داخلی - منزل وویونگ و سوهی - شب
وویونگ یهو سوهی رو بغل میکنه و میگه:
_ هرچقدر فکرشو میکنم، میبینم نمیتونم، باید امشب حتما انجامش بدم.
سوهی خشکش میزنه و بعد از کمی وویونگ سوهی رو رها میکنه و با ذوق میگه:
_ آخیش قلبم آروم شد... مرسی.
سوهی که همینطور توی جاش ایستاده، مات و مبهوت به وویونگ نگاه میکنه، وویونگ درحالی به اتاق خواب میره میگه:
_ شب بخیر.
سوهی آب گلوش رو به سختی قورت میده و زیر لب میگه:
_ آغوشش واقعا جادوییه.
داخلی - منزل خانواده کیم یوبین - شب
تکیون داره پرتقال میخوره میگه:
_ مامان، چرا ایندفعه اینقدر کم چیدین؟
جانگهوا: هیچ جوونی نبود که بهمون کمک کنه... خیلی سخت بود.
تکیون: یوبین بهتون کمک نکرد؟
جانگهوا: یوبین که باهامون نیومده بود.
تکیون با تعجب به جانگهوا نگاه میکنه و یهو یادش میاد شبی که از ده برگشته بودن یوبین بهش گفته بود: «تو میدونی من دیشب خونه نبودم؟» کمی فکر میکنه و متوجه میشه بعد از اونشب رفتار یوبین تغییر کرده، با خودش میگه: «پس یوبین اونشب کجا بوده؟!» با تردید به جانگهوا نگاه میکنه و سریع از اتاق بیرون میره.
خارجی - خیابان - شب
جونسو و یوبین با لباسهای خیس مقابل خونه ی خانواده ی یوبین ایستادن، یوبین کت جونسو رو که تنش بود رو درمیاره و به طرفش میگیره، جونسو میگه:
_ چرا درش آوردی هوا خیلی سرده.
یوبین درحالی که کت رو روی شونه ی جونسو میندازه میگه:
_ من الان میرم خونه مون، تو میخوای تا خونه ت بری سردت میشه.
جونسو لبخندی میزنه و دستی به سر یوبین میکشه و میگه:
_ سریع برو تو الان سرما میخوری.
همین لحظه تکیون از خونه بیرون میاد و با دیدن اون دوتا احساس میکنه پاهاش سست شده، جونسو بهش سلام میکنه و زاویه ی دید تکیون جوریه که یهو یاد اونشب که جونسو و یوبین رو جلوی بار دیده بود می افته و با خودش میگه: «پس واقعا اون دختر یوبین بود؟!... درسته اون پسر هم جونسو بود» تکیون احساس میکنه قلبش داره کندتر میزنه، درحالی که سعی میکنه احساساتش رو کنترل کنه جلو میره و سلام میکنه. یوبین به هم معرفیشون میکنه، تکیون با طعنه میگه:
_ بخاطر اینکه نگاتیوهاتو پاره کرده عاشقش شدی؟
جونسو و یوبین مات و مبهوت نگاهش میکنن، تکیون لبخند کجی میزنه و میگه:
_ داشتم شوخی میکردم، چرا شما اینقدر جدی اید؟ (به لباسهای خیسشون نگاهی میکنه) بارون اومده؟
یوبین: افتادیم توی برکه.
تکیون درحالی که چشماش از غم پره به یوبین نگاه میکنه، لبخندی میزنه و خداحافظی میکنه و میره، جونسو میگه:
_ من برادرت رو نمیشناسم، تو چرا از رفتارش شکه شدی؟
یوبین: آخه هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش! اون هیچوقت شوخی نمیکنه.
جونسو: قبلا توی عروسی چانسونگ دیدمش اونجا هم خیلی جدی بود.
یوبین درحالی که از سرما میلرزه به جونسو میگه:
_ من همیشه برای تو دردسر درست میکنم... اوندفعه هم بخاطر من به خانواده ام دروغ گفتی، واقعا ازم بدت نمیاد؟
جونسو با محبت به چشمهای یوبین خیره میشه و میگه:
_ اینا نمیتونه دلیل باشه، الان احساس میکنم حتی... بیشتر از قبل دوستت دارم.
یوبین همینطور که به چشمهای جونسو خیر شده چشمهاش نمناک میشه، جونسو یوبین رو به طرف در خونه هل میده و میگه:
_ پس چرا نمیری؟... داری میلرزی.
داخلی - اداره - اتاق تمرین - صبح
چانسونگ و سوزی یه گوشه نشستن. چانسونگ میگه:
_ ای کاش از این فرصت استفاده میکردی و میرفتی پیش دوستات.
سوزی: نه همین که از خونه بیرون اومدم حالم بهتره. اگه پیش دوستام برم یه موقع سوتی میدم، خانواده میفهمن.
چانسونگ: تمرین رو زودتر تموم میکنم و بعدش باهم میریم یه جای بهتر.
همین لحظه مین و جونهو از راه میرسن. چانسونگ میگه:
_ پس جینوون کجاس؟
مین: گفت نمیتونه برای تمرین امروز بیاد، بجاش جونهو اومده.
چانسونگ: روز اول تمرینه و یارت نیومده؟ بهتره یه یار بهتر پیدا کنی وگرنه مسابقه رو میبازی. ولی فعلا مهم نیست، رقصتون رو کامل طراحی کردم... امروز رو با جونهو تمرین میکنیم.
تمرین رقص رو شروع میکنن و سوزی هم همینطور نگاهشون میکنه. چانسونگ یه رقص رمانتیک برای مین طراحی کرده، سر قسمتهای حساسش که دیگه خیلی سکسیه جونهو خجالت میکشه و بخاطر معذب بودنش نمیتونه درست برقصه، حتی بعد از اینکه چانسونگ چند بار براش توضیح میده بازم جونهو نمیتونه تمرکز کنه. چانسونگ میگه:
_ صبر کن، اینطوری وقتمون داره هدر میشه. چون تو اشتباه میرقصی مین هم نمیتونه این قسمت رو درست برقصه... بذار خودم باهاش تمرین کنم.
چانسونگ و مین شروع میکنن و سوزی با حسودی نگاهشون میکنه، بعد از کمی چانسونگ به مین میگه:
_ یکم استراحت کن، دوباره شروع میکنیم.
چانسونگ در حالی که عرقهاشو پاک میکنه کنار سوزی میشینه. سوزی میگه:
_ جلوی بچه مون خجالت میکشیدی منو بوس کنی، اونوقت خجالت نمیکشی جلوش با یه زن دیگه اینطوری میرقصی؟
چانسونگ همینطور که آب مینوشه به لبهای سوزی نگاه میکنه و احساس میکنه قلبش داره تندتر میزنه، سرش رو جلوی سر سوزی خم میکنه و میگه:
_ لبهات خوشگله ها...
سوزی توی چشمهای چانسونگ خیره شده، چانسونگ میگه:
_ ازم میخوای بوست کنم؟
در همین حین مین و جونهو که رو به روی اونها نشستن فکر میکنن دارن همدیگه رو میبوسن. مین با چشمهای نمناک بهشون خیره شده.
جونهو به پای مین میزنه و میگه:
جونهو به پای مین میزنه و میگه:
_ زشته، بهشون خیره نشو.
مین به جونهو نگاه میکنه و میگه:
_ خوش به حالشون با عشق ازدواج کردن.
جونهو هم چشمهاش نمناک میشه و بعد از سکوتی میگه:
_ ما خودمون ازدواج بدون عشق رو انتخاب کردیم.
همینطور به چشمهای نمناک هم خیره میشن، جونهو با بغضی توی صداش میگه:
_ من انتظار عشق رو نداشتم ولی... امیدوار بودم با هم زندگی شادی داشته باشیم.
مین: بدون عشق زندگی هیچ وقت شاد نمیشه.
جونهو با ناراحتی سرش رو پایین میندازه و با خودش میگه: «درسته، من اشتباه کردم.» از اون طرف سوزی همینطور ذل زده توی چشمهای چانسونگ که چانسونگ سرش رو عقب میبره و میگه:
_ کم هم که نمیاری، وایستادی بوست کنم.
سوزی میخنده و میگه:
_ میدونم که تو بدون عشق این کار رو نمیکنی.
چانسونگ یه لحظه به سوزی نگاهی میکنه و با خودش میگه: «پس چرا من اینطوری شدم؟!»
خارجی - خیابان - ظهر
نیکون درحال عکسبرداریه که یه آقایی جلوش رو میگیره و میگه:
_ توی این خیابون عکسبرداری ممنوعه.
نیکون: ببخشید، نمیدونستم. الان عکسها رو پاک میکنم.
نیکون عکسها رو جلوی آقاهه پاک میکنه ولی وقتی میخواد بره آقاهه میگه:
_ کجا داری میری؟ باید با من بیای.
خارجی - بیمارستان - حیاط - شب
یئون از ساختمان بیمارستان بیرون میاد و به اطراف نگاه میکنه و دنبال نیکون میگرده، با خودش میگه: «ساعت هشت شده پس چرا نیومد؟!» به موبایل نیکون زنگ میزنه ولی خاموشه.
داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - شب
چانسونگ در حالی که سوزی رو روی دستش بلند کرده از اتاقش بیرون میاد و میگه:
_ مامان سوزی حالش خوب نیست میبرمش بیمارستان.
یوسان با نگرانی میگه:
_ گفتم بیرون نرید، دیدی چی شد؟... وایستا منم بیام.
سوزی درگوش چانسونگ میگه:
_ اگه بیان یه موقع لو نریم؟
از طرفی بابابزرگ میگه:
_ منم بیام؟
چانسونگ: بابابزرگ نگران نباش چیزی نیست زود برمیگردیم.
داخلی - بیمارستان - اتاق چانهی - شب
یئون کنار چانهی نشسته، اس ام اسی از طرف نیکون بهش میرسه: [ببخشید دیر شد، منتظرم باش دارم میام] یئون به ساعت نگاه میکنه (ساعت ده و نیمه) آروم میگه:
_ انگار واقعا کار مهمی داره.
خارجی - پارک - شب
یئون روی تاپ نشسته و نیکون هلش میده و میگه:
_ اگه بهم گیر نداده بودن دیر نمیومدم.
یئون: کار مهمت این بود که منو بیاری تاپ بازی کنم؟
نیکون لبخندی میزنه و میگه:
_ آره صبر کن.
نیکون کیک کوچیکی که شمعی روشه رو جلوی یئون میگیره و آهنگ تولدت مبارک میخونه. یئون با خوشحالی شمع رو فوت میکنه، میخنده و میگه:
_ چه کیک دونفره ی خوبی.
نیکون: دقیقا دو گاز میشه.
نیکون کیک رو به طرف یئون میگیره و یئون یه گاز میخوره و نیکون بقیه ی کیک رو با یه گاز تموم میکنه. یئون همینطور با ذوق به نیکون نگاه میکنه، نیکون میگه:
_ ببخشید نتونستیم تولدت رو جشن بگیریم... چون نتونستم برات هدیه بگیرم میخواستم با خاطره های خوب امروز رو جشن بگیریم (با ناراحتی) ولی نشد.
یئون: همین هم خیلی خوشحالم کرد.
نیکون: پس بیا امشب بریم گردش و هر کاری دوست داری بکنیم.
یئون با ذوق میگه:
_ هر کاری دوست دارم؟!
نیکون با سر تأیید میکنه، همین لحظه موبایلش زنگ میخوره، جواب میده و سوهی از پشت موبایل میگه:
_ نیکون کمکم میکنی؟... یه نقشه ریختم که بهت احتیاج دارم.
نیکون یه لحظه به یئون نگاهی میکنه و میگه:
_ ولی... من الان کار مهمی دارم، نمیتونم.
بعد از قطع کردن تماس دست یئون رو میگیره و میگه:
_ بزن بریم.
داخلی - منزل وویونگ و سوهی - آشپزخونه - شب
سوهی با ناامیدی به ورقی که توش نقشه ش رو نوشته نگاه میکنه و با عصبانیت پاره ش میکنه. سرش رو روی میز میذاره و با خودش میگه: «نیکون که هروقت باهاش کار داشتم میومد، حالا چیکار کنم؟ بدون کمک نیکون نمیتونم نقشه مو اجرا کنم»
خارجی - ساحل - نیمه شب
یئون و نیکون روی شنها دراز کشیدن و به ستاره ها نگاه میکنن. یئون میگه:
_ وقتی به صدای موجا گوش میدی و به ستاره ها نگاه میکنی، خیلی آرامش بخشه...(از ته دلش آهی میکشه) دلم برای مامان و بابام تنگ شده. زندگی بدون اونا واقعا سخته.
نیکون دست یئون رو میگیره و با مهربونی نوازشش میکنه و میگه:
_ من کنارتم. توی سختیا تنهات نمیذارم.
یئون: فکر میکردم امشب میخوای رمانتیک بشی.
نیکون با تعجب میگه:
_ هنوزم رمانتیک نیستم؟!
یئون میخنده. همینطور که نیکون دستش رو نوازش میکنه با گرمای دست نیکون، یئون حس میکنه قلبش هی داغتر و داغتر میشه، دستش رو از توی دست نیکون بیرون میاره و میشینه، آروم میگه:
_ وقتی باهام مهربونی نمیتونم احساساتمو کنترل کنم.
نیکون میشینه و با تعجب میگه:
_ چی؟ اینقدر به من احساس داری؟... فکر میکردم فقط بهم عادت کردی، میدونی...
نیکون به حرفش ادامه نمیده و یئون میگه:
_ میدونم منتظر سوهی هستی. فقط نمیخواستم احساسمو ازت پنهون کنم.
نیکون با نارحتی سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ ولی...
یئون وسط حرفش میگه:
_ نمیخواستم فکرت رو مشغول کنم... بهش فکر نکن.
نیکون: امروز همش خرابکاری میکنم، الانم درست توی روز تولدت برات خاطره ی بدی ساختم.
یئون در حالی که لبخند روی لبهاشه با مشت آروم به بازوی نیکون میزنه و میگه:
_ این یه خاطره ی بد نیست چون الان که احساسم رو میدونی خیلی حس بهتری دارم. امشب کلی بهم خوش گذشت.
داخلی - منزل وویونگ و سوهی - اتاق خواب - نیمه شب
وویونگ خوابه عمیقیه و سوهی هم کنارش خوابیده که از خواب میپره و به وویونگ نگاه میکنه و یهو صدای وویونگ که دیشب به اون دختره میگفت: «شروع کنیم؟» توی گوشش میپیچه، با ترس به وویونگ نگاه میکنه و یهو میشینه و خون جلوی چشماشو میگیره و سریع میره با چسب شیشه ای پهن و بزرگی برمیگرده. در حالی که از چشماش خشم میباره با حس انتقام جویی جلوی پای وویونگ که شلوارک پوشیده میشینه و چسب رو آروم روی ساق پای وویونگ میچسبونه. همینطور که سوهی روی چسب دست میکشه تا محکم بشه، وویونگ توی خواب احساس میکنه یکی داره پاش رو نوازش میکنه لبخندی روی لبش میاد و تا پاش رو تکون میده لگدش میخوره توی صورت سوهی و باعث میشه سوهی بی افته ولی سوهی با سماجت بلند میشه و چسب رو یهو از روی پای وویونگ میکَنه. وویونگ هم که موهای پاش کنده شده با درد وحشتناکی از خواب میپره و مثل جن زده ها جیغ میزنه. سوهی روی زمین ولو میشه و قاه قاه میخنده. وویونگ بعد از کمی که میفهمه چی شده با عصبانیت قیچی میاره و دنبال سوهی میافته تا موهاشو کوتاه کنه ولی سوهی از دستش فرار میکنه و توی حمام قایم میشه، وویونگ هم میبینه سوهی بیرون نمیاد؛ دوباره میخوابه.
داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - اتاق چانسونگ - نیمه شب
چانسونگ بالای سر سوزی نشسته، سوزی با ناراحتی میگه:
_ خوبه دکتر کمکمون کرد و هیچ کس نفهمید. حالا که گفتیم بچه سقط شده، نه تنها بابابزرگ، مامان و بابا هم خیلی ناراحتن.
چانسونگ: ما نصف نقشه رو اجرا کردیم، فعلا چند روز دیگه هم باید اینجا باشیم، اگه بخوای ناراحتی اونا رو ببینی و زودی دلت بسوزه، کم میاری. قوی باش.
سوزی: من میخواستم مستقل بشم ولی نه به بهای ناراحت کردن کسی. همش بخاطر توئه.
چانسونگ با ناراحتی میگه:
_ چی داری میگی؟ خودت بودی که این نقشه رو ریختی... یادت نیست حتی نظر منم نپرسیده بودی و جواب بله رو داده بودی.
سوزی: حق باتوئه ولی لطفا درکم کن، خیلی ناامیدم که همه خانواده بخاطر من ناراحتن.
چانسونگ با مهربونی سوزی رو بغل میکنه و میگه:
_ درکت میکنم، فقط بخاطر خودت میگم که غصه نخوری.
سوزی هم چانسونگ رو بغل میکنه، همینطور که در آغوش هم هستن احساس آرامش میکنن یهو بابابزرگ در میزنه و وارد میشه، ناراحتی سوزی رو که میبینه سرش رو نوازش میکنه و میگه:
_ دخترم ناراحت نباش، دوباره بچه دار میشی.
سوزی با دیدن چهره ی غمگین بابابزرگ اشکش جاری میشه و چیزی نمیگه. چانسونگ تا اشکهای سوزی رو میبینه بغض گلوش رو میگیره و با محبت اشکهای سوزی رو پاک میکنه.
خارجی - کوه - سحر
تکیون لب دره ای ایستاده و درحالی که اشک از چشمهاش جاریه یه لحظه جونسو و یوبین جلوی چشماش میان. با صدایی پر از غم میگه:
_ من حتی فرصت سلام کردن هم نداشتم اما باید بگم... (فریاد میزنه) خداحافظ... کیم یوبین خداحافظ.
میشینه روی سنگها و هی کلمه ی "خداحافظ" رو فریاد میزنه.
داخلی - منزل وویونگ و سوهی - اتاق خواب - صبح
سوهی از خواب بیدار میشه، یهو میبینه کنارش روی ورقی موی خورد شده هست. به موهاش نگاه میکنه و میبینه یکم کوتاهتر شده، با ناراحتی ورق رو برمیداره و میگه:
_ موهای نازنینم، لعنتی.
یهو موها میریزه و نوشته ی روی کاغذ معلوم میشه: [میخواستم کچلت کنم ولی حیف که موهات خیلی خوشگله. فقط یه سانت کوتاه کردم]
داخلی - راهروی دانشکده - صبح
توی یه راهروی خلوط جونسو داره رد میشه که یهو وویونگ صداش میکنه و جلو میره، آروم میزنه به شونه ش و با خنده میگه:
_ میبینم که شیطون شدی، با یوبین قرار میذاری؟
جونسو بدون توجه میخواد بره که وویونگ میگه:
_ راستی اوندفعه بهت دروغ گفتم که با یوبین قرار میذارم... برات سوء تفاهم نشه، اون دختر خیلی نجیبیه مراقب باش بهش آسیب نرسونی.
جونسو با عصبانیت یقه ی وویونگ رو میگیره و به دیوار میچسبونش، با غضب توی چشمهاش خیره میشه و میگه:
_ فکر کردی حق گفتن اینو داری؟...
وویونگ: داری چیکار میکنی؟
جونسو، وویونگ رو ول میکنه و آهی میکشه. وویونگ میگه:
_ کیم جونسو درمورد من چی فکر میکنی؟... درسته یه دختربازم ولی دخترای نجیبو خوب درک میکنم.
جونسو با تأسف میگه:
_ مطمئنی که درک میکنی؟
جونسو اینو میگه و میره. وویونگ به رفتن جونسو نگاه میکنه و با خودش میگه: «من که با دخترای نجیب رابطه ندارم. برای چی باید درکشون کنم؟!» همین لحظه یهو چهره ی سوهی جلوی چشمهاش میاد با ناامیدی سرش رو پایین میندازه.
داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - اتاق چانسونگ - صبح
اونهی که اومده دیدن سوزی، دلداریش میده و باهاش شوخی میکنه. چانسونگ میگه:
_ همه به فکر سوزین، انگار نه انگار بچه ی منم بوده، هیچکس منو دلداری نمیده.
سوزی به شوخی میگه:
_ دردی که من کشیدمو مگه تو هم کشیدی؟
چانسونگ مشتش رو به سینه ش میکوبه و میگه:
_ وقتی تو درد میکشیدی، من ده برابرش درد میکشیدم.
اونهی: اوه اوه، چه دروغی میگه.
هر سه میخندن چانسونگ میگه:
_ انگار فقط با بابابزرگ میتونم درد و دل کنم.
سوزی سریع میگه:
_ نری پیش بابابزرگ، اون به اندازه ی کافی ناراحت هست، میخوای با حرفات بیشتر ناراحتش کنی؟
داخلی - منزل خانواده ی کیم یوبین - اتاق نشیمن - ظهر
جانگهوا و یوبین دارن صحبت میکنن و تکیون هم به بهانه ی تلویزیون نگاه کردن نشسته ولی به حرفهای اونا گوش میده. جانگهوا میگه:
_ رابطه ت با جونسو خوب پیش میره؟
یوبین: خب... جونسو منو خیلی دوست داره.
جانگهوا: تو چی؟... تو هم عاشقشی؟
یوبین یه لحظه خشکش میزنه و میگه:
_ مگه میشه به کسی که اینقدر دوستم داره هیچ حسی نداشته باشم.
جانگهوا: چرا جوابتو میپیچونی؟ جوابش خیلی راحته، آره یا نه.
یوبین یه لحظه چشمهاشو میبنده و چهره ی جونسو رو تصور میکنه و صداش توی گوشش میپیچه، آرامشی رو توی قلبش احساس میکنه، به جانگهوا نگاه میکنه و میگه:
_ نمیدونم بهش میشه گفت عشق یا نه ولی جونسو بهم آرامش میده.
جانگهوا: اگه این آرامشی که میگی شگفت انگیزه شاید عشق باشه.
تکیون پوزخندی میزنه و با خودش میگه: «اونطور که جلوی بار بوسش میکردی معلومه که عاشقشی» همین لحظه احساس میکنه قلبش یخ کرده و چشمهاش نمناک میشن و در حالی که لبخند الکی میزنه به تلویزیون چشم میدوزه.
داخلی - منزل جونهو و مین - ظهر
مین در حال رقصه، جونهو که تازه از سر کار برگشته یه راست میره توی آشپزخونه و شروع میکنه به ناهار درست کردن. میز رو میچینه و مین رو صدا میکنه، مین میگه:
_ دارم تمرین میکنم وقت ندارم.
جونهو از آشپزخونه بیرون میاد و مین رو روی کولش میندازه؛ مین میگه:
_ داری چیکار میکنی، از این کار خوشم نمیاد.
جونهو: اگه من دوست داشته باشم چی؟... هنوزم خوشحالی من برات مهم نیست؟
پایان قسمت بیست و دوم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر