۱۳۹۲ آذر ۱۵, جمعه

★(27)★ ...I Need Somebody To

داخلی - منزل نیکون و جیئون - شب
نیکون تا میخواد میز شام رو جمع کنه یهو صدای زنگ در خونه به صدا درمیاد، با خوشحالی میگه:
_ اومد.
نیکون در رو باز میکنه اما با دیدن جیمین یهو لبخند از روی لبهاش محو میشه. جیمین ظرف غذایی رو جلوی نیکون میگیره و میگه:
_ ببخشید انگار مزاحم شدم، فقط اینو آوردم با دو♥ست دخترت بخوری.
نیکون ظرف رو میگیره، جیمین سریع خداحافظی میکنه و میخواد بره که نیکون دستش رو میگیره و میگه:
_ صبر کن با هم بریم.

داخلی - منزل وویونگ - شب
سوزی و وویونگ رو به روی هم نشستن، وویونگ میگه:
_ اتفاقی افتاده؟
سوزی لبخندی میزنه و میگه: 
_ توقع نداشتی بیام؟
وویونگ: خب... بعد از این چند سال فکر میکردم دیگه دوستی بینمون نمونده.
سوزی: درسته این چند سال سراغ همدیگه رو نگرفتیم اما من هنوزم تو رو دوستم میدونم.(بطری مشر♥وبی رو روی میز میذاره) اگه تو اینطور فکر نمیکنی، پس بیا از اول دوست بشیم.
وویونگ با تردید به سوزی نگاه میکنه و میگه:
_ باشه.
سوزی دربطری رو باز میکنه و دو لیوان میریزه، یکیش رو جلوی وویونگ میگیره و میگه:
_ امیدوارم مثل قبلا دوستهای خوبی بشیم.
وویونگ لبخندی میزنه، سوزی میگه:
_ هفته ی دیگه بچه های مدرسه بازم میخوان همدیگه رو ببینن، ایندفعه توی کمپه. تو هم میای؟ آخه فکر میکنم بدون تو خیلی تنها باشم.
وویونگ کمی فکر میکنه و میگه:
_ اگه بتونم میام.     

خارجی - پارک - شب
نیکون و جیمین کنار هم نشستن. نیکون با لذت غذا رو میخوره، میگه:
_ واو اینو از کی یاد گرفتی؟
جیمین با غرور میگه:
_ خودم.
نیکون با تعجب میگه:
_ اوهو... غذا هم اختراع میکنی!
جیمین: از بچگی دوست داشتم غذاهای جدید درست کنم، اما چون خواص مواد رو نمیدونستم همیشه بد از آب درمیومد... بخاطر همین چند وقته شروع کردم درمورد خواص مواد غذایی مطلب میخونم.
نیکون با نگاهی تحسین آمیز بهش خیره شده. جیمین میگه:
_ مگه امشب کار نداشتی؟
نیکون آهی میکشه و میگه:
_ فکر میکردم امشب میتونم با جیئون شام بخورم، اما... بازم نیومد... وقتی داشتیم این خونه رو میخریدیم فکر میکردم خونه ی هردومونه، اما انگار فقط خونه ی منه.
جیمین با نگرانی به چهره ی غمگین نیکون نگاه میکنه، نیکون همینطور که به دور خیره شده میگه:
_ خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم، یعنی حتی یه ذره هم دلش برام تنگ نشده؟!
جیمین: چطور ممکنه؟!... حتما سرش خیلی شلوغه.
نیکون لبخند کمرنگی میزنه.      

داخلی - منزل مینا - اتاق خواب - شب
مینجون و مینا کنار هم روی تخت نشستن، مینا میگه:
_ تو اشتباهی وسط طلسم قرار گرفتی. 
مینجون با تعجب میگه:
_ طلسم چیه؟
مینا سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ دیدی؟ تو هم باورم نمیکنی.
مینجون آهی میکشه و میگه:
_ قبل از اینکه باورت کنم یا نکنم، تو بهم گفتی که من دوستت نیستم. این خیلی ناامیدم کرد. من همیشه مثل یه دوست باهات رفتار کردم اما تمام این مدت تو منو فقط به چشم یه طلسم نگاه میکردی.
مینا من و من کنان میگه:
_ نه، تو... تو دوستمی... همش بخاطر اون قهوه س. اگه اون روز اون قهوه رو نخورده بودی نمیتونستیم اینقدر به هم نزدیک بشیم.
مینجون: مگه اون قهوه چی بود؟!
مینا: من هر روز میرفتم به اون کافی شاپ و دوتا قهوه سفارش میدادم. یکی برای خودم و یکی هم برای شوهرم. چون فالگیر بهم گفته بود اگه یه سال اینکار رو بکنم ازدواجم با اون روح باطل میشه. اما فقط چند روز مونده بود تا یه سال بشه که تو همه چیز رو خراب کردی. اگه اون قهوه رو نمیخوردی همه چیز خوب پیش میرفت و منم الان آزاد بودم.
مینجون: یعنی میخوای بگی من زندگیت رو خراب کردم؟
مینا: نه، اتفاقا خوشحالم که اون روز اون کار رو کردی، چون اون روش فقط پنجاه درصد امکان موفقیت داشت اما تو با خوردن اون قهوه راهی رو درست کردی که صد در صد ازدواجم رو باطل میکنه.
مینجون چیزی نمیگه، مینا ادامه میده:
_ فالگیر بهم گفت اگه اون مردی که قهوه رو خورده رو ببو♥سم میتونم بوسه ی نا مستقیم با شوهرم داشته باشم. 
مینجون درحالی که خنده ش رو نگه داشته میگه:
_ چی؟!
مینا: مسخره م میکنی؟
مینجون صداش رو صاف میکنه و میگه:
_ نه، فقط من اصلا به اینجور چیزا اعتقاد ندارم. طبیعیه که برام یکم خنده دار باشه اما مطمئن باش مسخره ت نمیکنم. (کمی مکث میکنه) پس بخاطر همین بود که منو بو♥سیدی. 
مینا با آسودگی آهی میکشه و میگه:
_ درسته. اما چون تو ناراضی بودی درست که نشد بدتر هم شد... اینطوری اون بو♥سه خیانت بحساب اومد، وقتی رفتم پیش فالگیر بهم گفت بخاطر اینکارم روح خشمگین شده و زندگیم رو از این بدتر هم میکنه. اما اگه بیشتر از این بهش خیانت کنم ناامید میشه و منو ترک میکنه.
مینجون با ناچاری دستی توی سرش میکشه و میگه:
_ واقعا حرفای اون فالگیر رو باور داری؟!
مینا با سر تأیید میکنه. مینجون سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ باشه پس من کمکت میکنم فقط بخاطر اینکه... ثابت کنم دوستمی... میخوام بهت ثابت کنم که هیچ روحی وجود نداره که بخواد شوهرت باشه یا اینکه بخواد مانع دوستیت بشه.
مینا با تعجب میگه:
_ چی داری میگی؟... (با لبخند بهش نگاه میکنه) اما بازم بخاطر اینکه ترکم نمیکنی ازت ممنونم.
مینجون: خب، برات چیکار میتونم بکنم؟
مینا با خجالت میگه:
_ گفتم که باید بهش خیانت کنم... با تو.

 داخلی - منزل وویونگ - شب
وویونگ همینطور به لیوان مشر♥وب روی میز خیره شده و به سوزی فکر میکنه، زیر لب میگه:
_ ایش... چرا اینقدر ناراحتم؟! اون قضیه مال خیلی وقت پیشه.
کمی با لیوان بازی میکنه و بعد سر میکشش. همین لحظه جیمین درحالی که وارد خونه میشه میگه:
_ ببخشید دیر برگشتم، با نیکون داشتیم حرف میزدیم...
یهو تا لیوان مشر♥وب رو دست وویونگ میبینه سریع به طرفش میره، لیوان رو ازش میگیره و میگه:
_ آه... چرا داری م♥ست میکنی؟ قراره من امشب اینجا بمونم.
وویونگ با دستش آروم به لپ جیمین میزنه و میگه:
_ دیوونه، م♥ست نیستم.
وویونگ لبخند جذابی میزنه. جیمین باتردید بهش نگاه میکنه، سرش رو تکون میده و درحالی که به طرف آشپزخونه میره میگه:
_ میرم غذا رو آماده کنم.
وویونگ هم دنبالش میره و میگه:
_ هنوز غذای خودمون رو درست نکردی؟
جیمین: چند دقیقه صبر کن فقط سرخ کردنش مونده.

داخلی - منزل وویونگ - آشپزخانه - شب
جیمین مشغول سرخ کردنه، وویونگ یکی از ظرفهای ادویه رو برمیداره و همینطور که آروم میخنده یواشکی از پشت به جیمین نزدیک میشه و سعی میکنه ادویه رو توی ظرف بریزه اما جیمین سریع دستش رو کنار میزنه. وویونگ بازم تلاش میکنه ولی جیمین هر دفعه مانعش میشه و با ناراحتی میگه:
_ واقعا عجیب شدی! 
وویونگ ساکت کنارش می ایسته، بعد از کمی یهو زمین رو نشون میده و میگه:
_ اوه، اون چیه روی زمین ریختی؟
جیمین تا برمیگرده زمین رو نگاه کنه، وویونگ سریع ادویه رو توی ماهیتابه میریزه و در حالی که میخنده سریع به طرف اتاق فرار میکنه. جیمین هم با غضب به وویونگ که از خنده غش و ضعف میره نگاه میکنه و میگه:
_ اصلا به من چه، خودت میخوای بخوریش.

داخلی - منزل خانواده ی نیکون - اتاق گونیونگ - شب
گونیونگ در حالیکه موبایلش دستشه سر میز کامیوتر نشسته. پیامهای چانسونگ رو نگاه میکنه. زیر لب میگه:
_ پس چرا تا الان بهم نه پیام داده نه زنگ زده؟!اگه من دختریم که عاشقشه باید حداقل یه پیام میداد... نکنه واقعا اونروز پیامش نصفه اومده بود!!
با ناراحتی مشتی روی میز میکوبونه. برای چانسونگ مینویسه: "وقت داری همدیگه رو ببینیم؟!" میخواد دکمه ی ارسال رو بزنه که یهو یه پیام از طرف نیکون میاد: " میای اینجا؟... خیلی تنهائم دلم میخواد باهات حرف بزنم" سریع در جواب مینویسه: "باشه الان میام". 

داخلی - منزل وویونگ - شب
وویونگ سر میز غذا خوری نشسته، جیمین غذا رو روی میز میذاره و میخواد روی صندلی کنار وویونگ بشینه اما کمی تأمل میکنه و رو به روش میشینه. وویونگ با شیطنت نگاهش میکنه، بلند میشه و کنار جیمین میشینه. جیمین با تعجب میگه:
_ داری چیکار میکنی؟
وویونگ با ذوق میگه:
_ خوشمزه بنظر میرسه.
جیمین با ترس میگه:
_ هان؟!
وویونگ لپ جیمین رو میکشه و میگه:
_ اینو میگم.
و با چشمهاش غذا رو نشون میده. جیمین که تا این لحظه نفسش توی سینه ش حبس شده بود، نفس راحتی میکشه و میگه:
_ نامرد، همش منو میترسونی. چرا مشر♥وب خوردی؟
وویونگ سرش رو به دستش تکیه میده و میگه:
_ درسته یکم خوردم اما هنوز میفهمم دارم چیکار میکنم، نترس.
جیمین با ناراحتی میگه:
_ اونموقع به خاطر حرف همسایه ها نیومدی توی خونه ی ما، اما حالا که من اومدم خونه ت مشر♥وب خوردی!... (توی چشمهای وویونگ نگاه میکن) تو که اینطوری نبودی، اتفاقی افتاده؟!
وویونگ همینطور که شروع به خوردن میکنه میگه:
_ از خودم ناراحت بودم چون قضیه ی چند سال پیش هنوز مثل همونموقع برام دردناکه... از اینکه نمیتونم این احساست رو کنترل کنم عصبانیم.
جیمین: تو یکی از بهترین کسایی هستی که میشناسم، نه، بهترینشونی... همیشه عاقلانه ترین تصمیما رو میگیری و با سن کمت خیلی خوب زندگیت رو کنترل میکنی... اما خیلی از چیزا هستن که برای همیشه دردناک میمونن پس نباید از خودت ناراحت بشی.
وویونگ با لبخند به جیمین نگاه میکنه و دوباره لپش رو میکشه. جیمین میگه:
_ هنوز هم تاثیر مشر♥وبه روت هست؟
وویونگ سرش رو به علامت منفی تکون میده.

داخلی - منزل تکیون - شب
سئون روی مبل دراز کشیده، تکیون میگه:
_ تخت که آماده شده چرا اونجا نخوابیدی؟
سئون میشینه و میگه:
_ فکر کردم دوست داری اولین بار خودت روی تخت جدیدت بخوابی.
تکیون میخنده و میگه:
_ راست میگیا، حواسم نبود تخت نو خریدم.
تکیون دست سئون رو میگیره و دنبال خودش میکشه.

داخلی - منزل تکیون - اتاق خواب - شب
 سئون دستش رو از دست تکیون بیرون میکشه و میگه:
_ داری چیکار میکنی؟
تکیون میپره روی تخت و همینطور که بالا و پایین میپره میگه:
_ وقتی تخت نوئه، خیلی حال میده روش اینطوری بازی کنی.
سئون کنار تخت میشینه و میگه:
_ ولی اینطوری که داغون میشه.
تکیون دست سئون رو میگیره، بلندش میکنه و میگه:
_ بیا باهم بپریم خیلی بیشتر حال میده.
سئون با تأسف سری تکون میده و میگه:
_ خیلی بچگانه س.
  همین لحظه یهو پای تکیون لیز میخوره روی تخت ولو میشه، همینطور که به سئون نگاه میکنه میزنه زیر خنده. سئون هم لبخندی میزنه و به تکیون چشم دوخته که آروم آروم احساس میکنه قلبش داره آب میشه. از تکیون چشم برمیداره و بلند میشه و میخواد از اتاق بیرون بره که تکیون دستش رو میگیره و میگه:
_ بیا باهم بخوابیم.

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - اتاق جونهو - شب
جونهو روی تخت دراز کشیده و به حرفهای شینهی فکر میکنه، یهو چهره ش جدی میشه و میگه:
_ چی؟ هو♥س؟! فکر کرده من ازش چی میخوام؟!!!!
یهو بالشش رو بغل میکنه و میگه:
_ آه... دلم میخواد دوباره ببو♥سمش.
یهو بلند میشه و از اتاق بیرون میره.

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - شب
جونهو پشت در اتاق شینهی میایسته. میخواد در بزنه اما تردید داره، چشمهاشو میبنده و نفس عمیقی میکشه و بلآخره در میزنه. شینهی در رو باز میکنه و میگه:
_ چی شده؟
جونهو با شیطنت نگاهش میکنه، دستهاشو روی شونه ی شینهی میذاره و همینطور که آروم به عقب هلش میده وارد اتاق میشه و در رو میبنده.    

پایان قسمت بیست و هفتم
 

هیچ نظری موجود نیست: