۱۳۹۵ آبان ۱۴, جمعه

Out Of Control - خارج از کنترل ✿06✿

داخلی - مدرسه - راهرو - عصر
 جونگیون یهو کنار گردن چهره ی روح رو گاز نسبتا محکمی میگیره. صدای چهره ی روح درمیاد و در حالی که جونگیون رو به عقب هل میده میگه:
_ هی میفهمی داری چیکار میکنی؟!
چهره ی روح ماسک رو از روی صورتش برمیداره. جونگیون با دیدن چهره ی نیکون متعجب میشه و ناخودآگاه چند قدم به عقب میره و میگه:
_ تو؟!!!
نیکون: انتظار داشتی کی باشم؟ (کمی مکث میکنه، پوزخندی میزنه و زیر لب ادامه میده) مینجون؟!!! 
جونگیون: تو چرا با این لباسی؟ چرا دنبالم میکردی؟
نیکون کمی هول میشه و میگه:
_ من؟! من دنبالت نمیکردم. داشتم برمیگشتم خوابگاه که تو...
جونگیون وسط حرفش میگه: 
_ پس داری میگی تو و مینجون هر دوتاتون لباس چهره ی روح رو پوشیدین؟!
نیکون با سر تایید میکنه،  گردنش رو میگیره و میگه:
_ هی... زیادی رفتی توی نقشت. دندونات اونقدر هم تیز نیستن. ولی قضیه ی این گاز عشقی بود یا انتقامی؟! 
همین لحظه صدای جیغ دانش آموزانی که توی سالن بودن شنیده میشه. نیکون و جونگیون با تعجب به دانش آموزانی که به طرف در خروجی میدوئن نگاه میکنن. جونگیون میگه:
_ اینا چه مرگشون شده؟!   
                
داخلی - سالن مدرسه - عصر
همه ی دانش آموزها دارن از سالن خارج میشن. مارک و جکسون با وحشت به دسته ی زامبیها که وارد سالن شدن نگاه میکنن. جونهو میگه:
_ !!!***What the F
تا به کنارش نگاه میکنه میبینه مینجون غیبش زده. یهو صدای مینجون رو میشنوه که میگه:
_ جونهو چرا وایستادی؟ فرار کن!
جونهو به طرف صدا نگاه میکنه و میبینه جونگیون دست مینجون رو گرفته و داره دنبال خودش میبرش. جونهو و جکسون به طرفی فرار میکنن در همین حین یکی از زامبی ها آروم آروم به طرف مارک میاد، مارک هم که از ترس میلرزه به عقب قدم برمیداره. همین لحظه پاش به چیزی گیر میکنه و زمین میافته. زامبی هم روش میوفته. مارک از ترس جیغی میزنه و تا مشتش رو میاره بالا که توی صورت زامبی بکوبونه، زامبی به حرف میاد و میگه:
_ هی هی هی... صبرکن. زامبی نیستم. زنده ام! 
مارک با تعجب بهش نگاه میکنه. همین لحظه جکسون زامبی رو از روی مارک به کنار هل میده و میگه:
_ خوبی؟! (به طرف زامبی میره) گازت که نگرفت!
جکسون میخواد لگدی به زامبی بزنه که مارک میگه:
_ نزن! نزن! آدمه. 
جکسون خشکش میزنه. زامبی میگه:
_ نمیخواستم اذیتش کنم اتفاقی افتادم روش.
جکسون: اه... باید فکرشو میکردم توی هالووین از این شوخی خرکی ها هم داشته باشیم.
 دستش رو جلوی مارک میگیره تا بلندش کنه، مارک دستش رو میگیره و همینطور که با شیطنت نگاهش میکنه جکسون رو به طرف خودش میکشه. جکسون که تعادلش رو از دست داده همینطور که جیغ کوتاهی میکشه کنار مارک به زمین میخوره. جکسون چند ضربه ی پی یا پی آروم به سینه ی مارک میزنه و میگه:
_ اصلا میدونی درد یعنی چی؟!
مارک چشمکی میزنه و میخواد بلند بشه که جکسون دم لباس مارک رو میگیره و میگه:
_ هی شیطون! میخوای گولم بزنی؟!
جکسون دمش رو میکشه و مارک با باسن به زمین میخوره و هر دو با صدای بلند میخندن.

