۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

قسمت سی و دوم - فقط یکم فاصله بینمون مونده


داخلی - هتل - اتاق 1015 - شب
جونسو دستش رو به طرف منصوره میبره و انگشت کوچیکه شون رو به هم قفل میکنن و به هم قول میدن. جونسو آرومتر از قبل میگه:
_ دوتا از بچه های گروه راضین.
منصوره با خوشحالی به جونسو نگاه میکنه و با ذوق میگه:
_ واقعا؟ اون دو نفر کین؟
جونسو انگشت اشاره ش رو میذاره روی لبهاش و میگه:
_ هیــس.... الان اینا بیدار میشن، منم باید بخوابم. شب بخیر.
جونسو چشمهاش رو میبنده و منصوره مات و مبهوت بهش نگاه میکنه، به طرف وویونگ برمیگرده یهو متوجه میشه چشمهای وویونگ بازه، با تعجب میخواد چیزی بگه که وویونگ سریع دستش رو جلوی دهن منصوره میگیره و با اشاره بهش میگه: «ساکت باش» چند لحظه به چشمهای هم نگاه میکنن که وویونگ با خجالت دستش رو از روی دهن منصوره برمیداره و چشمهاش رو میبنده و لرزش قلبش رو احساس میکنه، بعد از کمی یواشکی به منصوره نگاه میکنه. منصوره هم متوجه نگاه وویونگ نمیشه و توی فکر غرقه، نمیدونه به کاری که چانسونگ کرد فکر کنه یا حرفی که جونسو زد و یا اینکه کنار وویونگ خوابیده. 

داخلی - هتل - اتاق 1012 - شب
 نسترن از حموم بیرون اومده و در حال خشک کردنه موهاشه، تکیون که توی جاش دراز کشیده میبینش و میخواد بره کمکش کنه ولی یاد این میافته که نسترن بهش گفته بود: «لطفا باهام مهربون نباش» و چشمهاش رو میبنده و سعی میکنه بدون توجه به نسترن بخوابه.

داخلی - هتل - اتاق 1015 - نیمه شب
بخاطر اینکه وویونگ و منصوره مجبور بودن یه پتو روشون بکشن وویونگ از خود گذشتگی کرده و بیشتر پتو رو به منصوره داده و فقط یه تیکه از پتو روی خودشه. منصوره که هنوز داره فکر میکنه تا یه تکون میخوره میبینه همون یه تیکه پتویی هم که روی وویونگ بود از روش برداشته شده، نیمخیز میشه و پتو رو روی وویونگ میکشه و خودش هم با تردید یکم به وویونگ نزدیکتر میخوابه تا پتو روی هردوشون باشه.    

روز بعد 
داخلی - هتل - اتاق 1033 - صبح
مرضیه کنار جونهو که خوابه نشسته و با ملایمت دستی به صورت جونهو میکشه و با خودش میگه: «چه خوبه که اینقدر بهت نزدیکم» همین لحظه جونهو از خواب بیدار میشه و با شوق به هم نگاه میکنن و لبخندی روی لبهاشون نقش میبنده. جونهو با محبت میگه:
_ صبح بخیر.  

داخلی - هتل - اتاق 1012 - صبح
تکیون زودتر از خواب بیدار میشه و صبحونه سفارش میده تا به اتاق بیارن، میخواد نسترن رو بیدار کنه که یاد حرفهای دیشب میوفته که نسترن بهش گفته بود: «برام مهم نیست که تو دوستم داری یا نه، من.... من نمیتونم از دوست داشتنت دست بردارم» همینطور بالای سر نسترن می ایسته و با محبت بهش خیره میشه و با خودش میگه: «ای کاش اینطوری باهم آشنا نشده بودیم، حداقل شاید اونطوری اینقدر پست بنظر نمیرسیدم.»      

داخلی - هتل - اتاق 1015 - صبح
منصوره که عادت داره بالش بغلش میکنه و میخوابه، درحالی که خوابه متوجه نشده و دستش رو انداخته روی کمر وویونگ که دمر خوابیده.
 وویونگ با زحمت چشمهاش رو نیمه باز میکنه و یهو متوجه دست منصوره میشه، با تعجب به منصوره نگاه میکنه و یواش یواش تعجب توی نگاهش به محبت تبدیل میشه، به ساعت نگاه میکنه و با خودش میگه: «هنوز 10 دقیقه دیگه وقت هست» دوباره چشماش رو میبنده و خوابش میبره.

داخلی - هتل - اتاق 1012 - صبح
تکیون به نسترن میگه:
_ امشب دیر میایم و باید کل روز تنها باشی. ( تبلتش رو به نسترن میده) اینو بگیر، توش چندتا فیلم دارم... از اینترنتشم میتونی استفاده کنی.
نسترن با تعجب به تکیون نگاه میکنه. تکیون در حالی که ژاکتش رو میپوشه میگه:
_ میدونم که طرفدار پر و پا قرصمونی پس کاری نمیکنی که ما بدنام بشیم.
نسترن: چرا باید طرفدارتون باشم.
تیکون: نمیخواد انکارش کنی، مرضیه به جونسو اعتراف کرده. هر چند اعتراف نکرده هم میدونستیم.
تکیون آماده شده بره بیرون که نسترن بغلش میکنه و با محبت میگه:
_ موفق باشی.
تکیون با تعجب میگه:
_ چیکار داری میکنی؟ مگه تو نبودی که دیشب بهم میگفتی باهات مهربون نباشم؟
نسترن لبخندی میزنه و میگه:
_ دیشب کلی درموردش فکر کردم، مگه تو نگفتی که همه ی کارات و حرفات دروغ بود؟ پس اینکه ما بدرد هم نمیخوریم هم دروغ بود دیگه؟
تکیون با سر تأیید میکنه. نسترن میگه:
_ خب، میخوام باهات یه رابطه ی جدید شروع کنم.
تکیون با ذوق به نسترن نگاه میکنه، لبخندی میزنه و میره.

داخلی - هتل - اتاق 1033 - صبح
مرضیه و جونهو سر میز نشستن و مرضیه داره صبحونه میخوره، چون یه غذا باید سفارش میدادن، جونهو چیزی نمیخوره، مرضیه یه قاشق برنج بطرف جونهو میگیره، جونهو میگه:
_ خودت همش رو بخور، من وقتی رفتم بیرون یه چیزی میخورم.
مرضیه با محبت به جونهو نگاه میکنه و جونهو میخواد بهش چشمک بزنه ولی چون چشمش ریزه نمیتونه و هردو میزنن زیر خنده.

داخلی - هتل - اتاق 1015 - صبح
منصوره هنوز خوابه. وویونگ که دیر از خواب بیدار شده هنوز آماده نیست. چانسونگ و جونسو حاضرن که جونسو با طعنه به وویونگ میگه:
_ انگار اونجا بهت خیلی خوش گذشته بود که نمیخواستی بیدار بشی.
وویونگ میخنده و همین لحظه چانسونگ با حسودی بهش نگاه میکنه و دست جونسو رو میگیره و میگه:
_ بیا بریم وویونگ خودش میاد.
چانسونگ و جونسو میرن. بعد از کمی وویونگ هم که حاضر شده میخواد بیرون بره که یهو متوجه میشه چسب زخم پای منصوره کنده شده، روش چسب زخم میزنه همین لحظه منصوره تکونی میخوره، وویونگ سریع دستش رو از روی پاش برمیداره ولی میبینه منصوره از خواب بیدار نشده چند لحظه با لبخند بهش نگاه میکنه ولی چون دیرشه سریع از اتاق بیرون میره. 

داخلی - استدیوم - اتاق گریم - عصر
جونهو و چانسونگ دارن گریم میشن. بقیه ی پسرا کنار هم نشستن، موبایل تکیون زنگ میخوره و تکیون جواب میده. نسترن از پشت تلفن میگه:
_ فیلم ترسناک نداری؟
تکیون: نگو که فیلم ترسناک دوست داری؟
نسترن: چطور مگه؟
تکیون: واقعا دوست داری؟
نسترن: آره.
تکیون: انگار واقعا شما برای هم ساخته شدید.
نسترن: ما؟!... منظورت که جونسو نیست؟
تکیون: آره همون رو میگم. (با حسودی) حالا فهمیدم چرا حاضر بودی تمام زندگیت رو کنارش باشی.
جونسو که داره حرفهای تکیون رو میشنوه از لج تکیون میگه:
_ نسترنه؟... بگو شب که اومدم با هم میشینیم نگاه میکنیم.
تکیون با نسترن خداحافظی میکنه و بعد از کمی وویونگ در حالی که داره حرکات کششی انجام میده به پسرا نگاه میکنه و با خودش میگه: «دیشب جونسو در مورد کی با منصوره حرف میزد؟! احتمالا یکیش خودشه که توی بازی هم گفت راضیه با نسترن زندگی کنه... اونیکی کی میتونه باشه؟»
 وویونگ رو به جونسو، نیکون و تکیون با تردید و آروم میگه:
_ اونا دخترای با استعدادین. حیف، ای کاش جینیونگ براشون یه گروه جدا تشکیل میداد. باید دیشب خوندن مرضیه و منصوره رو میشنیدید، حتی از قبل هم قشنگتر میخوندن.
نیکون: من خیلی وقته که میدونم با استعدادن. مشکل از ماس که نمیخوایم قبولشون کنیم.
وویونگ با خودش میگه: «حتما کسی که جونسو گفت نیکونه.» جونسو با عصبانیت میگه:
_ نیکون چرا اینقدر دوست داری دخترا به گروهمون اضافه بشن؟ بس کن دیگه.
 تکیون با خنده رو به جونسو میگه:
_ تو چرا اینقدر مخالفی؟ نکنه به استعداد و تواناییت اعتماد نداری، شایدم به نسترن یه حسی داری و از اون حست میترسی.
اخمهای جونسو میره توی هم و وویونگ با خودش میگه: «یعنی جونسو راضی نیست؟! پس اون یکی کیه؟» جونهو و چانسونگ همینطور که زیر دست گریمور نشستن موبایلهاشون دستشونه، چانسونگ به جونهو پیام میده:
«دیشب خوش گذشت؟»
جونهو جواب پیامش رو میده:
«ممنون که پیش خودت نگهشون داشتی، از فرصت استفاده کردم و به مرضیه گفتم»
چانسونگ تا پیام جونهو رو میخونه به طرفش برمیگرده و با تعجب نگاهش میکنه و بهش پیام میده:
«اینقدر زود بهش گفتی؟»
پیام جونهو: «خب باید بهش میگفتم دوستش دارم، الان که گفتم حس بهتری دارم.»
چانسونگ با خودش میگه: «منم باید به منصوره بگم...» یهو پیام دیگه ای از جونهو میاد:
«اونم بهم گفت اونموقع بخاطر اینکه دوستم داشته بوسم رو قبول کرده»
با این پیام جونهو، چانسونگ یهو یاد دیشب که منصوره خودش رو عقب کشید میافته و با خودش میگه: «شاید اون همچین حسی بهم نداره... چرا به این فکر نکرده بودم؟»  

داخلی - هتل - اتاق 1015 - توالت - عصر
منصوره داره مسواک میزنه که یهو یاد اتفاق دیشب که چانسونگ میخواست گردنش رو ببوسه می افته و با هیجان میگه:
_ نکنه چانسونگ خون آشامه!
سریع با کنجکاوی توی آیینه روی گردنش دنبال جای زخم میگرده ولی وقتی زخمی پیدا نمیکنه با ناامیدی میگه:
_ پس چانسونگ داشت چیکار میکرد؟... یعنی باید ازش بپرسم؟!... آخه چطور باید درمورد یه همچین چیزی ازش بپرسم؟ آه، حتما اگه چیزی باشه خودش بهم میگه، نیازی نیست من چیزی بگم.   

داخلی - استدیوم - اتاق انتظار - شب
جوسوب نشسته و اجرای پسرا رو توی مانیتور نگاه میکنه. چند ضربه به در زده میشه و ینچیت هروجکول [مامان نیکون] وارد میشه، کمی با جوسوب احوال پرسی میکنه و میگه:
_ امشب میخوام پسرا رو دعوت کنم خونه مون. میخوام با یه شام خونگی خستگی این چند روزشون رو از بین ببرم.
جوسوب: شام خونگی؟ منم دعوتم؟
ینچیت: متأسفم میخوام یکم از محیط کار دورشون کنم، تا استرسهاشون از بین بره. 
جوسوب با ناراحتی میگه:
_ شما درست میگید... ولی حتما پسرا ازتون خواستن، حالا که پای شام خونگی وسطه، منو از برنامه شون بیرون کردن.
ینچیت میخنده و با محبت میگه:
_ نه پسرم، اونا خبر ندارن. (ظرف غذایی رو به جوسوب میده) اینم برای تو درست کردم، از نیکون شنیدم موسا-ته خیلی دوست داری.
جوسوب ظرف غذا رو محکم میچسبه و میگه: 
_ خیلی ممنون، پسرا رو هرجا دوست داشتید ببرید.
ینچیت با شوخی میگه: 
_ بیشتر مراقب پسرامون باش، اینقدر راحت نفروششون.

داخلی - ماشین - شب
پسرا وارد ماشین میشن وقتی ینچیت رو میبینن متعجب میشن. ینچیت با همه شون احوال پرسی میکنه و میگه:
_ امشب همه تون میاید خونه ی ما. 
پسرا با تعجب به نیکون نگاه میکنن و نیکون هم لبخندی بهشون میزنه و چون راننده و ینچیت توی ماشین هستن دیگه هیچی نمیگن تا به هتل میرسن. وقتی پسرا میخوان پیاده بشن ینچیت میگه:
_ همه ی وسایلتون رو بیارید، چیزی جا نزارید. چمدونهای بزرگ و کوچیک فرقی نداره بیارید، توی خونمون به اندازه کافی جا داریم.

پایان قسمت سی و دوم

هیچ نظری موجود نیست: