۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

♥ قسمت چهاردهم ♥

 داخلی - نمایشگاه اردوگاه - ظهر
جونسو همینطور که عکسها رو نگاه میکنه، چهره ی غمگین یوبین جلوی چشمهاش میاد، با خودش میگه: «چرا اینقدر غمش برام مهمه؟!.... شاید بخاطر اینه که جلوی چشمام قلبش شکست» یهو میبینه عکس یوبین خوب از آب درنیومده، به طرف یوبین میره و با عصبانیت عکس رو جلوش میگیره و میگه:
_ مگه من زاویه رو بهت نشون ندادم، بازم که بد انداختی...من ازت بیشتر از این انتظار دارم.
یوبین که توی حال و هوای خودشه و غمگین نشسته با تعجب به طرف جونسو نگاه میکنه و میگه:
_ چی گفتید استاد؟
جونسو تا چهره ی غمگین یوبین رو میبینه چند لحظه سکوت میکنه و با آرامش میگه:
_ عکست خوب نشده، من بیشتر ازت انتظار داشتم.
یوبین: از این به بعد بیشتر تلاش میکنم.
جونسو چند لحظه به یوبین نگاه میکنه و دودله که پیشش بمونه یا بره، با ناراحتی از یوبین دور میشه و میره کنار چانسونگ میشینه. چانسونگ با تعجب به جونسو که توی فکر غرقه نگاه میکنه و میگه:
_ چرا اینقدر توی فکری؟
جونسو: وقتی که دوست دخترت بهت خیانت کرد خیلی ضربه خوردی، نه؟
چانسونگ: چرا بحثش رو وسط میکشی؟ چیزی شده؟
جونسو: چیزی نشده، فقط من تا بحال تجربه ش نکردم، میخواستم بدونم چه حسیه.
چانسونگ آهی میکشه و میگه:
_ قلبت درد میگیره، احساس پوچی میکنی... هر چی هی میخوای به طرف فکر نکنی ولی بیشتر بهش فکر میکنی. احساس میکنی یه احمق بودی، احساساتت گیج میشه، نمیدونی دوستش داری یا ازش متنفری... 
وسط حرف چانسونگ، جونسو میگه:
_ همین قدر بسه.
جونسو به طرف یوبین که سرش رو روی میز گذاشته نگاه میکنه. همین لحظه سوزی به طرف چانسونگ میاد و میگه:
_ من گشنمه.
چانسونگ با تعجب میگه:
_ چقدر زود زود گرسنه ت میشه، دیشب هم خیلی زود خسته شده بودی... نکنه بچه مون...
جونسو با لبخند دلنشینی به چانسونگ و سوزی نگاه میکنه، سوزی یهو متوجه نگاه جونسو میشه و با خودش میگه: «دقیقا به چشم زن داداش داره بهم نگاه میکنه» با ناراحتی مشتی به بازوی چانسونگ میزنه و میره، چانسونگ هم دنبالش میره و میگه:
_ وایستا باهم بریم.

داخلی - منزل خانواده ی لی مین - شب
جونهو داره از مین و جینهی خداحافظی میکنه، جینهی به پشت مین میزنه و آروم میگه:
_ تا دم در بدرقه ش کن.
مین: بابا من خیلی خسته ام.
جینهی: خب اونم خسته بود، ولی تو رو تا خونه رسوند.
مین با بیحالی با سر تأیید میکنه و دنبال جونهو میره.

خارجی - خیابان - شب
جونهو و مین جلوی در خونه ایستادن، جونهو با لبخند دلنشینی میگه:
_میدونم امروز چقدر خسته شدی، نیاز نبود بیای پایین.
مین لبخند زورکی میزنه، جونهو دستش رو میذاره روی شونه ی مین و میگه:
_ خوب بخوابی، شب بخیر.
جونهو همینطور که داره میره، مین با ناراحتی به رفتنش نگاه میکنه.  

داخلی - منزل خانواده ی لی جونهو - شب
 میناه و جیهون در حال صحبتن، جونهو خسته و کوفته وارد میشه و تا اون دوتا رو با هم میبینه لبخندی روی لبش میاد و میناه میگه:
_ شام خوردی؟
جونهو: آره، مرسی. فقط الان خیلی خسته ام.
جیهون: برو استراحت کن، بعدا باهات کلی حرف دارم.
جونهو درحالی که به طرف اتاقش میره میگه:
_ خوش بگذره.
جیهون با اخم در حالی که لبخندی روی لبهاشه به جونهو نگاه میکنه. 

داخلی - منزل خانواده ی لی جونهو - اتاق جونهو - شب
جونهو روی تختش دراز میکشه و زیر لب میگه:
_ دارم کار درستی میکنم؟!
چشمهاش رو میبنده و یه لحظه چهره ی سوزی به ذهنش میاد. سریع چشمهاشو باز میکنه و با خودش میگه: «احمقانه س که الان به این چیزا فکر کنم، من قبلا تصمیمم رو گرفتم»

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - شب
نیکون و یئون توی نشیمن نشستن که دونگیل میاد و خیلی جدی میپرسه:
_ این چه وضعشه؟ توضیح بدید. 
دونگیل یه عکس از نیکون و یئون که توی اردوگاه روی تختهای جداگانه خوابیدن نشون میده که از پشت پنجره ی اتاق انداخته شده. یئون و نیکون با تعجب به هم نگاه میکنن. نیکون میگه:
_ چی رو توضیح بدیم؟
دونگیل با عصبانیت میگه:
_ کدوم زن و شوهری اینطوری با هم رفتار میکنن. (با غضب به نیکون نگاه میکنه) معلوم هست داری چیکار میکنی؟
یئون: چاره ی دیگه ای نداشتیم. تختها خیلی کوچیک بود.
دونگیل عکسی که یئون به نیکون سیلی میزد رو میذاره روی میز و میگه:
_ پس این چیه؟
نیکون عکسها رو از روی میز برمیداره و در حالی که پاره شون میکنه میگه:
_ فکر نمیکنم نیازی باشه اینا رو برات توضیح بدیم، مشکل ما دوتاس.
نیکون با عصبانیت میره. یئون با ناراحتی سرش رو پایین انداخته، دونگیل بهش میگه:
_ کار اشتباهی کرده؟ چرا بهش سیلی زدی؟
یئون: نگران نباشید، سعی میکنم خودم حلش کنم.
دونگیل: پس زودباش برو پیشش.
یئون یه لحظه از حالت دستوری دونگیل شکه میشه و آروم میگه:
_ چشم. 

داخلی - راهروی دانشکده - صبح
مین همینطور که داره راه میره از پشت پسری رو میبینه و فکر میکنه جونهوئه، ولی وقتی میبینه جونهو نیست، با آسودگی آهی میکشه و با خودش میگه: «حالا همش توی دانشکده هم باید ببینمش» همین لحظه چانسونگ درحالی که با هیکیو  صحبت میکنه از کنار مین رد میشه و مین همینطور بهش خیره میشه، با خودش میگه: «قبلا، هر روز با کلی ذوق میومدم دانشکده»

داخلی - رستوران - بعد از ظهر
 سوهی و هیکیونگ کنار هم نشستن، هیکیونگ میگه:
_ عکسش رو بهم نشون بده، این چند دقیقه رو هم دیگه نمیتونم تحمل کنم، دارم دق میکنم.
سوهی یه لحظه شکه میشه و با خودش میگه: «من عکس اون عتیقه رو توی موبایلم داشته باشم؟!» میخنده و میگه:
_ مامان اگه عکسش رو ببینی ممکنه برای خودت ازش تصور بسازی، میخوام اولین بار رو در رو ببینیش.
بعد از کمی وویونگ میاد و محترمانه با هیکیونگ رفتار میکنه. بعد از کلی گفتگو، هیکیونگ میگه:
_ پس از دبیرستان با هم دوستید.
وویونگ از جاش بلند میشه و جلوی هیکیونگ تعظیم میکنه و میگه:
_ لطفا بهم اجازه بدید با سوهی ازدواج کنم.
 هیکیونگ با ذوق به وویونگ و سوهی نگاه میکنه و سوهی هم سریع جلوی هیکیونگ تعظیم میکنه و میگه: 
_ مامان لطفا بهمون اجازه بدید با هم عروسی کنیم.
 هیکیونگ میگه:
_ اول بشینید.
وویونگ و سوهی میشینن. هیکیونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ شما شش ساله همدیگه رو میشناسید، حتما خوب به این تصمیمتون فکر کردید. (رو به سوهی) اگه از تصمیمت مطمئنی، من حرفی ندارم... میدونم که تو درست انتخاب میکنی.
 سوهی رو به هیکیونگ لبخندی میزنه و وویونگ همینطور محو رفتار اون دوتا با هم شده، احساس میکنه قلبش داره تیر میکشه و با خودش میگه: «سوهی چطور دلش میاد این اعتماد رو خدشه دار کنه؟!»
وویونگ همینطور که توی فکر غرقه، به سوهی نگاه میکنه سوهی یواشکی به پاش میزنه و زیر لب میگه:
_ چی شده؟
وویونگ سریع به خودش میاد و لبخندی میزنه. 

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - اتاق نشیمن - شب
چانسونگ و سونگهون ساکت جلوی تلویزیون نشستن و در حال نگاه کردن حیات وحش هستن. چانسونگ که حوصله ش سر رفته کنترل رو برمیداره و میخواد بزنه شبکه ی دیگه که سونگهون سریع میگه:
_ نزن، نزن... ببین چه تمساح با شکوهیه.
چانسونگ با تعجب به سونگهون نگاه میکنه و با ناامیدی کنترل رو روی میز میذاره.

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - آشپزخونه - شب
سوزی و یونهی در حال شستن ظرفها هستن که یونهی میگه:
_ این پیشبند خیلی بزرگه، توی تنم داره لق میزنه، بجز این دیگه نداری؟
سوزی: چرا دارم، توی اتاق خوابه. میرم بیارم.
یونهی: وایستا من بیام.

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - اتاق خواب - شب
سوزی از توی کمد لباس، پیشبند رو برمیداره. یونهی یهو لباس خوابهای سوزی رو برمیداره و میگه:
_ اینا رو چرا گذاشتی این زیر، نمیپوشیشون؟
یهو چشمهای سوزی بزرگ میشه و میگه:
_ اینا نه که تور داره، بدنمو اذیت میکنه.
یونهی با کنجکاوی میگه:
_ تو که از این عادتها نداشتی... نکنه خجالت میکشی؟!
سوزی میخنده و میگه:
_ اگه جلوی کَس دیگه ای خجالت بکشم، دیگه جلوی چانسونگ که خجالت نمیکشم.
یونهی لباس خوابها رو روی لباسهای دیگه میذاره و با تأکید میگه:
_ پس بپوشتشون، با اینا جذابتر میشی.

داخلی - کافی شاپ - بعد از ظهر
یوبین و یئون کنار هم نشستن، یوبین میگه:
_ ببخشید وقتت رو گرفتم.
یئون: من برای تو همیشه وقت دارم.
یوبین با ناراحتی میگه:
_ به کسی جز تو نمیتونم بگمش.
یئون با دقت بیشتر گوش میده، یوبین میگه:
_ قلبم خیلی درد میکنه، اصلا حس خوبی ندارم... فکر میکردم وویونگ ازم خوشش اومده ولی انگار اشتباه میکردم. 
یئون: چی شده؟! 
یوبین: توی اردوگاه حتی بهم ابراز علاقه کرد... ولی انگار اونطور که من فکر میکردم نبوده. بعد از اینکه بوسم کرد، فکر میکردم منو دوست دخترش بدونه اما انگار نه انگار که این اتفاق افتاده.
یئون با ناراحتی میگه:
_ میخوای من باهاش حرف بزنم؟

داخلی - منزل خانواده ی ان سوهی - عصر
هیکیونگ و سوهی نشستن دارن حرف میزنن، هیکیونگ میگه:
_ یعنی نمیخواین جشن بگیرین؟
سوهی الکی چهره ش رو ناراحت میکنه و میگه:
_ خب حقیقتش، دوست دارم جشن بگیریم ولی اون که کسی رو نداره. ما هم که فامیل نداریم. اینطوری جشن گرفتن فقط پول هدر دادنه.
هیکیونگ: درسته. نه که خانواده نداره ممکنه با دیدن ما توی جشن احساساتش جریحه دار بشه... برای خونه تون چیزی نمیخوای بخری؟
سوهی: اون تمام این مدت تنهایی زندگی میکرده، همه چیز توی خونه داره.
هیکیونگ: هر چی باشه، زنگ بزن ازش بپرس شاید چیزی نیاز باشه.
سوهی به وویونگ زنگ میزنه و وویونگ از پشت تلفن میگه:
_ یه خونه ی خوشگل برات گرفتم... همین الان بیا ببینش.

داخلی - کلوب - شب
نیکون تنها نشسته با موبایلش با یئون صحبت میکنه:
_ من الان توی کلوبم. وویونگ تازه خونه خریده، شب میرم پیش اون، نگران نباش... جوری رفتار کن که از دستم ناراحتی، فقط اگه دکتر ازت پرسید چیزی بهش نگو؛ بذار فکر کنه قبل از اینکه به اون بگی داری سعی میکنی خودت مشکلمون رو حل کنی.
یئون از پشت موبایل میگه:
_ حواسم به همه چیز هست.
نیکون تماس رو قطع میکنه و همینطور به سوهی فکر میکنه.

داخلی - زیرزمین یه خونه ی قدیمی - شب
نمایی از زیرمین کوچک و کثیفی که پر از حشره س، وویونگ در حالی که دست سوهی رو گرفته وارد میشن. سوهی با بی میلی به اطراف نگاه میکنه و میگه:
_ دیوونه شدی میخوای توی این کثافتا زندگی کنیم؟
وویونگ با مظلومیت میگه:
_ متأسفم من فقط در همین حد بوجه داشتم، حتی داشتم گیتارمم میفروختم ولی صاحب خونه دلش به حالم سوخت و تخفیف داد.
سوهی: برای کی داری نقش بازی میکنی؟ فکر کردی نمیدونم بچه پولداری؟ عمرا همچین جایی زندگی کنم. اصلا میذاری پای دخترایی که باهاشونی به زمین همچین جایی بخوره؟
وویونگ:اِ.. راست میگی ها... تو هم دختری... فکر کردم جونوری آوردمت پیششون.
سوهی با غضب نگاهش میکنه و میگه:
_ اگه نمیخوای خونه ای که خریدی رو نشونم بدی، کار دارم باید زودتر برم.  

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - شب
یئون میخواد وارد اتاق چانهی بشه که دونگیل صداش میکنه و میگه:
_ نیکون هنوز نیومده خونه؟... میدونی ساعت چنده؟ داره یازده رو هم میگذره.
یئون با ناراحتی میگه:
_ گفت کار داره دیرتر میاد.
دونگیل: حالا خوبه سر کار نمیره، آخه چیکار داره که دیر بیاد؟!... باید توی بیمارستان یه کار براش جور کنم.
یئون: ولی اون که عکاسی داره میخونه، توی بیمارستان؟! چیکار میتونه بکنه؟
دونگیل: از اول بهش گفتم عکاسی برات نون و آب نمیشه.
یئون: چرا؟ میتونه با عکسهاش نمایشگاه راه بندازه.
دونگیل: چی؟ پولم رو برای یه همچین چیز بی ارزشی ریسک کنم؟
یئون مات و مبهوت به دونگیل نگاه میکنه و با خودش میگه: «یعنی واقعا هدف پسرش اینقدر براش بی ارزشه؟!» 

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - اتاق چانهی - شب
یئون پتو رو روی چانهی میکشه و بالای سرش میشینه، چانهی میگه:
_ امشب داداش نیکون برام قصه نمیگه؟
یئون: نه، امشب خودم برات یه داستان خوشگل تعریف میکنم.
چانهی: نه، دوست ندارم. داداش نیکون بهتره.
یئون یه لحظه شکه میشه و میگه:
_ حالا امشب و تحمل کن.

روستا
داخلی - منزل مادربزرگ کیم جونسو - شب
جونسو در حالی که مادربزرگ رو بغل کرده کنار شومینه نشستن. جونسو با محبت میگه:
_ مامان بزرگ، دلم برات یه ذره شده بود.
مادربزرگ، جونسو رو نوازش میکنه. جونسو میگه:
_ اینجا تنها نیستی؟... میخوای بیای پیش من.
مادربزرگ لبخندی میزنه و میگه:
_ خودت که میدونی از صبح تا شب با دوستامم، اگه یه روز اونا رو نبینم انگار زندگی نکردم... انگار تو خیلی تنهایی؟ نه؟!
جونسو میخنده و میگه:
_ تنهایی هم خوبه. هر موقع بخوای میخوابی، هرموقع بخوای غذا میخوری، کسی نیست که مزاحم کارت بشه.  

شهر
داخلی - منزل وویونگ و سوهی - شب
 نمایی از یه خونه ی مجلل و پر زرق و برق که سوهی و وویونگ روی مبلهای سفیدش نشستن و درحال کل کل کردنن. نیکون وارد میشه و تا سوهی رو میبینه میگه:
_ ا... تو هم اینجایی؟ 
وویونگ: نمیدونستی بزرگترین مزاحم زندگی منی؟... سوهی میخواست امشب با من باشه.
یهو انگار روی نیکون آب یخ میریزن. سوهی رو به وویونگ، میگه:
_ داری ازرویاهات براش میگی؟ عمرا بذارم دستت بهم بخوره (به طرف در خروجی میره) من دارم میرم بهتون خوش بگذره.
وویونگ رو به سوهی پوزخندی میزنه و میگه:
_ الان جلوی نیکون داری اینطوری میکنی، فردا میبینیم که چطور بهم التماس میکنی تا فقط یه بار بغلت کنم.
سوهی با غضب به وویونگ نگاه میکنه. نیکون با حسرت پیش خودش میگه: «ما به خاطر مشکلمون عروسی کردیم... ولی اینا... دارن با عروسیشون برای خودشون مشکل درست میکنن.»      

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - اتاق نیکون و یئون - نیمه شب
یئون روی تخت دراز میکشه و توی فکر غرق میشه، زیر لب میگه:
_ یعنی چانهی اینقدر به نیکون عادت کرده؟
یئون به جای خالی نیکون روی تخت نگاه میکنه و احساس میکنه قلبش داره مچاله میشه، آهی میکشه و میگه:
_ انگار منم بهش عادت کردم.

داخلی - منزل خانواده ان سوهی - نیمه شب
سوهی و شینهی در حال فیلم تماشا کردنن که شینهی میگه:
_ پس پسری که دوست داشتی وویونگ بود؟... همیشه وقتی نیکون باهاش بود، ناراحت میشدی، فکر میکردم از وویونگ بدت میاد که از رفتاراش انتقاد میکنی.
سوهی لبخند الکی میزنه و میگه:
_ نه، من از وویونگ خوشم میومد ولی نمیخواستم کسی بفهمه، اون بهم اعتراف کرد که دوستم داره و قول داد که از رفتاراهای زشتش دست برمیداره، منم بهش اعتماد کردم و قبولش کردم. 
شینهی: پس وویونگ هم تو رو دوست داشت که اینقدر سر به سرت میذاشت.

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - اتاق خواب - نیمه شب
چانسونگ و سوزی خوابن که یهو با صدای تلفن از خواب میپرن و چانسونگ خوابالود تلفن رو جواب میده:
_ چی؟... (با هول) منم الان میام.
سوزی سریع میپرسه:
_ چی شده؟
چانسونگ درحالی که لباسهاشو عوض میکنه میگه:
_ حال بابابزرگ بد شده، بردنش بیمارستان.

پایان قسمت چهاردهم

هیچ نظری موجود نیست: