سلام به دوستای عزیزی که تا اینجا با داستان "من به کسی نیاز دارم تا..." ما رو همراهی کردن، میخواستیم بگیم به خاطر اینکه یه مدت خیلی سرمون شلوغه نمیتونیم ادامه ی داستان رو تا یه ماه دیگه توی وبلاگ بذاریم، ازتون خیلی ممنونیم و امیدواریم بتونید یه ماه دیگه دوباره با ادامه ی داستان همراهیمون کنید.
۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه
★(22)★ ...I Need Somebody To
داخلی - منزل خانواده ی جونهو - نیمه شب
جونهو آروم آروم به اتاق سیونگکی نزدیک میشه، میخواد یواشکی در رو باز کنه که یهو صدای سیونگکی از جا میپرونش:
_ با من کار داری؟... من اینجائم.
جونهو با ناچاری به سمت سیونگکی برمیگرده، سیونگکی میگه:
_ چیزی میخواستی؟
جونهو: ایــم... بابابزرگ توی شرکت چه سمتی بهت داده؟
سیونگکی لبخندی میزنه و میگه:
_ اینوقت شب اومدی اینو بپرسی، میترسی جات رو بگیرم؟
جونهو با نگاه جدی میگه:
_ به احترام بابابزرگ گذاشتم تا همینجا هم بیای، بفهم داری چی میگی.
سیونگکی همینطور که از کنار جونهو رد میشه دستش رو روی شونه ش میذاره و سرش رو به گوشش نزدیک میکنه و میگه:
_ بعدا که اومدی شرکت میفهمی.
سیونگکی وارد اتاقش میشه و در رو میبنده، جونهو با عصبانیت پاش رو به زمین میکوبونه و میگه:
_ نکنه رئیس بخش خاصی کرده ش!
دونگهه
داخلی - خانه ی روستایی مادربزرگ سوزی - صبح
چانسونگ و گونیونگ هر کدوم یک طرف از اتاق خوابن. گونیونگ همینطور که خمیازه ای میکشه توی جاش میشینه. به چانسونگ که چند متر دورتر ازش خوابه نگاه میکنه، بخاطر طرز عجیب غریب خوابیدنش خنده ی آرومی میکنه و همینطور با محبت بهش خیره شده، چون پاچه ی شلوار چانسونگ بالا رفته یهو جای جراحی رو روی ساق پاش میبینه. تا میخواد جلو بره چانسونگ از خواب بیدار میشه و وقتی متوجه میشه جای جراحیش معلومه سریع میپوشونه ش گونیونگ وقتی این حرکت چانسونگ رو میبینه به روی خودش نمیاره و میگه:
_ دیشب خوب خوابیدی؟
چانسونگ با لبخندی تأیید میکنه.
داخلی - کافی شاپ خوشی - صبح
تا جیمین از توی رختکن بیرون میاد وویونگ سریع دستش رو میگیره و به طرف حیاط میبرش.
داخلی - کافی شاپ خوشی - حیاط - صبح
جیمین با تعجب به وویونگ نگاه میکنه و میگه:
_ اتفاقی افتاده آقای رئیس؟
وویونگ: دیشب غذات خراب شد؟
جیمین مات و مبهوت بهش نگاه میکنه و میگه:
_ چی؟!
وویونگ سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ آخه هر شب برام میاوردی اما دیشب...
جیمین یهو میخنده و میگه:
_ امشب میارمش.
وویونگ با پوزخند میگه:
_ حالا که دوستت باهات بود منو یادت رفته بود؟
جیمین دست به سینه میشه و میگه:
_ نه آقای رئیس، دیشب فقط خمیرش رو آماده کردم... باید یه روز میموند. امشب میپزمش.
وویونگ که ضایع شده دستی به پشت سرش میکشه و میگه:
_ واقعا؟!
جیمین با لبخند کوچیکی بر لب میگه:
_ مطمئن باشید هیچ وقت شما رو فراموش نمیکنم.
وویونگ با انگشت اشاره بهش اشاره میکنه و با لحن تهدید آمیزی میگه:
_ مطمئنی؟ به این حرفت اعتماد میکنما!
جیمین درحالی که با چشمانی پر تشکر به چشمهای وویونگ خیره شده میگه:
_ شما بهم کمک بزرگی کردید.
همین لحظه وویونگ برق چشمهای جیمین رو که میبینه احساس میکنه تپش قلبش تندتر و تندتر میشه، سریع ازش چشم برمیداره و میگه:
_ خب دیگه برو سرکارت.
داخلی - منزل خانواده ی سئون - ظهر
مینسو درحال تماشای تلویزیونه، به موبایل سئون که روی میزه SMS میرسه. مینسو برمیدارش و وقتی میبینه SMS از طرف تکیونه میخونش: [ما با هم صبحونه خوردیم، ناهار خوردیم، شام خوردیم و حتی یه شب با هم بودیم. چرا هنوزم قبول نمیکنی که با هم دوست بشیم؟!... از من خوشت نیومده؟] با خوندن این پیام دستهاش سست میشه و با نا امیدی زیر لب میگه:
_ سئون داره چیکار میکنه؟!
داخلی - منزل خانواده ی سئون - اتاق سئون - ظهر
سئون در حال سشوار کشیدن موهاشه که مینسو با عصبانیت وارد میشه، موبایل رو جلوش پرت میکنه و میگه:
_این چیه؟... معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
سئون موبایل رو برمیداره و SMS رو میخونه، با ناراحتی آهی میکشه و میگه:
_ اون چیزی که فکر میکنی نیست... من و اون با هم رابطه ای نداریم.
مینسو: اون پسره معلوم نیست چی توی سرشه، بهتره این پروژه رو بسپری دست یکی دیگه.
سئون با کلافگی میگه:
_ نمیتونم اولین پروژه م رو نصفه ول کنم، اونوقت کی دیگه بهم کار میده؟!
مینسو: نه، انگار که خودتم یه چیزیت هست!... یادت رفته بهت چی گفتم؟... نباید به مردا اعتماد کنی، همه شون به فکر منافع خودشونن، تو فقط براشون یه وسیله ای... این پسره هم با اونا فرقی نداره.
سئون: مامان من گوشم از این حرفات پره... نمیخواد اینقدر تکرارش کنی اما من نمیتونم کارم رو ول کنم.
مینسو با جدیت میگه:
_ تا نظرت رو عوض نکنی حق نداری از خونه بیرون بری.
مینسو از اتاق بیرون میره. سئون با کلافگی روی تخت میشینه و بازم به SMS نگاه میکنه.
داخلی - منزل خانواده ی جونهو - شب
دونگون و سیونگکی در حال بادوک بازی هستن، جونهو با لبخندی شیطانی بهشون نگاه میکنه و آروم به طرف اتاق شینهی میره.
داخلی - منزل خانواده ی جونهو - اتاق شینهی - شب
شینهی همینطور که روی تخت نشسته با موبایلش مشغوله. جونهو در میزنه و وارد میشه. کنار شینهی میشینه و میگه:
_ سخت نیست روزهای تعطیلم سر کار میری؟
شینهی: دوست داری چی بشنوی؟... اینکه تو رو نمیبینم سخته؟!
جونهو لبخند شیرینی میزنه و همینطور که بهش خیره شده میگه:
_ امروز چقدر خوشگلتر شدی!
شینهی ابروهاشو بالا میبره و میگه:
_ هان؟!... انگاری حات خوب نیست، م♥ستی؟!!!
جونهو دستشو میبره لای موهای شینهی و با لحن جذابی میگه:
_ چرا اینقدر میدرخشی؟!
شینهی با لبخند دستی به موهای جونهو میکشه اما یهو موهای جونهو رو توی مشتش میگیره. جونهو با نگرانی میگه:
_ موهام، موهام، موهای نازنینم.
شینهی با غضب میگه:
_ ثابت کردی واقعا م♥ستی، برو بیرون.
شینهی، جونهو رو تا دم در هل میده و از اتاق بیرون میندازش، جونهو در رو باز میکنه و از لای در سرش رو میاره تو و میگه:
_ درسته، تو رو که میبینم م♥ست میشم.
لبخند دختر کشی تحویل شینهی میده و شینهی بالش رو به طرفش پرت میکنه.
داخلی - منزل مینا - اتاق خواب - شب
تا مینا توی جاش دراز میکشه، یهو باد پنجره رو باز میکنه. مینا با ترس توی جاش میشینه درحالی که پتوش رو توی مشتش میفشاره با صدای لرزون میگه:
_ ایش بازم... تا کی باید شب تا صبح توی جام تنهایی از ترس بلرزم؟!
همین لحظه مینجون بهش زنگ میزنه و مینا سریع جواب میده، مینجون میگه:
_ هوای بیرون طوفانیه، خوب پنجره ها رو ببند و از تنهایی نترس.
مینا با ناراحتی میگه:
_ تنها نیستم، شوهرم پیشمه... اما اینجا خیلی ترسناکه.
مینجون: پس دیگه مزاحمت نمیشم شب خوش.
مینا: نه، صبر کن میتونی باهام حرف بزنی؟
مینجون بعد از کمی سکوت میگه:
_ حالا که شوهرت پیشته فکر میکنم الان موقعیت مناسبی نیست.
مینا آهی میکشه و میگه:
_ اما من با اون کاری ندارم.
مینجون: متأسفم من فردا صبح باید یه کارهایی رو انجام بدم، باید دیگه بخوابم.
بعد از اینکه مینجون تماس رو قطع میکنه مینا با ناراحتی زیر لب میگه:
_ یعنی باید واقعیت رو بهش بگم؟!!!
داخلی - منزل وویونگ - نیمه شب
جیمین، سنگمیونگ، نیکون و وویونگ مشغول خوردن نونایی هستن که جیمین پخته. وویونگ با شوق میگه:
_ خیلی خوشمزه شده.
نیکون با لبخندی میگه:
_ درسته خیلی خوبه اما یکم زیادی شیرینه.
جیمین با ناراحتی میگه:
_ اونکه تقصیر خودت بود.
نیکون: شکر رو خودت ریختی!
جیمین با چهره ای حق به جانب میگه:
_ یادت رفته وقتی بازم درمورد دو♥ست د♥خترت پرسیدم زدی به دستم؟
نیکون: آهان اونموقع داشتی شکر میریختی؟!
وویونگ: اما هنوزم خوشمزه س... فقط اگه من هر شب اینطوری بخورم و بعدش بخوابم، چند روز دیگه دویست کیلو میشم.
سنگمیونگ: اگه بعد از خوردن یکم پیاده روی کنی دیگه نیاز نیست نگران باشی.
وویونگ: درسته (انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه) اگه مشکلی نیست از این به بعد من جیمین رو برسونم خونه؟... اینطوری هم من پیاده روی میکنم و هم نیازی نیست شما تا اینجا بیاین.
سنگمیونگ رو به جیمین میگه:
_ نظر تو چیه؟
جیمین با تردید به وویونگ نگاه میکنه وویونگ همینطور که با چشمانی مهربون بهش نگاه میکنه با سر بهش علامت میده که "بگو آره". جیمین با خوشحالی میگه:
_ درسته اگه وویونگ منو برسونه، خیلی خوب میشه.
نیکون همینطورکه با تعجب بهشون نگاه میکنه به یاد دیشب می افته.
برش به دیشب
خارجی - خیابان - نیمه شب
جیمین و سنگمیونگ و نیکون سر خیابانی ایستادن، جیمین میگه:
_ ممنون که امشب اومدی کمکم کردی.
نیکون لبخندی میزنه و رو به سنگمیونگ میگه:
_ اگه براتون سخته که هر شب تا اینجا بیاین من میتونم شبهایی که پیش جیمین میمونم تا خونه برسونمش.
سنگمیونگ میخنده و میگه:
_ نه به هیچ وجه سخت نیست، اونطوری برای شما سخت میشه، باید راهتون رو عوض کنید.
برش به حال
داخلی - منزل وویونگ - نیمه شب
وویونگ باخنده میگه:
_ پس از فردا پیاده روی رو شروع میکنم.
سنگمیونگ میزنه روی شونه ی وویونگ و میگه:
_ باید به فکر سلامتیت باشی.
نیکون همینطور که به خوش و بش اونا نگاه میکنه با خودش میگه: "انگار خیلی بهش اعتماد دارن"
داخلی - منزل تکیون - صبح
تکیون در رو باز میکنه سئون رو با چمدونی پشت در میبینه، با تعجب میگه:
_ چی شده؟!
سئون: مگه نمی خواستی باهام دوست بشی؟... پس اول اجازه بده باهات زندگی کنم.
تکیون چند لحظه با سکوت بهش خیره میشه، بعد میگه:
_ بیا تو.
تکیون یه لیوان نوشیدنی جلوی سئون میذاره و میگه:
_ فکر نمیکنم فقط بخاطر دوست شدن اومدی باهام زندگی کنی... با مامانت دعوا کردی؟
سئون: درسته، میخوام چند وقت از خونه دور باشم. بهم کمک میکنی؟
تکیون: باشه، تا هروقت دوست داری میتونی اینجا بمونی... پس بلآخره قبول کردی که دوست باشیم؟!... اینطوری هم تو از تنهایی در میای هم من.
سئون: اما من تنهایی رو بیشتر دوست دارم.
تکیون لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ فکر نمیکنی بخاطر اینه که همیشه تنها بودی؟... واقعا منظورت اینه که از بودن با دیگران لذت نمیبری؟
سئون: سعی میکنم با بقیه کاری نداشته باشم، اینطوری راحتم.
تکیون با ناراحتی میگه:
_ پس یعنی فقط بخاطر اینکه مجبور بودی اومدی پیش من؟
سئون با تردید نگاهش میکنه و میگه:
_ مجبور نبودم.
تکیون با لبخند شیطانی میگه:
_ پس امیدوارم زیاد اذیتت نکنم.
داخلی - شرکت خودرو سازی - صبح
جونهو میخواد وارد دفترش بشه که میبینه منشیش داره لوازمش رو جمع میکنه، جونهو میگه:
_ داری جایی میری؟
منشی: به یه بخش دیگه منتقل شدم.
جونهو در حالی که وارد دفترش میشه میگه:
_ موفق باشی.
داخلی - شرکت خودرو سازی - دفتر رئیس - صبح
جونهو روی صندلی لم میده یهو یادش می افته امروز با سوزی قرار داره، دکمه ی تلفن رو فشار میده و میگه:
_ لیست برنامه های امروزم رو بیار.
چند لحظه بعد در باز میشه و سیونگکی با پوشه ای وارد میشه. جونهو با تعجب میگه:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟... چی میخوای؟
سیونگکی با لبخندی میگه:
_ مگه لیست برنامه های امروز رو نخواستید؟!
جونهو مات و مبهوت نگاهش میکنه، سیونگکی میگه:
_ من لی سیونگکی منشی جدیدتونم.
جونهو با مشت آروم روی میز میکوبه و با عصبانیت زیرلب میگه:
_ بابابــــــــزرگ!!!!!
داخلی - منزل تکیون - نزدیک ظهر
سئون جزئیات اتاق رو به تکیون نشون میده و میگه:
_ کارای این اینجا تموم شده، دیگه از فردا میریم سراغ اتاق خواب.
همین لحظه صدای زنگ در هردوشون رو از جا میپرونه، تکیون با نگرانی میگه:
_ نکنه مامانته!
سئون: غیر ممکنه، هنوز ساعت کارش تموم نشده.
تکیون: حتما فهمیده اینجایی و زودتر اومده.
تکیون با ترس در رو باز میکنه اما تا مینا رو پشت در میبینه نفس راحتی میکشه و میگه:
_ بله بفرمایید.
مینا: من قبل از شما اینجا زندگی میکردم، یه چیزی رو اینجا جا گذاشتم.
پایان قسمت بیست و دوم
۱۳۹۲ مهر ۲۳, سهشنبه
★(21)★ ...I Need Somebody To
داخلی - منزل تکیون - عصر
سئون: فقط دوست؟! برفرض که ما دوست شدیم، چه سودی برای تو داره؟
تکیون با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:
_ سود؟!... دوستها همدیگه رو از تنهایی درمیارن. تو احساس نمیکنی خیلی تنهایی؟ توی موبایلت حتی شماره یه دوست هم نداری، منم توی کره مثل توئم...
سئون برای لحظه ای احساس میکنه حرفهای تکیون درسته اما سریع به خودش میاد و میگه:
_ دوستها وقتی بهت نیاز دارن پیشتن ولی تا تو بهشون نیاز داشته باشی ترکت میکنن.
تکیون لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ اونا که دوست نیست، من میخوام دوستهای واقعی باشیم.
تکیون با انگشتهاش چشمهاشو باز میکنه و صورتش رو به صورت سئون نزدیک میکنه، همینطور که توی چشمهاش خیره شده میگه:
_ توی چشمهام نگاه کن، راست، راست میگم... میخوام با هم دوستهای واقعی باشیم.
سئون که چهره ی تکیون رو اونطوری میبینه میزنه زیر خنده. تکیون با لبخند شیرینی میگه:
_ اِ... داری میخندی، فکر میکردم خندیدن بلد نیستی!
دونگهه
داخلی - ماشین چانسونگ - عصر
چانسونگ در حال رانندگیه، گونیونگ میگه:
_ اگه من اینطوری بیام یه موقع مردم منو میشناسن. دوست ندارم با این وضع عکسهام توی اینترنت پخش بشه.
چانسونگ: نگران نباش من لباسها رو میخرم و میام.
داخلی - فروشگاه - عصر
چانسونگ یه دست تیشرت و شلوار برای گونیونگ میخره و میخواد بره اما با دیدن مغازه ی لباس زیر فروشی با خودش میگه: "میخواد بره حموم باید لباس زیرشم عوض کنه" یه قدم به طرف مغازه برمیداره ولی با یاد آوری حرف ریونگ "یادت باشه هیچ وقت برای یه دختر لباس زیر نخری" توی جاش می ایسته. کمی فکر میکنه و با خودش میگه: "اما من مجبورم" به طرف مغازه میره. فروشنده میپرسه:
_ از کدوم مدل و چه سایزی میخواین؟
چانسونگ به لباسها نگاه میکنه و با خودش میگه: "آخه من چه میدونم گونیونگ از کدوم مدل میپوشه" شانسی یه مدل رو انتخاب میکنه. فروشنده منتظر مونده تا چانسونگ سایز رو بگه، چانسونگ کمی فکر میکنه و میگه:
_ B (بعد از مکث کوتاهی) C و A رو هم بدید.
فروشنده با تأسف نچ نچی میکنه و میگه:
_ سه تا سایز متفاوت؟!... سه نفرن؟
چانسونگ از خجالت قرمز میشه و بعد از چندتا سرفه میگه:
_ نه، سایزش رو نمیدونم.
فروشنده میخنده و میگه:
_ بذار کمکت کنم... با من خیلی فرق داره؟
چانسونگ با تعجب نگاهی به فروشنده میکنه و میگه:
_ ممنون، لطفا هر سه تاش رو حساب کنید.
سئول
داخلی - سالن انتظار سینما - عصر
مینا با ناراحتی جلوتر از مینجون راه میره و میگه:
_ خیلی بی مزه ای، اینقدر حرف زدی که اصلا از فیلم لذت نبردم.
مینجون: خود فیلمش دلنچسب بود، به من چه؟!
مینا بدون توجه داره میره، مینجون روی صندلی میشینه و پاش رو از کفش بیرون میاره و وقتی زخم و کبودی رو میبینه میگه:
_ نگاه کن، نگاه کن... اینقدر محکم زدی که خون اومده.
مینا با نگرانی به طرفش میره و میگه:
_ وای نمیدونستم اینطوری شده، ببخشید.
مینا سریع میره بیرون و بعد از چند دقیقه برمیگرده و میگه:
_ تاکسی گرفتم بیا بریم.
مینجون یواشکی لبخندی میزنه و زیر لب میگه:
_ میخواد ببرم دکتر!
داخلی - رستوران - شب
تکیون و سئون وارد میشن و سر میزی میشینن. همینطور که منتظرن سفارششون حاضر بشه تکیون به طرف میزی اشاره میکنه و میگه:
_ اون سوزی نیست؟
سئون سریع به طرفی که تکیون اشاره میکنه نگاه میکنه. تا سوزی رو میبینه چشمهاش پر از شوق میشه و میگه:
_ آره خودشه.
تکیون: نمیری پیشش؟ تو که خیلی دوستش داری.
سئون با تعجب میگه:
_ چی؟! تو از کجا میدونی؟
تکیون آب گلوش رو بسختی قورت میده و میگه:
_ زنگ موبایلت آهنگ سوزی بود، فقط حدس زدم طرفدارشی.
سئون با ذوق آلبوم سوزی رو از توی کیفش بیرون میاره ولی یهو با حسرت میگه:
_ ای کاش میتونستم ازش امضاء بگیرم.
تکیون: خب چرا نمیری؟
سئون: نمیخوام مزاحم وقت شخصیش بشم.
***
سوزی و جونهو سر میز خودشون مشغول صحبتن. سوزی تا چشمش به سئون میافته، آروم با لبخندی بر لب میگه:
_ اِ... سئونه!
جونهو: حواست کجاس؟!
سوزی: بگو داشتم گوش میدادم.
بعد از اینکه سوزی و جونهو حرفهاشون تموم میشه، دارن میرن که سوزی چند لحظه بالا سر سئون می ایسته و میگه:
_ اوه، این آخرین آلبوم منه... طرفدارمی؟
سئون با خوشحالی از جاش بلند میشه و میگه:
_ درسته.
سوزی با لبخند میگه:
_ ازم امضاء نمیخوای؟
سئون با ذوق آلبوم رو به سوزی میده و سوزی امضاش میکنه و میره. سئون همینطور که به امضا نگاه میکنه میگه:
_ خیلی مهربونه، نه؟!
تکیون: سخت نیست که یه ستاره رو دوست داری؟
سئون: چرا سخت؟... بخاطر اون میتونم بخندم.
تکیون: یعنی همین که باعث خندیدنته برات کافیه، چیز دیگه ای ازش نمیخوای؟
سئون: بهترین چیز زندگی اینه که بتونی بخندی.
تکیون: ولی... تو خیلی کم میخندی.
سئون همینطور که قاشق رو بالا میاره میگه:
_ تو چیز زیادی درمورد من نمیدونی.
خارجی - خیابان - شب
مینا دست مینجون رو میگیره و از ماشین پیاده ش میکنه. مینجون با تعجب اطرافش رو نگاه میکنه و میگه:
_ اینجا کجاس؟... مگه نمیخواستی ببریم دکتر؟!
مینا: داریم میریم خونه ی من.
مینجون با ترس میگه:
_ چه بلایی میخوای سرم بیاری؟!
مینا با تعجب نگاهش میکنه و درحالی که مینجون رو به طرف خونه میکشه میگه:
_ نگران نباش، آموزش کمکهای اولیه دیدم.
داخلی - منزل مینا - شب
مینجون روی مبل نشسته و مینا درحال شستشو دادن زخمه و مینجون از درد آخ و اوخش دراومده. مینا با ناراحتی میگه:
_ ببخشید انگار خیلی درد داشته.
مینجون لبخندی میزنه و همینطور به در و دیوار خونه نگاه میکنه میگه:
_ هیچ عکسی از خودت و شوهرت توی این اتاق نداری، کی باهاش عروسی کردی؟
مینا بعد از کمی مکث با بغضی توی صداش میگه:
_ وقتی ده سالم بود.
خنده از روی لبهای مینجون محو میشه و با عصبانیت میگه:
_ چطور ممکنه، هیچ وقت قانون اجازه نمیده یه دختر ده ساله ازدواج کنه.
مینا: خیلیها قانون رو زیر پا میذارن.
مینجون همینطور با ناراحتی توی فکر فرو رفته. مینا وقتی متوجه احساسات مینجون میشه با لبخندی بر لب میگه:
_ قهوه میخوری؟
مینجون به علامت منفی سرش رو تکون میده و میگه:
_ باید برم، اگه شوهرت ببینه من اومدم توی خونه تون حتما خیلی عصبانی میشه.
مینجون بلند میشه و میخواد بره که مینا میگه:
_ بذار از عصبانیت بترکه، چرا حق ندارم دوستم رو بیارم خونه؟!
مینجون بطرفش برمیگرده و با لبخند ملیحی میگه:
_ نمیخوام بیشتر از این اذیتت کنه.
داخلی - ماشین جونهو - شب
جونهو همینطور که سرش رو به صندلی تکیه داده به اون نوار ویدئویی که توی وسایل سیونگکی بود فکر میکنه، با خودش میگه: "چی میتونست باشه؟!... نکنه واقعا به تصادف مربوط باشه!!!... چرا سیونگکی ازمون قایمش کرد؟! نکنه نشونی از چانسونگ توشه؟!!!" کمی فکر میکنه و زیر لب میگه: "خب شایدم ویدئوی خصوصی بوده... آه دارم دیوونه میشم، اگه قضیه ی تصادف چانسونگ لو بره؟!" موبایلش رو برمیداره و میخواد با چانسونگ تماس بگیره اما تأمل میکنه.
دونگهه
خارجی - خانه ی روستایی مادربزرگ سوزی - حیاط - شب
چانسونگ روی ایوون نشسته و منتظر گونیونگه که از حموم بیرون بیاد. موبایلش زنگ میخوره، جواب میده. جونهو از پشت موبایل میگه:
_ سوزی رو دیدم همه چیز حل شد. خودش عذر خواهی کرد و قرار شد بهش کمک کنم تا ایراداش رو برطرف کنه.
چانسونگ: خب، خیالم راحت شد به گونیونگ میگم.
جونهو با تردید میگه:
_ چانسونگ... چانسونگ...
جونهو مکث طولانی میکنه، چانسونگ میگه:
_ چیه؟... چرا اینقدر اسمم رو صدا میکنی؟ دلت برام تنگ شده؟
جونهو میخنده و میگه:
_ تازه از دستت راحت شدم، میخواستم بگم دیگه نمیخواد برای برگشتن عجله کنید، خوب استراحت کن که توی راه براتون اتفاقی نیوفته.
چانسونگ: چشـــــــــم، میدونم شینهی جای منو گرفته.
چانسونگ تماس رو قطع میکنه، بعد از کمی گونیونگ میاد و کنارش میشینه، هر دو به صدای جیرجیرکها گوش میدن. گونیونگ میگه:
_ چرا سه تا خریده بودی؟
چانسونگ زیر چشمی به گونیونگ نگاه میکنه و میگه:
_ مطمئن نبودم کدوم اندازه ته.
گونیونگ میخنده میگه:
_ حتما خیلی برات خجالت آور بود که همچین چیزی بخری.
چانسونگ از خجالت سرخ شده اما میخواد به روش نیاره و میگه:
_ چیه مگه؟ اونم لباسه دیگه.
گونیونگ: باشه پس منم دفعه ی بعد برات از اینجور لباسا میخرم.
چانسونگ با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ خیلی ناراحت شدی؟... اما من مجبور بودم برات بخرمش.
گونیونگ با شونه میزنه به چانسونگ و میگه:
_ چرا باید ناراحت بشم؟!
چانسونگ: شنیدم دخترا دوست ندارن پسرا همچین چیزی براشون بخرن.
گونیونگ با محبت به چانسونگ نگاه میکنه و میگه:
_ اما نه از پسری که...
چانسونگ با چشمانی منتظر بهش نگاه میکنه، گونیونگ ازش چشم برمیداره و سکوت میکنه. با سکوت گونیونگ حس عجیبی به چانسونگ دست میده، گونیونگ که میخواد جو رو عوض کنه میگه:
_ جونهو زنگ نزد؟
چانسونگ: چند دقیقه پیش زنگ زده بود. گفت با سوزی حرف زده و به این نتیجه رسیدن که از این به بعد با هم تمرین کنن.
گونیونگ: خیلی خوبه.
چانسونگ: نظرت چیه که امشب اینجا بمونیم؟
گونیونگ با سر تأیید میکنه و میگه:
_ درسته بهتره با خستگی نریم توی جاده.
گونیونگ نیم نگاهی بهش میکنه و سرش رو پایین میندازه، چانسونگ که هنوز حس عجیبی داره با کنجکاوی بهش نگاه میکنه یهو متوجه میشه موهاش خیسه، میگه:
_ چرا با موهای خیس اومدی بیرون؟ سرما میخوری، بیا بریم تو.
سئول
داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخونه - شب
کافی شاپ بسته س، جیمین و نیکون تازه شروع به کار کردن. جیمین میگه:
_ آقا نیکون... باید یه پیمانه آرد بهش اضافه کنم؟
نیکون دستهاش رو میشوره و همینطور که به طرف جیمین میاد به شوخی آب دستش رو به صورت جیمین میپاچه و میگه:
_ اینقدر باهام رسمی نباش، من استادت نیستم فقط مثل یه دوست اومدم کمکت کنم.
جیمین میخنده و میگه:
_ آخه شما ازم خیلی بزرگترید.
نیکون: حق با توئه... اما میتونیم باهم دوست باشیم، نمیشه؟!
جیمین با خوشحالی میگه:
_ چرا نمیشه، من که خیلی خوشحال میشم یه دوست با تجربه مثل شما داشته باشم.
نیکون آروم به پشت جیمین میزنه و میگه:
_ دو پیمانه بریز.
همینطور که نیکون به کار جیمین نظارت میکنه میپرسه:
_ شبها چطوری برمیگردی خونه؟
جیمین: بابام میاد دنبالم... خانواده ی تو نگرانت نمیشن تا دیر وقت اینجا بمونی؟ آهان... راستی، تو بزرگی.
نیکون: ایش اینطوری که میگی احساس میکنم پیرم. تازه اگه منم دیر برم خونه خانواده م نگران میشن ولی تو نمیخواد نگران اینجور چیزا باشی، من با دو♥ست د♥خترم زندگی میکنم که اونم چون دکتره خیلی از شبا سر کاره.
جیمین یهو سرش رو بالا میاره و میگه:
_ دو♥ست د♥ختر؟!
نیکون اخم شیرینی میکنه و میگه:
_ حتما فکر میکردی الان باید نوه داشته باشم. من تازه اول جوونیمه.
جیمین: کی گفت سنت زیاده؟!... فکر نمیکردم دو♥ست د♥ختر داشته باشی.
نیکون: نکنه خودت دو♥ست پ♥سر نداری؟!
لپهای جیمین سرخ میشه و میگه:
_چرا؟ مگه چی گفتم؟ من که منظوری نداشتم.
نیکون انگشتش رو آردی میکنه و به لپ جیمین میزنه و میگه:
_ اما من دو♥ست د♥ختر دارم، چیکار میشه کرد؟
جیمین دست آردیش رو توی صورت نیکون میکشه و ابروهای نیکون سفید میشه، جیمین میگه:
_ پیر مرد.
و با ناراحتی از نیکون رو برمیگردونه.
داخلی - منزل وویونگ - نیمه شب
وویونگ درحال کتاب خوندنه، به ساعت نگاه میکنه و میگه:
_ یک شد.
همین لحظه صدای بسته شدن در پشتی کافی شاپ رو میشنوه، از پنجره بیرون رو نگاه میکنه، میبینه جیمین و نیکون همراه سنگمیونگ از کافی شاپ دور میشن. با تعجب میگه:
_ امشب چیزی نپخت؟!... اما بوش میومد. (بعد از کمی فکر) حتما خراب شده بوده!
خمیازه ای میکشه، کتاب رو روی میز میذاره و روی تختش میخوابه.
داخلی - منزل خانواده ی جونهو - اتاق جونهو - نیمه شب
جونهو همینطور با آشفتگی از این طرف تخت به اونطرف تخت قل میخوره و به نوار ویدئویی فکر میکنه، زیر لب میگه:
_ ایش... تا نفهمم توی اون ویدئو چیه آروم نمیگیرم.
توی جاش میشینه، با تردید به در نگاه میکنه و دوباره توی جاش دراز میکشه. چشمهاشو میبنده و نفس عمیقی میکشه، دوباره بلند میشه و خیلی مصمم از اتاق بیرون میره.
داخلی - منزل خانواده ی جونهو - نیمه شب
جونهو آروم آروم به اتاق سیونگکی نزدیک میشه، میخواد یواشکی در رو باز کنه که یهو صدای سیونگکی از جا میپرونش:
_ با من کار داری؟... من اینجائم.
پایان قسمت بیست و یکم
۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه
★(20)★ ...I Need Somebody To
داخلی - ماشین چانسونگ - ظهر
چانسونگ و گونیونگ وارد ماشین میشن، چانسونگ میگه:
_ اینجا هم که نبود، جای دیگه ای هم هست که بتونه رفته باشه؟!
گونیونگ با ناامیدی میگه:
_ خونه ی مادربزرگش... ولی خیلی دوره پنج ساعت راهشه.
چانسونگ: شماره ی مادربزرگش رو نداری بهش زنگ بزنیم؟
گونیونگ: مادربزرگش فوت کرده، فقط سوزی زمانهایی که خیلی ناراحته میره اونجا.
چانسونگ کمی فکر میکنه و میگه:
_ پس بیا بریم، از اینکه دست روی دست بذاریم بهتره.
داخلی - کافی شاپ خوشی - بعد از ظهر
مینا سر میزی نشسته و با لبخندی بر لب "صبح بخیر" گفتن مینجون رو توی ذهنش یادآوری میکنه.
برش به فکر مینا:
(فکر 1) داخلی - اتاق خواب - صبح
مینجون با چهره ی مردونه ای گوشه ی تخت نشسته و در حالی که با موبایلش حرف میزنه میگه:
_ صبح بخیر.
(فکر 2) داخلی - اتاق خواب - صبح
مینجون روی تخت دمر دراز کشیده و درحالی که با موبایلش حرف میزنه با چهره ی بانمکی میگه:
_ صبح بخیر.
(فکر 3) داخلی - اتاق خواب - صبح
مینجون درحالی که موبایلش رو کنار گوشش گرفته، یهو بدون بلوز از زیر پتو بیرون میاد و با لبخند دلنشین و لحن جذابی میگه:
_ صبح بخیر.
برش به حال:
داخلی - کافی شاپ خوشی - بعد از ظهر
مینا از اینکه مینجون رو بدون بلوز تصور کرده لپهاش سرخ میشه و با دوتا دستهاش آروم به لپهاش میزنه و میگه:
_ آه دیوونه به خودت بیا، این چه فکراییه که میکنی؟!
همین لحظه مینجون از راه میرسه و میگه:
_ روزنامه ها رو خوندی؟
مینا با تعجب میگه:
_ نه، چطور مگه؟
مینجون صفحه ای از روزنامه رو جلوی مینا میگیره و میگه:
_ کثافتکاریهای پرورشگاه یویانگ رو شده.
مینا با خوشحالی خبر رو میخونه و مینجون میگه:
_ بلآخره تاوان کاری که باهات کردن رو پس میدن.
اشک توی چشمهای مینا جمع میشه و با بغض میگه:
_ تو تنها کسی هستی که اینقدر بهم اهمیت میدی.
مینجون با دلسوزی بهش نگاه میکنه، بلند میشه و میگه:
_ پاشو بریم سینما.
مینجون لبخند دلربایی تحویل مینا میده. مینا همینطور مسخ لبخندش شده که مینجون آروم میزنه به شونه ش و میگه:
_ دوست نداری بریم؟!
مینا سریع بلند میشه و با خوشحالی میگه:
_ مگه میشه دوست نداشته باشم.
داخلی - منزل تکیون - بعد از ظهر
سئون همینطور که کارگرها رو زیرنظر داره یهو یاد تکیون میافته که تا صبح کنار تخت نشسته بود. همین لحظه حرف مینسو توی گوشش میپیچه: "وقتی م♥ستی و توی خودت نیستی، مردا هر کاری که دوست دارن باهات میکنن" کمی فکر میکنه و زیر لب میگه:
_ پس چرا تکیون از موقعیت سوءاستفاده نکرد؟!
همینطور به رفتار دیشب تکیون فکر میکنه یهو پوزخندی میزنه و میگه:
_ منو باش به چه چیزایی فکر میکنم، دیشب با وجود مامان چیکار میتونست بکنه... در هر صورت اونم یه مرده.
یهو سر و صدای کار کردن کارگرها بالا میره، سئون میگه:
_ هیس... آقای اُک تکیون خوابه.
داخلی - کافی شاپ خوشی - عصر
یکی از پیشخدمتها سفارش نیکون رو میخواد ببره که جیمین سینی رو ازش میگیره و با التماس میگه:
_ لطفا بذار من ببرم.
پیشخدمت قبول میکنه. جیمین به طرف نیکون میره و با روی خوش ازش پذیرایی میکنه. نیکون با لبخند کمرنگی تشکر میکنه. جیمین همینطور ایستاده میخواد چیزی بگه اما تردید داره، نیکون میگه:
_ بازم توی آشپزی مشکلی داری؟
جیمین با شرمندگی تأیید میکنه. نیکون میگه:
_ فکر کنم تنهایی یادگرفتن برات سخته... اینطوری خیلی کند پیش میری (کمی فکر میکنه) میخوای هروز بعد از کار بیام اینجا تا سوالات رو ازم بپرسی؟
جیمین با ناراحتی میگه:
_ اما من وقتی سرکارم نمیتونم!
نیکون: رئیست که خیلی مهربونه میتونی ازش اجازه بگیری.
جیمین: ولی سرپرستمون خیلی سختگیره، اصلا نمیذاره بجز مسائل مربوط به کار با مشتریها صحبت کنیم.
همین لحظه شینهی، جیمین رو صدا میکنه و جیمین میگه:
_ فکر کنم فهمید، باید برم.
و به طرف شینهی میره. شینهی میگه:
_ مشکلی پیش اومده؟ چرا اینقدر تحویل دادن سفارش طول کشید؟
جیمین: نه، مشکلی نبود.
بعد از کمی نیکون به طرف شینهی میاد و میگه:
_ ببخشید میتونم چند لحظه با خانم پارک جیمین حرف بزنم؟
شینهی: یه کم صبر کنید، سرش که خلوت شد میگم بیاد پیشتون.
وقتی جیمین سفارش رو تحویل میده شینهی بهش میگه:
_ اون آقا باهات کار داره، فقط حرفهات رو زود تموم کن... میبینی که سرمون شلوغه.
جیمین با خوشحالی به طرف نیکون میره، نیکون با لبخند میگه:
_ اگه رئیست رو راضی کنی میتونم بعضی از شبها بیام کمکت و راهنماییت کنم.
داخلی - سینما - عصر
مینا و مینجون در حال تماشای یه فیلم اکشن هیجانی هستن. مینجون خیلی راحت روی صندلی ولو شده ولی مینا که غرق فیلمه بسختی اضطراب خودش رو کنترل میکنه که بعد از اتفاقات ناامید کننده ی فیلم پاش رو محکم روی زمین میکوبه اما اشتباهی پاشنه ی کفشش روی پای مینجون میخوره و مینجون از درد یه صدای کوچیک درمیاره و پاش رو میگیره. مینا درحالی که جلوی خنده ش رو گرفته میگه:
_ چی شد؟
مینجون با لبخند شیطانی میگه:
_ تلافیش رو سرت درمیارم.
همینطور به فیلم دیدن ادامه میدن اما مینجون هی در گوش مینا حرف میزنه و نمیذاره مینا روی فیلم تمرکز کنه. مینا که دیگه کلافه شده دستش رو روی دهن مینجون میگیره و با التماس میگه:
_ هیس.
مینجون میخنده و به علامت منفی سرش رو تکون میده.
داخلی - منزل خانواده جونهو - اتاق سیونگکی - عصر
سیونگکی درحال باز کردن وسایل ضروریشه، شینهی روی صندلی نشسته و میگه:
_ تو که راضی نمیشدی، بابابزرگ چطوری راضیت کرد؟
سیونگکی لبخندی میزنه و میگه:
_ بهم قول داد توی شرکت بهم کار بده.
همین لحظه موبایل سیونگکی زنگ میخوره. سیونگکی با خوشحالی رو به شینهی میگه:
_ بابابزرگه.
و از اتاق بیرون میره. شینهی با خودش میگه: "زودتر از چیزی که فکر میکردم کار پیدا کرد." همین لحظه جونهو وارد اتاق میشه و میگه:
_ دیدی گفتم بابابزرگ راضیش میکنه.
شینهی میخنده و میگه:
_ درسته بابابزرگ خیلی زود فهمید سیونگکی دنبال چیه و کمکش کرد.
جونهو به میز تکیه میده و میگه:
_ از این به بعد توی خونه که میبینمش، سر کار هم باید ببینمش... کل روزو با همیم.
جونهو تا دستش رو میخواد از روی میز برداره یهو دستش میخوره به جعبه ی روی میز و محتوای جعبه روی زمین خالی میشه. سریع میشینه و عینکی رو میبینه که شکسته، لبش رو میگزه و رو به شینهی با نگرانی میگه:
_ شکستمش.
شینهی به طرفش میاد و عینک رو از دست جونهو میگیره، همینطور که با حیرت به عینک نگاه میکنه اشک توی چشمهاش جمع میشه و با بغض میگه:
_ این عینک بابامه.
جونهو با ناراحتی نگاهش میکنه، شینهی اشکهاش جاری میشه و میگه:
_ اینا وسایلیه که توی تصادف گم شده بود... ولی... ولی دست سیونگکی چیکار میکنه؟!
جونهو دوربین و نوار ویدئویی رو برمیداره و میگه:
_ امیدوارم اینا چیزیشون نشده باشه.
همینطور که میخواد بذارشون روی میز یهو برچسب نوار ویدئویی رو که میبینه خشکش میزنه و با تعجب میگه:
_ 2/ 2/ 2012؟!
شینهی سریع نوار رو میگیره و میگه:
_ یعنی این ربطی به تصادف داره؟
جونهو با تعجب میگه:
_ مادر و پدرت توی اون تصادف توی نیویورک بودن؟!
شینهی: ایهیم... چطوری از اون تصادف خبر داری؟
جونهو با دستپاچگی میگه:
_ توی روزنامه درموردش خوندم.
همین لحظه سیونگکی میاد و سریع نوار رو از دست شینهی میگیره و میگه:
_ این مال مامان و بابای منه.
جونهو با تعجب همینطور که نوار رو نشون میده میگه:
_ تاریخی که روش نوشته شده...
سیونگکی: مامان و باباهامون با هم بودن وقتی تصادف کردن.
همین لحظه موبایل جونهو زنگ میخوره و تا اسم سوزی رو روی صفحه نمایش موبایل میبینه سریع جواب میده.
داخلی - ماشین چانسونگ - عصر
چانسونگ با بیشترین سرعت ممکن رانندگی میکنه و گونیونگ با اضطراب به موبایلش چشم دوخته، همین لحظه موبایل چانسونگ زنگ میخوره وقتی اسم جونهو رو میبینه ماشین رو کنار جاده پارک میکنه و جواب میده، جونهو از پشت موبایل سریع میگه:
_ سوزی بهم زنگ زد، دیگه نگرانش نباشید...
چانسونگ: واقعا؟ کجاس؟!
جونهو: سئوله، باهام قرار گذاشت. الان دارم میرم پیشش. وقتی دیدمش بازم باهات تماس میگیرم.
بعد از اینکه چانسونگ تماس رو قطع میکنه رو به گونیونگ میگه:
_ سوزی سئوله، میتونیم برگردیم.
گونیونگ نفس راحتی میکشه و میگه:
_ فقط ده دقیقه راه تا دونگهه مونده، بریم اونجا یه چیزی بخوریم... از ظهر تا الان هیچی نخوردیم، اینقدر رانندگی کردی خسته شدی.
چانسونگ با سر تأیید میکنه و به راهشون ادامه میدن.
دونگهه
داخلی - رستوران - عصر
گونیونگ و چانسونگ سر میزی نشستن، گونیونگ نگاهی به منو میکنه و با خوشحالی میگه:
_ اوه، غذای مورد علاقه ت رو داره.
چانسونگ با تعجب نگاهش میکنه و گونیونگ میگه:
_ خب بیشتر طرفدارها این چیزا رو درمورد ستاره شون میدونن.
چانسونگ با تعجب بیشتر بهش نگاه میکنه. گونیونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ طرفدارتم دیگه... نفهمیده بودی؟!
چانسونگ سرش رو پایین میندازه و در حالی که سعی میکنه لرزش صداش رو کنترل کنه میگه:
_ مطمئن نبودم... بازم میگم از حمایتهات خیلی ممنونم، آدمی مثل من لیاقت دریافت اینهمه عشق رو نداره.
گونیونگ میزنه به بازوی چانسونگ و میگه:
_ بازم که از این حرفا زدی (بعد از مکث کوتاهی) راستی گلها چی شدن؟
چانسونگ دستی به پشت سرش میکشه و میگه:
_ هنوز همون شکلین.
گونیونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ منم میخوام از غذایی که تو دوست داری بخورم.
بعد از اینکه غذا شون رو خوردن چانسونگ داره صورت حساب رو پرداخت میکنه که دو تا پسر نوجوان همینطور که بهش نگاه میکنن در گوش هم پچ پچ میکنن و از پله ها بالا میرن.
خارجی - خیابان - عصر
گونیونگ که زودتر از چانسونگ از رستوران بیرون میاد جلوی رستوران می ایسته و در حال چک کردن موبایلشه که یهو دو پسر نوجوان از بالکن آب کثیفی رو روش خالی میکنن و شروع به ناسزا گفتن به چانسونگ میکنن. چانسونگ سریع از رستوران بیرون میاد و دست گونیونگ رو میگیره و به طرف ماشین میبرش، گونیونگ درحالی که از سرما میلرزه میگه:
_ لعنتیها از هیچی خبر ندارن و این چرت و پرتها رو میگن.
چانسونگ: اشکال نداره اونا جوونن. سریع سوار ماشین شو، الان سرما میخوری.
سئول
داخلی - کافی شاپ خوشی - عصر
وویونگ گوشه ای درحال صحبت کردن با جیاست، آروم میگه:
_ تو یکی از بهترین کارمندامی نمیخوام از دست بدمت، پس لطفا بیشتر مراقب باش و دیگه گربه ت رو توی کافی شاپ نیار.
جیمین همینطور از دور نگاهشون میکنه. وقتی جیا میره، وویونگ به جیمین اشاره میکنه که به طرفش بیاد. جیمین آروم جلو میاد. وویونگ میگه:
_ چرا بهم ذل زده بودی؟... چیزی میخوای بگی؟!
جیمین با تردید میگه:
_ راستش یه چیزی ازتون میخواستم... ولی ... ولی...
وویونگ: بگو چی میخوای.
جیمین: میشه از این به بعد یکی شبها باهام بمونه و بهم کمک کنه؟
وویونگ ابروهاشو بالا میبره و میگه:
_ بخاطر اتفاق دیشب میترسی با من تنها بمونی؟!
جیمین سریع میگه:
_ نه، نه ... اینطور نیست. فقط بعضی از شبها میخواد بیاد کمکم چون خیلی ایراد دارم.
وویونگ: تو که دست پختت خیلی خوبه...
جیمین: اما به راهنمایی نیاز دارم تا یه آشپز واقعی بشم.
وویونگ با جدیت میگه:
_ باشه، اما کسی که میخواد باهات بمونه رو من نمیشناسم، پس باید مسئولیت اونم قبول کنی... فهمیدی چی میگم؟
جیمین با سر تأیید میکنه و میگه:
_ بله رئیس، خیلی ممنون.
داخلی - منزل تکیون - عصر
کارگرها رفتن و سئون درحال جمع کردن وسایلشه. تکیون که تازه از خواب بیدار شده از اتاقش بیرون میاد و به سئون میگه:
_ هنوز نرفتی خونه؟
سئون: دارم میرم.
تکیون: صبر کن بریم با هم شام بخوریم.
سئون ابروش رو بالا میبره و میگه:
_ به چه مناسبتی باید باهم شام بخوریم؟
تکیون لبخندی میزنه و میگه:
_ بیا باهم دوست شیم...
سئون با تردید نگاهش میکنه. تکیون میگه:
_ میترسی بازم مامانت دعوات کنه؟! نمیدونه تو از مردا خوشت نمیاد؟... خب بهش بگو، اونطوری میفهمه که ما فقط با هم دوستیم.
سئون: فقط دوست؟! برفرض که ما دوست شدیم، چه سودی برای تو داره؟
پایان قسمت بیستم
۱۳۹۲ مهر ۱۶, سهشنبه
★(19)★ ...I Need Somebody To
داخلی - منزل سئون - اتاق سئون - شب
تکیون کنار سئون دراز میکشه و پتو رو روی سرشون میکشه و محکم سئون رو توی بغلش نگه میداره، سئون میتونه نفسهای تکیون که به صورتش برخورد میکنه رو حس کنه و چون تابحال به هیچ مردی اینقدر نزدیک نبوده احساس بدی بهش دست میده و میخواد تکیون رو کنار بزنه که تکیون آروم میگه:
_ هیس... اگه مامانت منو اینجا ببینه، پدرمو درمیاره.
سئون همینطور به چشمهای معصوم تکیون خیره میشه و بدون حرکت میمونه. همین لحظه مینسو لای در رو باز میکنه و از دور که میبینه فکر میکنه سئون خوابه، میره. بعد از کمی تکیون بلند میشه و آروم لای در رو باز میکنه اما میبینه مینسو روی کاناپه دراز کشیده و تلویزیون نگاه میکنه، سریع برمیگرده پیش سئون و میگه:
_ مامانت کی میخوابه؟!
سئون آروم میخنده و میگه:
_ الان خوابه، همیشه همونجا میخوابه. (دستش رو به علامت سکوت روی لبش میذاره) خوابش خیلی سبکه حتی اگه بخوای از کنارش رد بشی بیدار میشه.
سئون همینطور آروم میخنده. تکیون مات و مبهوت بهش نگاه میکنه و با خودش میگه: "چیکار کنم؟ اینم که هنوز م♥سته!!"
داخلی - منزل خانواده ی جونهو - اتاق سرگرمی - شب
جونهو درحال تلویزیون نگاه کردنه؛ شینهی میاد و کنارش میشینه، با تردید بهش نگاه میکنه و میگه:
_ ما مدت خیلی کمیه که همدیگه رو میشناسیم، اینقدر بهم اعتماد داری که گذاشتی بیام توی خونه ت؟!
جونهو با دست چندتا آروم به شونه ی شینهی میزنه و با لبخند میگه:
_ میخوام بهت اعتماد کنم تا بیشتر بشناسمت. حالا که اومدی باهم زندگی کنیم خیلی خوشحالم، این یه فرصتیه که بهتر همدیگه رو بشناسیم.
شینهی ساکت به جونهو نگاه میکنه، جونهو میگه:
_ چیه؟! دوست نداری منو بیشتر بشناسی؟
شینهی با لبخند میگه:
_ نه، دوست ندارم.
جونهو با ناامیدی میگه:
_ واقعا؟!
شینهی: حالا میخوای منو از خونه ت بیرون کنی؟
جونهو: چرا بیرون کنم؟!... اگه تو نمیخوای من که میخوام.
جونهو بلند میشه و به طرف در میره شینهی میخنده و میگه:
_ میخوام.
جونهو یهو می ایسته، شینهی میگه:
_ منم بدم نمیاد بیشتر بشناسمت.
جونهو برمیگرده و با لبخند میگه:
_ ممنون.
کنار شینهی میشینه و میگه:
_ پس چه نوع فیلمی دوست داری؟
شینهی با شیطنت میگه:
_ از اونــــا...
جونهو چشمهاش گشاد میشه و میگه:
_ کدومها؟!
شینهی به سختی میگه:
_ از اونجور فیلمها... (یکم بلندتر) از همونا دیگه.
جونهو آب گلوش رو بسختی قورت میده و با تردید میگه:
_ از اونا؟!
شینهی سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ خود که میدونی بخاطر مرگ مادر و پدرم خیلی ناراحتم، اونا رو میبینم که روحیم عوض بشه و بخندم.
جونهو با تعجب میگه:
_ با دیدن اونجور فیلمها میخندی؟!!!
شینهی: آره پس چی؟!... مگه تو وقتی میبینیشون نمیخندی؟
جونهو با چهره ای ناچار میگه:
_ ولی اصلا خنده دار نیستن.
شینهی: اگه فیلم کمدی نمیخندونت (چشمهاشو جمع میکنه و توی چشمهای جونهو خیره میشه) پس چی میخندونت؟!
همین لحظه جونهو با چشمهای پر غضب بهش نگاه میکنه، با لحن جدی میگه:
_ منو سرکار میذاری؟!... فکر کردم یه سرگرمی مشترک داریم.
شینهی یکم عقب میره و میگه:
_ چشمهات خیلی ترسناکن اینطوری نگاه نکن.
جونهو چندتا پلک میزنه و با لبخند میگه:
_ واقعا ترسناک شده بود (بلند میخنده) تا تو باشی دیگه سر کارم نذاری.
شینهی آهی میکشه و میگه:
_ حالا واقعا سرگرمیته؟
جونهو میخنده و میگه:
_ منم فیلم کمدی دوست دارم.
داخلی - سالن انتظار سینما - شب
مینا چند ساعته منتظر مینجون نشسته و بعد از اینکه مینجون به تماسهاش پاسخ نداده آروم آروم اشکهاش جاری میشه، با خودش میگه: "من که بهش نگفتم، پس چرا نیومد؟! حتما هنوزم ازم بدش میاد"
داخلی - ماشین چانسونگ - شب
چانسونگ ماشین رو جلوی خونه خانواده ی مینجون پارک میکنه. مینجون هنوز یکم از م♥ستی بیحاله، با ناراحتی میگه:
_ با این حال خیلی دوست دارم بدونم اون کسی که اینقدر برات عزیزه کیه، تو حتی حاضری بخاطر ناراحت نشدن اون همه ی مردم با نفرت بهت نگاه کنن.
چانسونگ چیزی نمیگه. مینجون میخواد از ماشین پیاده بشه که چانسونگ میگه:
_ صبر کن.
چانسونگ از توی داشبورد دفتری رو بیرون میاره و به طرف مینجون میگیره و میگه:
_ اینو بخون... فقط امیدوارم اعتمادم رو زیر پات له نکنی.
داخلی - کافی شاپ خوشی - رختکن - نیمه شب
جیمین در حال عوض کردن لباسشه، تا میخواد بلوزش رو برداره یهو صدای کوبیده شدن در یکی از کمدها میترسونش. همینطور با ترس به کمد خیره شده که یهو در کمد باز میشه، همین لحظه جیمین جیغ بلندی میکشه و همینطور بدون بلوز از رختکن بیرون میره.
داخلی - کافی شاپ خوشی - نیمه شب
وویونگ که صدای جیغ جیمین رو شنیده سریع از پله ها پایین میاد یهو جیمین از کنار بهش برخورد میکنه و محکم دست وویونگ رو میگیره و با صدای لرزون میگه:
_ توی رختکن یه چیزیه!
وویونگ در حالی که دستش رو میذاره پشت جیمین میگه:
_ نترس...
تا دستش با پوست بدن جیمین برخورد میکنه با تعجب به جیمین نگاه میکنه ولی تا میبینه بلوز تنش نیست ازش چشم برمیداره و سریع دستش رو کنار میکشه. جیمین که صورتش از خجالت سرخ شده لبش رو میگزه و درحالی که با دست بدنش رو میپوشونه کمی از وویونگ فاصله میگیره، با صدای آرومی میگه:
_ بلوزم توی رختکن جا مونده.
وویونگ: همینجا صبر کن برات میارمش.
تا وویونگ یه قدم برمیداره جیمین سریع پشت بلوز وویونگ رو میگیره و میگه:
_ من میترسم اینجا تنها بمونم.
وویونگ با ناچاری میگه:
_ پشتم بیا.
جیمین: میتونم همینطوری بلوزت رو نگه دارم؟!
وویونگ با سر تأیید میکنه و میگه:
_ ایهیم.
همینطور جیمین و وویونگ به طرف رختکن میرن. وویونگ میره توی رختکن، جیمین هم درحالی که دست وویونگ رو گرفته بیرون وایستاده. وویونگ بیرون میاد و میگه:
_چیزی نیست، برو لباست رو بپوش.
جیمین با تأمل دست وویونگ رو رها میکنه، وارد رختکن میشه و از ترس در رو نیمه باز میذاره. وویونگ پشت در منتظرش میایسته بعد از کمی جیمین که بلوزش رو پوشیده یهو در رو باز میکنه و با عجله که میخواد بیرون بیاد به وویونگ میخوره و وویونگ تعادلش رو از دست میده و جیمین میوفته روش. وویونگ با تعجب بهش خیره میشه. جیمین میگه:
_ خودم دیدمش یه چیزی اونجا داشت تکون میخورد.
وویونگ که حس میکنه قلبش داره تندتر میزنه جیمین رو از روش بلند میکنه و میشینه، همین لحظه یه گربه ی سیاه از توی رختکن بیرون میاد و از اینطرف به اونطرف میدوئه. وویونگ میخنده و میگه:
_ از گربه اینقدر ترسیده بودی؟
جیمین لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ خب فکر میکردم چیز ترسناکیه.
وویونگ همینطور میخنده که یهو جدی میشه و با تعجب میگه:
_ گربه توی کافی شاپ چیکار میکنه؟!
جیمین: شبیه گربه ی جیاس... چند روز پیش عکسش رو بهم نشون داد.
وویونگ با عصبانیت میگه:
_ به چه اجازه ای گربه آورده توی کافی شاپ؟
داخلی - منزل نیکون و جیئون - صبح
جیئون همینطور که وارد خونه میشه با تلفن صحبت میکنه:
_ نمیدونم چطوری اون دختره رو توی بیمارستان راه دادن!... حتی مراقبت از بیمارها رو هم بلد نیست. داره عصابمو بهم میریزه، وقتی میاد بیمارستان انگار فقط اومده سر قرار.
تماس رو که قطع میکنه نیکون در حالی که با حوله صورتش رو خشک میکنه از توالت بیرون میاد و با لبخند میگه:
_ خسته نباشی.
نیکون جلو میره و تا میخواد جیئون رو بغل کنه جیئون مانعش میشه و میگه:
_ نکن، نکن...
نیکون با ناامیدی نگاهش میکنه، جیئون با بی حالی میگه:
_ خیلی بو عرق میدم.
نیکون: میخوای بری حموم؟
جیئون: خیلی خسته ام.
نیکون با لبخند میگه:
_ اگه حال نداری، کمکت میکنم.
جیئون با لحن تندی میگه:
_ چرا اینقدر اصرار میکنی؟... خودم دست دارم اگه بخوام خودم خودمو میشورم.
جیئون به اتاق خواب میره. نیکون با تعجب به رفتنش نگاه میکنه و به یاد گذشته می افته.
برش به شش ماه پیش:
داخلی - منزل نیکون و جیئون - حموم - صبح
نیکون در حال خشک کردن موهای جیئونه، جیئون میخنده و میگه:
_ آه... وقتی یکی اینطوری موهاتو میشوره و خشک میکنه خیلی خوبه... تمام خستگیم از تنم رفت.
نیکون بو♥س کوچولویی از لبهای جیئون میگیره و میگه:
_ آخیش خستگی منم در رفت.
جیئون میخنده و به هوای بو♥سیدن نیکون جلو میره اما نیکون خودشو عقب میکشه و با اخم شیرینی میگه:
_ هی هی هی... هنوز مسواکت رو نزدم.
جیئون لبهاشو برمیگردونه، نیکون پیشونیش رو به پیشونی جیئون میزنه و جیئون یه بو♥س کوچولو از لبهاش میدزده. نیکون با محبت میگه:
_ میخوام تا آخر عمر همینطوری خستگی همدیگه رو از بین ببریم.
برش به حال:
داخلی - منزل نیکون و جیئون - صبح
نیکون با غمی توی صداش زیر لب میگه:
_ جیئون ... چرا اینقدر عوض شدی؟!!!
داخلی - منزل خانواده ی سئون - اتاق سئون - صبح
تکیون از شب همینطور کنار تخت سئون بیدار نشسته. سئون از خواب بیدار میشه و حس میکنه حالش داره بهم میخوره سریع از اتاق بیرون میره. تکیون با نگرانی به رفتن سئون نگاه میکنه و میخواد دنبالش بره که یهو با خودش میگه: "مامانش هنوز خونه س" پس با ناراحتی همونجا میشینه.
داخلی - منزل خانواده ی سئون - صبح
مینسو که صدای بالا آوردن سئون رو میشنوه به طرف توالت میره و توی چهار چوب در می ایسته و میگه:
_ بازم زهرماری نوشیدی؟
سئون با سر تأیید میکنه. مینسو با تأسف سری تکون میده و میگه:
_ چطوری تا خونه اومدی؟... راننده جایگزین گرفتی؟
سئون چیزی نمیگه. مینسو میگه:
_ مراقب باش راننده جایگزین مرد نگیری. وقتی م♥ستی و توی خودت نیستی، مردا هر کاری که دوست دارن باهات میکنن... من دیرم شده باید برم، مراقب خودت باش.
تا مینسو میره، تکیون سریع خودشو به سئون میرسونه و همینطور که پشتش میزنه میگه:
_ الان برات یه چیزی درست میکنم که حالت بهتر بشه.
داخلی - منزل خانواده ی سئون - آشپزخونه - صبح
تکیون به سئون آب-عسل میده و سئون همینطور که میخورش به چشمهای تکیون که از بیخوابی قرمز شده نگاه میکنه، با ناراحتی میگه:
_ دیشب بخاطر من نتونستی بخوابی؟
تکیون میخنده و میگه:
_ اشکال نداره.
بعد از اینکه سئون یکم حالش بهتر شد تکیون میخواد بره که سئون میگه:
_ اگه عجله نداری صبر کن یه یکم دیگه که حالم بهتر شد میرسونمت.
تکیون میشینه و میگه:
_ دیشب میخواستم ازت سوال بپرسم ولی حالت خیلی بد بود.
سئون: خب حالا بپرس.
تکیون دستی به سرش میکشه و با تردید میگه:
_ تو از مردها خوشت نمیاد؟!
سئون همینطور که با لیوانش بازی میکنه میگه:
_ درست فهمیدی.
داخلی - منزل خانواده ی مینجون - اتاق مینجون - صبح
مینجون با کمی سردرد از خواب بیدار میشه، موبایلش رو چک میکنه یهو تماسهای بی پاسخ مینا رو که میبینه با دست میزنه به پیشونیش و با ناراحتی میگه:
_ احمق، چطور یادت رفت؟!!!
سریع با مینا تماس میگیره، وقتی مینا جواب میده، مینجون میگه:
_ صبح بخیر.
مینا خمیازه ای میکشه و میگه:
_ حس خوبیه!
مینجون: چی؟!
مینا: اینکه کسی بهت صبح بخیر بگه... تو اولین کسی هستی که بهم صبح بخیر میگی.
مینجون با تعجب میگه:
_ چطور ممکنه، منظورت اینه که شوهرت حتی اوایلش هم بهت صبح بخیر نمیگفته؟ از اول اینطوری بوده؟ نمیدونم تو چی توی این مرد دیدی که باهاش عروسی کردی! نکنه فقط بخاطر پول بوده؟ آره؟
مینا: راستش من انتخابی نداشتم، مجبورم کردن... ای کاش حداقل خودم انتخاب کرده بودم که بخاطر پول باهاش عروسی کنم.
مینجون: تو که خانواده نداری که مجبورت کنن! پس کی مجبورت کرده؟!
مینا: مسئولای پرورشگاه.
مینجون: پست فطرت ها، واقعا انسانیت حالیشون نیست... راستی ببخشید دیشب نیومدم سر قرار...
مینا: میدونی چند ساعت منتظرت موندم؟! خیلی نامردی. نمیدونی که چقدر خجالت آور بود، همه ی فروشنده ها با تمسخر نگاهم میکردن.
مینجون: امروز بیا کافی شاپ تلافیش میکنم.
داخلی - استدیو موسیقی - ظهر
جونهو با ناراحتی نشسته، گونیونگ به طرف در میره تا میخواد در رو باز کنه چانسونگ با عجله وارد میشه و میگه:
_ از سوزی خبری نشد؟!
گونیونگ: نه، موبایلشم جواب نمیده.
چانسونگ با ناراحتی به جونهو نگاه میکنه، جونهو حق به جانب میگه:
_ تقصیر من نبود، خودش تمرین نکرده بود... تا ازش ایراد گرفتم بهش برخورد.
گونیونگ میخواد از اتاق بیرون بره که چانسونگ دستش رو میگیره و میگه:
_ منم باهات میام.
پایان قسمت نوزدهم
اشتراک در:
پستها (Atom)