۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

★(31)★ ...I Need Somebody To

داخلی - ماشین سئون - نیمه شب
تکیون همینطور با تعجب به سئون نگاه میکنه که یهو به ماشین جلویی برخورد میکنه. همین لحظه صحنه هایی از یه تصادف جلوی چشمهای تکیون میاد. درحالی که دستهاش میلرزه با نگاهی گیج به اطرافش نگاه میکنه، با اینکه احساس میکنه پاهاش سسته سریع از ماشین بیرون میره.

خارجی - جاده - نیمه شب
راننده ی ماشینی که تکیون باهاش تصادف کرده بعد از بررسی کردن ماشینش میگه:
_ چیزی نشده، فقط یه کوچولو به هم خوردیم.
تکیون با نگرانی میگه:
_ شما خودتون چیزیتون نشده؟
راننده: نه، چیزیم نشده چون سرعتمون کم بود. فقط یکم سپر ماشین شما له شده. 
تکیون و راننده به توافق میرسن. تکیون به سمت سئون میره و میگه:
_ ببخشید ماشینت رو خراب کردم. 
سئون با لبخند میگه:
_ نگران نباش چیز خاصی نشده.
تکیون: میتونی خودت بقیه راه رو رانندگی کنی؟
سئون قبول میکنه و هردو سوار ماشین میشن.

داخلی - منزل وویونگ - صبح
وویونگ از خواب بیدار میشه، تا ساعت رو میبینه با نگرانی میگه:
_ آه... دیر شد.
تا به تخت نگاه میکنه میبینه جیمین نیست. با ناراحتی زیر لب میگه:
_ لعنتی خواب موندم... (با عصبانیت) اگه دیشب دستش رو نگرفته بودم، میتونستم راحت بخوابم.
بلند میشه و همینطور توی فکر اینه که جیمین صبحونه خورده یا نه که تا چشمش به میز غذاخوری میافته دهنش باز میمونه و میگه:
_ واو... با اون میز صبحونه ایی که دیروز براش آماده کرده بودم فکر میکردم چقدر باحال شدم... ایش چرا به این فکر نکردم که برای یه آشپز خیلی ساده س.

ججو
داخلی - هتل - اتاق جونهو و شینهی - صبح
شینهی بالا سر جونهو که خوابه ایستاده، هرچقدر بیدارش میکنه جونهو بیدار نمیشه. شینهی با عصبانیت بالش رو محکم به کپل جونهو میزنه و میگه: 
_ همیشه اینقدر زیاد میخوابی؟
جونهو با آشفتگی بلند میشه و میگه:
_ ایش، هنوز هوا تاریکه خب خوابم میاد.
یهو شینهی میزنه زیر خنده و میگه:
_ اینقدر از رفتنم میترسی که الانم دست به چشمبند نمیزنی؟
جونهو: معلومه، نمیخوام با دستهای خودم فراریت کنم.
شینهی جلو میره و چشمبند رو از روی چشمهای جونهو برمیداره. جونهو با نگاه شیطانی به شینهی خیره میشه و میگه:
_ پس بخاطر اینکه چهره ی از خواب بیدار شده ت رو نبینم بهم چشمبند دادی!
شینهی پوزخندی میزنه و میگه:
_ اشتباه میکنی آقا، اصلا اینجور چیزا برای من مهم نیست.
جونهو: مطمئنی؟! اینطوری داری کاری میکنی کنترلم رو از دست بدم!
شینهی با گیجی نگاهش میکنه، جونهو دست شینهی رو میگیره و میگه:
_ اگه میدونستم با برداشتن اون چشمبند قلبمو اینطوری میخوای بلرزونی هیچوقت نمیذاشتم برداریش.
شینهی با تاسف نگاهش میکنه و میگه:
_ یعنی داری میگی ترجیح میدی منو نبینی؟
جونهو: نه از این میترسم که با لزرش قلبم ناراحتت کنم. 
جونهو دستهای شینهی رو محکمتر میگیره و میگه:
_ اینکه دستت رو گرفتم ناراحتت نمیکنه؟
شینهی: اگه میخوای بیست و پنج درصد بشه؛ نه ناراحتم نمیکنه.
جونهو دستهای شینهی رو رها میکنه و میگه:
_ چرا همش کمکم میکنی تا درصد رو کمتر کنم؟ تو هم باید بهم کمک کنی تا بتونم به صد درصد برسونمش نه اینکه هی کمترش کنم!
شینهی: اینقدر خنگی؟! نفهمیدی همین الان بهت کمک کردم.
جونهو با ذوق میگه:
_ یعنی بهم گفتی دستت رو ول کنم چون نمیخواستی درصدها کمتر بشه؟!
شینهی طلبکارانه میگه:
_ پس چی، نمیخوام دوباره بری زیر پنجاه درصد.
 جونهو چند لحظه با تعجب نگاهش میکنه و بعد با خوشحالی بلند میشه، دستهاش رو باز میکنه و میخواد شینهی رو بغل کنه اما همونطوری متوقف میشه. با شیطنت توی چشمهای شینهی نگاه میکنه و سریع یه کوچولو بغلش میکنه و میگه:
_ امیدوارم کمتر نشده باشه! 
شینهی میخنده و میگه:
_ دیوونه.

داخلی - خانه ی فالگیر - ظهر
مینا و مینجون رو به روی فالگیر نشستن. فالگیر میگه:
_ منظورت چیه؟ چطور نتونستی اون طلسم رو اجرا کنی؟ اون راحتترین طلسمیه که دارم. 
مینا: من اون طلسمها رو سوزوندم و توی قهوه ریختم اما چون روی پای مینجون نشسته بودم، موقع برداشتن فنجون از دستش افتاد.
همین لحظه فالگیر میگه:
_ آه... اون فنجون اتفاقی نیوفتاده. شما قبل از خوردن اون قهوه شروع کرده بودید، روح با دیدن اینکه تو با اون صمیمی شدی عصبانی شده و زده قهوه رو ریخته.
مینجون آهی میکشه. مینا رو به فالگیر میگه:
_ راه دیگه ای نیست؟! لطفا کمکمون کن.
فالگیر: طلسم اتاق خواب رو که خودت میدونی چند سال طول کشیده بود تا به این مرحله برسونیمش. دیشب بدون خوردن قهوه، کاری نکردید که، حتی اگه کنارهم خوابیده باشید دیگه کاری نمیشه کرد؟
مینا سریع میگه: 
_ نه دیشب مینجون رفت خونه ی خودشون.
فالگیر: پس هنوز یه راه هست ولی خیلی سخته میخوای انجامش بدی؟
مینا: آره.
مینجون با تعجب به مینا که حرفهای فالگیر رو خیلی زود میپذیره نگاه میکنه. فالگیر میگه:
_ باید توی یه خونه ی روستایی که بلندترین درخت هلوی روستا رو داره، خیانت به روح رو کامل کنید. یادتون باشه که بعد از ساعت 2 بامداد باشه.

خارجی - بازار - ظهر
چانسونگ داره راه میره یهو نگاهش به تکه روزنامه ای می افته که درمورد دوپینگش نوشته و کنارش با ماژیک روی دیوار بد و بیراه بهش نوشتن. با ناراحتی بهش خیره شده که یهو بارون شدیدی شروع به بارش میکنه. همینطور داره زیر بارون خیس میشه که یهو چتری مانع بیشتر خیس شدنش میشه. وقتی روش رو برمیگردونه با گونیونگ رو به رو میشه، گونیونگ میگه:
_ اگه اینطوری خیس بشی، سرما میخوری.
اما چانسونگ اصلا صدای گونیونگ رو نمیشنوه و فقط بهش خیره شده، اشک توی چشمهاش جمع میشه و با قطره های بارون که از روی صورتش لیز میخوره همراه میشه. گونیونگ با نگرانی میگه:
_ چیزی شده؟!
چانسونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ اینا اشک خوشحالیه! خوشحالی اینکه تو همیشه همراهمی.
چانسونگ همینطور که اشک از چشمهاش میریزه لبخند شیرینی میزنه. گونیونگ با بغض میگه:
_ دوباره چت شده؟ 
چانسونگ نزدیکتر میره و میخواد گونیونگ رو بغل کنه اما عقب میره و میگه:
_ ایش... لباسام خیسه!
گونیونگ چتر رو دست چانسونگ میده و میگه:
_ اینو همینطور نگه دار نمیخوام بیشتر خیس بشم.
و چانسونگ رو بغل میکنه. چانسونگ طلبکارانه میگه:
_ ایش... من میخواستم بغلت کنم... الان چتر رو ول میکنما.
گونیونگ، چانسونگ رو رها میکنه و میگه:
_ این تلافی دیشب بود.
چانسونگ اخم شیرینی میکنه. گونیونگ دستش رو میندازه دور بازوی چانسونگ و میگه:
_ بیا باهم خرید کنیم!             

دِجون   
خارجی - شهر بازی - ظهر
تکیون و سئون با سکوت کنار هم راه میرن. سئون با خوشحالی اتاق بازیهای کامپیوتری رو نشون میده و میخواد بگه برن اونجا ولی تا چهره ی تکیون که توی فکر غرقه رو میبینه، تعجب میکنه و جلوی تکیون میاسته، تکیون یهو سرش رو بالا میاره و تا سئون رو میبینه لبخند خشکی میزنه. سئون میگه:
_ چرا امروز اینطوری شدی؟... اصلا شبیه خودت نیستی.
تکیون: حالم خوب نیست.
سئون: جاییت درد میکنه؟ بیا بریم دکتر.
تکیون با بیحالی میگه:
_ جاییم درد نمیکنه، فقط یه چیزی اذیتم میکنه. حس خوبی ندارم.
سئون: میخوای برگردیم خونه؟
تکیون سرش رو به علامت منفی تکون میده، سئون دستش رو میگیره و روی صندلی میشونش و میگه:
_ باهام حرف بزن، خودت گفتی هرموقع حالم بد بود باهات حرف بزنم، حالا نوبت توئه.
تکیون چیزی نمیگه، سئون میگه:
_ به تصادف دیشب مربوطه؟ از اونموقع یه جور دیگه شدی.
تکیون با چشمانی که حلقه های اشک توش جمع شده به سئون نگاه میکنه.

سئول
داخلی - راهروی ساختمان - ظهر
سیونگکی روبه روی در آپارتمان تکیون ایستاده، چندبار زنگ میزنه اما وقتی کسی در رو باز نمیکنه میخواد وارد آسانسور بشه که میبینه نیکون از واحد رو به رو بیرون میاد. سریع به طرفش برمیگرده و میگه:
_ شما همسایه ی آقای اوک تکیون هستید؟
نیکون: بله چطور مگه؟
سیونگکی: باهاشون کار مهمی داشتم ولی نتونستم پیداشون کنم، میشه وقتی دیدینشون کارت من رو بهش بدید؟
نیکون کارت رو میگیره و میگه:
_ حتما.

دِجون
 خارجی - شهر بازی - ظهر
سئون که حلقه های اشک رو توی چشمهای تکیون میبینه، قلبش یهو خالی میشه. تکیون میگه:
_ من یه سال پیش باعث یه تصادف شدم. خیلیها توی اون تصادف آسیب دیدن و خیلیها هم مردن. فقط بخاطر اشتباه من....
اشکهای تکیون جاری میشه، سئون با بغض میگه:
_ خودت هم داری میگی تصادف، تو که از قصد بهشون آسیب نرسوندی.
 تکیون: دوست ندارم دیگه به کسی آسیب برسونم. فکر میکنم نباید دیگه پشت فرمون بشینم، با اینکه رانندگی رو خیلی دوست دارم.
سئون اشکهای تکیون رو پاک میکنه، تکیون با لبخند میگه:
_ حس میکنم دیگه واقعا صمیمی شدیم.
سئون با دست آروم ضربه ای به لپ تکیون میزنه و میگه:
_ نه پس تو داری با یه غریبه درد و دل میکنی!
تکیون: خب اینا رو حتی نیکون هم نمیدونه.
سئون: اوه... پس یعنی الان من از نیکونم بهت نزدیکترم؟
تکیون: نمیدونم!
سئون: آه... اگه از نیکون بهت نزدیکتر بودم میخواستم بهت بگم که چرا مامانم اینقدر از مردا بد میگه.
تکیون: خودم میدونم.
سئون با تعجب میگه:
_ تو میدونی؟ از کجا؟
تکیون: خودت گفتی... حتما بخاطر اینکه بابا...(مکث میکنه) اون مرد مامانت رو دوست نداشته.
سئون: خب تا اینجاش رو میدونی، بقیه ش رو وقتی از نیکون بهت نزدیکتر شدم میگم.
تکیون: اما من با نیکون خیلی صمیمی هستما... حتی با هم میخوابیم.
همین لحظه سئون که توی چشمهای تکیون نگاه میکنه احساس میکنه قلبش تندتر میتپه. تکیون سریع میگه:
_ هی بازم فکر بد نکنی!
سئون اخمهاشو توی هم میکنه و تکیون رو هل میده و میگه:
_ پاشو بریم بازی کنیم دیگه، حق نداری دیگه ناراحت باشیا.

سئول
داخلی - آموزشگاه آشپزی - بعد از ظهر
نیکون در حال درست کردن خمیر نانه، با بیحالی خمیر رو ورز میده. یکی از شاگردها در گوش شاگرد دیگه ای میگه:
_ نگاه کن خودش چقدر آروم ورز میده، اونوقت اونروز اینقدر بهم گیر داده بود که از دست درد داشتم میمردم.
شاگرد دیگه میگه:
_ آره حتی استاد هم اینقدر گیر نمیده، حالا خوبه این فقط دستیار استاده.
 نیکون که توی فکر خودش غرقه آروم آروم دستهاش بیحالتر میشن و فقط همینطور به خمیر خیره میشه، همین لحظه قطره اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر میشه و روی خمیر میافته. آروم مشتی روی خمیر میکوبونه و روی صندلیش میشینه. برای گونیونگ SMS  مینویسه: [ممکنه تمام احساساتی که این همه مدت به یه نفر داشتی یهو از بین بره؟!] میخواد دکمه ی ارسال رو بزنه که یهو تماس از طرف جیمین براش میاد. SMS رو بیخیال میشه و تماس رو جواب میده. جیمین از پشت موبایل میگه:
_ امشب هم نمیای؟
نیکون: اتفاقا امشب میخوام بهت یه غذای سخت یاد بدم.
جیمین: آخجون، من عاشق غذاهای سختم.
نیکون: پس میبینمت.
جیمین: ببخشید من همش مزاحمت میشم، بخاطر من از کارای خودت میزنی.
نیکون: نه اینطور نیست، فقط این دو شب رو با جیئون قرار داشتم.

داخلی - کافی شاپ خوشی - بعد از ظهر 
جیمین بعد از قطع کردن تماس، دستش رو میذاره روی قلبش و میگه:
_ ایش... چم شده؟! پس چرا اینقدر ناراحت شدم؟ اون دو♥ست دخترشه!
همین لحظه وویونگ دستش رو میذاره روی شونه ی جیمین و با صدای آرومی میگه:
_ یه لحظه بیا حیاط.
جیمین با تعجب دستی به سرش میکشه و دنبال وویونگ راه می افته.

خارجی - کافی شاپ - حیاط پشتی - بعد از ظهر
وویونگ روی تاپ میشینه و به جیمین اشاره میکنه که کنارش بشینه. جیمین هم میشینه و میگه:
_ چیزی شده؟
وویونگ با چشمانی محبت آمیز بهش نگاه میکنه، صداش رو صاف میکنه و میگه:
_ فکر میکنم احساساتم داره بهت عوض میشه. (مکث کوتاهی میکنه و سعی میکنه تپش قلبش رو آروم کنه)... میای با هم قرار بذاریم؟
جیمین با تعجب میگه:
_ رئیس...!
وویونگ سریع میگه:
_ اوه، الان رئیسم! پس الان جوابمو نده. 
پایان قسمت سی و یکم

هیچ نظری موجود نیست: