۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

Fake 2PM - The Shrewd Jun Bros

وقتی که Jun Bros وقت آزادشون رو صرف ناقلایی کنن
امیدواریم خوشتون بیاد


♥ قسمت هفتم ♥

داخلی - دفتر اساتید دانشکده - صبح
چانسونگ و جونسو توی دفتر اساتید کنار هم نشستند و چانسونگ میگه:
_ ایندفعه رو نجات پیدا کردم، ایراد پیدا کردن از دختره راحت بود.
جونسو: تا کی میخوای بری خواستگاری و از این و اون ایراد بگیری؟ آخر سر یه جا کم میاری.
چانسونگ آهی میکشه و میگه:
_ اون دهن سق سیاهتو ببند، دقیقا اون چیزی که ازش میترسمو گفتی.
جونسو: من که میدونم تو بخوای یا نخوای بخاطر بابابزرگت عروسی میکنی.
چانسونگ: اگه بخوام بدون عشق ازدواج کنم که ترجیح میدم برای همیشه مجرد بمونم یا خیلی مجبور بشم مثل فیلما ازدواج قراردادی میکنم.
جونسو میزنه زیر خنده و میگه:
_ کی قبول میکنه؟

داخلی - بیمارستان - اتاق بک دونگیل - عصر
نیکون و یئون دست توی دست هم وارد اتاق میشن و نیکون سند ازدواجشون رو روی میز دونگیل میذاره و دونگیل با تعجب بهش نگاه میکنه و نیکون با خونسردی لبخندی میزنه. 

خارجی - حیاط دانشکده - صبح
جونهو و یوبین در حال صحبتن که سوزی بهشون میپیونده و در حین صحبت کردن جونهو با محبت به سوزی نگاه میکنه.

داخلی - راهروی دانشکده - صبح
چانسونگ سی دی مین رو بهش برمیگردونه و از رقصش تعریف میکنه و با دست آروم به شونه ش میزنه. مین با خوشحالی و ذوق فراوان داره میره که وویونگ از دور مین رو میبینه و لبخندی روی لبش میاد ولی وقتی مین میخواد بهش سلام کنه وویونگ با بی محلی از کنارش رد میشه.

داخلی - کتابخانه ی دانشکده - ظهر   
سوهی در حال پیدا کردن کتابیه و نیکون از پشت قفسه بهش خیره شده و اشک توی چشمهاش جمع شده، تا سوهی روش رو بر میگردونه نیکون خودشو قایم میکنه چشمهاش رو میبنده و قطره اشکی از چشمش جاری میشه.  

داخلی - تاریکخانه ی دانشکده - ظهر
عکسی که سوزی چاپ کرده از دستش می افته زمین و جونسو اشتباهی لگدش میکنه، بخاطر همین کمکش میکنه دوباره عکسش رو چاپ کنه و در حین کار سوزی با محبت به جونسو نگاه میکنه.

[یک هفته بعد]
داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - اتاق چانهی - شب
چانهی روی تختش دراز کشیده و یئون کنارش نشسته. چانهی میگه:
_ یئون تو واقعا با نیکون عروسی کردی؟ یعنی ما از این به بعد اینجا زندگی میکنیم؟
یئون: آره.
نیکون با سینی غذای چانهی وارد میشه و رو به یئون میگه:
_ تو هم برو شام بخور.
یئون: من پیش چانهی میمونم بعداً میرم غذا میخورم.
نیکون میره و چانهی به یئون میگه:
_ پس جشن عروسی نمیگیرید؟
یئون: بعد از اینکه تو خوب بشی جشن میگیریم، مگه نمیخوای توی عروسی من برقصی؟ 
یئون به چانهی کمک میکنه غذاش رو بخوره بعد از چند دقیقه نیکون با دو پرس غذا وارد میشه، لبخندی میزنه و میگه:
_ لذت شام خوردن اینه که با خانواده ت بخوری.
سه تایی شروع به خوردن میکنن. در حین غذا خوردن نیکون با چانهی شوخی و بازی میکنه و یئون با غمی توی نگاهش به نیکون خیره میشه.
 
داخلی - منزل خانواده ی لی جونهو - شب
جونهو و جیهون با هم در حال شام خوردن هستن که جونهو میگه:
_ داداش در مورد عروسی چه تصمیمی گرفتی؟ اونا جواب رد ندادن؟
جیهون: اونا هنوز چیزی نگفتن. وقتی اونا بحث رو پیش کشیدن نتوستم رد کنم، میدونی که نگه داشتن قول بابا خیلی برام مهمه نمیتونم نادیده ش بگیرم.
جونهو: پس میناه چی؟ تو به اون قول دادی.
جیهون: بین قول خودم و بابا سرگردونم. 
جونهو با ناراحتی میگه:
_ تو هفت ساله با میناهی، به فکر خودت نیستی حداقل به فکر میناه باش.
جیهون: میناه همه چیز رو میدونه و گفته با هر تصمیمی که من بگیرم موافقه.
جونهو: اون با این حرف تمام احساساتش رو بهت نشون داده اونوقت تو میخوای به خاطر قول بابا که مُرده و دیگه نیست، احساسات میناه رو نادیده بگیری؟
جیهون با صدای تقریبا بلندی میگه:
_ بس کن. دیگه نمیخوام بشنوم که به بابا بیحرمتی میکنی، فهمیدی؟
جونهو با عصبانیت میگه:
_ اگه بابا برای تو مهمه ولی برای من، تو و زندگیت مهمتری.
جونهو با عصبانیت از خونه بیرون میره.

داخلی - کلاس دانشکده - صبح
یوبین و سوزی توی کلاس تنها نشستن. سوزی میگه:
_ استادای خوبی داریم، یکی از یکی جوونتر و خوشگلتر، نه؟
یوبین پوزخندی میزنه و میگه: 
_ کدومشون خوشگله؟
سوزی سریع میگه:
_ کیم جونسو... خیلی نازه.
یوبین: اون که خیلی خشک و خشنه. من بیشتر تعریف استاد رقصتون رو شنیدم. 
سوزی: استاد هوانگ چانسونگ؟! خب، اونم بد نیست ولی جذبه ای که استاد کیم جونسو داره آدمو درجا میکشه. من که موندم متأهله یا مجرده.
یوبین: من و وویونگ که رفته بودیم کنار دریا، اونم اونوقت شب تنهایی اونجا بود، احتمالا مجرده. یادت باشه دفعه ی بعد ببینیم حلقه دستش داره یا نه.
سوزی: راستی دیوونه ای ها، آخه اونوقت شب چطور تونستی به وویونگ اعتماد کنی، اگه نمیرفتی هم اون نمیتونست کاری بکنه.
نیکون که توی چهارچوب در ایستاده میگه:
_ اشتباه میکنی، وویونگ خیلی کارا میتونست و میتونه بکنه ولی خودش نخواست.
سوزی و یوبین به طرف صدا برمیگردن و یئون رو کنار نیکون میبینن، سریع با ذوق به طرف یئون میرن و یوبین با خوشحالی میگه:
_ بلاخره بعد از یه هفته تونستیم ببینیمت. 
سوزی: راستی چی شد که شما دوتا یهویی با هم عروسی کردید؟ از قبل با هم دوست بودید؟!
نیکون سریع میگه:
_ آره.
یوبین با تعجب میگه:
_ پس چرا به ما نگفته بودی؟
یئون با هول میگه:
_ خب خیلی وقت نیست با هم دوستیم، ولی از قبل باباهامون باهم دوست بودن.
سوزی یواشکی به یئون میگه:
_ توی این وقت کم چی کار کردی؟
یئون با مشت میزنه به بازوی سوزی و میگه:
_ فکر کردی منم مثل توئم؟ که طرفو یه روزه جادوش کنم.
نیکون: حرفاتون داره میره توی وادی خانوما، من دیگه میرم.
نیکون میره و سوزی با کنجکاوی میگه:
_ من کی رو یه روزه جادو کردم؟ که جلوی شوهرت منو ضایع میکنی.
یئون: پس جونهوی ساده رو من از راه بدر کردم؟
سوزی: جونهو؟!! شما واقعا باورتون شده؟ 
یوبین: چی داری میگی؟ من خودم با جونهو درموردش حرف زدم.
سوزی چشماش از حدقه میزنه بیرون و میگه:
_ به جونهو چی گفتی؟.... پس بگو چرا این چند وقته اونطوری به من نگاه میکرد. آبروی منو پیشش بردی.
یئون: راستی بچه ها امروز عصر قراره بمناسبت عروسیمون یه مهمونی کوچولو بگیریم... میتونید بیاید؟ (با شیطنت) سوزی اگه بخوای جونهو رو هم دعوت میکنیم.
سوزی: نه تو رو بخدا، حتی نمیدونم چطور باهاش رو به رو بشم.

داخلی - کارائوکی - عصر
یئون داره آهنگ  As Ever (آهنگ سریال تو زیبایی) رو می خونه و نیکون، مین، سوهی، وویونگ، یوبین و سوزی دارن شاه-دزد-وزیر بازی میکنن که مین شاه میشه و سوهی جلاد و وویونگ هم دزد میشه. سوهی میگه:
_ من وویونگ رو مجازات میکنم که آهنگ Still It's Love (آهنگ سریال عشقی برای کشتن) رو بخونه.
وویونگ: این دیگه چه آهنگیه؟ اول اینکه من غمگین نمیخونم، دوم اینکه عروسی نیکونه اگه من این آهنگو بخونم همه فکر میکنن من عاشق نیکونم.
سوهی: اینکه آهنگ غمگین باشه مجازاتته، ولی اگه اون آهنگ ثابت میکنه که تو عاشق نیکونی، پس آهنگ Can't let you go (آهنگ گروه 2AM) رو بخون.
وویونگ: دیگه بدتر با این آهنگ که همه فکر میکنن من عاشق یئونم.
سوهی آهی میکشه و میگه:
_ اه... پس با اون صدای سردرد آورت آهنگ عروسیتون مبارک بخون.
مین: سوهی، یادت رفته وویونگ توی دبیرستان بهترین صدا رو داشت. 
یئون: آهنگ She is mine (آهنگ سریال با من ازدواج کن مری) رو بخون و دیگه بهونه نیار.
وویونگ همینطور که آهنگ She is mine رو میخونه با حسرتی توی نگاهش به مین نگاه میکنه و یاد قدیم می افته.
برش به 3 سال پیش:
داخلی - کلاس مدرسه - صبح
مین توی کلاس تنهاس و داره تخته رو پاک میکنه ولی دستش به بالاش نمیرسه که یهو یه دست پسری با محبت دستش رو میگیره، وقتی مین برمیگرده وویونگ رو میبینه که با شیطنت ابروهاش رو بالا میندازه، وویونگ تخته پاکن رو میگیره و تخته رو پاک میکنه. 

خارجی - پارک - ظهر
مین رو به روی وویونگ ایستاده و با محبت و شوقی توی نگاهش میگه:
_ دوستت دارم.
وویونگ در حالی که نگاهش از محبت لبریزه، لبخندی میزنه. مین، وویونگ رو بغل میکنه و وویونگ هم پیشونیش رو میبوسه.

خارجی - حیاط مدرسه - ظهر
وویونگ و مین کنار درختی ایستادن و مین اشک از چشمهاش جاریه و میگه:
_ آخه چرا اینطوری زندگی میکنی؟
وویونگ با جدیت و خونسردی میگه:
_ من همینم که هستم، اگه ناراحتی میتونی بری.
مین اشکهاش رو پاک میکنه و میگه:
_ دیگه برام مهم نیستی ولی از این به بعد احساسات دخترایی مثل من رو به بازی نگیر.

برش به حال:
داخلی - کارائوکی - عصر
وویونگ با ناراحتی سوجو رو سر میکشه و سعی میکنه به مین فکر نکنه و به آواز خوندنش ادامه میده. یوبین هم چشماش رو میبنده و به صدای دلنشین وویونگ گوش میده.

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - اتاق نیکون و یئون - شب
نیکون خسته و کوفته میاد روی تخت میوفته و یئون که لباسش رو عوض کرده میاد توی اتاق و کنار نیکون دراز میکشه و میگه:
_ ممنون که برای چانهی پرستار گرفتی، داشت براش داستان میگفت تا بخوابه.
نیکون: دوست داشتم خودم براش داستان بگم، حیف که الان نمیشه. میدونی؟ وقتی بچه بودم بابام که شیف وایمیستاد من رو با خودش میبرد بیمارستان، بابات هم برام قصه میگفت تا بخوابم.
همین لحظه یئون روش رو به طرف نیکون برمیگردونه و با دقت گوش میده، نیکون ادامه میده:
_ همیشه تا آخرش رو گوش میدادم حتی بعضی از شبا تا نیمه شب برام داستان تعریف میکرد تا خوابم ببره، دلم برای داستاناش تنگ شده.
یئون که اشک توی چشمهاش حلقه زده میگه:
_ من داستان غول سیاه و سفید رو بیشتر از همه دوست داشتم.
نیکون با شوق میگه:
_ منم اونو دوست داشتم که شاهزاده بداخلاقه میافتاد توی یه جزیره.
اینقدر داستانها رو با هم مرور میکنن که نیکون خوابش میبره و یئون که میبینه نیکون خوابیده، با محبت بهش نگاه میکنه و آروم میگه:
_ ممنونم.
چند لحظه با محبت به صورت نیکون خیره میشه و آروم لپش رو میبوسه.

خارجی - ساحل - نیمه شب
توی یه ساحل سوت و کور وویونگ کنار دریا راه میره و همینطور که سودا میخوره خاطرات شادش با مین توی همین ساحل یادش میاد. میشینه و قوطی رو توی مشتش مچاله میکنه و پرتش میکنه، با ناراحتی فریاد طولانی میکشه و خودشو روی شنها ولو میکنه و آروم میگه:
_ من هیچی نیستم... (دستش روی قلبش میذاره) هنوزم مثل سه سال پیش میتپی، احمق تو لیاقت اونو نداری.

داخلی - منزل خانواده ی ب سوزی - صبح
سوزی جلوی در داره کفشهاش رو میپوشه که اونهی بهش میگه:
_ امروز یکم زودتر بیا خونه تا بریم آرایشگاه. دلم پوسید توی این خونه، تو هم به موهات یه حالت بده از این سادگی دربیای.
سوزی درحالی که از در میره بیرون میگه:
_ باشه زودتر میام، تو هم وقت بگیر.

داخلی - منزل خانواده ی لی جونهو - صبح
جونهو در حالی که صورتش رو با حوله خشک میکنه وارد اتاق میشه، تا میناه رو در حال آماده کردن وسایل پیکنیک میبینه با خوشحالی میگه:
_ بلآخره این جیهون عقلش اومد سر جاش؟ دارید با هم میرید پیکنیک؟
لبخند روی لبهای میناه خشک میشه و با ناراحتی میگه:
_ ما داریم از هم جدا میشیم. داریم میریم پیکنیک خداحافظی.
جونهو اخمهاش میره توی هم و در حالی که عصبانیتش رو کنترل میکنه میگه:
_ واقعا شما چطونه؟ اون هفت سال براتون چیزی نیست که برای هیچ و پوچ میخواین فراموشش کنید؟
میناه: تصمیم جیهون خیلی برام ارزش داره، همینطور میدونم که باباش براش چقدر عزیزه. لطفا برای من و جیهون سختترش نکن.
جونهو با تأسف نگاهش میکنه و میگه:
_ باشه سختترش نمیکنم.

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - غذاخوری - صبح
دونگیل، چانهی و یئون سر میز غذا خوری نشستن، دونگیل به چانهی میگه:
_ چانهی جون خوشحالی که امروز با ما صبحونه میخوری؟
چانهی: خوشحالم، دوست دارم برم توی حیاط بدوئم و بازی کنم.
دونگیل: الان خیلی زوده نمیتونی بدویی، باید یکم دیگه صبر کنی.
همین لحظه نیکون وارد غذاخوری میشه و همینطور که کنار چانهی میشینه خمیازه ای میکشه و میگه:
_ امروز خودم میبرمت حیاط با هم بازی میکنیم.
دونگیل: لازم نکرده، وقتی میگم زوده یعنی زوده.
نیکون و چانهی با ناراحتی به هم نگاه میکنن، یهو چانهی به لپ نیکون خیره میشه و میگه:
_ داداش این چیه روی لپت؟
نیکون دستی به لپش میکشه و میگه:
_ چیه؟
چانهی با لبخند میگه:
_ رژلب آبجیه.
نیکون دوباره به لپش دستی میکشه و با تعجب به یئون نگاه میکنه یئون سریع سرش رو پایین میندازه و مشغول غذا خوردن میشه، دونگیل میگه:
_ پسر خجالت نمیکشی صورتتو نشستی اومدی سر میز؟ برو صورتتو بشور.
نیکون میره، دونگیل رو به یئون آروم میگه:
_ میدونستم تو میتونی نیکونو رام کنی. یه هفته س که شبا تا دیر وقت بیرون نمیمونه.
یئون لبخند ملیحی میزنه.

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - توالت - صبح
نیکون سریع لپش رو توی آیینه نگاه میکنه و آروم میگه:
_ یئون!.... کِی؟

برش به یک ربع پیش
داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - اتاق نیکون و یئون - صبح
یئون داره نیکون رو از خواب بیدار میکنه، نیکون پشتش رو میکنه و میگه: 
_ ولم کن میخوام بخوابم.
یئون: ای بابا چقدر میخوابی؟ دیشب همچین قشنگ خوابیده بودی که اگه یکی صد بارم بوست میکرد از خواب بیدار نمیشدی. هنوز از خواب سیر نشدی؟

برش به حال
داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - توالت - صبح
نیکون با خودش میگه «پس بگو چرا اون حرفو زد... نکنه جای دیگه ایم رو هم بوس کرده!» یه نگاه به سر و صورتش میندازه و میگه:
_ نکنه دختره ی دیوونه عاشقم شده!
توی آیینه به خودش نگاهی میکنه و بعد از کمی فکر میگه:
_ نه، امکان نداره... من خیلی جذابم حتما برای همین بوده.

داخلی - منزل خانواده ی لی جونهو - اتاق جونهو - حدود ظهر
جونهو همینطور با موبایلش ور میره که یهو شماره سوزی رو میبینه و باهاش تماس میگیره، بعد از سلام و احوال پرسی جونهو میگه:
_ میخوام بخاطر اوندفعه که بهم کتاب قرض دادید ناهار مهمونتون کنم، امروز میتونید بیاین؟

داخلی - منزل خانواده ی ب سوزی - حدود ظهر
سوزی که با موبایلش در حال صحبت کردن با جونهوئه، با خودش میگه: «با اون چرت و پرتهایی که یوبین درمورم بهش گفته اصلا خوب نیست تنهایی ببینمش» و به جونهو میگه:
_ متأسفانه امروز کار دارم. 
بعد از اینکه سوزی تماس رو قطع میکنه روی مبل میشینه و به اونهی میگه:
_ مدل موهام خیلی ناز شده، دوستش دارم.
اونهی: درسته، خیلی بهت میاد... لباستم آماده کردم برو بپوش.
سوزی با کنجکاوی میپرسه:
_ چه لباسی؟ 
اونهی: امروز یکی از بهترین دوستای سونگهون با خانواده ش میخواد بیاد اینجا.
سوزی با تعجب میپرسه:
_ پس چرا از اول نگفتی؟
اونهی: سونگهون میخواست غافلگیرت کنه، آخه پسرشون میخواد باهات آشنا بشه. 
سوزی با تعجب بیشتری میگه:
_ چی؟!

پایان قسمت هفتم

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

♥ قسمت ششم ♥


داخلی - اتاق هتل - شب
یئون با نگرانی جلوی در اتاق، مانع راه نیکون شده. نیکون با ناراحتی میگه:
_ چرا اینکارا رو میکنی؟ یه ذره هم غرور نداری؟
یئون: نه، من نمیدونم غرور چیه. 
نیکون: یه روزه خیلی خوب خودتو بهم شناسوندی، دیگه نمیخوام بیشتر از این بشناسمت. 
یئون: چطور؟ اگه دخترای دیگه بودن مسئله ای نبود ولی حالا منو نمیخوای؟ باید از همون اول بهم میگفتی که از من بدت میاد، منم سعی میکردم فراموشت کنم.
نیکون پوزخندی میزنه و میگه:
_ انگار منظورمو درست متوجه نشدی؟ من از آدمایی که غرور ندارن بدم میاد. فقط یکی توی قلبمه و جاشو با کسی مثل تو عوض نمیکنم.
یئون با تعجب و دستپاچگی میگه:
_ تو ... تو یکی دیگه رو دوست داری؟
نیکون آهی میکشه و یئون که احساس میکنه دیگه نمیتونه روی پاهاش وایسته میشینه و با بغض و کمی بلند میگه:
_ چرا از اول بهم نگفتی؟ (بغضش میترکه و همینطور اشک میریزه) من حاضر بودم برای بدست آوردن قلبت هر کاری کنم. حالا چیکار کنم؟ 
نیکون میشینه و آروم میگه:
_ من که از اول گفتم فقط آشنا بشیم، تو خودت خیلی بزرگش کردی... لطفا گریه نکن.
یئون در حالی که اشکشو پاک میکنه میگه:
_ تنها شانسم برای نجات چانهی رو از دست دادم... من خیلی بی عرضه ام، نه؟
نیکون با تعجب میگه:
_ نجات؟ منظورت چیه؟
یئون یه لحظه به خودش میاد و سریع بلند میشه و میگه:
_ ببخشید، خیلی اذیتت کردم. من باید برم.
یئون میخواد از اتاق بره بیرون که نیکون دستش رو میگیره و میگه:
_ چی داری میگی؟ یه جوری بگو منم بفهمم.
یئون: نمیخوام بیشتر از این مزاحمت بشم.
نیکون: نمیدونم چرا اینکارا رو میکنی. ولی یه احساس بدی دارم، حس میکنم دارم در حقت بدی میکنم. 
یئون: فکر نکن چون ردم کردی ناراحتم، من از اولم به تو حسی نداشتم. نمیخواد عذاب وجدان بگیری، اونی که منو توی این ماجرا کشوند باید حس بدی داشته باشه نه تو، ولی الان اون از همه خوشحالتره چون فکر میکنه ما با همیم.
نیکون با کنجکاوی میپرسه:
_ پس چرا گفتی دوستم داری؟ کی از باهم بودن ما خوشحاله؟
یئون چند لحظه سکوت میکنه و بعد میگه:
_ قول دادم که بهت نگم... ولی قبل رفتن دوست دارم یه چیزی بهت بگم... غروری که ازش حرف میزنی برای خودت نیست، برای پول باباته.
یئون از اتاق بیرون میره و نیکون همینطور نشسته و توی فکر فرو رفته که یهو بلند میشه و سریع از اتاق بیرون میره.

داخلی - راهروی هتل - شب
یئون ته راهرو داره میره که نیکون سریع به طرفش میدوئه و دستشو میگیره چند لحظه بهش نگاه میکنه و بعد یئون رو روی دستاش بلند میکنه و میبره توی اتاقشون.

داخلی - اتاق هتل - شب
نیکون، یئون رو روی تخت میذاره و جلوش میشینه. یئون همینطور با تعجب نگاهش میکنه و نیکون میگه:
_ چرا گفته اینکارو بکنی؟
یئون: کی؟ چی رو؟
نیکون خیلی مصمم میگه:
_ دکتر بک دونگیل.
یئون با تعجب میگه:
_ چطوری فهمیدی؟
نیکون: برعکس اون که اصلا منو نمیشناسه، من اونو خیلی خوب میشناسم. 
یئون به ساعتش نگاه میکنه و میگه:
_ من دیرم شده باید برم.
نیکون بدون توجه به حرف یئون میگه:
_ چرا بهت گفته بیای پیش من؟ لطفا همه رو توضیح بده. چرا حاضر شدی براش یه همچین کاری بکنی؟
یئون با بغض میگه:
_ من الان حاضرم هرکاری بکنم تا داداش 10 ساله م بتونه راه بره. تنها کسی که حاضره برای پول جراحی بهم کمک کنه ازم خواسته در عوضش قلب تو رو بدست بیارم. ولی... ولی من نمیتونم چون تو یکی دیگه رو دوست داری، اگه اینو میدونستم هیچ وقت اینکارو نمیکردم.
نیکون: پس بخاطر داداشت مجبورت کرده؟ تو هم به راحتی قبول کردی.
یئون: فکر کردی برام خیلی راحت بود که بیام به پات بیافتم؟ هیچ وقت فکرشم نمیکردم که به یه دخترباز التماس کنم که باهام عروسی کنه. ولی وقتی به داداشم فکر کردم، مجبور شدم پیشنهاد باباتو قبول کنم.
نیکون دستی به سرش میکشه و یئون از جاش بلند میشه و میگه:
_ خب، حالا که همه چیزو گفتم میتونم برم؟
نیکون با ناامیدی به یئون نگاه میکنه و سرش رو پایین میندازه.

داخلی - منزل کیم جونسو - تاریکخونه - شب
جونسو داره عکسهایی که دیشب انداخته رو ظاهر میکنه، میون عکسهایی که چاپ کرده عکسی از یوبین و وویونگ که کنار دریا نشستن توجه ش رو جلب میکنه. 
همینطور که داره عکس رو نگاه میکنه یاد حرف وویونگ که گفت: «ما اومدیم سر قرار» و یاد سیلی که توی کلاس یوبین به وویونگ میزد میافته. عکس رو میذاره روی میز و میگه:
_ اصلا به من چه ربطی داره که چه رابطه ای با هم دارن.

داخلی - منزل خانواده ی لی مین - اتاق مین - شب 
مین داره کتاب میخونه، براش یه اس ام اس میرسه که نوشته « سلام من پسر بیونگهی هستم، امیدوارم نخوای به ازدواجمون رضایت بدی. چون من از قبل کسی رو دوست دارم، لطفا درکم کن و این حرف بین خودمون بمونه» مین میخنده و با خودش میگه «پسر به اون بزرگی جرأت نداره بگه یکی دیگه رو دوست داره، چه توقعی داره؟! میخواد من توی روی بابام وایستم»

داخلی - منزل خانواده ی ان سوهی - اتاق سوهی - شب 
سوهی توی اینترنت داره عکسهای تبلیغاتی جونهو رو نگاه میکنه و با خودش میگه: «وای چطور میتونه اینقدر خوش استایل باشه!... باید حتما عکاس تبلیغاتی بشم تا بتونم ازش عکس بندازم» همینطور که لبخند روی لبهاشه به عکسها نگاه میکنه، شینهی وارد اتاق میشه و میگه:
_ این کیه؟
سوهی سریع میگه:
_ کی میخواد باشه؟ فقط دارم مدل لباسها رو نگاه میکنم.
شینهی تنه ای به سوهی میزنه و با شیطنت میگه:
_ لباس مردونه؟! برای کی؟
سوهی: فقط میخواستم بدونم توی لباسهای مردونه چی مده... مامان هنوز سرکاره؟
شینهی: آره امروز دیرتر هم میاد.

داخلی - اتاق هتل - نیمه شب
یئون و نیکون روی تخت نشستن و به کمر همدیگه تکیه دادن. یئون با ناراحتی میگه:
_ دو ساعته داریم فکر میکنیم، هیچ راه حلی پیدا نکردیم. (مکث میکنه) بهتر نیست کاری که بابات میخواد رو بکنیم؟
نیکون چیزی نمیگه، یئون سرش رو برمیگردونه میبینه نیکون داره با سر تأیید میکنه. یئون چند دقیقه ساکت میشینه ولی نیکون همینطور ساکت نشسته. یئون با خودش میگه «یعنی انتظار داره من شروع کنم؟» یئون میخواد برگرده یهو نیکون که بهش تکیه داده داره می افته، یئون نگهش میداره و میبینه خوابه، آروم سرش رو روی پاش میذاره و برای چند لحظه با محبت بهش نگاه میکنه و آروم میگه: 
_ ممنون که به فکر من بودی.
یئون لبخند کمرنگی میزنه و از اتاق بیرون میره. با صدای بسته شدن در، نیکون از خواب بیدار میشه و اطراف رو نگاه میکنه و میگه:
_ منو باش که به فکر چه خل و چلیم! اون که گذاشته رفته، تازه داشتیم حرف میزدیم.
همین لحظه در اتاق به صدا درمیاد. نیکون خوابآلود میره در رو باز میکنه و یئون، نیکون رو هل میده و با عجله وارد اتاق میشه و درو میبینده. نیکون با تعجب میگه:
_ کجا رفته بودی؟
یئون: بابات... بابات داره از پله ها میاد بالا.
خواب از سر نیکون میپره و میگه:
_ دکتر این موقع شب توی هتل چیکار داره؟   
یئون از چشمی در نگاه میکنه و میگه:
_ هه.... جلوی در اتاق ما وایستاد.
نیکون آهی میکشه، سریع بلوزش رو درمیاره و دست یئون رو میگیره میبیره توی حموم.

داخلی - اتاق هتل - حمام - نیمه شب
نیکون دوش رو باز میکنه و موهاشو خیس میکنه، یئون هم با تعجب بهش نگاه میکنه. نیکون میگه:
_ تا بهت نگفتم بیرون نیا.
نیکون یه حوله برمیداره و از حموم بیرون میره.  

داخلی - اتاق هتل - نیمه شب
در اتاق به صدا درمیاد و نیکون درحالی که داره با حوله موهاشو خشک میکنه در رو باز میکنه و تا دونگیل رو میبینه چهره ی متعجب به خودش میگیره و میگه:
_ دکتر قرار داری؟ اتاقو اشتباه اومدی.  
دونگیل: نخیر اومدم کثافتکارهای پسرمو جمع کنم.
دونگیل میاد توی اتاق و صدای آبو از حموم میشنوه و میگه:
_ بهت گفته بودم که یه روزی مچتو میگیرم. چند وقته باهاشی؟ 
نیکون: چه فرقی میکنه. فرض کن همین الان دیدمش.
دونگیل یه سری عکس که توی دستشه رو جلوی نیکون پرت میکنه و با عصبانیت میگه:
_ برای من مهم نیست که تو با چندتا دختر اینکارو کردی ولی هیچ وقت نمیذارم با آبرو و احساسات این دختر بازی کنی.
نیکون عکسها رو نگاه میکنه (عکسهای نیکون و یئون که دارن با هم وارد هتل میشن) و با خونسردی میگه:
_ چرا؟ 
دونگیل: مشکل تو اینجاس که فقط برای خوشگذرونی با دخترا آشنا میشی و اصلا درموردشون نمیدونی... من هیچ وقت نمیذارم با دختر دوستم اینکارو بکنی.
نیکون که از شنیدن حرفهای دونگیل شکه و عصبانیه، عصبانیت خودشو کنترل میکنه، پوزخندی میزنه و میگه:
_ دختر دوستت؟ به من چه ربطی داره؟

داخلی - اتاق هتل - حمام - نیمه شب
یئون که همینطور جلوی در ایستاده و صدای نیکون و دونگیل رو میشنوه، تعجب میکنه و با خودش میگه «یعنی دکتر منو میشناخت!... شاید اینم جزو نقشه ش باشه»

داخلی - اتاق هتل - نیمه شب
دونگیل سیلی به نیکون میزنه و میگه:
_ جواب خوبیهایی که مینهو بهت کرده اینه؟ باید آبروی دخترش رو ببری؟
نیکون خشکش میزنه و اشک توی چشماش جمع میشه. برای چند لحظه سکوتی بینشون ایجاد میشه. دونگیل میگه: 
_ فردا با یئون بیا پیش من. 
دونگیل نگاه تحقیرآمیزی به نیکون میکنه و از اتاق بیرون میره. نیکون هم سریع در حمام رو باز میکنه و به یئون میگه:
_ تو واقعا دختر مینهویی؟ پارک مینهو؟
یئون با کنجکاوی به نیکون نگاهی میکنه و میگه:
_ آره، مگه تو و دکتر، بابای منو میشناسید؟
نیکون دستی به سرش میکشه و میگه:
_ چطور میتونه با دختر دوستش اینکارو بکنه؟ 
یئون: تو چه رابطه ای با بابام داشتی؟
نیکون: اون کسی بود که از بابام به من نزدیکتر بود.
یئون پاهاش سست میشه، روی زمین میشینه و میگه:
_ چطور ممکنه؟! حالا چانهی چی میشه؟
نیکون دستش رو روی شونه ی یئون میذاره و میگه:
_ نگران نباش، اگه مشکلی پیش بیاد با هم درستش میکنیم. قول میدم تنهات نذارم.

داخلی - دانشکده - کلاس درس - صبح
یوبین و جونهو کنار هم نشستن، یوبین درحال مطالعه ی کتابه ولی هر چند لحظه یه بار به جونهو نگاه میکنه، جونهو میگه:
_ سوالی داری؟
یوبین با تردید میگه:
_ چطور شد که اینقدر با سوزی صمیمی شدی؟
جونهو با تعجب میگه:
_ من با خانم ب سوزی؟
یوبین: برای من نقش بازی نکن، میدونم که اون شب تا دیر وقت با هم بودین. فقط بهم بگو چطوری افسونت کرد؟
جونهو: چی داری میگی؟
یوبین: سوزی بهم گفت که تو عاشقش شدی.
چشمهای جونهو از تعجب گرد میشه و با خودش میگه «یعنی اینقدر تابلو بودم که سوزی فهمیده دوستش دارم؟ فکر میکردم پیشنهاد ناهاری که براش نوشته بودم رو قبول نکرده!» لبخندی روی لبش میاد، یوبین با کنجکاوی بهش نگاه میکنه؛ سوهی که چند میز عقبتر نشسته اشک توی چشمهاش جمع شده و با خودش میگه «چی؟ جونهو کسی رو دوست داره؟!» سوهی سرش رو میذاره روی میز و یواشکی گریه میکنه. وویونگ و نیکون با هم وارد کلاس میشن، وقتی سوهی رو میبینن میان طرفش و نیکون میزنه به شونه ی سوهی و میگه:
_ سوهی حالت خوبه؟ چیزی شده؟
سوهی درحالی که اشکش رو پاک میکنه سرش رو بالا میاره و میگه: 
_ نه، خوبم.
وویونگ با تعجب به سوهی نگاه میکنه و میگه:
_ هه، مگه تو هم گریه میکنی؟
سوهی به وویونگ محل نمیذاره و دوباره سرش رو میذاره روی میز. یوبین که چندتا میز جلوتر نشسته یواشکی برمیگرده و به وویونگ نگاه میکنه. نیکون که متوجه نگاه یوبین میشه به وویونگ میگه:
_ انگار اونهمه تدارکی که اونشب آماده کردم بی فایده نبود. چیکارا کردی؟
وویونگ: یوبین دختر خوشگل و مهربونیه، دوست ندارم با احساساتش بازی کنم، چون به غرورش لطمه وارد میشه.
نیکون یه لحظه یاد یئون می افته که بهش میگفت: «نمیدونم غرور چیه» و توی فکر رفته که وویونگ میگه:
_ هی حواست کجاس؟
نیکون با ناراحتی به سوهی نگاه میکنه و با تردید از جاش بلند میشه و به وویونگ میگه:
_ متأسفم یه کار مهمی دارم، باید برم.
نیکون میره و وویونگ به یوبین نگاهی میکنه، لبخند شیطانی میزنه و میره کنارش میشینه و بهش میگه:
_ فکر نمی کنی چیزی پیش من جا گذاشته باشی؟
یوبین: درسته، موبایلم پیشت جا مونده.
وویونگ: انگار بدردت نمیخوره که یه روز سراغش رو نگرفتی.
وویونگ موبایل رو میذاره روی میز و میره. یوبین هم که لبخند ملیحی روی لباشه به رفتن وویونگ نگاه میکنه.

داخلی - کلوب - صبح
یئون توی راهرو جلوی در اتاق رئیس کلوب ایستاده که موبایلش زنگ میزنه، جواب میده و صدای نیکون از پشت تلفن میاد که میگه:
_ الان کجایی؟
یئون: کلوب رویا.
همین لحظه یه مردی دست یئون رو میگیره و با خودش میکشه که ببرش، یئون دست مرد رو کنار میزنه و میگه:
_ آقا داری چیکار میکنی؟
مرد: پولو گرفتی حالا ناز میکنی؟
یئون: آقا اشتباه گرفتی من اینجا کار نمیکنم.
رئیس کلوب از اتاق بیرون میاد و میگه:
_ آقا، خانمی که میگی توی اتاق منتظرته. این خانم اینجا کار نمیکنه.
مرد میره و یئون موبایلش رو نگاه میکنه و میبینه نیکون تماس رو قطع کرده، یئون با خودش میگه: «وا، باهام چیکار داشت؟» رئیس کلوب ورقی به یئون میده و میگه:
_ اگه این قرارداد رو امضاء کنی وامو بهت میدم، فکراتو بکن.
رئیس میره و یئون روی صندلی میشینه و شرایط استخدامو رو میخونه، اشک توی چشمهاش جمع میشه و یه قطره روی ورق میریزه و با تردید میخواد امضاش کنه که یهو یکی دستش رو میگیره. یئون سرش رو میبره بالا و چهره ی نیکون رو میبینه که چشمهاش نمناکه و با بغضی توی صداش میگه:
_ دیوونه شدی؟ داری چیکار میکنی؟  
یئون با تعجب میگه:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
نیکون دست یئون رو میکشه و از کلوب بیرون میبرش.

داخلی - ماشین نیکون - صبح
نیکون ماشین رو یه گوشه پارک میکنه و به یئون میگه:
_ اصلا تا به حال به چانهی فکر کردی؟
یئون با ناراحتی میگه: 
_ پس الان به فکر کیم؟ تو فکر میکنی برای کی دارم اینکارا رو میکنم؟
نیکون با عصبانیت مشتش رو به فرمون ماشین میکوبونه و میگه:
_ تو بیشتر به فکر پول جور کردنی تا چانهی. اگه به فکر چانهی بودی هیچ وقت همچین کاری نمیکردی.
یئون: اگه اینکارو نکنم چانهی هیچ وقت خوب نمیشه، میفهمی؟ 
نیکون: کی گفته؟ دکتر بک دونگیل؟ یه کاری میکنم که از کار خودش پشیمون بشه، فقط... (بعد از کمی مکث، با نگاهی جدی توی چشمای یئون خیره میشه) تو حاضری باهام عروسی بکنی؟ 

پایان قسمت ششم

Fake 2PM - We LOVE Nichkhun Forever #alwayssupportnichkhun

ایندفعه مربوط به مسئله ای که برای تصادف نیکون پیش اومده ویدئو درست کردیم، درسته که نیکون اشتباه کرده ولی بعضیها دیگه خیلی نامردی میکنن و ما هم تصمیم گرفتیم ازش حمایت کنیم. امیدواریم خوشتون بیاد


۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

♥ قسمت پنجم ♥


داخلی - ماشین وویونگ - شب
یوبین معذب نشسته، وویونگ میخواد ماشین رو روشن کنه که یهو جونسو رو مییبینه که داره توی شنهای خیس دوچرخه ش رو کشون کشون میبره. وویونگ به یوبین نگاهی میکنه و میگه:
_ اه... من دلم برای این کیم جونسو نمیسوزه، اگه تو دلت براش میسوزه برو بگو بیاد توی ماشین.
یوبین: هان؟!
وویونگ: ای بابا، کیم جونسو رو نمیبینی با خرش توی گل گیر کرده؟
یوبین چشمهاشو جمع میکنه و با دقت بیرون رو نگاه میکنه. وویونگ با تأسف بهش نگاه میکنه توی دلش میگه «این دختره واقعا شاهکاره» صورت یوبین رو به طرف جونسو برمیگردونه و میگه:
_ اوناهاش با دوچرخه ش توی شن گیر کرده.
یوبین سرش رومیندازه پایین و میگه:
_ دیدمش.
وویونگ: پس تو هم دلت براش نمیسوزه؟ بریم؟
یوبین سریع سرش رو بالا میاره و میگه:
_ نه، بیچاره گناه داره.
یوبین سریع در رو باز میکنه و میره بیرون.

خارجی - ساحل - شب
یوبین، جونسو رو صدا میزنه ولی چون تن صداش پایینه جونسو نمیشنوه و یوبین میدوئه میره طرفش و میگه:
_ استاد کیم، بیاید توی ماشین آقای جانگ.
جونسو برمیگرده میبینه یوبین خیس خالیه، میگه:
_ شما چرا زیر بارون اومدی دنبال من؟ نمیخوام مزاحمتون بشم.
یوبین: نه استاد، اینطوری زیر بارون حتما سرما میخورید، لطفا بیاین.
جونسو: باشه، شما برو منم الان میام.

 داخلی - ماشین وویونگ - شب
وویونگ توی خیابان خونه ی یوبین ماشین رو پارک میکنه. یوبین میخواد در ماشین رو باز کنه که وویونگ بهش میگه:
_ بخاطر اون اتفاق منو ببخش. 
یوبین سرش رو میندازه پایین و میگه:
_ خداحافظ.
یوبین پیاده میشه و میره. وویونگ به طرف صندلی عقب ماشین برمیگرده و رو به جونسو میگه:
_ استاد خونه تون کدوم طرفه؟
جونسو: نمیخواد زحمت بکشی، میتونم بقیه ی راهو خودم برم.
وویونگ: بارون خیلی شدیده، میرسونمت.
جونسو به وویونگ لبخندی میزنه میگه:
_ ممنون.

داخلی - ماشین جونهو - نیمه شب 
جونهو و سوزی توی ماشین خوابن. سوزی با صدای اس ام اس موبایلش از خواب بیدار میشه، با تعجب اطرافو نگاه میکنه و با خودش میگه «من اینجا چیکار میکنم؟... هه، یوبین!» اس ام اس رو نگاه میکنه [من رسیدم خونه، نگران نباش... یوبین] سوزی به جونهو نگاه میکنه و دستشو آروم آروم به طرفش میبره و میزنه به شونه ش، ولی جونهو هیچ عکس العملی نشون نمیده، سوزی ساعت رو نگاه میکنه و آروم میزنه به پیشونیش، با دست به جونهو میزنه و میگه:
_  ببخشید، آقای لی... 
جونهو همینطور که خوابه لبخند روی لبهاش میاد.
برش به رویای جونهو:
داخلی - اتاق خواب - صبح
جونهو روی تخت خوابیده و از لای پرده نور خورشید میتابه.
 سوزی کنار جونهو روی تخت نشسته و با محبت نوازشش میکنه و میگه:
_ جونهو جون بلند شو... عزیزم....
برش به حال:
داخلی - ماشین جونهو - نیمه شب 
سوزی که میبینه جونهو با خیال راحت خوابیده محکمتر بهش میزنه و میگه:
_ آقا جونهو بیدار شو، دیر شده.
جونهو چشمهاشو باز میکنه و تا میبینه توی ماشینن سریع خودشو جمع و جور میکنه و خوابالو میگه:
_ فهمیدی کجائن؟ بریم دنبالشون؟
سوزی: به لطف تو ممکن بود هر اتفاقی برای یوبین بیافته، ولی الان خبر داد که رسیده خونه.
جونهو: ببخشید، نمیدونستم اینطوری میشه، انقدر خسته بودم که خوابم برد. 
سوزی صورتشو از جونهو برمیگردونه و با ناراحتی توی فکرش میگه «ایــــش، الان آبجی اونهی چی فکر میکنه؟»
جونهو میگه:
_ خونه تون کجاس؟ برسونمت.

داخلی - منزل خانواده ی ب سوزی- نیمه شب
سوزی سعی میکنه آروم وارد اتاقش بشه که یهو اونهی صداش میکنه، سوزی برمیگرده و لبخند الکی میزنه و میگه:
_ آبجی بیدار بودی؟ 
اونهی با جدیت میگه:
_ تا این موقع شب کجا بودی؟
سوزی: برای یوبین اتفاقی افتاده بود میخواست پیشش بمونم.
اونهی: میدونی ساعت چنده؟ 
سوزی با ناراحتی سرش رو پایین میندازه، اونهی ادامه میده:
_ از این به بعد دیگه تا دیر وقت بیرون نمون، خودت که اخلاق سونگهون رو میدونی... درسته که بزرگ شدی ولی هنوز با ما زندگی میکنی، پس بیشتر مراعات کن.
سوزی: باشه.  
همین لحظه سونگهون از اتاقش بیرون میاد با تعجب به سوزی نگاه میکنه و میگه:
_ چی شده؟ 
اونهی سریع میگه:
_ هیچی، خواب بد دیده ترسیده.
سونگهون به لباس سوزی نگاه میکنه، میخنده و میگه:
_ خواب دیدی زلزله اومده؟ برای همین آماده فراری؟
اونهی درحالی که دست سونگهون رو گرفته و به طرف اتاقشون میره میگه:
_ الان وقت شوخیه؟
اونهی و سونگهون میرن توی اتاق، اونهی سرش رو از لای در بیرون میاره و میگه:
_ سوزی جان تو هم برو بخواب.

داخلی - راهروی دانشکده - صبح
راهرو خیلی خلوطه، چانسونگ و مین روبه روی هم ایستادن، مین از توی کیفش یه سی دی درمیاره به چانسونگ میده و میگه:
_ استاد لطفا اینو نگاه کنید و بهم ایرادهامو بگید... آخه هفته ی بعد توی مسابقه میخوام با این آهنگ اینطوری برقصم.
چانسونگ: باشه میبینمش عزیزم، پنج شنبه بعد از ساعت کلاس بیا پیشم.
مین تشکر میکنه و میره. کیم اینکون که پشت دیوار یواشکی به حرفهای چانسونگ و مین گوش میداد، میاد پیش چانسونگ و بهش میگه:
_ آقای هوانگ فکر نمیکنی زیادی به دانشجوهات ابراز عشق میکنی؟
چانسونگ با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ بله؟!!!
هیکیو از راه میرسه و میزنه پشت کیم اینکون و میگه:
_ آقای کیم اینکون زیاد سخت نگیر، اگه بین استاد و دانشجو محبت نباشه پس باید بینشون دشنمی باشه؟
کیم اینکون هل میشه و میگه:
_ خانم مدیر، شما درست میگی ولی اخلاقی نیست که وسط راهروی دانشکده استاد با دانشجوش دل و قلوه بهم بدن. 
چانسونگ صداشو صاف میکنه و میگه:
_ اِ... ببخشید این روزا نمیتونم خودمو کنترل کنم. 
وویونگ که کمی اونطرفتر کنار پنجره نشسته و بیرون رو نگاه میکنه به طرف چانسونگ نگاهی میکنه و لبخندی میزنه. چانسونگ رو به کیم اینکون لبخند شیطنت آمیزی میزنه و میره. کیم اینکون به هیکیو میگه:
_ واقعا این استادای جوون خیلی بی ادبن. 
هیکیو: من که فکر میکنم استادای باحالین. 
کیم اینکون سری تکون میده و میره. هیکیو، وویونگ رو میبینه و به طرفش میره و میگه:
_ چرا نمیری سر کلاست؟
وویونگ پوزخندی میزنه و بلند میشه، درحالی که داره میره میگه:
_ فکر کنم بهت ربطی نداشته باشه.
وویونگ همینطور که داره میره یهو می ایسته، برمیگرده و میگه:
_ راستی، یه موقع برات بد نمیشه که کسی منو باهات ببینه؟... خانم مدیر.
وویونگ برمیگرده و به راهش ادامه میده، هیکیو هم با ناامیدی به وویونگ نگاه میکنه و آهی میکشه.

 داخلی – دانشکده – کلاس رقص – صبح 
در کلاس به صدا درمیاد و یئون وارد کلاس میشه، یهو چشماش گرد میشه و با انگشت اشاره چانسونگ رو که روی صندلی استاد نشسته نشون میده و با تعجب میگه:
_ استاد؟
چانسونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ سلام، دوباره همدیگه رو دیدیم، فکر نمیکنی این سرنوشت باشه؟
همه ی دانشجوها دست میزنن و هورا میکشن. یئون هم دستی به موهاش میکشه و لبخند الکی میزنه، سریع میره کنار نیکون می ایسته و بهم لبخند میزنن. بعد از اینکه همه ی کلاس کمی نرمش میکنن، چانسونگ میگه:
_ خب، حالا هر کسی یه یار برای خودش انتخاب کنه تا با آهنگی که میذارم تمرین کنیم (کمی فکر میکنه و بعد با دست یئون رو نشون میده) تو بیا اینجا.
یئون میره جلو، چانسونگ آهنگو پخش میکنه و یکم با یئون میرقصه، بعد از رقص یکی از دانشجوها میگه:
_ استاد، شنیدم این آهنگ خیلی تأثیر گذاره با هر دختری برقصی عاشقت میشه، اینکه با یئون برقصی سرنوشت بود یا میدونستی؟
همه میخندن و چانسونگ با لبخند میگه:
_ من سرنوشتو میدونم. حالا شما هم با یارتون همین رقصو تکرار کنید.(با دست آروم به پشت یئون میزنه) یارت کیه؟ برو پیشش.
یئون سریع به نیکون نگاه میکنه و پیشش میره، لبخندی میزنه و با شیطنت میگه:
_ مگه میشه تو اینجا باشی و من یار یکی دیگه بشم؟
نیکون هم با مهربونی لبخندی میزنه و شروع به تمرین میکنن.

داخلی - منزل خانواده ی لی مین - بعد از ظهر
مین و جینهی با هم دارن تلویزیون نگاه میکنن که جینهی میگه:
_ راستی میدونی امروز کی رو دیدم؟
مین: کی؟
_ پسر داداش بیونگهی. مردی شده برای خودش، تو هم که دیگه بزرگ شدی الان دیگه وقت ازدواجته.
مین با تعجب به جینهی نگاه میکنه و میگه:
_ بابا! من تازه بیست سالمه.
جینهی: ولی الان تو به سن قانونی رسیدی و دیگه خوب و بد رو تشخیص میدی، ما هم باید به قولی که دادیم عمل کنیم.  
مین اخم میکنه و میگه:
_ چه قولی؟ وقتی من اونو تاحالا حتی یه بار هم ندیدم... من نمیخوام الان عروسی کنم.
جینهی: باشه هر جور تو بخوای، من هیچ وقت مجبورت نمیکنم عروسی کنی... ولی بدترین کار اینه که روی قولت نمونی.
مین با ناراحتی میره توی اتاقش و درو میبنده.
  
داخلی - منزل خانواده ی لی مین - اتاق مین - بعد از ظهر
مین با ناراحتی روی تخت میشینه توی فکر میره و میگه:
_ قول... (دراز میکشه) چه قولی؟!!! .... اگه قول مهمه پس عشق چی میشه؟
مین سرشو تکون میده و به عکسی که در دوران مسابقات رقص با چانسونگ انداخته نگاهی میکنه و خیلی مصمم میگه:
_ برای من فقط عشق مهمه، من بدون عشق عروسی نمیکنم.

داخلی – بیمارستان – اتاق چانهی – بعد از ظهر
چانهی خوابه، یئون و سوزی و یوبین کنار تختش نشستن و آروم حرف میزنن. سوزی با ناراحتی میگه:
_ یئون جون ببخشید، اونهی گفت الان موقعیتشو ندارن بهت پول قرض بدن. 
یئون با لبخند میگه:
_ مشکلی نیست، همین که به فکرم بودی یه دنیا ممنونتم. 
یوبین: از شانس بد چند ماهی میشه که حقوق بابامو بهش ندادن... ببخشید که از دست منم کاری بر نمیاد. حالا میخوای چیکار کنی؟
یئون: بچه ها نگران نباشید خودم تا فردا شب هرجور شده درستش میکنم... راستی بچه ها دیشب چی شد؟
سوزی با نگرانی دست یوبین رو میگیره و میگه:
_ ما دیشب گمتون کردیم... وویونگ لعنتی چه غلطی کرد؟
یوبین میخنده و میگه:
_ هیچی، بنظرت اگه کاری کرده بود من اینقدر آروم اینجا نشسته بودم. 
سوزی با تعجب میگه:
_ پس دیشب اون چه اس ام اسی بود که بهم دادی؟
یوبین: گفتم که سالم رسیدم خونه. تو به اون شماره که اس ام اس ندادی؟ 
سوزی: چرا؟ من به اس ام اس ت جواب دادم " یوبین جان نگرانتم، بهت که دست نزد؟" مگه خودت نبودی که جواب دادی؟
یوبین با اضطراب میگه: 
_ اون موبایل تکیون بود، چی برات نوشت؟ 
سوزی: نوشت "آره دست زد، لعنتی" منم جواب دادم "ببخشید همش تقصیر منه، بگم خدا این جونهو رو چیکار کنه" یعنی خراب کاری کردم؟
یوبین با دوتا دست سرش رو میگیره و میگه:
_ نمیدونم حالا باید به تکیون چی بگم.
سوزی: باید توی اس ام اس ت مینوشتی که جواب ندم. چرا با موبایل خودت اس ام اس ندادی؟
یوبین: دست وویونگ جامونده.
یئون: سوزی تو با جونهو رفته بودی دنبال یوبین؟ چه زود باهاش خودمونی شدی؟
سوزی چشمک میزنه و میگه:
_ به لطف یوبین جون دیشب با جونهو خوابیدم، میخوای خودمونی نشم؟
یوبین با تعجب میگه:
_ چی؟ جونهو؟ ازش بعیده.
سوزی با ناراحتی میگه:
_ واقعا که، منو بگو که نگران تو بودم و نصف شبی با پسر مردم دنبالت افتادم.... اونوقت تو نگران اونی؟!!
یئون: جونهو که اهل این چیزا نبود، چطور یهو اینطوری شد؟ یالا زودباش برامون تعریف کن چیکارش کردی؟
سوزی پوزخندی میزنه و میگه:
_ فکر میکنی راز افسونگریمو بهت میگم؟ شما که طرفدار جونهوید برید از خودش بپرسید. 
یوبین: میگن به ظاهر آدما اعتماد نکنیدها... اصلا فکر نمیکردم جونهو از این کارا بکنه! ولی در عوض خیلی به آقای جانگ وویونگ شک داشتم و نگران بودم که باهاشم اما اون اصلا منظور بدی نداشت و باهام خوب رفتار کرد فقط... فقط...
سوزی و یئون با هم میگن: 
_ فقط چی؟!
یوبین با تردید میگه:
_ فقط ...
سوزی: بوست کرد؟
یوبین: میخواست، ولی من نذاشتم.
یئون: واو... یعنی ازت خوشش اومده؟ اصلا فکرشو نمیکردم از دخترای ساده خوشش بیاد.
یوبین لبخند کمرنگی میزنه و میگه:
_ نمیدونم.

خارجی - جلوی ساختمان هتل - شب
چانسونگ جلوی ساختمان هتل ایستاده و درحال صحبت با موبایلشه:
_ مامان الان منتظر بابائم. بذار میایم خونه بعد درموردش صحبت می کنیم.
یوسان: بابابزرگت کوتاه نمیاد، یعنی تو هیچ دختری رو درنظر نداری؟
چانسونگ مکث میکنه و میگه:
_ باشه، حالا درموردش فکر میکنم.
یوسان: وقت فکر کردن نداری، اگه خودت دختری رو درنظر نداری، فردا بابابزرگت برات میره خواستگاری.
چانسونگ: آخه یعنی چی؟! برای چی فردا؟ من فردا وقت ندارم.
یوسان: دوباره از این بهونه ها نیار.
همین لحظه چشم چانسونگ به یئون می افته که دست نیکون رو گرفته و همینطور که داخل هتل میرن، نیکون میگه:
_ چرا اومدیم اینجا؟
یئون: بیا، برات یه سورپیرایز دارم.
نیکون و یئون میرن توی ساختمان هتل و چانسونگ مات و مبهوت میشه.
برش به دوسال پیش:
خارجی - پارک - بعد از ظهر
چانسونگ و جونسو روی یکی از صندلی های پارک نشستن و درحال صحبتن که یهو جونسو با دست دورتر رو نشون میده و میگه:
_ بیا ببین عشقت با یه نفر دیگه س.
چانسونگ میبینه یه دختر و پسر در حال بوسیدن همدیگه ان، میگه:
_ میخوای بمیری؟ 
جونسو: اگه به دوست دخترت اعتماد داشتی که نگاه نمیکردی...
چانسونگ با دستپاچگی میگه:
_ تو گفتی با یه نفر دیگه س، نگفتی داره چیکار میکنه که.... منم فکر کردم با یکی از دوستاش...
چانسونگ تا چهره ی دختر رو میبینه همینطور مات و مبهوت نگاهش میکنه. جونسو هم که میبینه حرف چانسونگ قطع شد، بازم به اون دختر و پسر نگاه میکنه دستش رو روی دست چانسونگ میذاره و با ناراحتی میگه:
_ چانسونگ، فکرشم نمیکردم واقعا خودش باشه، من فقط داشتم شوخی میکردم.
برش به حال:
خارجی - جلوی ساختمان هتل - شب
چانسونگ همینطور که خشکش زده با خودش میگه «من هیچوقت دخترا رو خوب نمیشناسم» چانسونگ توی همین فکره که با صدای یوسان که از پشت تلفن صداش میکنه به خودش میاد و میگه:
_ اصلا به من چه؟ شما نوه میخواین، خودتون هم مادرشو پیدا کنید.
یوسان: واقعا! خودت کسی رو نمیشناسی؟
چانسونگ: بابا اومد، الان میایم خونه حرف میزنیم.

داخلی - اتاق هتل - شب
یئون با نگرانی جلوی در اتاق، مانع راه نیکون شده. نیکون با ناراحتی میگه:
_ چرا اینکارا رو میکنی؟ یه ذره هم غرور نداری؟
یئون: نه، من نمیدونم غرور چیه. 

پایان قسمت پنجم

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

در مورد سریال جدید لی مین-هو (Faith)


این سریال 16 قسمتی که فانتزی-تاریخی-رمانتیک هستش قراره از 13 August یعنی 23 مرداد دوشنبه ها و سه شنبه ها از شبکه ی SBS پخش بشه. لی مین-هو و کیم هی-سان بازیگران اصلیش هستن و داستان سریال اینه که کیم هی-سان یه جراح پلاستیک امروزیه که به وسیله ی لی مین-هو که یه جنگجو از سلسله ی گوریو هستش دزدیده میشه و برای کمک به پرنسس به 700 سال پیش میبرش.
داستان این سریال یکمی به سریال Dr. Jin که درحال حاضر از شبکه ی MBC پخش میشه شبیه هستش، ما هنوز اون سریال رو ندیدیم ولی امیدواریم این سریال زیاد شبیه به اون نباشه و با اینکه اصل ماجراش یکیه امیدواریم روند و ماجراهاشون متفاوت باشه.

ویدئوی تبلیغ این سریال

اینم یه سری عکس از پشت صحنه ی سریال
faith-korean-drama.jpg8383954f.jpgec82aceca784_155-900_ec82acebb3b8.jpg2012071301000897400073011.jpg615922795.jpg392468_370178343035823_253770963_n.jpg233f232e.jpg3054c045.jpg94f7cb51.jpg80020e87.jpg0e7faba1.jpg