۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

سلام به دوستان عزیز که داستان  "وقتی سه دختر به 2PM بپیونده" رو میخونن، خب بخاطر اینکه داستان فقط چند قسمتش مونده، تصمیم گرفتیم از جمعه ی این هفته به بعد یک روز درمیون داستان رو توی وبلاگ بذاریم. یعنی یکشنبه ی هفته ی بعد قسمت 33 رو میذاریم و به همین ترتیب یک روز درمیون داستان رو پیش میریم.
از تمام دوستانی که برامون نظر میذارن و توی نظرسنجی شرکت کردن تشکر میکنیم
امیدواریم از ادامه ی داستان خوشتون بیاد.

قسمت سی و یکم - تو احساس منو میدونی؟

 داخلی - هتل - اتاق 1015 - شب 

 چانسونگ خم میشه و صورتش رو به گردن سونگهی نزدیک و نزدیکتر میکنه، سونگهی که نفسهای چانسونگ رو احساس میکنه با تعجب با خودش میگه: «چانسونگ داره چیکار میکنه؟.... چیکار باید بکنم؟» تا اینو با خودش میگه یهو چهره ی دوست داشتنی وویونگ توی نظرش میاد و احساس میکنه قلبش داره مچاله میشه.


 سونگهی سریع چشمهاشو باز میکنه و آروم خودشو کنار میکشه، چانسونگ هم سریع عقب میره و تا چشمش توی چشمای سونگهی میافته با خجالت سرش رو  پایین میندازه. سونگهی تا میبینه چانسونگ با حوله س سریع از روی تخت بلند میشه، چانسونگ میخواد چیزی بگه که صدای در میاد. چانسونگ در رو باز میکنه و وویونگ و جونسو وارد اتاق میشن. وویونگ تا چانسونگ رو با حوله میبینه با تعجب به چانسونگ و سونگهی نگاه میکنه، سونگهی هم که متوجه نگاه وویونگ شده با خودش میگه: «یعنی الان در موردم چه فکری میکنه؟!» جونسو چشم غره ای به چانسونگ میره و چانسونگ میره لباسش رو میپوشه. وویونگ به سونگهی میگه:

_ جونسو خیلی مشتاق بود صدات رو از نزدیک بشنوه، یکم براش میخونی؟

سونگهی لبخندی میزنه و آهنگ " I Can't" رو میخونه، جونسو میگه: 

_ ایول، میدونستم جینیونگ اشتباه انتخاب نمیکنه.

سونگهی با خوشحالی به جونسو نگاه میکنه. جونسو و وویونگ میخوان برن که چانسونگ با خودش میگه: «اگه بازم تنها بشیم ممکنه سونگهی معذب بشه» چانسونگ رو به جونسو و وویونگ میگه:

  _ حالا که اومدید اینجا، بمونید. اون اتاق که یه تخت بیشتر نداره.

وویونگ میره کنار چانسونگ و آروم بهش میگه:

_ جونهو گفت میخوای باهاش تنها باشی.

چانسونگ هم آروم میگه:

_ اون فقط یه بهانه بود.

وویونگ لبخندی روی لبهاش میاد و میگه: 

_ پس من و جونسو روی یه تخت میخوابیم و چانسونگ و سونگهی هم روی یه تخت.

نگرانی توی چشمهای سونگهی موج میزنه و چانسونگ سریع میگه:

_ اینطوری که نمیشه. باید نظر سونگهی رو بپرسیم.

جونسو رو به سونگهی میگه:

_ بنظر من اگه کنار چانسونگ بخوابی چون تخت یه نفره س جاتون تنگ میشه. ولی وویونگ از ما ریزتره، دو نفری راحت روی تخت جا میگیرید. حالا هر کدوم که خودت بخوای.

سونگهی به چانسونگ نگاه میکنه و با خودش میگه: «چانسونگ امشب مثل همیشه نیست!» به وویونگ نگاه میکنه و وقتی فکر میکنه که کنارش میخواد بخوابه احساس میکنه قلبش داره منفجر میشه. بعد به جونسو نگاه میکنه و به این فکر میکنه که اگه با جونسو بخوابه بخاطر شونه های عریض جونسو ممکنه هم برای جونسو و هم برای خودش سخت باشه. سونگهی آروم میگه:

_ وویونگ.

سونگهی به طرف وویونگ که کنار تخت ایستاده میره، چانسونگ به سونگهی نگاهی میکنه و با خودش میگه: «ای کاش میتونستم جلوش رو بگیرم و بهش بگم نرو... (با التماس به رفتن سونگهی نگاه میکنه) خواهش میکنم نرو... باید فردا برات توضیح بدم و احساسی که بهت دارم رو بگم.» وویونگ که از انتخاب سونگهی شکه شده سریع میگه:

_ هیکل من و جونسو زیاد باهم فرق نداره.

جونسو محکم به شونه ی وویونگ میزنه و میگه:

_ من با تو فرق ندارم؟ برو بخواب دیگه.