داخلی - خوابگاه پسران - اتاق 14 - عصر
تکیون توی تختش دراز کشیده و در حال خوندن کتاب کمیک هستش. صدایی میشنوه و احساس میکنه چیزی به در اتاق میخوره، محلش نمیذاره ولی وقتی ادامه پیدا میکنه با بیحالی بلند میشه و در رو باز میکنه. ناگهان جینیونگ که به شکل زامبی گریم شده به سمتش هجوم میاره. تکیون چند قدم عقب میره و سریع دستهای جینیونگ رو میگیره ولی جینیونگ هی سعی میکنه دستهاش رو گاز بگیره. تکیون میگه:
_ هی جینیونگ چت شده؟!
جینیونگ هنوز داره برای گاز گرفتن تقلا میکنه، تکیون با نگرانی میگه:
_ هی هی، جینیونگ... چت شده؟! 
تکیون با قدرت بیشتری جینیونگ رو تکون میده و همین لحظه جینیونگ پوزخندی میزنه، تکیون لحظه ای مکث میکنه و با تعجب نگاهش میکنه، جینیونگ یهو سرش رو بالا میاره و بلند بلند میخنده. اخمهای تکیون توی هم میره و در حالی که با عصبانیت دستهاشو ول میکنه میگه:
_ مادر [...]
جینیونگ نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ داری منو فحش میدی یا خودتو؟!
تکیون با ناراحتی لگدی به کپل جینیونگ میزنه و میگه:
_ گمشو برو بیرون.
جینیونگ با لبخندی برلب میگه:
_ ای بابا نمیدونستم که تویی، وگرنه از همون اول نمیومدم... (در حالی که میخواد از در بیرون بره) ولی اگه نمیومدم پشیمون میشدم، نمیدونستم ترسوندنت اینقدر مزه میده.
تکیون در حالی که با تأسف سری تکون میده توی جاش دراز میکشه.  

داخلی - راهروی مدرسه - عصر
جونگیون و مینجون دست توی دست هم میدوئن و یه زامبی هم دنبالشون راه افتاده. مینجون با نگاهی متعجب میگه:
_ منو کجا داری میبری؟
جونگیون: مگه نمیبینی چه آشوبی شده؟ باید یجوری زنده بمونیم. 
سریع داخل نزدیکترین اتاق میرن و در رو میبندن. زامبی پشت در میایسته تا کلید رو روی در میبینه لبخند شیطانی میزنه و در رو قفل میکنه.  

داخلی - مدرسه - اتاق گریم - عصر
جونگیون که صدای قفل شدن در رو میشنوه میگه:
_ چرا در قفل شد؟
صدای زامبی از پشت در میاد که میگه:
_ فکر کردید میخوام بخورمتون... زامبی کجا بود؟! هاهاهاهاهاهاهاها
جونگیون با تعجب به مینجون نگاه میکنه، مینجون با ناراحتی به پیشونیش میزنه. جونگیون میگه:
_ واقعا اسکل شدیم.
مینجون به سمت در میره و میگه:
_همین الان در رو باز کن! 
زامبی: متاسفم! دستور جادوگره... هاهاهاهاهاهاها
مینجون با مشت روی در میکوبونه. جونگیون میگه:
_ الان عصبانی شدی؟
مینجون ماسک جیغ رو از روی صورتش برمیداره، لبخندی میزنه و میگه:
_ نگران نباش الان میگم بچه ها بیان کمکمون. 
مینجون به جونهو پیامک میده "تو اتاق گریم گیر کردم، بیا کمک" بعد از چند لحظه جونهو جواب میده "هاهاهاها چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی" اخمهای مینجون توی هم میره. جونگیون میگه:
_ عجب جادوگر کله خری هم داره این مدرسه! 
مینجون لبخند الکی تحویل جونگیون میده و دوباره مشغول پیامک دادن میشه.

خارجی - حیاط خوابگاه - شب
مارک و جکسون همینطور که راه میرن درحال صحبت هستن. جونهو به طرفشون میدوئه، رو به روشون میایسته و میگه:
_ مینجون که بهتون پیامک نداده؟
جکسون: چرا! داده... توی اتاق گریمه به کمکمون نیاز داره.
جونهو دستهاشو میندازه دور گردن جکسون و مارک و میگه:
_ نه، نه، نه... نباید مزاحمش بشیم. بیاید بریم خوابگاه.

داخلی - مدرسه - اتاق گریم - شب
جونگیون روی یکی از صندلی ها نشسته و توی آیینه خودش رو برانداز میکنه. برای مینجون از طرف مارک پیامک میرسه "ببخشید... جونهو نمیذاره بیایم" مینجون در جوابش مینویسه "اشکال نداره" به جونگیون نگاه میکنه و میگه:
_ فکر کنم امشب اینجا موندگاریم. نگران نباش، بلاخره یکی در اینجا رو باز میکنه.
جونگیون: من خیلی خسته ام... خوابم میاد.
مینجون به رگال لباس اشاره میکنه و میگه:
_ از اون لباسها بکش روت، سرما نخوری... (از جاش بلند میشه) میخوای برات بیارم؟
مینجون کت خزی رو برمیداره و به جونگیون میده. روی صندلی کنار جونگیون میشینه. جونگیون میگه:
_ خودت اون خز بزرگه رو کشیدی روت؟!
مینجون با خونسردی میگه:
_ آخه الان سردتر هم میشه. 
تا مینجون اینو میگه یهو برقها قطع میشه. جونگیون با ناراحتی میگه:
_ نامرد! میدونستی اینطوری میشه! فکر میکردم مهربونتر از این حرفهایی!
خز رو از روی مینجون میکشه و یهو متوجه میشه خز بزرگه نازکتره. مینجون با صدای گرمی میگه:
_ باشه اونم تو روت بکش.
جونگیون گوشه ی لبش رو میگزه و میگه:
_ ایش... نیازی نیست برای من از خود گذشتگی کنی. من خودم یه پا خون آشامم. 
خز رو روی مینجون پرت میکنه. مینجون میخنده و میگه:
_ اگه خیلی خون آشام باحالی هستی، پاشو درو بشکن. 
جونگیون: من توی نفوذ ذهنی خیلی ماهرم.
مینجون پوزخندی میزنه. جونگیون یهو صورتش رو جلوی صورت مینجون میبره، توی چشمهاش خیره میشه و میگه:
_ هیچی نگو و پشتت رو بکن و روت رو هم برنگردون.
مینجون پشتش رو میکنه. جونگیون بلند میشه، به طرف رگال میره و شلواری رو برمیداره، دامنش رو در میاره و داره شلوار رو میپوشه. مینجون که روش به آیینه س چشمش به جونگیون میوفته، میخواد چیزی بگه که یادش میاد جونگیون بهش گفت "هیچی نگو" لبخندی میزنه. با اینکه خیلی تاریکه و تصویر واضحی از جونگیون نداره ولی چشم ازش برنمیداره.
Minjun - Jeongyeon - مینجون - جونگیون

داخلی - خوابگاه پسران - اتاق 18 - شب
مارک، جکسون و جونهو هر کدوم روی یه تخت ولو شدن، جکسون میگه:
_ نامردی نیست مینجون رو تنها ولش کردیم؟
جونهو میخنده و میگه:
_ ما ولش نکردیم، اول خودش بین اون همه زامبی ما رو ول کرد رفت.
مارک: به جینیونگ پیام دادم، گفت داره میاد.
جکسون: معلوم نیست این پسر کجا بود این همه وقت؟
یهو صدای در زدن میاد. مارک میپره پایین و در رو باز میکنه تا با چهره ی جینیونگ مواجه میشه یه جیغ کوتاه میزنه. جینیونگ میزنه زیر خنده و میگه:
_ بابا منم، جینیونگ!
جکسون و جونهو با هم میگن:
_ تو چرا اینطوری ای؟!
جینیونگ در حالی که روی صندلی میشینه میگه:
_ دستور جادوگر بود!
مارک: جادوگر؟!
جینیونگ: دیروز با یه شماره ی ناشناس بهم پیامک داد که امروز برم سر قرار اگر نرم هم تلافی میکنه. منم مجبور شدم برم. خیلی از دانش آموزهای دیگه هم بودن.
جکسون: یعنی تو هم جزو کسایی که ریختن تو سالن بودی؟ نامرد!
جینیونگ: نه، انگار جادوگر مدرسه ما رو سرقرار میدید! میدونست کی نیومده سر قرار. منو فرستاد پیش کسی که پیامش رو نادیده گرفته بود، باید میترسوندمش... از شانس من هم تکیون بود، فقط چند تا فحش شنیدم.   
جونهو: حالا کی اینطوری گریمتون کرده؟ 
جینیونگ: یرین... کارش خیلی خوبه، نه؟!
جونهو: واو... خیلی خیلی ماهره. اگه جای تو بودم دلم نمیومد این گریم رو از روی صورتم پاک کنم.
جینیونگ: ایش... لعنتی، من که حالم داره از خودم بهم میخوره.    

