۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

♥ قسمت بیست و پنجم ♥

خارجی - کوهستان - ظهر
نیکون با ناراحتی میگه:
_ اما من... از قبل اینکه با یئون آشنا بشم یکی دیگه رو دوست دارم.
سوهی مات و مبهوت به نیکون نگاه میکنه و میگه:
_ تو با کسی قرار میذاری؟
نیکون: نه... هنوز بهش نگفتم که دوستش دارم اما الان احساساتم عوض شده، نمیدونم اون دختر رو بیشتر دوست دارم یا یئون رو! احساس خیلی بدی دارم، گیج گیجم. 
سوهی برای دلداری دادن چندتا به شونه ی نیکون میزنه و میگه:
_ فکر میکنی با کدومشون خوشحالتری؟
نیکون: میدونی چند وقته دارم فکر میکنم؟! ولی همش به این نتیجه میرسم که با هردوشون خوشحالم.
سوهی: پس... به کدومشون بیشتر اهمیت میدی؟
نیکون: خب الان نمیتونم همچین چیزی رو تشخیص بدم. چون یئون توی موقعیت سختیه ولی اون دختر موقعیتش فرق داره.
سوهی: مگه میشه؟ بلاخره باید یکیشون برات مهمتر باشه... اگه نیست پس شاید هیچکدومش عشق نباشه.
نیکون همینطور توی فکر فرو میره، سوهی میگه:
_ خب این یکی شاید انتخاب رو برات راحتتر کنه. (با شیطنت به نیکون نگاه میکنه) فکر میکنی کدوم برات جذابتره؟
نیکون با نگاهی گیج به سوهی نگاه میکنه، سوهی با ناراحتی میگه:
_ نگو که هردوتاشون رو میخوای، اینقدر با وویونگ گشتی رفتارات شبیه اون شده... حداقل وویونگ روش اسم عشق نمیذاره. 
نیکون: چی داری میگی؟!... من هیچ وقت هردوشون رو نمیخوام، مگه نمیبینی دارم عذاب میکشم؟!... تا قبل از این همه ی این حسها رو به اون دختر داشتم ولی الان با وجود یئون نمیدونم احساساتم به کدوم بیشتره.
سوهی: شاید چون از قبل کسی رو دوست داری، جلوی رشد احساساتت برای یئون رو میگیری... برای همینه که گیج شدی، باید به یئون بیشتر فکر کنی.
نیکون: اما من میخوام به اون دختر وفادار بمونم.
سوهی: میدونم که حس خوبی نیست ولی به این فکر بکن که اگه بری پیش اون دختر و بفهمی که یئون رو بیشتر دوست داری، حتی اگه برنگردی پیش یئون ولی احساساتت براش بیشتر باشه، اون میشه بی وفایی.
نیکون لبخندی میزنه و میگه:
_ ممنون که باهام حرف زدی.  
سوهی: راستی، هی میگی اون دختر، اون دختر، چرا اسمش رو نمیگی؟ عجیب شدی؟
نیکون: الان نمیشه بهت بگم... بعدا اگه انتخابم اون بود بهت میگم.

داخلی - ماشین چانسونگ - بعد از ظهر
چانسونگ درحالی که اخمهاش توی همه رانندگی میکنه، سوزی با ناراحتی میگه:
_ خب حالا چرا اینقدر عصبانیی؟
چانسونگ: دیشب که بهت گفتم ولی انگار خوب متوجه نشدی.
سوزی: تو دیگه خیلی حساسیت نشون میدی... مگه...
چانسونگ وسط حرفش میپره و با صدای تقریبا بلندی میگه:
_ من حساسم؟... این تویی که حواست نیست داری به کجا دست میزنی.
سوزی زیر لب میگه:
_ مگه به کجا دست زدم؟!
چانسونگ با ناراحتی بهش نگاهی میکنه و میگه: 
_ نگران نباش، یکم دیگه که جو خانواده ام بهتر شد، بهشون میگم میخوایم از هم جدا شیم.
چانسونگ ماشین رو پارک میکنه و سوزی درحالیکه پیاده میشه میگه:
_ ممنون که رسوندیم.

داخلی - اتاق تمرین گروه سوزی - بعد از ظهر
سوزی با بیحالی وارد میشه به دوستاش سلام میکنه، سر طبلش میشینه و توی فکر فرو میره.

خارجی - کوهستان - عصر
همگی دارن با هم قایم باشک بازی میکنن، یئون و نیکون میدوئن دوتایی به یه درخت بزرگ میرسن و پشتش قایم میشن، تا صدای جونهو که داره دنبالشون میگرده نزدیک میشه نیکون یئون رو توی بغلش میگیره که دیده نشن.
بعد از چند لحظه دلش میخواد یئون رو محکمتر بغل کنه و ناخودآگاه با محبت دستی به کمر یئون میکشه همین لحظه یئون احساس میکنه نفسش داره بند میاد آروم در گوش نیکون میگه:
_ فکر کنم جونهو رفت.
نیکون به خودش میاد و یئون رو رها میکنه.

خارجی - منزل خانواده کیم یوبین - بالکن - عصر
تکیون همینطور که یه فنجون قهوه توی دستشه داره از بالکن بیرون رو نگاه میکنه. جونسو، یوبین رو رسونده خونه و در حال خداحافظی کردن هستن که جونسو میخواد یوبین رو بغل کنه ولی چون یوبین انتظارش رو نداره همینطور خداحافظی میکنه و میره. جونسو با ناراحتی به رفتن یوبین نگاه میکنه. تکیون همینطور که به جونسو نگاه میکنه با خودش میگه: «این لعنتی ها چرا هی میان جلوی چشم من که بهشون فکر کنم؟»

خارجی - کوهستان - شب
 بعد از شام همگی دور آتش نشستن دارن داستان ترسناک میسازن (به ترتیب هرکسی یه جمله میگه و همینطور که پیش میرن داستان ساخته میشه) مین که میترسه هی سعی میکنه جمله هایی بگه که داستان از جو ترسناک بودن بیرون بیاد ولی وویونگ که نفر بعدی مینه هی جمله های ترسناکتر و ترسناکتر میگه. یهو از لای شاخ و برگها یه صدایی میاد و یئون و سوهی که پیش نیکون نشستن دوتایی از ترس نیکون رو میچسبن. نیکون هم ناخود آگاه دستش رو برای محافظت از یئون دورش میگیره، سوهی تا اینو میبینه سریع از نیکون جدا میشه. نیکون مات و مبهوت به یئون نگاه میکنه دستش رو برمیداره، به سوهی نگاهی میکنه و سوهی بهش لبخند میزنه. وویونگ در گوش سوهی میگه: 
_ میترسی بیای توی بغل من؟
سوهی یهو یاد اونموق میوفته که وویونگ بغلش میکرد و با خودش میگه: «پس بیام توی بغلت که جادوم کنی؟!» مین هم از ترس میخکوب شده، جونهو دستش رو میگیره و با محبت بهش نگاه میکنه، مین به چشمهای جونهو نگاه میکنه و با آسودگی آهی میکشه. بعد از کمی هر کسی داره به چادرش میره تا استراحت کنه. یئون به اینکه میخواد با نیکون توی چادر تنها باشه فکر میکنه و میگه:
_ ای کاش یه چادر بزرگ آورده بودیم که تا صبح همه با هم باشیم.
وویونگ میخنده و میگه:
_ شما که زوج نیستید براتون مهم نیست با هم تنها باشید و من و سوهی هم از هم فراری هستیم... ولی مطمئنم مین و جونهو دوست دارن توی همچین شب رمانتیکی وسط جنگل حداقل یه ساعتم که شده با هم تنها باشن.
جونهو: نه، اگه دوست دارید میتونیم فعلا بیرون بمونیم و هر کسی خوابش میومد بره بخوابه.
وویونگ: فقط به خودت فکر نکن، اتفاقا مین دختریه که از این جوهای رمانتیک خوشش میاد.
جونهو به مین نگاه میکنه و با خودش میگه: «ولی ما که اونقدر صمیمی نیستیم که رمانتیک بشیم» با حرف وویونگ، مین یهو یاد قدیم می افته.

برش به سه سال پیش:
خارجی - کوهستان - شب
وویونگ و مین کنار هم روی زمین دراز کشیدن، وویونگ میگه:
_ باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا بتونیم راه رو پیدا کنیم، خیلی پیچ در پیچ بود.
مین لبخندی میزنه و میگه:
_ اینطوری بیشتر خوش میگذره (به وویونگ نزدیکتر میشه) سردمه. 
وویونگ با محبت سر مین رو نوازش میکنه و بغلش میکنه. 

خارجی - کوهستان - صبح
وویونگ خوابه، مین بالا سرش نشسته و با محبت بهش نگاه میکنه و لپش رو میبوسه. وویونگ چشمهاشو باز میکنه، مین میگه:
_ خیلی وقته هوا روشن شده... نمیریم خونه؟
وویونگ: نه، مگه خودت نگفتی که وقتی شب رو توی جنگل با کسی که دوستش داری بگذرونی خیلی رمانتیکه؟... امشب هم توی جنگل میمونیم.
مین: دیشب الکی گفتی راه رو نمیدونی؟
وویونگ: آره مگه کلی بهت خوش نگذشت؟
مین میخنده و وویونگ بهش چشمک میزنه.

برش به حال:
خارجی - کوهستان - شب
مین به وویونگ نگاه میکنه و با خودش میگه: «ای کاش جونهو کسی بود که اونقدر دوستش داشتم» سوهی تا متوجه نگاه مین به وویونگ میشه انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه سریع دست مین رو میگیره و به گوشه ای میبرش. مین میگه:
_ اتفاقی افتاده؟ به چیزی احتیاج داری؟
سوهی آروم میگه:
_ هم تو و هم نیکون میگید وویونگ از اول اینطوری نبوده... اگه واقعا اینطوره، از کی اینطوری شد؟
مین: قبلش یه زمانی بود که خیلی توی خودش بود و معلوم بود از یه چیزی رنج میبره ولی هیچی به من نمیگفت... هرموقع ازش میپرسیدم بهم میگفت نپرس.
اشک توی چشمهای مین جمع میشه، سوهی بغلش میکنه و میگه:
_ نمیخواستم ناراحتت کنم... به خاطر اونموقع گریه نکن، تو که الان با جونهو بهترین زندگی رو داری، من الان دارم میبینم که جونهو حتی بیشتر از وقتی که وویونگ دوستت داشت به فکرته.
مین: درسته، من چیزی برای حسرت خوردن ندارم.

داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - شب
همه دور هم نشستن و همینطور با هم درحال صحبتن، سوزی با حسرت بهشون نگاه میکنه و هی رفتارهای خوبشون وقتی که توی خونه شون بوده یادش میاد و با ناراحتی با خودش میگه: «ای کاش میتونستم بیشتر پیششون بمونم... دلم براشون تنگ میشه» یهو هیریم خودشو کنار سوزی جا میکنه و سوزی که کنار چانسونگ نشسته بهش میچسبه، یواشکی به چانسونگ نگاه میکنه و متوجه میشه چانسونگ داره نگاهش میکنه، سوزی با اشاره به چانسونگ میفهمونه که بخاطر هیریمه که نزدیکتر نشسته. چانسونگ لبخند کمرنگی میزنه و به اتاقش میره. سوزی به رفتن چانسونگ نگاه میکنه بعد از کمی سوزی هم به اتاق میره. 

داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - اتاق چانسونگ - شب
چانسونگ بین کتابها دنبال کتابی میگرده، سوزی وارد اتاق میشه. چانسونگ با تعجب میگه:
_ چیزی میخوای؟
سوزی با چهره ی غمگینی به چانسونگ نگاه میکنه و میگه:
_ چرا خودتو اذیت میکنی؟... اگه دلت میخواد بغلم کنی و اونطوری آرومتر میشی، اشکال نداره بغلم کن.
چانسونگ مات و مبهوت نگاهش میکنه و میزنه زیر خنده و میگه:
_ فکر کردی بخاطر تو پاشدم اومدم اینجا؟... دنبال کتاب کیمیاگر پائولوکوئلیو میگردم.
سوزی که ضایع شده میخواد از اتاق بیرون بره که چانسونگ میگه:
 _ بیا کمکم کن باهم پیداش کنیم.
سوزی به چانسونگ نگاهی میکنه و بخاطر اینکه حرفش رو توجیه کنه میگه:
_ فقط اینو گفتم که راحت باشی... 
چانسونگ با کنجکاوی نگاهش میکنه و میگه:
_ حتما میخوای بگی برات مهم نیست چون مردای زیادی بغلت کردن.
سوزی یهو بهش برمیخوره و با غضب میگه:
_ من توی کل عمرم فقط سه تا دوست پسر بیشتر نداشتم.
چانسونگ: سه تا؟!... من فقط یه دوست دختر داشتم.
سوزی: ولی بهت نمیاد، شیطونتر از این حرفهایی!
 چانسونگ با تأسف سری تکون میده و دنبال کتاب میگرده.

داخلی - منزل خانواده کیم یوبین - اتاق یوبین - شب
یوبین داره تلفنی با جونسو حرف میزنه، جونسو از پشت تلفن میگه:
_ فکر کنم فردا نمیتونیم همدیگه رو ببینیم.
یوبین: حالت خیلی بده؟ تنهایی؟
جونسو: اینا مشکلی نیست، فقط فردا دلم برات تنگ میشه.
یوبین: من میام بهت سر میزنم.
بعد از کمی صحبت یوبین تماس رو قطع میکنه، همینطور توی فکره که جانگهوا سرش رو از لای در تو میاره و میگه:
_ شب بخیر خوب بخوابی.
یوبین سریع میگه:
_ مامان...حال جونسو خوب نیست.
جانگهوا میاد توی اتاق و میگه:
_ چی شده؟
یوبین: سرما خوردگی شدیدی گرفته، الان هم تنهاس... نگرانشم. (با تردید) باید برم پیشش.
جانگهوا: با اینکه دیر وقته ولی درست نیست توی این موقعیت تنهاش بذاری.

داخلی - چادر جونهو و مین - شب
جونهو توی خواب خر و پف میکنه و مین با صداش خوابش نمیبره با خودش میگه: «خوبه تمام این چند وقت رو پیشم نمیخوابید وگرنه خواب نداشتم» مین به جونهو نگاه میکنه، برای چند لحظه محو چهره ی دوستداشتنیش میشه یهو متوجه میشه سرش بد مونده که داره خر و پف میکنه تا بالشش رو زیر سرش درست میکنه صدای جونهو قطع میشه. مین با آسودگی آهی میکشه و با خودش میگه: «آخ... بیچاره بالشش بد مونده بود.» یهو میبینه جونهو توی خواب داره لبخند میزنه، همینطور که بهش نگاه میکنه احساس میکنه قلبش داره ذوب میشه.

داخلی - چادر نیکون و یئون - شب
یئون یواشکی از لای در چادر به نیکون که تنها کنار آتش نشسته و توی فکر غرقه نگاه میکنه. یئون با خودش میگه: «حتما حالا که به سوهی فکر میکنه فهمیده که من برای چی میگفتم چادر جدا بیاریم.» یهو نیکون از جاش بلند میشه و داره به طرف چادر میاد که یئون سریع توی جاش دراز میکشه و خودشو به خواب میزنه. نیکون وارد چادر میشه و میبینه یئون بدون پتو خوابیده، وقتی داره پتو رو روی یئون میکشه متوجه میشه که یئون خودشو به خواب زده، میگه:
_ خوابی؟
یئون چیزی نمیگه، نیکون با شیطنت بهش نگاه میکنه و به قصد فهمیدن اینکه واقعا خوابه یا نه، جلو میره و میخواد لپش رو ببوسه تا یئون نفس نیکون رو حس میکنه یهو صورتش رو برمیگردونه و با تعجب به نیکون نگاه میکنه، نیکون چند لحظه توی چشمهای یئون خیره میمونه و احساس میکنه قلبش داره تندتر میزنه، میخنده و میگه:
_ میدونستم خواب نیستی. چرا خودتو زدی به خواب؟!
یئون: الان از این کار منظورت اینه که داری احساساتمو قبول میکنی؟
نیکون توی جاش دراز میکشه و زیر لب طوری که یئون نمیشنوه میگه:
_ حتی خودمم نمیدونم.
یئون با ناراحتی میگه:
_ سوهی که به قلبت (باتردید) اهمیت نمیده چرا همش بهش فکر میکنی؟! اینطوری فقط خودتو عذاب میدی. 
نیکون چشمهاشو میبنده و بیشتر و بیشتر توی فکر غرق میشه. یئون همینطور به چهره ی نیکون خیره میشه و یه قطره اشک از چشمش میریزه.

داخلی - راهروی آپارتمان منزل جونسو - شب
یوبین پشت در واحد جونسو ایستاده و چند دفعه زنگ میزنه ولی میبینه کسی در رو باز نمیکنه، به موبایل جونسو زنگ میزنه و میگه:
_ برات اتفاقی افتاده؟... چرا در رو باز نمیکنی؟
جونسو: چرا این موقع شب اومدی؟
یوبین: نگرانت بودم.
جونسو: رمز در رو میگم خودت باز کن بیا تو.
  
داخلی - منزل کیم جونسو - شب
یوبین تا وارد میشه میبینه کل خونه با عکسهای یوبین تزئین شده، با حیرت به عکسها نگاه میکنه و گرما قلبش رو فرا میگیره و همینطور به راهی که با عکسها درست شده میره و به تاریکخونه میرسه.

داخلی - منزل کیم جونسو - تاریکخونه - شب
 یوبین به جونسو که سالم و سر حال ایستاده میرسه، با نگاهی گرم به جونسو نگاه میکنه و با حیرت میگه:
_ تو کی این همه عکسهای خوشگل ازم انداختی؟
جونسو لبخندی میزنه و درحالی که با دست به عکس پشت سرش اشاره میکنه، میگه:
_ اینو میگی؟
یوبین میبینه یه عکس خیلی بزرگ که توش ادای مسخره درآروده پشت جونسو آویزونه. از تعجب دهنش باز میمونه و میگه:
_ اینو کی انداختی؟
جونسو: توی اردوی دانشکده.
یوبین آروم جونسو رو میزنه و میگه:
_ نامرد.
جونسو درحالی که لبخند میزنه اخم میکنه و میگه:
_ بازم داری میزنیم و بهم میگی نامرد؟!... فکر میکردم وقتی این عکس رو ببینی میخندی.
یوبین خجالت میکشه و سرش رو پایین میندازه، آروم میگه:
_ تو که حالت خوبه، چرا این موقع منو کشوندی اینجا؟!
جونسو: فکر میکردم فردا میای، میخواستم سورپرایزت کنم.
یوبین میخنده و میگه:
_ ممنون که به فکرمی...
جونسو: حالا چیکار کنیم؟... چیزای دیگه ای هم بود که هنوز آماده شون نکردم.
یوبین با ذوق میگه:
_ چیزای دیگه هم بود؟
جونسو: انگار خیلی از سورپرایز شدن خوشت میاد؟
یوبین: آره.
جونسو: بقیه ی سورپرایزها باید بمونه برای دفعه ی بعد... الان حتما خسته ای بیا فردا با هم عکس چاپ کنیم.
یوبین لبخندی میزنه و میگه:
_ عکسها رو جمع نکنی ها، فردا میام بهتر میبینمشون، پس فعلا خداحافظ.
میخواد برگرده بره که جونسو دستش رو میگیره و میگه:
_ حالا که اومدی یکم بمون، بعدش خودم میرسونمت.

داخلی - چادر وویونگ و سوهی - شب
 سوهی و وویونگ پشت به هم دراز کشیدن، سوهی میگه:
_ وویونگ؟
وویونگ: هیم؟
سوهی: برای چی به مین خیانت کردی؟
وویونگ: چرا یهو داری اینو میپرسی؟ خیلی وقته ازش گذشته.
سوهی: از اینطوری زندگی کردن لذت میبری؟
چشمهای وویونگ نمناک میشه و چیزی نمیگه. سوهی میگه:
_ میدونم از روی تنوع طلبیته... ولی تا حالا نشده از خودت بدت بیاد که با این همه دختر رابطه داری؟.... چطور میتونی اینقدر بی احساس باشی؟
بغض گلوی وویونگ رو گرفته در حالی که سعی میکنه سوهی نفهمه میگه:
_ احساسات دیگه چیه؟... اگه منظورت غریزه س، دارم خیلی هم زیاد.
سوهی: پس چرا با من انجامش نمیدی؟
وویونگ: ایــــــــش، چندبار بگم جذاب نیستی.
سوهی: اگه اینقدر که میگی بی احساسی، پس جذابیت هم نباید برات مهم باشه، فقط تا یه دختر کنارت باشه کافیه و برات فرقی نداره کی باشه.
وویونگ: خیلی داری حرف میزنی، ساکت شو میخوام بخوابم.
بعد از کمی سوهی برمیگرده و به پشت وویونگ نگاه میکنه، احساس میکنه داره گریه میکنه. سوهی با تعجب با خودش میگه: «واقعا داره گریه میکنه؟!!»

خارجی - خیابان - ظهر
سوزی و چانسونگ دارن راه میرن که سوزی به یه کارائوکی اشاره میکنه و به چانسونگ التماس میکنه که برن اونجا.

داخلی - اتاق کارائوکی - ظهر
چانسونگ و سوزی تا وارد میشن چانسونگ با تعجب به جیا (دوست سوزی) که منتظرشون بوده نگاه میکنه، سوزی به هم معرفیشون میکنه. بعد از کمی جیا داره آواز میخونه که سوزی آروم به چانسونگ میگه:
_ نظرت درمورد جیا چیه؟
چانسونگ: منو آوردی اینجا با این آشنام کنی؟!
سوزی: آره، دختر خوبیه... چطوره؟ به نظرت جذاب هست؟
چانسونگ با تردید به سوزی نگاه میکنه و میگه:
_ نمیدونم، بذار تا وقتی بریم خونه روش فکر کنم.
سوزی لبخندی میزنه و میگه:
_ پس بیا بریم باهاش بخونیم.
چانسونگ و جیا دارن آواز میخونن، سوزی بهشون نگاه میکنه و با خودش میگه: «خودم جیا رو بهش معرفی کردم، پس چرا این حس رو دارم»

داخلی - چادر جونهو و مین - ظهر
جونهو و مین رو به روی هم ساکت نشستن فقط صدای قطره های بارون که میخورن روی چادر میاد. مین با ناراحتی میگه:
_ مثلا اومدیم گردش، بخاطر بارون باید توی چادر بمونیم.
جونهو: نمیدونم چرا یهو بارون گرفت، هواشناسی که این چند روز رو آفتابی اعلام کرده بود.
مین: حالا توی این یه وجب جا چیکار کنم؟... حتی نمیتونم رقصمو تمرین کنم.
جونهو: میخوای بریم بیرون؟
مین با خوشحالی میگه:
_ میشه بریم؟!
جونهو: فوقش اگه سرما خوردیم دارو میخوریم و خوب میشیم.

پایان قسمت بیست و پنجم

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

پایان داستان "انتخاب من"

از تمام دوستانی که داستان رو میخونن و تا اینجا همراهیمون کردن ممنونیم خب داستان "انتخاب من" رو تموم کردیم، چون دیگه فرصت زیادی نداشتیم که روش فکر کنیم زودتر پایانش رو نوشتیم، دیگه چیز زیادی ازش نمونده و قسمت بعدی (25) رو یکشنبه میذاریم... یعنی یه روز درمیون میذاریم... قسمت آخرش خیلی از قسمتهای قبلی طولانیتر شده ولی بخاطر بهتر شدن داستان دو قسمتش نکردیم.
امیدواریم از خوندن داستان لذت برده باشید و از پایانش هم خوشتون بیاد.

♥ قسمت بیست و چهارم ♥

خارجی - پل رودخونه ی هان - شب
تکیون نرده ی پل رو توی مشتش میفشاره و با ناراحتی میگه:
_ دلیل ناراحتیت جونسوئه؟!
یوبین بازم چیزی نمیگه، تکیون میگه:
_ هیچی نمیگی؟!... یعنی من دارم درست میگم؟... اونروز تا ظهر برنگشتی خونه، کجا بودی؟ (با عصبانیت مشتی به نرده میکوبه) حداقل اگه با جونسو بودی بگو تا خیالم راحتتر بشه.
یوبین از عصبانیت تکیون یه لحظه میترسه، با مظلومیت بهش نگاه میکنه و با مِن و مِن کردن میگه:
_ با جونسو بودم.
تکیون با شنیدن این حرف یهو قلبش میریزه و احساس میکنه نفسش بالا نمیاد و همینطور ناخواسته این کلمات رو میگه:
_ تو که اینطوری نبودی؟... حتی اگه دوست پسرت هم باشه، هیچ وقت با یه پسر شب رو بیرون نمیموندی.
یوبین مات و مبهوت به تکیون نگاه میکنه و با خودش میگه: «تکیون چرا اینقدر عجیب شده؟» تکیون در حالی که سعی میکنه خودشو کنترل کنه میگه:
_ پس دلیل ناراحتیت چیه؟ 
یوبین: چیزی نیست. الان دیگه حالم بهتره، نمیخواد خودتو نگران کنی. 
تکیون با ناامیدی آهی میکشه و سوار موتور میشه، میگه:
_ سوار شو بریم.
یوبین سوار میشه. تکیون همینطور توی فکره و با خودش میگه: «یعنی اینقدر جونسو رو دوست داره؟»  

داخلی - منزل سوهی و وویونگ - شب
وویونگ حمومه و سوهی یواشکی موبایل وویونگ رو برمیداره و به شماره ی تمام دخترایی که توی موبایلش داره این اس ام اس رو میفرسته:
[توی این مدت خیلی خوش گذشت ولی تصمیم گرفتم از این به بعد آدم دیگه ای بشم و از کثافتکاری دست بردارم. لطفا دیگه با من تماس نگیر. اگه تماس هم بگیری دیگه نمیدونم کی هستی چون بعد از این اس ام اس تمام شماره هامو پاک میکنم.]
بعد از اینکه اس ام اس رو میفرسته تمام شماره هایی که با اسم دختر ذخیره شده رو پاک میکنه.

خارجی - پارک - شب
چانسونگ و سوزی روی صندلی نشستن و سوزی همینطور که اشک میریزه میگه:
_ از دروغ گفتن خسته شدم، حالم داره از خودم بهم میخوره... 
چانسونگ: دیگه همه چیز داره تموم میشه فقط کافیه زودی از هم جدا بشیم.
چانسونگ با ناراحتی اشکهای سوزی رو پاک میکنه و بغلش میکنه، همینطور که داره دلداریش میده، یه لحظه احساس متفاوتی میکنه و سریع از سوزی فاصله میگیره، سوزی با تعجب میگه:
_ یهویی چی شد؟
چانسونگ خودش رو به اونراه میزنه و میگه: 
_ هیچی.
سوزی: داری دروغ میگی؟
چانسونگ دستی به سرش میکشه و میگه:
_ راستش رو بگم؟
سوزی: گفتم که از دروغ خسته شدم.
چانسونگ با تردید میگه:
_ خب... وقتی با همیم بعضی موقع ها یه حسی میشم.
سوزی با کنجکاوی بهش نگاه میکنه و میگه:
_ منظورت اینه که...
سوزی حرفش رو ادامه نمیده و سرش رو پایین میندازه. چانسونگ میگه: 
_ بیا از این به بعد کمتر باهم تماس فیزیکی داشته باشیم.
سوزی با ناراحتی میگه:
_ درسته شاید نباید اینقدر با هم صمیمی میشدیم.
چانسونگ: حالا انگار چقدر با هم صمیمی هستیم که اینطوری میگی.
سوزی با اخم میگه:
_ فعلا همینم برات زیادی بوده و مردونگیت زده بالا.
چانسونگ از عصبانیت دندوناشو روی هم فشار میده و میگه:
_ مسخره م میکنی؟ همون بهتر بود راستشو بهت نمیگفتم. 
سوزی همینطور که با انگشت به پهلوی چانسونگ سیخونگ میزنه، میگه:
_ میخواستی نگی که اینطوری بشه؟
سوزی با شیطنت به بدن چانسونگ دست میزنه و چانسونگ میگه:
_ گفتم که نکن.
چانسونگ وقتی میبینه سوزی دست بردار نیست بلند میشه و تا خونه میدوئه و سوزی هم دنبالش میکنه.      

داخلی - منزل سوهی و وویونگ - شب
وویونگ موبایلش رو چک میکنه، یهو میبینه یه عالمه اس ام اس با شماره های ناشناس بهش رسیده، اس ام اس ها رو میخونه:
[منظورت از این اس ام اس چیه؟... داری رابطه ت رو باهام قطع میکنی؟]
کلی از این جور اس ام اس ها میخونه و با خودش میگه: «چه خبره؟... اینا چی میگن؟» میره توی اس ام اس های فرستاده شده و اس ام اسی که سوهی فرستاده رو میبینه، میزنه زیر خنده و با خودش میگه: «آخیش از دستشون راحت شدم... سوهــــــــی... این چند وقته با کارات کلی خوشحالم میکنی...» سوهی که از لای در اتاق خواب وویونگ رو نگاه میکنه با خودش میگه: «پس چرا عصبانی نشد؟!»

داخلی - راهروی آپارتمان - شب
چانسونگ درحالی که عرق میریزه و نفس نفس میزنه داره رمز در واحدشون رو وارد میکنه، سوزی که تا اینجا دوئیده نمیتونه سرعتش رو کنترل کنه و میخوره به پشت چانسونگ و همینطور بهش تکیه میده. چانسونگ توی جاش میخکوب میشه و بقیه ی رمز رو وارد نمیکنه. سوزی گرمای بدن چانسونگ که بخاطر دوئیدن بالاتر رفته رو حس میکنه، معذب میشه و سریع ازش جدا میشه، میگه:
_ پس چرا نمیری تو؟
چانسونگ به طرف سوزی برمیگرده و با جدیت میگه:
_ داری امتحانم میکنی تا بفهمی چقدر میتونم تحمل کنم؟... من نمیخوام هیچ وقت بدون عشق همچین رابطه ای داشته باشم، برای همینم به خانواده م دروغ گفتم.
سوزی که از گرمای نگاه چانسونگ احساس میکنه آتیش گرفته با خجالت سرش رو پایین میندازه. چانسونگ ادامه میده:
_ من راستش رو بهت گفتم که کمکم کنی ولی تو... داری اذیتم میکنی.
سوزی با شرمندگی میگه:
_ ببخشید... غلط کردم (به چانسونگ نگاه میکنه) بیا بریم تو، قول میدم تا صبح نوک انگشتمم بهت نخوره... اصلا اگه میخوای روی کاناپه میخوابم.
چانسونگ در رو باز میکنه و با ناامیدی میگه:
_ برو تو. نمیخواد از خود گذشتگی کنی... فقط تا صبح بهم دست نزن.   

داخلی - فروشگاه - ظهر
جونهو و مین در حال خرید کردنن، جونهو به مین میگه: 
_ برای تو میخوایم لباس بخریم، چرا هیچ نظری نمیدی؟
مین سرش رو میندازه پایین و میگه:
_ خودت برام انتخاب کن.
جونهو: چرا من؟... نظر خودت مهمه؟
مین: من بد سلیقه ام.
جونهو با تعجب میگه:
_ خب، هرکسی یه سلیقه ای داره... نمیشه گفت بد سلیقه ای.
مین: اما هر چیزی یه اصولی داره... من اصلا توی لباس پوشیدن خوب نیستم.
جونهو دستش رو میذاره روی شونه ی مین و میگه:
_ حس آدما مهمتر از اصوله... هرچیزی که بهت حس بهتری میده رو انتخاب کن.
مین برای چند لحظه با محبت به جونهو نگاه میکنه، سریع به خودش میاد و میگه:
_ اینا رو فقط بخاطر خوشحالی من میگی؟
جونهو: نه، اینا فکر منه. هیچ وقت بخاطر خوشحال شدنت دروغ نمیگم چون اونطوری خوشحالی تو هم دروغی میشه.
مین گرمایی رو توی قلبش احساس میکنه و شروع میکنه به لباس انتخاب کردن. 

داخلی - مترو - عصر
نیکون یه گوشه ایستاده و با وویونگ تماس میگیره ولی موبایل وویونگ خاموشه، یهو سوهی میزنه روی شونه ش و میگه:
_ هی نیکون.
نیکون: اِ... تو هم الان داری برمیگردی خونه؟
سوهی: برای گردش حاضر شدی؟
نیکون: میخواستم درموردش با وویونگ حرف بزنم ولی موبایلش از صبح خاموشه.
سوهی میزنه زیر خنده و میگه:
_ از صبح انقدر دخترا بهش زنگ زدن کلافه شده و خاموشش کرده.
نیکون: چه بلایی سرش آوردی؟
سوهی: راستش خودم میخواستم درموردش ازت بپرسم... من از طرف وویونگ به دخترایی که شماره شون رو داشت اس ام اس دادم که دیگه نمیخواد باهاشون رابطه داشته باشه ولی اون اصلا عصبانی نشد، چطور ممکنه؟ اون که اینقدر به اون دخترا وابسته س... 
نیکون پوزخندی میزنه و میگه:
_ اونقدر که تو فکر میکنی وابسته نیست... 
سوهی: پس چرا اینکارها رو میکنه؟
نیکون: چند ساله با وویونگ دوستیم؟... هنوز نشناختیش؟... وویونگ از اول اینطوری بود؟
سوهی اخمهاش میره توی هم و میگه:
 _ حتما بوده، فقط بخاطر اینکه مین رو گول بزنه ذات کثیفش رو از ما قایم کرده بود.
سوهی آهی میکشه و نیکون با لبخند دستش رو میندازه دور گردنش و یه تلنگر به پیشونیش میزنه، میگه:
_ بهتره بیشتر به وویونگ فکر کنی وگرنه میبازی.
سوهی با کنجکاوی نگاهش میکنه و میگه:
_ چی از وویونگ میدونی که به من نمیگی؟
نیکون: اگه بگم که جرزنی حساب میشه.

خارجی - پارک - عصر
جونسو و یوبین کنار هم قدم میزنن که یوبین یه لحظه می ایسته و میگه:
_ جونسو...
جونسو رو به روی یوبین می ایسته و میگه:
_ چیزی شده؟
یوبین با تردید جلو میره و آروم جونسو رو بغل میکنه، همین لحظه قلب جونسو فرو میریزه. یوبین با خوشحالی میگه:
_ ازت ممنونم.
جونسو سر یوبین رو نوازش میکنه و میگه:
_ چرا؟ 
یوبین: از اینکه تنهام نذاشتی و کنارم موندی ممنونم.
جونسو: چی شده که اینطوری احساساتی شدی؟
یوبین از جونسو فاصله میگیره تا چشم توی چشم جونسو میشه سریع نگاهش رو برمیداره. آروم میگه:
_ تکیون فهمیده که اونشب با تو بودم با اینکه خیلی سخت گیره ولی چون باهات قرار میذارم درموردش هیچی ازم نپرسید.
جونسو دستش رو میذاره روی شونه ی یوبین و میگه:
_ تو که بهش دورغ نگفتی؟
یوبین با لبخندی سرش رو به علامت منفی تکون میده.

داخلی - منزل  پارک یئون - شب
یئون با خستگی وارد میشه یهو متوجه میشه چانهی خونه نیست. با نگرانی میخواد از در بیرون بره که یهو نیکون وارد میشه، یئون سریع میگه:
_ چانهی خونه نیست!
یئون میخواد بیرون بره که نیکون دستش رو میگیره و میگه:
_ کجا داری میری من بردمش خونه ی خاله... یه هفته اونجا میمونه تا من بهت برسم و چاق و چله ت کنم.
یئون با تعجب به نیکون میگه:
_ بخاطر گردش بردیش خونه ی خاله؟
نیکون میخنده و یئون میگه:
_ از اونموقع که ازت جدا شدم رفتار خاله یکم عوض شده، روم نمیشد چانهی رو ببرم پیشش... خیلی دلم میخواست باهاتون بیام گردش، ممنون که بردیش.
نیکون و یئون با خوشحالی بهم نگاه میکنن و مشغول حاضر کردن وسایل سفرشون میشن.
   
داخلی - کابین چرخ وفلک - شب
جونهو و مین همینطور که کنار هم نشستن، مین چشماشو محکم بسته و جونهو از اون بالا به پایین نگاه میکنه، مین میگه:
_ من همیشه از بلندی میترسیدم.
جونهو: پس چرا نگفتی؟ سوار نمیشدیم.
مین محکم دست جونهو رو میگیره و میگه:
_ آخه برای مسابقه ی رقصم باید یه قسمتیش رو روی حلقه هایی که توی هوا آویزونه برقصم.
جونهو با محبت دستش رو میذاره روی دست مین و میگه:
_ پس چشماتو باز کن، تو که نمیخوای چشم بسته برقصی. من الان کنارتم، ببین هیچ اتفاقی نمی افته.
مین چشمهاشو باز میکنه، چهره ی جونهو که لبخند دلنشینی بر لب داره رو میبینه، ولی تا به کنارش نگاه میکنه دوباره چشمهاشو میبنده. جونهو دست مین رو میگیره و بلندش میکنه، مین همینطور به جونهو چسیبده و چشمهاشو باز نمیکنه، جونهو میگه:
_ تو که تا اینجاش اومدی پس جرأت داشته باش.
دستش رو دور کمر مین میذاره و شروع میکنه باهاش رقصیدن، مین که از ترس سفت سرجاش ایستاده مانع رقصه. جونهو میخنده و میگه:
_ مثلا تو یه رقاصی، پس چرا اینقدر بدنت خشکه؟
مین با صدای لرزون میگه: 
_نمیتونم تکون بخورم.
جونهو: دور و اطراف رو نگاه نکن، فقط منو نگاه کن.
مین آروم چشمهاشو باز میکنه و به چشمهای جونهو که با نگاهش بهش آرامش میده نگاه میکنه و بعد از کمی همینطور که توی چشمهای هم خیره هستن شروع به رقص میکنن، با نگاه خیره ی هم احساس میکنن از داخل بدنشون گر میگیره. جونهو از چشمهای مین چشم برمیداره، مین با خجالت میگه:
_ بدنت خیلی گرمه.
 جونهو کمی از مین فاصله میگیره و میگه:
_ ببخشید نباید اینقدر بهت نزدیک میشدم.
مین سریع میگه:
_ منظورم این نبود... فقط، مثل یه بخاری گرمی.
جونهو با خجالت سرش رو پایین میندازه.

داخلی - ماشین وویونگ - سحر
سوهی و وویونگ توی ماشین منتظرن که نیکون و یئون وارد میشن، یئون همینطور که میشینه میگه:
_ قبل از اینکه از شهر خارج بشیم یه جا وایستا من چادر مسافرتی بخرم.
نیکون: اینموقع کدوم مغازه بازه؟ گفتم که نیازی نیست بارت رو سنگین کنی، چادر من هست دیگه.
یئون با اشاره ی چشم سوهی رو به نیکون نشون میده، نیکون اخمی میکنه و روش رو برمیگردونه. وویونگ میگه:
_ نیکون راست میگه دیگه، برای چی میخوای بارت رو سنگین کنی... اونطوری زود خسته میشی.
سوهی: شما از قبل زوجید به چادرهای جدا چه احتیاجی دارید؟ (رو به وویونگ) بزن بریم، مین و جونهو منتظرمونن.

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - اتاق خواب - صبح
 چانسونگ چشمهاشو باز میکنه و سوزی رو کنارش میبینه، دوباره همون احساس بهش دست میده، میشینه و بعد از کمی فکر با خودش میگه: «باید زودتر با بابابزرگ حرف بزنم» چانسونگ یهو زخمی رو روی دست سوزی میبینه و همینطور که نگاهش میکنه کنارش دست میکشه، سوزی بیدار میشه و با مهربونی به چانسونگ نگاه میکنه و میگه:
_ چانسونگ!... خودت داری بهم دست میزنی.
چانسونگ که اصلا متوجه حرف سوزی نشده میگه:
_ دستت چی شده؟
سوزی میشینه و به دستش نگاهی میکنه و میگه:
_ دیروز سیم گیتار پاره شد و خورد به دستم.
چانسونگ: بیشتر مراقب خودت باش.
 سوزی لبخندی میزنه و میگه:
_ باشه.

 داخلی - ماشین وویونگ - صبح
وویونگ داره رانندگی میکنه و بقیه دارن میوه میخورن، وویونگ میگه:
_ فقط خودتون میخورید، یکی هم به من بده.
سوهی یه پر نارنگی توی دهن وویونگ میذاره، دومی رو که داره میذاره وویونگ انگشتش رو گاز میگیره، سوهی سریع دستش رو کنار میکشه. وویونگ همینطور با دهن پر میگه:
_ اه، چرا دستت رو میکنی توی دهنم؟
سوهی نگاه تیزی بهش میکنه و میگه:
_ فعلا رانندگیت رو بکن.

خارجی - کوهستان - صبح
ماشینهاشون رو پارک کردن و در حال برداشتن وسایلهاشون هستن. سوهی همینطور هواسش توی کارشه که وویونگ به بهانه ی از زمین چیزی برداشتن میشینه جلوی پای سوهی و بند کفش سوهی رو به هم گره میزنه، سوهی تا میاد راه بره یهو میخوره زمین. نیکون بلندش میکنه و میگه:
_ حالت خوبه؟
سوهی به روی خودش نمیاره که پاش درد میکنه  و با غضب به طرف وویونگ نگاه میکنه و میگه:
_ حالت رو جا میارم.
هنوز اول راهن که مین به جونهو میگه:
_ میخوایم از کوه بالا بریم؟
جونهو: نترس، هرموقع برات سخت بود دست منو بگیر.

داخلی - رستوران - ظهر
چانسونگ، سوزی، یوبین و جونسو با هم درحال ناهار خوردنن. سوزی با شیطنت لبخندی میزنه و میگه:
_ یوبین تازه میفهمم که چقدر شیطونی... از اونموقع کیم جونسو رو زیر نظر داشتی، نه؟
یوبین: منظورت چیه؟
سوزی: همون موقع که گفتی "کیم جونسو اونموقع شب تنهایی اومده بود ساحل حتما مجرده" ... پس بلآخره توی دام انداختیش. 
جونسو با تعجب به یوبین نگاه میکنه. یوبین با ناراحتی با غذاش بازی میکنه. چانسونگ به سوزی میگه:
_ معذبش نکن.
یوبین: نه، معذب نشدم... (رو به سوزی) ولی من بخاطر تو اون حرف رو زدم، خودت گفتی "جذابه" و منم گفتم "مجرده".
جونسو و چانسونگ متعجب به سوزی نگاه میکنن. چانسونگ با ناامیدی میگه:
_ بد سلیقه، برام سوال شده بود که چرا اینقدر ازش تعریف میکنی ها.
جونسو با خجالت سرش رو پایین میندازه و چیزی نمیگه، چانسونگ با شوخی میگه:
_ اصلا ما چرا داریم با همدیگه ناهار میخوریم؟... (با دست سوزی و جونسو رو نشون میده) نبینم دارید بهم نگاه میکنید ها.(رو به جونسو) بعد از ناهار دیگه نه من، نه تو. 
سوزی که لو رفته سریع میگه:
_ من جذبه ی استادیش رو میگفتم، منظور دیگه ای نداشتم. (رو به یوبین) این تو بودی که اونطوری درموردش فکر میکردی... هیچ وقت اولین جلسه رو هم یادم نمیره، همچین استاد استادی راه انداخته بودی که حتما میخواستی بیشتر توی چشمش بیای، نه؟
یوبین به جونسو نگاه میکنه و میگه:
_ اینطور که میگه نیست.
جونسو لبخندی میزنه و میگه:
_ میدونم.
چانسونگ نفس راحتی میکشه و رو به سوزی میگه:
_ پس یعنی فقط منو دوست داری؟
سوزی نگاه معنا داری بهش میکنه و دستش رو به هوای نیشگون گرفتن روی ران چانسونگ میبره یهو چانسونگ قلبش میریزه و احساس میکنه تمام بدنش یخ شده با چشمهای از حدقه بیرون زده به سوزی نگاه میکنه، سریع دست سوزی رو میگیره و از روی پاش کنار میکشه، سوزی هم نمیتونه از چشمهای چانسونگ چشم برداره و احساس میکنه قلبش داره تندتر و تندتر میزنه.

خارجی - کوهستان - ظهر
همگی از کنار دره ای رد میشن. مین از ترس سریع دست جونهو رو میگیره و جونهو با لبخند دلنشینی بهش نگاه میکنه، مین میگه: 
_میتونم دستت رو بگیرم؛ برات سخت نیست؟ 
جونهو: چه سختیی داره؟... حتی وقتی خسته شدی کولت هم میکنم.
مین زیر لب میگه:
_ من خیلی سنگینم.
جونهو: نگران نباش من وزنه زیاد میزنم.
مین با محبت به دستشون نگاه میکنه. بعد از کمی برای استراحت و ناهار یه جا توقف میکنن. سوهی یواشکی رفته یه گوشه و دور از چشم همه داره زخمهای پاش رو شستشو میده، نیکون که اتفاقی دیده ش جلو میاد و میگه:
_ وقتی لنگون لنگون میومدی، فکر کردم چیزی شده، این شرط اینقدر مهمه که حاضری اینطوری درد بکشی.
سوهی: این که چیزی نیست.
نیکون وسایل شستشو رو ازش میگیره و همینطور که کمکش میکنه میگه:
_ نترس به وویونگ نمیگم.
سوهی: کمک نمیخوام... برو، میدونی اگه یئون بیبینه ما دوتا نیستیم چقدر ناراحت میشه؟
نیکون با تعجب نگاهش میکنه و سوهی میگه:
_ خیلی وقتها دیدم که وقتی با هم صمیمی رفتار میکنیم ناراحته.
نیکون همینطور هنوز با تعجب نگاهش میکنه، سوهی میگه:
_ نفهمیدی؟ اون دوستت داره... 
نیکون با ناراحتی میگه:
_ اما من... از قبل اینکه با یئون آشنا بشم یکی دیگه رو دوست دارم.

پایان قسمت بیست و چهارم

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

♥ قسمت بیست و سوم ♥

داخلی - منزل جونهو و مین - ظهر
جونهو: اگه من دوست داشته باشم چی؟... هنوزم خوشحالی من برات مهم نیست؟
 با سوال جونهو مین گیج میشه و همینطور توی فکره؛ جونهو، مین رو به آشپزخونه میبره.

داخلی - منزل جونهو و مین - آشپزخونه - ظهر
جونهو، مین رو روی صندلی میذاره و میگه:
_ اول ناهار بعد رقص.
مین مات و مبهوت به جونهو نگاه میکنه، جونهو میگه:
_ خوشحالی من اینه که تو غذات رو بخوری.
مین سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ گفتم که نمیخوام بخورم.
جونهو: توی خونه ی بابات هم ناهار نمیخوردی؟
مین به غذاهای روی میز نگاهی میکنه و آب گلوش رو بسختی قورت میده، میگه:
_ میخوردم اما غذاهای بابام اینقدر خوشمزه نبود... اینا رو زیاد میخورم و چاق میشم.
جونهو میخنده و میگه:
_ اینقدر خوشمزه س؟ (دستش رو میذاره روی شونه ی مین) ولی اگه نخوری دوباره حالت بد میشه. اونوقت روز مسابقه بجای اینکه روی صحنه باشی روی تخت بیمارستانی. 
هر دو شروع میکنن به خوردن، وقتی غذای توی ظرف مین تموم میشه دوباره میخواد غذا بریزه که کمی تأمل میکنه ولی آخرسر دوباره میکشه و میخوره. جونهو بهش میخنده، مین میگه:
_ مسخره م میکنی؟
جونهو سرش رو به علامت منفی تکون میده و میگه:
_ نه به هیچ وجه... خوب بخور تا برای رقص انرژی داشته باشی چون دیدم وقتی میرقصی از همیشه خوشحالتری. 
مین: چرا اینقدر به خوشحالی من اهمیت میدی؟
جونهو: خب، بخاطر همین باهات عروسی کردم... ولی فکرشم نمیکردم که از با من بودن اینقدر ناراحت باشی... 
مین یه لحظه با غذاش بازی میکنه و به جونهو نگاه میکنه. بعد از غذا جونهو داره بیرون میره که مین میگه:
_ جایی میری؟
جونهو از اینکه مین این سوالو ازش پرسیده خوشحال میشه و با لبخندی جواب میده:
_ اومده بودم با هم ناهار بخوریم، حالا باید برگردم سرکار.
جونهو میره و مین زیر لب میگه:
_ یعنی فقط بخاطر اینکه من ناهار بخورم اومده بود؟

داخلی - منزل پارک یئون - بعد از ظهر
چانهی از بیمارستان مرخص شده و نیکون و یئون بعد از خوابوندن چانهی توی اتاقش، همینطور که تلویزیون نگاه میکنن درحال صحبتن. نیکون میگه:
_ دیگه باید برم، خیلی کار دارم... باید دنبال یه خونه ی کوچیک و ارزون بگردم.
یئون: چرا میخوای بری... اینجا بمون، من و چانهی توی یه اتاق میمونیم و اونیکی اتاق مال تو... اینطوری هزینه هامون تقسیم میشه و میتونیم به هم دیگه کمک کنیم تا هردوتامون روی پای خودمون وایستیم.
نیکون: اما...
یئون: بخاطر احساساتم نمیخوام پیش خودم نگهت دارم.
نیکون: منظورم این نیست... فقط فکر میکنم که چانهی بیشتر دوست داشته باشه من هم اتاقش باشم.
یئون که ضایع شده لبخند الکی میزنه و میگه:
_ یعنی میمونی؟
نیکون دستی به سرش میکشه و با خودش میگه: «چرا اینقدر زود قبول کردم؟!» با تردید میگه:
_ ولی اگه برم بهتر نیست؟... تو از قبل بهم احساس داری اینطوری برات سخت میشه.
یئون با کنجکاوی میگه:
_ نکنه برای خودت سخته؟ ... یعنی توی اون دو ماه تو هیچ حسی به من نداشتی؟ (یکم آرومتر) چطور ممکنه؟!
نیکون با نگاهی مبهم به یئون نگاه میکنه و میخواد چیزی بگه که یئون میگه:
_ آه... ببخشید حرف بدی زدم.
نیکون توی فکر غرق میشه.

داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - عصر
چانسونگ رو به روی یوسان و نامگیل ایستاده و میگه:
_ حالا چطور باید به بابابزرگ بگیم که تا یه سال دیگه سوزی نمیتونه باردار بشه؟
نامگیل: مشکلی نیست، یوسان یه جوری بهش میگه که ناراحت نشه.
یوسان: حالا که دارید میرید خونه تون مراقب سوزی باش زیاد غصه نخوره.

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - عصر
سوزی و چانسونگ با خوشحالی میزنن قدش و همدیگه رو دوستانه بغل میکنن. سوزی با خوشحالی بالا و پایین میپره و میگه:
_ آخجون دوباره میتونم برم پیش گروهم.
چانسونگ با شوق بهش نگاه میکنه و میگه:
_ این شوقی که برای کارت داری آدم رو سر ذوق میاره.
سوزی: خب، تو هم این شوق و ذوق رو برای رقص داری... هیچ وقت یادم نمیره چطور با مین میرقصیدی.
چانسونگ صورتش رو به سوزی نزدیک میکنه و با کنجکاوی میگه:
_ حسودیت شده؟
سوزی همینطورکه توی چشمهای چانسونگ خیره شده میگه:
_ یکم.
چانسونگ متعجب میشه و میگه:
_ چقدرم رو راستی!
سوزی: ما به بقیه دروغ میگیم ولی قرار نیست دیگه به خودمون هم دروغ بگیم...من از دروغ گفتن بدم میاد.
چانسونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ میدونی؟... وقتی راست میگی مثل فرشته ها میشی.
سوزی: من که هیچ وقت بهت دروغ نگفتم.
چانسونگ: خب همیشه مثل فرشته هایی.
چانسونگ پشتش رو میکنه و داره میره که سوزی میپره روی کولش و درگوشش میگه:
_ الان میخوام مثل شیطون بشم.
چانسونگ احساس میکنه ضربان قلبش تندتر و تندتر میشه، میگه:
_ الان دقیقا خود شیطونی... میخوای گولم بزنی؟
قلب سوزی میریزه و سریع از روی کول چانسونگ پایین میاد و میگه:
_ باید برم پیش گروهم.
سوزی به طرف اتاق میره. چانسونگ چند ضربه آروم به سینه ش میزنه و با خودش میگه: «هر پسر دیگه ای هم بود وقتی دختری بپره روی کولش همین حس میشه... چیز دیگه ای نیست»    
     
داخلی - استدیو عکاسی سوهی - ظهر
سوهی مشغول کارشه. یهو وویونگ میاد و از سوهی میخواد که ازش عکس بندازه. وویونگ میره توی اتاق تا حاضر بشه.

داخلی - استدیو عکاسی سوهی - اتاق عکاسی - ظهر
سوهی تا وارد میشه یهو وویونگ رو با مایو میبینه شوکه میشه و میگه:
_ این چه وضعشه؟
وویونگ: دید نزن فقط عکس بنداز، میخوام ادیتش کنی و بذاریم کنار دریا.
سوهی آهی میکشه و شروع میکنه به عکس انداختن و وویونگ هم ژستهای خوشگل و دختر کش میاد.

داخلی - گلخانه - ظهر
یوبین و جونسو در حال عکاسی از گلها هستن، یهو جونسو با صدای تقریبا بلندی میگه:
_ آخ، دستم.
یوبین سریع به طرفش میره و میگه:
_ چی شده؟
جونسو تا به طرف یوبین برمیگرده یه شاخه گل جلوش میگیره و لبخندی میزنه. یوبین شوکه میشه، سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ بخاطر اتفاقای پیش بینی نشده ی این چند وقت احساس میکنم قلبم خالی شده، دیگه هیچ حسی رو احساس نمیکنم، یه آدم دیگه شدم... (به چشمهای جونسو نگاه میکنه) میتونی کمکم کنی تا دوباره شاد بشم؟
لبخند جونسو محو میشه و میگه:
_ همه به من میگن خیلی خشکم، یعنی میتونم بخندونمت؟
یوبین با نگاهی پر از التماس میگه:
_ میدونی؟ اونروز کنار برکه بخاطر تو خندیدم ...
جونسو: اونموقع وقتی لبخندت رو دیدم احساس کردم دارم دوباره یوبین قبلی رو میبینم.
 یوبین: ازت خواهش میکنم، کمکم کن... میخوام دوباره مثل قبلا شاد باشم. 
 جونسو با صدایی پر از محبت میگه: 
_ پس اول این گل رو بگیر. 
یوبین گل رو میگیره، جونسو با گرمی لبخندی میزنه.

خارجی - منزل پارک یئون - حیاط - شب
یئون جلوی در ساختمان منتظر نیکونه. بعد از کمی نیکون از راه میرسه و میگه:
_ توی این هوای سرد چرا بیرون وایستادی؟
یئون: موبایلتو جواب نمیدادی، نگران شدم که دوباره گرفته باشنت.
نیکون لبخندی میزنه و میگه:
_ امروز خیلی سرم شلوغ بود ببخشید نگرانت کردم الان اینقدر خسته ام که فقط میتونم بخوابم.

خارجی - منزل پارک یئون - شب
نیکون با بیحالی یه گوشه دراز میکشه و سریع خوابش میبره، یئون پتو میاره و روی نیکون میندازه و جورابهاشو درمیاره و با محبت بهش نگاه میکنه. یهو موبایل نیکون زنگ میزنه و یئون میبینه تماس از طرف سوهیه، جواب میده و سوهی از پشت موبایل میگه:
_ الان پیش نیکونی؟
یئون: از سر کار اومده و خوابه.
سوهی: مگه هنوز با هم زندگی میکنید؟
یئون: آره... مگه نمیدونستی؟!
سوهی: نه، این روزا اینقدر نیکون رو کم میبینم که اصلا از هیچی خبر ندارم... دقیقا شبیه یه مرد خانواده شده که به کار و زن و زندگیش بیشتر از دوستاش اهمیت میده.
یئون: اینطور نیست اون همیشه برای دوستاش ارزش زیادی قائله ولی الان توی موقعیت خیلی سختیه... من میتونم درکش کنم امیدوارم تو هم درکش کنی.
سوهی: امیدوارم اینطور که تو میگی باشه.
یئون: وقتی بیدار شد بهش میگم زنگ زدی.
یئون بعد از اینکه تماس رو قطع میکنه با نگرانی به نیکون نگاه میکنه و با خودش میگه: «چرا رابطه ش با سوهی کمتر شده؟!»

داخلی - منزل وویونگ و سوهی - شب
وویونگ و سوهی در حال فیلم تماشا کردن هستن، سوهی محو فیلمه و همینطور که به تلویزیون چشم دوخته از توی ظرف چیپس برمیداره، وویونگ با شیطنت نگاهش میکنه و از جیبش بطری کوچیکی که توش یه سوسک هست رو بیرون میاره، میخواد درش رو باز کنه و بندازه ش توی ظرف چیپس که یهو میبینه سوهی با بغض داره فیلم رو نگاه میکنه دلش براش میسوزه و بطری رو دوباره میذاره توی جیبش. 

داخلی - منزل جونهو و مین - صبح
 مین میخواد کمربند لباسش رو ببنده که با ناراحتی میگه:
_ بسته نمیشه، چاق شدم.
جونهو که پشتش ایستاده میبینه پشت کمربند جمع شده، درستش میکنه، کمربند رو برای مین میبنده و میگه:
_ نگران نباش اونقدر چاق نشدی.
مین: همش بخاطر اینه که غذاهای خوشمزه میپزی... چند وقت دیگه مسابقه ی رقص دارم باید خوش اندام باشم.
جونهو کمی فکر میکنه و میگه:
_ الان میبرمت یه جایی که دیگه نگران خوردن غذاهای خوشمزه نباشی.

داخلی - ورزشگاه - صبح
جونهو و مین همینطور که کنار هم روی تردمیل میدوئن، دوتا دختر هم اونطرفتر با هم صحبت میکنن، یکی از دخترا جونهو رو نشون میده و میگه:
_ اون پسره چقدر خوش هیکله. خوش به حال دختری که صاحب اون بدنه.
مین که داره میشنوه یواشکی به سر تا پای جونهو نگاهی میکنه، دختر میگه:
_ بیا بریم باهاش حرف بزنیم.
تا دخترا از جاشون بلند میشن، جونهو میره کنار مین و با حوله ای که دور گردنشه عرق های مین رو پاک میکنه. مین متعجب میشه ولی به روی خودش نمیاره. دخترا هم با دیدنش ضایع میشن و سر جاشون میشینن. جونهو به مین میگه:
_ کلی عرق کردی.
مین با حسی که حتی خودش هم نمیدونه چیه به جونهو نگاه میکنه. جونهو همینطور که داره عرق های مین رو پاک میکنه دستش لای موهای مین میره، با تعجب به موهای مین نگاه میکنه و با خودش میگه: «یعنی چند روزه که حموم نرفته؟!»

داخلی - راهروی دانشکده - ظهر
وویونگ همینطور که وسط راهرو راه میره همه به پشتش خیره میشن و یواشکی میخندن. یهو یه دست دختری یقه ش رو میگیره و به یه کنجی میکشونه ش. دختر وویونگ رو به دیوار میچسبونه و میگه:
_ خیلی وقته ندیدمت.
وویونگ هم لبخند کجی میزنه و میگه:
_ درسته.
دختر میخواد وویونگ رو ببوسه که وویونگ با بی حوصلگی کنار میزنش، یهو یاد موقعی می افته که قلبش برای سوهی تند میزد و با خودش میگه: «درسته... اگه اینکار رو بکنم دیگه اون اتفاق نمیافته» وویونگ دختر رو بغل میکنه و میبوسه ولی چون براش کسل کننده س دختر رو رها میکنه و درحالی که میره میگه:
_ باشه برای بعد.
همین لحظه جینیونگ صداش میکنه و میگه:
_ بیا اتاقم باهات کار دارم.

داخلی - دانشکده - اتاق رئیس - ظهر
وویونگ رو به روی جینیونگ میشینه و میگه:
_ چی شده؟... بازم آبروت داره میره؟
جینیونگ با ناراحتی میگه:
_ مگه ازدواجم مسخره بازیه؟... کی میخوای این مسخره بازیهات رو تموم کنی؟
وویونگ پوزخندی میزنه و جینیونگ میگه:
_ داری درست مثل مامانت رفتار میکنی، بعدا از این کارت پشیمون میشی.
وویونگ: پشیمون بشم یا نشم فقط به خودم مربوطه و برای تو هیچ فرقی نداره، مثل همیشه... چیه که یهو برات مهم شده که دارم چیکار میکنم؟!
جینیونگ: اون دختر دنبال یه چیزی هست که باهات ازدواج کرده وگرنه سر یه شرط برای چی باید عروسی میکردید؟... وقتی که بهت چسبید و ولت نکرد اونوقت میفهمی چی میگم.
 وویونگ: اون از این دخترها نیست... 
وویونگ بلند میشه و به طرف درمیره جینیونگ با غضب میگه:
_ اینقدر از حرومزاده بودنت لذت میبری که پشت بلوزت هم نوشتی.
وویونگ یهو با تعجب میایسته و توی شیشه پشتش رو نگاه میکنه، روی لباسش نوشته شده [من یه حرومزاده ام] همین لحظه قاه قاه میزنه زیر خنده و با خودش میگه: «سوهی... یه بارم که شده این خرابکاریهات بدردم خورد» از اتاق بیرون میره. جینیونگ با تأسف سری تکون میده و آهی میکشه.

داخلی - منزل خانواده هوانگ چانسونگ - اتاق بابابزرگ - ظهر
بابابزرگ توی تخت دراز کشیده، سوزی کنارش نشسته. بابابزرگ میگه:
_ نگران نباش من حالم خوبه، میتونم تا یه سال صبر کنم. 
سوزی با گرمی دست بابابزرگ رو میفشاره و میگه:
_ ببخشید بابابزرگ.
بابابزرگ سر سوزی رو نوازش میکنه و میگه:
_ چرا عذر خواهی میکنی؟ چیزیه که اتفاق افتاده، تو که از قصد بچه رو سقط نکردی.
سوزی لبخند کمرنگی میزنه و سرش رو پایین میندازه.

داخلی - منزل جونهو و مین - ظهر
جونهو از حموم بیرون میاد و رو به مین میگه:
_ حموم رو آماده کردم اگه خواستی میتونی بری.
مین با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:
_ توی ورزشگاه دوش گرفتم.
جونهو با ناامیدی بهش نگاه میکنه و میگه:
_ خب، اگه دوست نداری نرو ولی همه چیزو آماده کردم.
مین: واقعا؟!
جونهو با سر تأیید میکنه، مین با خوشحالی بلند میشه و به حموم میره، بعد از کمی از لای در حموم سرش رو بیرون میاره و میگه:
_ تو نیای ها.
جونهو با تعجب نگاهش میکنه و بعد از چند لحظه وقتی صدای قفل شدن در حموم رو میشنوه میزنه زیر خنده.

داخلی - منزل کیم جونسو - ظهر
چانسونگ و جونسو با هم عکسهای توی دوربین جونسو رو نگاه میکنن، چانسونگ تا عکسهایی که یوبین انداخته رو میبینه میگه:
_ چرا این عکسهایی که انداختی انقدر غمگینه؟
جونسو: اینا رو یوبین انداخته.
چانسونگ با تأسف سری تکون میده و میگه:
_ دیدی گفتم، اگه اینقدر خشک نباشی اونم عکسهای اینطوری نمیندازه.... باید بهت یاد بدم.
جونسو با کنجکاوی میگه:
_ چطوری خشک نباشم؟
چانسونگ میخنده و دستش رو دور گردن جونسو میندازه و صورتش رو به صورت جونسو نزدیک میکنه و درحالی که ابروهاشو بالا میندازه میگه:
_ اینطوری.
جونسو با اخم چانسونگ رو به عقب هل میده و میگه:
_ تو خودت هیچی بلد نیستی میخوای به من یاد بدی.

داخلی - استدیو عکاسی سوهی - عصر
سوهی داره تلفنی با شینهی حرف میزنه، شینهی میگه:
_ میبینم که توی وبلاگت پستهای عاشقانه میذاری.
سوهی: منظورت چیه؟
شینهی: همون عکسها و متن عاشقانه ای که درمورد وویونگ گذاشتی رو میگم.
سوهی که متعجب شده سریع حرفهاش رو با شینهی تموم میکنه و وبلاگ عکاسیش رو چک میکنه که یهو میبینه یه پست جدید به اسم "شوهر عزیزم" ایجاد شده که حتی خودشم ازش خبر نداره و یه عالمه نظر براش گذاشتن، وقتی وبلاگش رو باز میکنه میبینه عکسهایی که از وویونگ انداخته توی پسته و یه مطلب هم درموردش نوشته شده:
[ایندفعه میخوام براتون عکسهای شوهر عزیزم رو بذارم، تا بحال اینقدر از عکاسی لذت نبرده بودم... جون من هیکل رو نگاه کنید مثل شکلات میمونه، دلتون نخواد فقط مال خودمه. شما الان فقط توی عکسها ظاهر بینقصش رو میبینید، باید بهتون بگم که دونه دونه ی اخلاق و رفتارش هزار برابر از ظاهرش قشنگتره.... وویونگ جونم اینقدر دوستت دارم که هر لحظه که کنارم نیستی دلم برات تنگ میشه.]
سوهی با خوندن این متن و نظرات مردم که کلی از وویونگ تعریف کردن، از عصبانیت خون جلوی چشمهاشو میگیره و سریع پست رو پاک میکنه بجاش یه پست دیگه میذاره و مینویسه:
[دوستای عزیزم بخاطر اون پست نامربوط معذرت میخوام، دیشب زیاد نوشیده بودم اصلا نفهمیده بودم چی دارم مینویسم... امیدوارم درکم کنید]   

خارجی - منزل پارک یئون - حیاط - عصر
نیکون و یئون درحالی که لباسهای شسته شده رو پهن میکنن، نیکون میگه:
_ سوهی بهم گفت میخوان با دوستا دسته جمعی برن گردش، تو هم میای دیگه؟
یئون: من چطوری بیام؟... چانهی چی میشه؟
نیکون: مگه قبلا زیاد پیش خاله ت نمیموند؟... ایندفعه هم بذارش پیش اونا. فکر میکنم واقعا به یه استراحت نیاز داری.
یئون: خیلی دوست دارم بیام ولی باید ببینم خاله میتونه چانهی رو نگه داره یا نه.
نیکون: ولی بدون تو که خوش نمیگذره.
یئون با آرنج به پهلوی نیکون میزنه و با لبخند میگه:
_هر کی ندونه من که میدونم هرجا سوهی هست به تو بد نمیگذره.
یئون به پهن کردن لباسها ادامه میده و نیکون همینطور بهش نگاه میکنه.

داخلی - منزل خانواده ی کیم یوبین - اتاق تکیون - شب
تکیون همینطور که به صفحه ی کتاب که توی دستشه خیره شده توی فکر غرقه و با خودش میگه: «اونشب با جونسو کجا بوده؟!... چرا یوبین داره از ما پنهان میکنه که اونشب با جونسو بوده؟... پس چرا بعد از اون روز اینقدر افسرده شده؟! حتما اونشب اتفاقی براش افتاده، درسته... شاید زیر بارون مونده بوده که اونطوری سرما خورده بود... چی میتونه باشه؟!»

خارجی - پل رودخونه ی هان - شب
 تکیون و یوبین کنار هم ایستادن و یوبین درحالی که معذبه میگه:
_ چرا یهویی منو آوردی اینجا؟
تکیون همینطور که به رودخونه خیره شده میگه:
_ چرا اونشب بهم دروغ گفتی که دنبال لنزت میگردی؟... چی رو داری پنهون میکنی؟
یوبین شوکه میشه و سرش رو پایین میندازه و هیچی نمیگه. تکیون میگه:
_ وقتی هیچی نمیگی نگرانم میکنی، حداقل بگو دلیل ناراحتیت به اون شب مربوطه یا نه؟!
یوبین که نمیدونه چی بگه با اضطراب به تکیون نگاه میکنه. تکیون نرده ی پل رو توی مشتش میفشاره و با ناراحتی میگه:
_ دلیل ناراحتیت جونسوئه؟!     
پایان قسمت بیست و سوم