 

داخلی - هتل - اتاق 1012 - شب

هانا توی جاش دراز کشیده و با خودش میگه: «یعنی همه ی حرفها و کاراش دروغ بود؟! اصلا نفهمیده بودم، لعنتی چقدر هم خوب نقش بازی میکنه.» همینطور که اشک از گوشه ی چشمش میریزه با دست پاکش میکنه و میبینه دستش سیاه شد، سریع آینه رو برمیداره، وقتی میبینه  آرایشش دور چشمهاش رو سیاه کرده با تعجب با خودش میگه: «یعنی جلوی تکیون اینطوری بودم؟!... حالا یه شب آرایشمو پاک نکرده بودما، اَه.» هانا با عصبانیت بلند میشه و به طرف در حموم میره چون فکر میکنه تکیون خوابه همونجا میخواد لباسش رو دربیاره، تکیون که بیداره یه گوشه ی پتوش رو بالا میزنه و یواشکی هانا رو نگاه میکنه و با خودش میگه: «هه، چطور اون میخواد تلافی بوسه هاشو ازم بگیره، منم باید اینکه نگام کرده رو تلافی بکنم» هانا که پشتش به تکیونه بلوزش رو درمیاره تکیون که داره نگاهش میکنه یهو قلبش شروع میکنه به تند تپیدن، تا هانا میخواد سوتینشو دربیاره، تکیون آب گلوش رو به سختی قورت میده و سریع پتوش رو روی سرش میکشه و با خودش میگه: «ای احمق، چرا داری مثل پسرای پانزده ساله یه دختر رو دید میزنی؟!» 

 

داخلی - هتل - اتاق 1012 - حموم - شب

هانا میره زیر دوش و با خودش میگه: «نامرد، ای کاش بهم نگفته بود که دروغ گفته. حداقل فکر میکردم برای دَه روز هم که شده دوستم داشته.» همینطور زیر دوش میشینه و اشک میریزه.

 

داخلی - هتل - اتاق 1033 - شب

جونهو روی تخت لم داده و توی موبایلش معنی شعر "Kahin Toh Hogi Woh" رو جستوجو میکنه، با نیم ساعت توی اینترنت گشتن بلاخره معنی کره ایش رو پیدا میکنه و وقتی میخونش با خودش میگه: «چرا این آهنگ رو خوند؟ یعنی منظوری داشت؟!» همین لحظه از طرف جونسو براش پیام میاد که:

"من و وویونگ همینجا موندیم، منتظر ما نباشید"

جونهو به جیون که روی مبل نشسته نگاه میکنه، کمی فکر میکنه و با خودش میگه: «من اومدم اینجا که جیون با جونسو تنها نباشه ولی جونسو ما رو تنها گذاشت. (با محبت به جیون نگاه میکنه) چرا الان برام حتی جذابتر از قبل شده؟» با مشت چند ضربه آروم به سینه ش میزنه و خودشو آروم میکنه و رو به جیون میگه:

_ بیا روی تخت بخواب، بچه ها دیگه نمیان.

جیون تا میفهمه میخواد کل شب رو با جونهو تنها باشه هول میشه و دست و پاهاش یخ میکنه ولی خونسردیش رو حفظ میکنه و میاد کنار جونهو دراز میکشه. جونهو هم توی جاش دراز میکشه و بعد از کمی میگه:

_ تو... تو بهم دروغ گفتی؟

جیون بهش نگاه میکنه و میگه:

_ چی؟

جونهو با محبت به جیون نگاه میکنه و میگه:

_ درمورد احساسی که به بوسه مون داشتی بهم دروغ گفتی، مگه نه؟

جیون که دستپاچه شده پشتش رو میکنه و میگه:

_ الان موقع این حرفاس؟ بگیر بخواب.

جونهو با تردید به جیون نزدیکتر میشه و از پشت آروم بغلش میکنه، جیون شکه میشه و میگه:

_ دوباره داری چیکار میکنی؟

جیون میخواد برگرده ولی جونهو محکمتر بغلش میکنه و با صدای گرمی میگه:

_ میخوام بدونم احساس واقعیت چیه؟ 

جیون احساس میکنه قلبش داره از جا کنده میشه و چیزی نمیگه. جونهو میگه:

_ اونموقع یا الان چه حسی داری؟... نمیخوای چیزی بگی؟

 اتفاقی پای جونهو به انگشتهای پای جیون میخوره و با تعجب میگه:

_ چرا اینقدر یخی؟!

جونهو خودشو یکم عقب میکشه و میگه:

_ ترسیدی؟

جیون که با رفتار و حرفای جونهو گیج شده چیزی نمیگه. جونهو با خودش میگه: «منظورش از این سکوت چیه؟» روی جیون نیمخیز میشه، با محبت بهش نگاه میکنه و میگه:

_ چرا چیزی نمیگی؟

جیون سعی میکنه به جونهو نگاه نکنه. جونهو با اشتیاق به لبهای جیون نگاه میکنه و میخواد صورتش رو جلو ببره که جیون دستش رو روی سینه ی جونهو میذاره و با ناامیدی بهش نگاه میکنه و میگه:

_ مگه نگفتی که هوسباز نیستی، پس داری چیکار میکنی؟

جونهو آهی میکشه و مستقیم توی چشمای جیون نگاه میکنه و میگه:

_ شاید اونموقع نمیدونستم چه حسی دارم ولی الان میدونم ....

جونهو که دستپاچه شده به این احساسش غلبه میکنه و با لحن جذابی از ته قلبش میگه:

_ دوستت دارم.

با شنیدن این جمله قلب جیون فرو میریزه و با محبت به چشمهای هم نگاه میکنن. جونهو خیلی جدی میگه:

_ میشه درموردش فکر کنی؟

جیون با شوق به چشمای جونهو نگاه میکنه و چونه ش رو میبوسه و میگه:

_ قبلا فکر کردم، بارها و بارها... منم دوستت دارم.

با این حرکت و حرف جیون قلب جونهو تندتر میتپه و لبخندی روی لبش میاد و با کنجکاوی میگه: 

_ یعنی اونموقع از روی غریزه بوسم نکردی؟

جیون با سر تأیید میکنه و جونهو میگه:

_ پس چرا بهم اونطوری گفتی؟

جیون: میترسیدم حسی که تو بهم داشتی فقط یه حس گذرا باشه، نمیخواستم نگران احساسات من باشی. 

جونهو با ناراحتی نگاهش رو از چشمهای جیون برمیداره و میگه:

_ ولی اونموقع حس من یکمش از روی غریزه بود.

جیون لبخندی میزنه و جونهو آروم لبهای جیون رو میبوسه و با خوشحالی میگه: 

_ بلاخره کاملش کردیم. 

جیون میخنده و با مشتش آروم به سینه ی جونهو میزنه، میگه:

_ مطمئنی الانم از روی غریزه نیست؟

جونهو: چی داری میگی؟ گفتم که دوستت دارم، اگه مطمئن نبودم که بهت نمیگفتم.

 جونهو یه بوس کوچولو از لبهای جیون میگیره و توی جاش دراز میکشه، همینطور لبخند روی لبهاشه و چشمهاش محو شده، گوشهاش از خجالت قرمز شده. جیون با محبت به جونهو نگاه میکنه و با خودش میگه: «درست مثل یه رویاس.» 

 

داخلی - هتل - اتاق 1015 - شب

 وویونگ و سونگهی کنار هم دراز کشیدن، وویونگ سعی کرده جمع و جور بخوابه تا سونگهی راحت باشه و چشمهاش رو بسته ولی هنوز نخوابیده و با خودش میگه: «اگه با چانسونگ قرار میذاره پس چرا پیش اون نخوابید؟ شاید باهم قرار نمیذارن!» سونگهی هم هنوز به کاری که چانسونگ کرده بود فکر میکنه، به وویونگ نگاه میکنه و با خودش میگه: «چرا اونموقع به وویونگ فکر کردم؟ چرا وویونگ؟» همینطور که توی تاریکی به چهره ی وویونگ نگاه میکنه حس میکنه قلبش یخ کرده، پشتش رو به وویونگ میکنه و تا برمیگرده، جونسو که روی تخت کناری دراز کشیده آروم میگه:

_ هنوز نخوابیدی؟

سونگهی هم آروم میگه:

_ نه.

بعد از کمی جونسو میگه:

_ تونستی با پدر و مادرت صحبت کنی؟

سونگهی با ناراحتی میگه:

_ نه.

جونسو: جینیونگ میدونه که اونا مخالفن؟

سونگهی: بهش نگفتیم، میترسیدیم اگه بدونه قبولمون نکنه.

جونسو: باید بهش میگفتید. شاید اون باهاشون حرف میزد نظرشون عوض میشد... آخه چرا ناراضین؟

سونگهی: چون اینطوری ما ازشون خیلی دور شدیم، تازه فکر میکنن که ما بدرد این کار نمیخوریم.

جونسو: میخوای من باهاشون حرف بزنم؟

سونگهی: ولی اونا که زبون تو رو نمیفهمن... راستی، واقعا چرا دوست ندارید ما به گروهتون اضافه بشیم؟

جونسو یه لحظه سکوت میکنه و بعد میگه:

_ میخوام یه رازی رو بهت بگم، ولی به بقیه نگو، حتی به خواهرت. 

سونگهی با کنجکاوی به جونسو نگاه میکنه و دستش رو به طرف جونسو میبره و میگه:

_ قول میدم.

جونسو هم دستش رو به طرف سونگهی میبره و انگشت کوچیکه شون رو به هم قفل میکنن و به هم قول میدن. جونسو آرومتر از قبل میگه:


      
پایان قسمت سی و یکم