داخلی - مدرسه - اتاق گریم - شب
 جونگیون که شلوار رو پوشیده رو به مینجون، میگه:
_ حالا میتونی برگردی.
مینجون روش رو برمیگردونه. جونگیون کنارش میشینه، چند دقیقه سکوتی ایجاد میشه. جونگیون که میخواد جو رو عوض کنه میگه:
_ ایش... فکر میکنی میتونیم همینطوری تا صبح اینجا بمونیم؟!
مینجون چیزی نمیگه، جونگیون میگه:
_ حداقل جوابمو بده.
مینجون: خودت گفتی هیچی نگم!
جونگیون: بخاطر همین تا الان لال مونی گرفتی؟!
مینجون: بله... بخاطر همین هم نتونستم بهت بگم که توی آیینه دیدم داری لباست رو عوض میکنی.
جونگیون با کف دستش محکم به سینه ی مینجون ضربه ای میزنه و میگه:
_ کثافت... بهت اعتماد کرده بودم!
مینجون با کنجکاوی میگه:
_ چی باعث شده در این حد بهم اعتماد کنی؟
جونگیون با لحن ناراحتی میگه:
_ اینقدر مهربونی که ازت انتظار اینو نداشتم!
مینجون میخنده و میگه:
_ این چشمهای مهربون یه وقتهایی هم وحشی میشه.
جونگیون با پوزخند میگه: 
_ خب بگو دید زدی! الانم داری اینارو میگی که جو رو ناجور کنی!  
مینجون: اینو به خودت بگو که وقتی با یه پسر توی یه اتاق تنهایی، هوس لباس عوض کردنت میگیره.
جونگیون طلبکارانه میگه:
_ حالا انگار چی شده!!!
مینجون به جونگیون خیره میشه و میگه:
_ هیچی!!! فقط باعث شدی قلبم تندتر بزنه. 
جونگیون: الان داری اغوام میکنی؟!
مینجون صورتش رو نزدیک صورت جونگیون میبره و میگه:
_ اگه بدونی! وقتی پورن نگاه میکنم هم قلبم اینقدر تند نمیزنه!
جونگیون با انگشت صورت مینجون رو کنار میزنه و میگه:
_ بس کن!
مینجون نفس عمیقی میکشه، دوباره صورتش رو به طرف جونگیون برمیگردونه و میگه:
_ چی رو بس کنم؟! اگه بذاری، تازه میخوام شروع کنم... (دستهاشو میگیره) نظرت درمورد من چیه؟!
جونگیون چند لحظه با سکوت به مینجون نگاه میکنه و همینطور توی فکره تا میخواد چیزی بگه یهو در اتاق باز میشه. جونهو نور چراغ قوه رو به داخل میگیره و مینجون رو صدا میزنه، تا جونگیون رو میبینه با تعجب میگه: 
_ تنها نبودی؟!!!!
مینجون: تو فکر نمیکنی یکم دیر اومدی؟
جونهو: فکر میکردم تنهایی، وگرنه زودتر میومدم.
جونگیون: نه... یکمی زود اومدی. میشه یه لحظه ما رو تنها بذاری؟
جونهو لبشو برمیگردونه، به مینجون نگاه معنا داری میکنه و از اتاق بیرون میره. جونگیون به چشمهای مینجون نگاه میکنه و میپرسه:
_ اگه الان جونهو نمیومد، تو...
مکث طولانی میکنه، مینجون میگه:
_ میخوای چیو بدونی؟!
جونگیون چند لحظه با تردید نگاهش میکنه و میگه:
_ هیچی.
 روش رو برمیگردونه و از اتاق بیرون میره. مینجون هم لبخند میزنه و دنبالش میره.       
داخلی - راهروی مدرسه - شب
جونهو با دیدن لبخند مینجون، با شیطنت میگه:
_ هی داشتید چیکار میکردید؟!
مینجون سرش رو به طرفین تکون میده، آهی میکشه و میگه:
_ آخه خنگه، مگه آدم توی مدرسه، اونم توی همچین موقعیتی میتونه کاری بکنه؟!... که بعدشم یکی یهویی در رو باز کنه.
جونهو دستش رو دور گردنش میندازه و آروم میگه:
_ ای... تو که از همه چی زود باخبر میشی.
مینجون با پوزخندی میگه:
_ فعلا که از اومدن تو بیخبر بودم.
جونهو میخنده و میگه:
_ انگار سرت خیلی شلوغ بوده!
جونهو بعد از جمله ش به سرعت از مینجون دور میشه، مینجون هم دنبالش میدوئه. جونهو که به جونگیون رسیده سرعتش رو کمتر میکنه و درحالیکه چشمکی بهش میزنه و با حالت لب زدن میگه:
_ دفعه ی بعد دیرتر میام.
جونگیون اخم میکنه و پاش رو برای زدن جونهو بالا میاره که یهو جونهو چشمهاش از حدقه بیرون میزنه و میگه:
_ اوه، شلوارت پاره س.
جونگیون با ناراحتی سریع پاش رو پایین میاره و میگه:
_ توی تئاترتون شلوار پاره میپوشید؟!
سریع به طرف اتاق گریم میدوئه. از کنار مینجون که داره رد میشه، مینجون میگه:
_ داری میری توی اتاق قلب منم بردار، اونجا جامونده.
جونگیون هم بدون توجه وارد اتاق میشه. 

داخلی - خوابگاه پسران - اتاق 14 - نیمه شب
جکسون درحالی که توی تختش نشسته، توی موبایلش عکسهای جشن هالووین که توی سایت مدرسه گذاشتن رو نگاه میکنه. وقتی به عکسی که مارک داره جونهو رو باند پیچی میکنه میرسه، لبخندش بزرگتر میشه. همین لحظه مارک بهش پیام میده "خوابی؟" جکسون جواب مینویسه "نه".

خارجی - خوابگاه - پشت بام - نیمه شب
جکسون و مارک روی صندلی نشستن و به آسمان خیره شدن. جکسون میگه:
_ پس میدونستی من خوابم نمیبره؟!
مارک: خودت دفعه ی پیش گفتی فیلم ترسناک ببینی خوابت نمیبره... تازه یادم هم نرفته فردای روزی که رفته بودیم کلبه ی وحشت کلا سر کلاس خواب بودی... من که بیشتر ترسیده بودم تو چرا خوابت نبرد؟
جکسون: آخه بعدش که تنها میشم هی با خودم فکر میکنم، اگه واقعا دنیا بهم بریزه؟! اگه همه بهم حمله کنن؟! اگه توی اون موقعیت بهترین کسامو از دست بدم؟! چطوری میتونم به زندگی ادامه بدم؟! بخاطر همین دلشوره میگیرم و خوابم نمیبره.
مارک دست جکسون رو با گرمی میفشاره و میگه:
_ ای این چه فکراییه میکنی؟! فعلا که دنیا قشنگه و داریم خوش میگذرونیم، بیخودی نگران نباش.
جکسون به دستش توی دست مارک نگاه میکنه و میگه:
_ اینجور وقتا، وقتی یکی باهامه احساس امنیت میکنم. خیلی بده که با دوستهات هم اتاقی نباشی.
مارک: کی به کیه؟! بیا بریم اتاق ما بخوابیم.

داخلی - خوابگاه دختران - زیرشیرونی - نیمه شب
جونگیون که توی تختش دراز کشیده هی توی جاش وول میخوره و از این پهلو به اون پهلو میشه، تا چشمهاشو میبنده یهو به یاد حرف مینجون میوفته "چی رو بس کنم؟! اگه بذاری، تازه میخوام شروع کنم!... نظرت درمورد من چیه؟!" سریع چشمهاشو باز میکنه، زیر لب آروم میگه:
_  یعنی چی رو میخواست شروع کنه؟ منظورش چی بود؟! آه... پسره ی منحرف!!!! ایش... نباید یادم بره که من برای اینجور چیزا نیومدم اینجا!
پتو رو روی سرش میکشه اما بعد از کمی پتو رو از روی سرش کنار میزنه و با ناراحتی میگه:
_ جذبه ات کجا رفته دختر؟! چرا اینقدر زود داشتی راضی میشدی؟!... احمق، احمق.
با عصبانیت دوباره پتو رو روی سرش میکشه. همین لحظه چهره ی متعجب جونهو که با شلوار پاره اش مواجه شده بود جلوی چشمهاش میاد، با ناراحتی  پیشونیش رو روی بالش میکوبونه و میگه:
_ لعنتی دوتاشونم شورتم رو دیدن؟!

داخلی - خوابگاه پسران - اتاق 18 - نیمه شب
مارک و جکسون آروم وارد اتاق میشن به طرف تخت مارک میرن. جکسون از تخت بالا میره تا بالش و پتو رو پایین بیاره، یهو وویونگ که توی جاش خوابه میگه:
_ چرا اینقدر سروصدا میکنی؟ 
جکسون برای اینکه وویونگ نبینش سریع دراز میکشه. وویونگ توی جاش میشینه و میگه:
_ بیصدا برو توی تخت دیگه! فردا صبح کلاس داریم.
مارک همینطورکه از تختش بالا میره، میگه:
_ باشه.
مارک کنار جکسون دراز میکشه. جکسون آروم میگه:
_ وقتی خوابید من میرم.
مارک با سر تایید میکنه. وویونگ به ساعت نگاه میکنه و به طرف میز مطالعه ش میره و شروع میکنه به درس خوندن. مارک که خنده ش رو نگه داشته آروم میگه:
_ نمیدونستم امشب میخواد اینجا درس بخونه... فکر کنم موندگار شدی!
جکسون لبخند میزنه. مارک خودشو به جکسون میچسبونه، بغلش میکنه و در گوشش میگه:
_ دلشوره رو بذار کنار و بخواب.
جکسون مات و مبهوت بهش نگاه میکنه. همینطورکه به چهره ی مارک که چشمهاشو بسته خیره شده، صدای تپش قلبش رو بیشتر و بیشتر میشنوه و هرچقدر هم که تپش قلبش تندتر میشه بیشتر دلش میخواد به مارک چشم بدوزه. نفس عمیقی میکشه و میخواد چشمهاشو ببنده اما دست خودش نیست و نمیتونه.
Mark - Jackson - مارک - جکسون - مارکسون
 یهو مارک چشمهاشو باز میکنه و با تعجب میگه:
_ چرا هنوز نخوابیدی؟!
جکسون: دو دقیقه ام نشده چجوری بخوابم؟
مارک به ساعتش نگاه میکنه و میگه:
_ بیست دقیقه گذشته... داری بازم به چرت و پرت فکر میکنی؟!
جکسون با شرمندگی به مارک نگاه میکنه و با خودش میگه "درسته... دارم به چی فکر میکنم؟!" پتو رو روی صورت مارک میکشه و میگه:
_ الان میخوابم.
چشمهاشو میبنده. مارک پتو رو از روی صورتش کنار میزنه، با لبخند به جکسون نگاه میکنه ولی وقتی غمِ روی چهره ی جکسون رو احساس میکنه لبخندش محو میشه. 

✿پایان قسمت ششم

آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:
مارک: از اون موقع دست همو گرفتیم؟ اصلا نفهمیده بودم.  
جونهو: کدوم احمقی جرأت کرده به مینجون من دست بزنه؟!

هیچ نظری موجود نیست: