خارجی - کوهستان - ظهر
نیکون با ناراحتی میگه:
_ اما من... از قبل اینکه با یئون آشنا بشم یکی دیگه رو دوست دارم.
سوهی مات و مبهوت به نیکون نگاه میکنه و میگه:
_ تو با کسی قرار میذاری؟
نیکون: نه... هنوز بهش نگفتم که دوستش دارم اما الان احساساتم عوض شده، نمیدونم اون دختر رو بیشتر دوست دارم یا یئون رو! احساس خیلی بدی دارم، گیج گیجم.
سوهی برای دلداری دادن چندتا به شونه ی نیکون میزنه و میگه:
_ فکر میکنی با کدومشون خوشحالتری؟
نیکون: میدونی چند وقته دارم فکر میکنم؟! ولی همش به این نتیجه میرسم که با هردوشون خوشحالم.
سوهی: پس... به کدومشون بیشتر اهمیت میدی؟
نیکون: خب الان نمیتونم همچین چیزی رو تشخیص بدم. چون یئون توی موقعیت سختیه ولی اون دختر موقعیتش فرق داره.
سوهی: مگه میشه؟ بلاخره باید یکیشون برات مهمتر باشه... اگه نیست پس شاید هیچکدومش عشق نباشه.
نیکون همینطور توی فکر فرو میره، سوهی میگه:
_ خب این یکی شاید انتخاب رو برات راحتتر کنه. (با شیطنت به نیکون نگاه میکنه) فکر میکنی کدوم برات جذابتره؟
نیکون با نگاهی گیج به سوهی نگاه میکنه، سوهی با ناراحتی میگه:
_ نگو که هردوتاشون رو میخوای، اینقدر با وویونگ گشتی رفتارات شبیه اون شده... حداقل وویونگ روش اسم عشق نمیذاره.
نیکون: چی داری میگی؟!... من هیچ وقت هردوشون رو نمیخوام، مگه نمیبینی دارم عذاب میکشم؟!... تا قبل از این همه ی این حسها رو به اون دختر داشتم ولی الان با وجود یئون نمیدونم احساساتم به کدوم بیشتره.
سوهی: شاید چون از قبل کسی رو دوست داری، جلوی رشد احساساتت برای یئون رو میگیری... برای همینه که گیج شدی، باید به یئون بیشتر فکر کنی.
نیکون: اما من میخوام به اون دختر وفادار بمونم.
سوهی: میدونم که حس خوبی نیست ولی به این فکر بکن که اگه بری پیش اون دختر و بفهمی که یئون رو بیشتر دوست داری، حتی اگه برنگردی پیش یئون ولی احساساتت براش بیشتر باشه، اون میشه بی وفایی.
نیکون لبخندی میزنه و میگه:
_ ممنون که باهام حرف زدی.
سوهی: راستی، هی میگی اون دختر، اون دختر، چرا اسمش رو نمیگی؟ عجیب شدی؟
نیکون: الان نمیشه بهت بگم... بعدا اگه انتخابم اون بود بهت میگم.
داخلی - ماشین چانسونگ - بعد از ظهر
چانسونگ درحالی که اخمهاش توی همه رانندگی میکنه، سوزی با ناراحتی میگه:
_ خب حالا چرا اینقدر عصبانیی؟
چانسونگ: دیشب که بهت گفتم ولی انگار خوب متوجه نشدی.
سوزی: تو دیگه خیلی حساسیت نشون میدی... مگه...
چانسونگ وسط حرفش میپره و با صدای تقریبا بلندی میگه:
_ من حساسم؟... این تویی که حواست نیست داری به کجا دست میزنی.
سوزی زیر لب میگه:
_ مگه به کجا دست زدم؟!
چانسونگ با ناراحتی بهش نگاهی میکنه و میگه:
_ نگران نباش، یکم دیگه که جو خانواده ام بهتر شد، بهشون میگم میخوایم از هم جدا شیم.
چانسونگ ماشین رو پارک میکنه و سوزی درحالیکه پیاده میشه میگه:
_ ممنون که رسوندیم.
داخلی - اتاق تمرین گروه سوزی - بعد از ظهر
سوزی با بیحالی وارد میشه به دوستاش سلام میکنه، سر طبلش میشینه و توی فکر فرو میره.
خارجی - کوهستان - عصر
همگی دارن با هم قایم باشک بازی میکنن، یئون و نیکون میدوئن دوتایی به یه درخت بزرگ میرسن و پشتش قایم میشن، تا صدای جونهو که داره دنبالشون میگرده نزدیک میشه نیکون یئون رو توی بغلش میگیره که دیده نشن.
بعد از چند لحظه دلش میخواد یئون رو محکمتر بغل کنه و ناخودآگاه با محبت دستی به کمر یئون میکشه همین لحظه یئون احساس میکنه نفسش داره بند میاد آروم در گوش نیکون میگه:
بعد از چند لحظه دلش میخواد یئون رو محکمتر بغل کنه و ناخودآگاه با محبت دستی به کمر یئون میکشه همین لحظه یئون احساس میکنه نفسش داره بند میاد آروم در گوش نیکون میگه:
_ فکر کنم جونهو رفت.
نیکون به خودش میاد و یئون رو رها میکنه.
خارجی - منزل خانواده کیم یوبین - بالکن - عصر
تکیون همینطور که یه فنجون قهوه توی دستشه داره از بالکن بیرون رو نگاه میکنه. جونسو، یوبین رو رسونده خونه و در حال خداحافظی کردن هستن که جونسو میخواد یوبین رو بغل کنه ولی چون یوبین انتظارش رو نداره همینطور خداحافظی میکنه و میره. جونسو با ناراحتی به رفتن یوبین نگاه میکنه. تکیون همینطور که به جونسو نگاه میکنه با خودش میگه: «این لعنتی ها چرا هی میان جلوی چشم من که بهشون فکر کنم؟»
خارجی - کوهستان - شب
بعد از شام همگی دور آتش نشستن دارن داستان ترسناک میسازن (به ترتیب هرکسی یه جمله میگه و همینطور که پیش میرن داستان ساخته میشه) مین که میترسه هی سعی میکنه جمله هایی بگه که داستان از جو ترسناک بودن بیرون بیاد ولی وویونگ که نفر بعدی مینه هی جمله های ترسناکتر و ترسناکتر میگه. یهو از لای شاخ و برگها یه صدایی میاد و یئون و سوهی که پیش نیکون نشستن دوتایی از ترس نیکون رو میچسبن. نیکون هم ناخود آگاه دستش رو برای محافظت از یئون دورش میگیره، سوهی تا اینو میبینه سریع از نیکون جدا میشه. نیکون مات و مبهوت به یئون نگاه میکنه دستش رو برمیداره، به سوهی نگاهی میکنه و سوهی بهش لبخند میزنه. وویونگ در گوش سوهی میگه:
_ میترسی بیای توی بغل من؟
سوهی یهو یاد اونموق میوفته که وویونگ بغلش میکرد و با خودش میگه: «پس بیام توی بغلت که جادوم کنی؟!» مین هم از ترس میخکوب شده، جونهو دستش رو میگیره و با محبت بهش نگاه میکنه، مین به چشمهای جونهو نگاه میکنه و با آسودگی آهی میکشه. بعد از کمی هر کسی داره به چادرش میره تا استراحت کنه. یئون به اینکه میخواد با نیکون توی چادر تنها باشه فکر میکنه و میگه:
_ ای کاش یه چادر بزرگ آورده بودیم که تا صبح همه با هم باشیم.
وویونگ میخنده و میگه:
_ شما که زوج نیستید براتون مهم نیست با هم تنها باشید و من و سوهی هم از هم فراری هستیم... ولی مطمئنم مین و جونهو دوست دارن توی همچین شب رمانتیکی وسط جنگل حداقل یه ساعتم که شده با هم تنها باشن.
جونهو: نه، اگه دوست دارید میتونیم فعلا بیرون بمونیم و هر کسی خوابش میومد بره بخوابه.
وویونگ: فقط به خودت فکر نکن، اتفاقا مین دختریه که از این جوهای رمانتیک خوشش میاد.
جونهو به مین نگاه میکنه و با خودش میگه: «ولی ما که اونقدر صمیمی نیستیم که رمانتیک بشیم» با حرف وویونگ، مین یهو یاد قدیم می افته.
برش به سه سال پیش:
خارجی - کوهستان - شب
وویونگ و مین کنار هم روی زمین دراز کشیدن، وویونگ میگه:
_ باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا بتونیم راه رو پیدا کنیم، خیلی پیچ در پیچ بود.
مین لبخندی میزنه و میگه:
_ اینطوری بیشتر خوش میگذره (به وویونگ نزدیکتر میشه) سردمه.
وویونگ با محبت سر مین رو نوازش میکنه و بغلش میکنه.
خارجی - کوهستان - صبح
وویونگ خوابه، مین بالا سرش نشسته و با محبت بهش نگاه میکنه و لپش رو میبوسه. وویونگ چشمهاشو باز میکنه، مین میگه:
_ خیلی وقته هوا روشن شده... نمیریم خونه؟
وویونگ: نه، مگه خودت نگفتی که وقتی شب رو توی جنگل با کسی که دوستش داری بگذرونی خیلی رمانتیکه؟... امشب هم توی جنگل میمونیم.
مین: دیشب الکی گفتی راه رو نمیدونی؟
وویونگ: آره مگه کلی بهت خوش نگذشت؟
مین میخنده و وویونگ بهش چشمک میزنه.
برش به حال:
خارجی - کوهستان - شب
مین به وویونگ نگاه میکنه و با خودش میگه: «ای کاش جونهو کسی بود که اونقدر دوستش داشتم» سوهی تا متوجه نگاه مین به وویونگ میشه انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه سریع دست مین رو میگیره و به گوشه ای میبرش. مین میگه:
_ اتفاقی افتاده؟ به چیزی احتیاج داری؟
سوهی آروم میگه:
_ هم تو و هم نیکون میگید وویونگ از اول اینطوری نبوده... اگه واقعا اینطوره، از کی اینطوری شد؟
مین: قبلش یه زمانی بود که خیلی توی خودش بود و معلوم بود از یه چیزی رنج میبره ولی هیچی به من نمیگفت... هرموقع ازش میپرسیدم بهم میگفت نپرس.
اشک توی چشمهای مین جمع میشه، سوهی بغلش میکنه و میگه:
_ نمیخواستم ناراحتت کنم... به خاطر اونموقع گریه نکن، تو که الان با جونهو بهترین زندگی رو داری، من الان دارم میبینم که جونهو حتی بیشتر از وقتی که وویونگ دوستت داشت به فکرته.
مین: درسته، من چیزی برای حسرت خوردن ندارم.
داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - شب
همه دور هم نشستن و همینطور با هم درحال صحبتن، سوزی با حسرت بهشون نگاه میکنه و هی رفتارهای خوبشون وقتی که توی خونه شون بوده یادش میاد و با ناراحتی با خودش میگه: «ای کاش میتونستم بیشتر پیششون بمونم... دلم براشون تنگ میشه» یهو هیریم خودشو کنار سوزی جا میکنه و سوزی که کنار چانسونگ نشسته بهش میچسبه، یواشکی به چانسونگ نگاه میکنه و متوجه میشه چانسونگ داره نگاهش میکنه، سوزی با اشاره به چانسونگ میفهمونه که بخاطر هیریمه که نزدیکتر نشسته. چانسونگ لبخند کمرنگی میزنه و به اتاقش میره. سوزی به رفتن چانسونگ نگاه میکنه بعد از کمی سوزی هم به اتاق میره.
داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - اتاق چانسونگ - شب
چانسونگ بین کتابها دنبال کتابی میگرده، سوزی وارد اتاق میشه. چانسونگ با تعجب میگه:
_ چیزی میخوای؟
سوزی با چهره ی غمگینی به چانسونگ نگاه میکنه و میگه:
_ چرا خودتو اذیت میکنی؟... اگه دلت میخواد بغلم کنی و اونطوری آرومتر میشی، اشکال نداره بغلم کن.
چانسونگ مات و مبهوت نگاهش میکنه و میزنه زیر خنده و میگه:
_ فکر کردی بخاطر تو پاشدم اومدم اینجا؟... دنبال کتاب کیمیاگر پائولوکوئلیو میگردم.
سوزی که ضایع شده میخواد از اتاق بیرون بره که چانسونگ میگه:
_ بیا کمکم کن باهم پیداش کنیم.
سوزی به چانسونگ نگاهی میکنه و بخاطر اینکه حرفش رو توجیه کنه میگه:
_ فقط اینو گفتم که راحت باشی...
_ حتما میخوای بگی برات مهم نیست چون مردای زیادی بغلت کردن.
سوزی یهو بهش برمیخوره و با غضب میگه:
_ من توی کل عمرم فقط سه تا دوست پسر بیشتر نداشتم.
چانسونگ: سه تا؟!... من فقط یه دوست دختر داشتم.
سوزی: ولی بهت نمیاد، شیطونتر از این حرفهایی!
چانسونگ با تأسف سری تکون میده و دنبال کتاب میگرده.
داخلی - منزل خانواده کیم یوبین - اتاق یوبین - شب
یوبین داره تلفنی با جونسو حرف میزنه، جونسو از پشت تلفن میگه:
_ فکر کنم فردا نمیتونیم همدیگه رو ببینیم.
یوبین: حالت خیلی بده؟ تنهایی؟
جونسو: اینا مشکلی نیست، فقط فردا دلم برات تنگ میشه.
یوبین: من میام بهت سر میزنم.
بعد از کمی صحبت یوبین تماس رو قطع میکنه، همینطور توی فکره که جانگهوا سرش رو از لای در تو میاره و میگه:
_ شب بخیر خوب بخوابی.
یوبین سریع میگه:
_ مامان...حال جونسو خوب نیست.
جانگهوا میاد توی اتاق و میگه:
_ چی شده؟
یوبین: سرما خوردگی شدیدی گرفته، الان هم تنهاس... نگرانشم. (با تردید) باید برم پیشش.
جانگهوا: با اینکه دیر وقته ولی درست نیست توی این موقعیت تنهاش بذاری.
داخلی - چادر جونهو و مین - شب
جونهو توی خواب خر و پف میکنه و مین با صداش خوابش نمیبره با خودش میگه: «خوبه تمام این چند وقت رو پیشم نمیخوابید وگرنه خواب نداشتم» مین به جونهو نگاه میکنه، برای چند لحظه محو چهره ی دوستداشتنیش میشه یهو متوجه میشه سرش بد مونده که داره خر و پف میکنه تا بالشش رو زیر سرش درست میکنه صدای جونهو قطع میشه. مین با آسودگی آهی میکشه و با خودش میگه: «آخ... بیچاره بالشش بد مونده بود.» یهو میبینه جونهو توی خواب داره لبخند میزنه، همینطور که بهش نگاه میکنه احساس میکنه قلبش داره ذوب میشه.
داخلی - چادر نیکون و یئون - شب
یئون یواشکی از لای در چادر به نیکون که تنها کنار آتش نشسته و توی فکر غرقه نگاه میکنه. یئون با خودش میگه: «حتما حالا که به سوهی فکر میکنه فهمیده که من برای چی میگفتم چادر جدا بیاریم.» یهو نیکون از جاش بلند میشه و داره به طرف چادر میاد که یئون سریع توی جاش دراز میکشه و خودشو به خواب میزنه. نیکون وارد چادر میشه و میبینه یئون بدون پتو خوابیده، وقتی داره پتو رو روی یئون میکشه متوجه میشه که یئون خودشو به خواب زده، میگه:
_ خوابی؟
یئون چیزی نمیگه، نیکون با شیطنت بهش نگاه میکنه و به قصد فهمیدن اینکه واقعا خوابه یا نه، جلو میره و میخواد لپش رو ببوسه تا یئون نفس نیکون رو حس میکنه یهو صورتش رو برمیگردونه و با تعجب به نیکون نگاه میکنه، نیکون چند لحظه توی چشمهای یئون خیره میمونه و احساس میکنه قلبش داره تندتر میزنه، میخنده و میگه:
_ میدونستم خواب نیستی. چرا خودتو زدی به خواب؟!
یئون: الان از این کار منظورت اینه که داری احساساتمو قبول میکنی؟
نیکون توی جاش دراز میکشه و زیر لب طوری که یئون نمیشنوه میگه:
_ حتی خودمم نمیدونم.
یئون با ناراحتی میگه:
_ سوهی که به قلبت (باتردید) اهمیت نمیده چرا همش بهش فکر میکنی؟! اینطوری فقط خودتو عذاب میدی.
نیکون چشمهاشو میبنده و بیشتر و بیشتر توی فکر غرق میشه. یئون همینطور به چهره ی نیکون خیره میشه و یه قطره اشک از چشمش میریزه.
داخلی - راهروی آپارتمان منزل جونسو - شب
یوبین پشت در واحد جونسو ایستاده و چند دفعه زنگ میزنه ولی میبینه کسی در رو باز نمیکنه، به موبایل جونسو زنگ میزنه و میگه:
_ برات اتفاقی افتاده؟... چرا در رو باز نمیکنی؟
جونسو: چرا این موقع شب اومدی؟
یوبین: نگرانت بودم.
جونسو: رمز در رو میگم خودت باز کن بیا تو.
داخلی - منزل کیم جونسو - شب
یوبین تا وارد میشه میبینه کل خونه با عکسهای یوبین تزئین شده، با حیرت به عکسها نگاه میکنه و گرما قلبش رو فرا میگیره و همینطور به راهی که با عکسها درست شده میره و به تاریکخونه میرسه.
داخلی - منزل کیم جونسو - تاریکخونه - شب
یوبین به جونسو که سالم و سر حال ایستاده میرسه، با نگاهی گرم به جونسو نگاه میکنه و با حیرت میگه:
_ تو کی این همه عکسهای خوشگل ازم انداختی؟
جونسو لبخندی میزنه و درحالی که با دست به عکس پشت سرش اشاره میکنه، میگه:
_ اینو میگی؟
یوبین میبینه یه عکس خیلی بزرگ که توش ادای مسخره درآروده پشت جونسو آویزونه. از تعجب دهنش باز میمونه و میگه:
_ اینو کی انداختی؟
جونسو: توی اردوی دانشکده.
یوبین آروم جونسو رو میزنه و میگه:
_ نامرد.
جونسو درحالی که لبخند میزنه اخم میکنه و میگه:
_ بازم داری میزنیم و بهم میگی نامرد؟!... فکر میکردم وقتی این عکس رو ببینی میخندی.
یوبین خجالت میکشه و سرش رو پایین میندازه، آروم میگه:
_ تو که حالت خوبه، چرا این موقع منو کشوندی اینجا؟!
جونسو: فکر میکردم فردا میای، میخواستم سورپرایزت کنم.
یوبین میخنده و میگه:
_ ممنون که به فکرمی...
جونسو: حالا چیکار کنیم؟... چیزای دیگه ای هم بود که هنوز آماده شون نکردم.
یوبین با ذوق میگه:
_ چیزای دیگه هم بود؟
جونسو: انگار خیلی از سورپرایز شدن خوشت میاد؟
یوبین: آره.
جونسو: بقیه ی سورپرایزها باید بمونه برای دفعه ی بعد... الان حتما خسته ای بیا فردا با هم عکس چاپ کنیم.
یوبین لبخندی میزنه و میگه:
_ عکسها رو جمع نکنی ها، فردا میام بهتر میبینمشون، پس فعلا خداحافظ.
میخواد برگرده بره که جونسو دستش رو میگیره و میگه:
_ حالا که اومدی یکم بمون، بعدش خودم میرسونمت.
داخلی - چادر وویونگ و سوهی - شب
سوهی و وویونگ پشت به هم دراز کشیدن، سوهی میگه:
_ وویونگ؟
وویونگ: هیم؟
سوهی: برای چی به مین خیانت کردی؟
وویونگ: چرا یهو داری اینو میپرسی؟ خیلی وقته ازش گذشته.
سوهی: از اینطوری زندگی کردن لذت میبری؟
چشمهای وویونگ نمناک میشه و چیزی نمیگه. سوهی میگه:
_ میدونم از روی تنوع طلبیته... ولی تا حالا نشده از خودت بدت بیاد که با این همه دختر رابطه داری؟.... چطور میتونی اینقدر بی احساس باشی؟
بغض گلوی وویونگ رو گرفته در حالی که سعی میکنه سوهی نفهمه میگه:
_ احساسات دیگه چیه؟... اگه منظورت غریزه س، دارم خیلی هم زیاد.
سوهی: پس چرا با من انجامش نمیدی؟
وویونگ: ایــــــــش، چندبار بگم جذاب نیستی.
سوهی: اگه اینقدر که میگی بی احساسی، پس جذابیت هم نباید برات مهم باشه، فقط تا یه دختر کنارت باشه کافیه و برات فرقی نداره کی باشه.
وویونگ: خیلی داری حرف میزنی، ساکت شو میخوام بخوابم.
بعد از کمی سوهی برمیگرده و به پشت وویونگ نگاه میکنه، احساس میکنه داره گریه میکنه. سوهی با تعجب با خودش میگه: «واقعا داره گریه میکنه؟!!»
خارجی - خیابان - ظهر
سوزی و چانسونگ دارن راه میرن که سوزی به یه کارائوکی اشاره میکنه و به چانسونگ التماس میکنه که برن اونجا.
داخلی - اتاق کارائوکی - ظهر
چانسونگ و سوزی تا وارد میشن چانسونگ با تعجب به جیا (دوست سوزی) که منتظرشون بوده نگاه میکنه، سوزی به هم معرفیشون میکنه. بعد از کمی جیا داره آواز میخونه که سوزی آروم به چانسونگ میگه:
_ نظرت درمورد جیا چیه؟
چانسونگ: منو آوردی اینجا با این آشنام کنی؟!
سوزی: آره، دختر خوبیه... چطوره؟ به نظرت جذاب هست؟
چانسونگ با تردید به سوزی نگاه میکنه و میگه:
_ نمیدونم، بذار تا وقتی بریم خونه روش فکر کنم.
سوزی لبخندی میزنه و میگه:
_ پس بیا بریم باهاش بخونیم.
چانسونگ و جیا دارن آواز میخونن، سوزی بهشون نگاه میکنه و با خودش میگه: «خودم جیا رو بهش معرفی کردم، پس چرا این حس رو دارم»
داخلی - چادر جونهو و مین - ظهر
جونهو و مین رو به روی هم ساکت نشستن فقط صدای قطره های بارون که میخورن روی چادر میاد. مین با ناراحتی میگه:
_ مثلا اومدیم گردش، بخاطر بارون باید توی چادر بمونیم.
جونهو: نمیدونم چرا یهو بارون گرفت، هواشناسی که این چند روز رو آفتابی اعلام کرده بود.
مین: حالا توی این یه وجب جا چیکار کنم؟... حتی نمیتونم رقصمو تمرین کنم.
جونهو: میخوای بریم بیرون؟
مین با خوشحالی میگه:
_ میشه بریم؟!
جونهو: فوقش اگه سرما خوردیم دارو میخوریم و خوب میشیم.
پایان قسمت بیست و پنجم