اینجاییم دست جمعی غذا میخوریم و میگیم و میخندیم.
چانسونگ: مامان گفت همین چندتا دونه پله رو هم پایین نری.
سوزی: با این ذوقی که خانواده ت دارن، فکر کنم بعد از جدا شدنمون هم مجبور بشی زود عروسی کنی. میخوای من کمکت کنم تا دختر ایده آلت رو پیدا کنی؟
چانسونگ: کمکم میکنی؟
سوزی: خصوصیات دختر مورد علاقه ت رو بگو شاید توی دوستام کسی بود که باهات جور باشه.
چانسونگ میزنه زیر خنده و میگه:
_ حتما میخوای از دوستت بپرسی دوست دختر شوهرم میشی؟
سوزی هم میزنه زیر خنده و میگه:
_ اگه از دوستام نباشه، پس از کجا پیداش کنم؟
چانسونگ: دیدی تو هم نمیتونی کمکم کنی.
سوزی: ولی من هر جور شده کمکت میکنم. 

خارجی - پارک - ظهر
یوبین و جونسو ساکت روی صندلی نشستن، یوبین میگه:
_ حالا باید چیکار کنیم؟
جونسو با مظلومیت به یوبین نگاه میکنه و میگه:
_ حوصله ت سر رفته؟... قرار گذاشتن با من کسل کننده س نه؟
یوبین یه لحظه یاد حرف وویونگ می افته که گفته بود: «ولی کیم جونسو خیلی خشک نیست؟» سریع میگه:
_ نه.
جونسو: خب، زیاد همدیگه رو نمیشناسیم شاید بخاطر همینه که حرفی واسه گفتن نداریم... تو چه کاری رو بیشتر از همه دوست داری؟
یوبین: عکاسی.
جونسو لبخندی میزنه و میگه:
_ میخوای بریم عکاسی کنیم؟
یوبین با تعجب میگه:
_ من که دوربینمو نیاوردم.
جونسو دوربینش رو به طرف یوبین میگیره و میگه:
_ با این عکس میندازیم.
یوبین: واو، چه دوربین باحالی داری. 

داخلی - استدیو - ظهر
جونهو به مین زنگ میزنه و بهش میگه:
_ غذا رو توی یخچال گذاشتم فقط کافیه داغش کنی.
مین از پشت تلفن میگه:
_ باشه.
جونهو: حتما بخور وگرنه مثل دیروز مریض میشی.
مین: باشه.
مین بدون خداحافظی تماس رو قطع میکنه. جونهو با ناراحتی آهی میکشه و میگه:
_ من میتونم تحمل کنم، همه چیز درست میشه.   

داخلی - منزل جونهو و مین - اتاق نشیمن - ظهر
 مین سریع  تلفن رو روی مبل پرت میکنه و به تمرین رقصش ادامه میده. درحین تمرین دلش قار و قور میکنه ولی اهمیتی نمیده و سخت تمرین میکنه.  

داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - دستشویی اتاق چانسونگ - ظهر
سوزی و چانسونگ در حال مسواک زدنن، چانسونگ جلوی دستشویی ایستاده و سوزی که دهنش پره، هی بهش میزنه و با اشاره میگه: «برو اونور» ولی چانسونگ بهش میخنده و کنار نمیره، همینطور به طرف سوزی که لپهاش باد شده و لبش غنچه شده نگاه میکنه که یهو محو لباش میشه. سوزی هلش میده کنار و دهنش رو خالی میکنه و میگه:
_ چرا اذیت میکنی؟
چانسونگ در حالی که گیجه میگه:
_ هان؟
سوزی به مسواک زدنش ادامه میده و چانسونگ همینطور ناخوادآگاه دزدکی به لبهای سوزی نگاه میکنه. سوزی میگه:
_ چیزی شده؟
چانسونگ چندتا پلک میزنه و صداشو صاف میکنه و میگه:
_ دندونات خوشگله.
سوزی دندونای چانسونگ رو نگاه میکنه و میگه:
_ دندونای تو هم خوشگله.
چانسونگ که کمی احساساتی شده برای اینکه سوزی نفهمه، سریع دهنشو میشوره و بیرون میره.

داخلی - اتوبوس - شب
نیکون همینطور که با موبایلش خرجهاشو حساب و کتاب میکنه توی تقویم میبینه دو روز دیگه تولد یئونه. با ناراحتی به حسابهاش نگاه میکنه و آروم میگه:
_ پولی نمیمونه که باهاش هدیه بگیرم.
مردی که کنارش نشسته میگه:
_ اگه نمیتونی هدیه بخری فقط اون روز رو براش بهترین روز کن.
نیکون متعجب به مرد نگاه میکنه. مرد میخنده و میگه:
_ اونوقت خاطره های اون روز بهترین هدیه هایی میشه که گرفته. 

خارجی - برکه - شب
جونسو و یوبین بعد از کلی عکاسی؛ کنار برکه زیر نور ماه نشستن. جونسو میگه:
_ گفتی عکاسی رو بیشتر از همه چیز دوست داری... فکر میکردم بهت خوش بگذره ولی هنوز ناراحتی.
یوبین همینطور که به برکه خیره شده میگه:
_ امروز خیلی خوب بود ولی هنوزم نمیتونم اونشبو فراموش کنم... هیچ وقت فکرشو نمیکردم که همچین اتفاقایی برام بیافته.
جونسو با محبت بهش میگه:
_ منم اصلا تصورشم نمیکردم که توی اون موقعیت... احساسمو بهت اعتراف کنم.
یوبین با دلرحمی به جونسو نگاه میکنه و میگه:
_ با کارام حتی تصورات تو رو هم خراب کردم. اونشب تو بهم ابراز عشق میکردی ولی من... بدون عشق قبولت کردم...  بخاطرش از من بدت نیومده؟
جونسو جلوی پای یوبین زانو میزنه، دستهاشو میگیره و با نگاهی پر از محبت میگه:
_ من نـ...
 جونسو هنوز حرفش رو نزده که یهو پاش لیز میخوره و همینطور که دستش توی دست یوبینه با هم دیگه می افتن توی برکه. هردو سرشون رو از آب بیرون میارن و درحالی که از سرما میلرزن میخندن، سریع از آب بیرون میان. همینطور که به طرف ماشین میدوئن، لبخند روی لبهای یوبین نقش بسته، به جونسو نگاه میکنه و با خودش میگه: «بلآخره دارم میخندم، دارم از ته دلم میخندم.»

 داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - شب
همه ی خانواده بخاطر اینکه سوزی حوصله ش سر نره نشستن دارن بازی میکنن، در حین بازی همینطور میگن و میخندن که سوزی چند لحظه محو خنده ی چانسونگ میشه و قلبش میلرزه، با خودش میگه: «چرا امروز اینقدر قشنگ میخنده؟!» در آخر وقتی چانسونگ و سوزی برنده میشن هر دو با شوق همدیگه رو بغل میکنن، یهو بابابزرگ شروع میکنه هی کلمه ی «ببوسید» رو تکرار میکنه. بقیه هم دنبال بابابزرگ تکرارش میکنن. چانسونگ لپ سوزی رو میبوسه، سوزی یه لحظه با خجالت بهش نگاه میکنه، نامگیل میگه:
_ این که نشد، توی عروسی پیشونی رو بوس کردی گفتیم اشکال نداره، خجالت میکشید ولی الان ما نوه دار هم شدیم دیگه چرا خجالت میکشید؟ 
سوزی و چانسونگ به هم نیم نگاهی میکنن و چانسونگ لبخند بزرگی میزنه و دستش رو میذاره روی شکم سوزی و میگه:
_ الان از بچه مون خجالت میکشیم.  

داخلی - منزل جونهو و مین - آشپزخونه - شب
 جونهو تا غذای دست نخورده رو توی یخچال میبینه، با خودش میگه: «بازم که نخورده!»   

داخلی - منزل جونهو و مین - اتاق نشیمن - شب
مین همینطور داره با لپ تاپش کار میکنه، جونهو کنارش میشینه و میگه:
_ ناهار چی خوردی؟
مین کمی رنگ و روش پریده و حال صحبت کردن نداره. جونهو میگه:
_ اصلا چیزی خوردی؟
مین که بخاطر درد معده ش از کوره در رفته با تندی میگه:
_ دوست نداشتم بخورم به تو چه ربطی داره؟
جونهو: حتی اگه ازم متنفر هم باشی، ما داریم با هم زندگی میکنیم. نمیتونیم بهم بی ربط باشیم.
مین همینطور سرش توی لپ تاپشه جونهو درحالی که سعی میکنه تن صداش بالا نره میگه:
_ من اینهمه تلاش میکنم تا تو شاد باشی ولی تو چرا اینقدر اذیتم میکنی؟
مین یهو دلش رو میگیره و جونهو با هول میگه:
_حالت خوبه؟
مین از درد به خودش میپیچه و جونهو با ناراحتی با صدای تقریبا بلندی میگه:
_ حتی بهت زنگ زدم گفتم غذاتو بخور چرا نخوردی که اینطوری درد بکشی؟
جونهو در حالی که مین رو بلند میکنه و به طرف در خروجی میبره با عصبانیت میگه:
_ اگه از من بدت میاد، چرا با خودت اینطوری میکنی؟... میخوای خودکشی کنی؟
مین هم که حالش بده نمیتونه هیچی بگه.  

داخلی - بار - شب
وویونگ تنها نشسته، موبایلش زنگ میزنه جواب میده و هیکیو از پشت موبایل میگه:
_ شنیدم عروسی کردی، راسته؟
وویونگ: بهم زنگ نزن. زنم ناراحت میشه.
وویونگ تماس رو قطع میکنه. دوباره موبایل زنگ میزنه و وویونگ جواب میده: 
_ مگه نگفتم زنگ نزن.
جینیونگ از پشت موبایل میگه:
_ هیکیو درست میگه؟ 
وویونگ با شنیدن صدای جینیونگ شوکه میشه، جینیونگ میگه:
_ سر شرط بندی عروسی کردی؟
وویونگ: برای تو چه فرقی داره؟
جینیونگ: بس کن دیگه داری آبرومو میبری.
وویونگ با خودش میگه: «تازه دارم به هدفم میرسم.» و تماس رو قطع میکنه، دوباره موبایلش زنگ میخوره و وویونگ با بی حالی جواب میده:
_ بگو چیه؟
سوهی که صدای افسرده ی وویونگ رو شنیده، از پشت موبایل میگه:
_ وویونگ چیزی شده؟
 وویونگ آهی میکشه و میگه:
_ چیز خاصی نیست... یه دختر بهم التماس میکنه امشب باهاش باشم ولی من که نمیتونم بیرون از خونه بمونم.
سوهی: خوبه با وجود اصرار اون دختر یادت نرفته باید بیای خونه.
وویونگ: دلم داره براش میسوزه... آهان، چطوره بیارمش خونه؟
سوهی تماس رو قطع میکنه و وویونگ به اطرافش که هیچکس نیست نگاه میکنه و میخنده.

داخلی - درمانگاه - شب
همینطور که به مین سرم وصله جونهو کنار تختش نشسته و با ناراحتی میگه: 
_ ببخشید که باهات با صدای بلند صحبت کردم.
مین با بیحالی میگه:
_ داشتم تمرین رقص میکردم وقت نشد که ناهار بخورم.
جونهو که هنوز عصبانیه، خودشو کنترل میکنه و میگه:
_ اول باید سالم باشی تا بتونی برقصی.
مین با نگاهی ناراحت به جونهو چشم میدوزه و با خودش میگه: «چرا اینقدر به من اهمیت میدی؟» جونهو که متوجه ناراحتی مین میشه همینطور که گوشه ی لبش رو میگزه با خودش میگه: «با کارام خوشحال که نمیشه هیچ، با بعضی از رفتارام ناراحتشم میکنم.»

خارجی - حیاط بیمارستان - شب
نیکون و یئون کنار هم روی صندلی نشستن، یئون میگه:
_ اینقدر توی بیمارستان موندم، احساس میکنم خودمم دارم مریض میشم.
نیکون لپهای یئون رو میکشه و میگه:
_ نگاه کن لاغر هم شدی... وقتی چانهی مرخص شد باید کلی بهت برسم تا دوباره جون بگیری.
یئون میخنده و میگه:
_ نگاه کن جون گرفتم.
یئون لپهاش رو باد میکنه و نیکون با کف دستاش میزنه روی لپ یئون و بادش خالی میشه، نیکون همینطور که میخنده میگه:
_ جونتو گرفتم.
یئون خودشو ول میکنه توی بغل نیکون و ادای مردن درمیاره و میگه:
_ مگه نگفتی میخوای بهم جون بدی؟
نیکون: نیازی نیست من بهت جون بدم اینجا  پر از دکتره که میتونه بهت جون بده.
یئون میشینه و میگه:
_ حتما باید اسم دکتر رو بیاری؟... من دارم برات جون میدم، نمیشد یه ذره رمانتیکتر باشی؟
نیکون با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ انگار از زمان هوشیاریت گذشته، داری هذیون میگی.
یئون: تازه میفهمم چرا سوهی فقط مثل یه دوست میبینتت. تو اصلا رمانتیک نیستی.
نیکون: واقعا رمانتیک نیستم؟...(چشمهاشو جمع میکنه) پس، فردا چانهی رو بسپار دست پرستارها و ساعت 6 منتظرم باش، باهات کار مهمی دارم.
یئون: کار مهم؟ (میخنده) میخوای رمانتیک بازی دربیاری؟
نیکون: فردا میفهمی.
 
داخلی - منزل وویونگ و سوهی - شب   
سوهی در حال تلویزیون تماشا کردنه، وویونگ با دختری وارد میشه، سوهی با حرص داره کنترل تلویزیون رو توی مشتش فشار میده ولی خودشو خونسرد نشون میده. وویونگ و دختر به اتاق خواب میرن. سوهی با عصبانیت زیرلب میگه:
_ لعنتی، داره چیکار میکنه؟!

داخلی - منزل وویونگ و سوهی - اتاق خواب - شب   
دختر توی بغل وویونگ روی تخت دراز کشیده که سوهی وارد میشه و اونا رو به یه طرف تخت هل میده در حالی که توی جاش دراز میکشه با جدیت میگه:
_ اینجا جای منه.
وویونگ با شیطنت نگاهش میکنه و میخنده و شروع میکنه از ظاهر و اندام دختر تعریف کردن. سوهی که داره از عصبانیت میترکه پشتش رو میکنه. وویونگ با لحن جذابی به دختر میگه:
_ شروع کنیم؟ 
سوهی با شنیدن صدای وویونگ مو به تنش سیخ میشه، دختر هم که با حضور سوهی معذب شده میگه:
_ وویونگ بیا بریم یه جای دیگه.
وویونگ: گفتم که نمیتونم بیام... اگه میخوای مجبوریم همینجا انجامش بدیم.
دختر با ناراحتی بلند میشه و از اتاق بیرون میره. وویونگ هم دنبالش میره، صداش از بیرون اتاق میاد که میگه:
_ داری میری؟... خداحافظ.
    
داخلی - منزل وویونگ و سوهی - شب   
سوهی از اتاق بیرون میاد و وویونگ بهش میگه:
_ مگه خوابت نمیومد؟
سوهی: یکی از خاطر خواهات کم شد، هاهاها.
وویونگ: دیدی چه نامردی بود؟! منو تا لب چشمه برد و تشنه برگردوند... 
وویونگ یهو سوهی رو بغل میکنه و میگه: 
_ هرچقدر فکرشو میکنم، میبینم نمیتونم، باید امشب حتما انجامش بدم.

پایان قسمت بیست و یکم

هیچ نظری موجود نیست: