۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

★(21)★ ...I Need Somebody To

داخلی - منزل تکیون - عصر 
سئون: فقط دوست؟! برفرض که ما دوست شدیم، چه سودی برای تو داره؟
تکیون با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:
_ سود؟!... دوستها همدیگه رو از تنهایی درمیارن. تو احساس نمیکنی خیلی تنهایی؟ توی موبایلت حتی شماره یه دوست هم نداری، منم توی کره مثل توئم...
سئون برای لحظه ای احساس میکنه حرفهای تکیون درسته اما سریع به خودش میاد و میگه:
_ دوستها وقتی بهت نیاز دارن پیشتن ولی تا تو بهشون نیاز داشته باشی ترکت میکنن.
تکیون لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ اونا که دوست نیست، من میخوام دوستهای واقعی باشیم.
تکیون با انگشتهاش چشمهاشو باز میکنه و صورتش رو به صورت سئون نزدیک میکنه، همینطور که توی چشمهاش خیره شده میگه:
_ توی چشمهام نگاه کن، راست، راست میگم... میخوام با هم دوستهای واقعی باشیم.
سئون که چهره ی تکیون رو اونطوری میبینه میزنه زیر خنده. تکیون با لبخند شیرینی میگه:
_ اِ... داری میخندی، فکر میکردم خندیدن بلد نیستی!

دونگهه
داخلی - ماشین چانسونگ - عصر
چانسونگ در حال رانندگیه، گونیونگ میگه:
_ اگه من اینطوری بیام یه موقع مردم منو میشناسن. دوست ندارم با این وضع عکسهام توی اینترنت پخش بشه.
چانسونگ: نگران نباش من لباسها رو میخرم و میام.

داخلی - فروشگاه - عصر
چانسونگ یه دست تیشرت و شلوار برای گونیونگ میخره و میخواد بره اما با دیدن مغازه ی لباس زیر فروشی با خودش میگه: "میخواد بره حموم باید لباس زیرشم عوض کنه" یه قدم به طرف مغازه برمیداره ولی با یاد آوری حرف ریونگ "یادت باشه هیچ وقت برای یه دختر لباس زیر نخری" توی جاش می ایسته. کمی فکر میکنه و با خودش میگه: "اما من مجبورم" به طرف مغازه میره. فروشنده میپرسه:
_ از کدوم مدل و چه سایزی میخواین؟
چانسونگ به لباسها نگاه میکنه و با خودش میگه: "آخه من چه میدونم گونیونگ از کدوم مدل میپوشه" شانسی یه مدل رو انتخاب میکنه. فروشنده منتظر مونده تا چانسونگ سایز رو بگه، چانسونگ کمی فکر میکنه و میگه:
_ B (بعد از مکث کوتاهی) C و A رو هم بدید.
فروشنده با تأسف نچ نچی میکنه و میگه:
_ سه تا سایز متفاوت؟!... سه نفرن؟
چانسونگ از خجالت قرمز میشه و بعد از چندتا سرفه میگه:
_ نه، سایزش رو نمیدونم.
فروشنده میخنده و میگه:
_ بذار کمکت کنم... با من خیلی فرق داره؟
چانسونگ با تعجب نگاهی به فروشنده میکنه و میگه:
_ ممنون، لطفا هر سه تاش رو حساب کنید.

سئول
داخلی - سالن انتظار سینما - عصر
مینا با ناراحتی جلوتر از مینجون راه میره و میگه:
_ خیلی بی مزه ای، اینقدر حرف زدی که اصلا از فیلم لذت نبردم.
مینجون: خود فیلمش دلنچسب بود، به من چه؟!
مینا بدون توجه داره میره، مینجون روی صندلی میشینه و پاش رو از کفش بیرون میاره و وقتی زخم و کبودی رو میبینه میگه:
_ نگاه کن، نگاه کن... اینقدر محکم زدی که خون اومده.
مینا با نگرانی به طرفش میره و میگه:
_ وای نمیدونستم اینطوری شده، ببخشید.
مینا سریع میره بیرون و بعد از چند دقیقه برمیگرده و میگه:
_ تاکسی گرفتم بیا بریم.
مینجون یواشکی لبخندی میزنه و زیر لب میگه:
_ میخواد ببرم دکتر!

داخلی - رستوران - شب
تکیون و سئون وارد میشن و سر میزی میشینن. همینطور که منتظرن سفارششون حاضر بشه تکیون به طرف میزی اشاره میکنه و میگه:
_ اون سوزی نیست؟
سئون سریع به طرفی که تکیون اشاره میکنه نگاه میکنه. تا سوزی رو میبینه چشمهاش پر از شوق میشه و میگه:
_ آره خودشه.
تکیون: نمیری پیشش؟ تو که خیلی دوستش داری.
سئون با تعجب میگه:
_ چی؟! تو از کجا میدونی؟
تکیون آب گلوش رو بسختی قورت میده و میگه:
_ زنگ موبایلت آهنگ سوزی بود، فقط حدس زدم طرفدارشی.
سئون با ذوق آلبوم سوزی رو از توی کیفش بیرون میاره ولی یهو با حسرت میگه:
_ ای کاش میتونستم ازش امضاء بگیرم.
تکیون: خب چرا نمیری؟
سئون: نمیخوام مزاحم وقت شخصیش بشم.
***
سوزی و جونهو سر میز خودشون مشغول صحبتن. سوزی تا چشمش به سئون میافته، آروم با لبخندی بر لب میگه:
_ اِ... سئونه!
جونهو: حواست کجاس؟!
سوزی: بگو داشتم گوش میدادم.
بعد از اینکه سوزی و جونهو حرفهاشون تموم میشه، دارن میرن که سوزی چند لحظه بالا سر سئون می ایسته و میگه:
_ اوه، این آخرین آلبوم منه... طرفدارمی؟
سئون با خوشحالی از جاش بلند میشه و میگه:
_ درسته.
سوزی با لبخند میگه:
_ ازم امضاء نمیخوای؟
سئون با ذوق آلبوم رو به سوزی میده و سوزی امضاش میکنه و میره. سئون همینطور که به امضا نگاه میکنه میگه:
_ خیلی مهربونه، نه؟!
تکیون: سخت نیست که یه ستاره رو دوست داری؟
سئون: چرا سخت؟... بخاطر اون میتونم بخندم.  
تکیون: یعنی همین که باعث خندیدنته برات کافیه، چیز دیگه ای ازش نمیخوای؟
سئون: بهترین چیز زندگی اینه که بتونی بخندی.
تکیون: ولی... تو خیلی کم میخندی.
سئون همینطور که قاشق رو بالا میاره میگه:
_ تو چیز زیادی درمورد من نمیدونی.

خارجی - خیابان - شب
مینا دست مینجون رو میگیره و از ماشین پیاده ش میکنه. مینجون با تعجب اطرافش رو نگاه میکنه و میگه:
_ اینجا کجاس؟... مگه نمیخواستی ببریم دکتر؟!
مینا: داریم میریم خونه ی من.
مینجون با ترس میگه:
_ چه بلایی میخوای سرم بیاری؟!
مینا با تعجب نگاهش میکنه و درحالی که مینجون رو به طرف خونه میکشه میگه:
_ نگران نباش، آموزش کمکهای اولیه دیدم.

داخلی - منزل مینا - شب
مینجون روی مبل نشسته و مینا درحال شستشو دادن زخمه و مینجون از درد آخ و اوخش دراومده. مینا با ناراحتی میگه:
_ ببخشید انگار خیلی درد داشته.
مینجون لبخندی میزنه و همینطور به در و دیوار خونه نگاه میکنه میگه:
_ هیچ عکسی از خودت و شوهرت توی این اتاق نداری، کی باهاش عروسی کردی؟
مینا بعد از کمی مکث با بغضی توی صداش میگه:
_ وقتی ده سالم بود.
خنده از روی لبهای مینجون محو میشه و با عصبانیت میگه:
_ چطور ممکنه، هیچ وقت قانون اجازه نمیده یه دختر ده ساله ازدواج کنه.
 مینا: خیلیها قانون رو زیر پا میذارن.
مینجون همینطور با ناراحتی توی فکر فرو رفته. مینا وقتی متوجه احساسات مینجون میشه با لبخندی بر لب میگه:
_ قهوه میخوری؟
مینجون به علامت منفی سرش رو تکون میده و میگه:
_ باید برم، اگه شوهرت ببینه من اومدم توی خونه تون حتما خیلی عصبانی میشه.
مینجون بلند میشه و میخواد بره که مینا میگه:
_ بذار از عصبانیت بترکه، چرا حق ندارم دوستم رو بیارم خونه؟!
مینجون بطرفش برمیگرده و با لبخند ملیحی میگه:
_ نمیخوام بیشتر از این اذیتت کنه.

داخلی - ماشین جونهو - شب
جونهو همینطور که سرش رو به صندلی تکیه داده به اون نوار ویدئویی که توی وسایل سیونگکی بود فکر میکنه، با خودش میگه: "چی میتونست باشه؟!... نکنه واقعا به تصادف مربوط باشه!!!... چرا سیونگکی ازمون قایمش کرد؟! نکنه نشونی از چانسونگ توشه؟!!!" کمی فکر میکنه و زیر لب میگه: "خب شایدم ویدئوی خصوصی بوده... آه دارم دیوونه میشم، اگه قضیه ی تصادف چانسونگ لو بره؟!" موبایلش رو برمیداره و میخواد با چانسونگ تماس بگیره اما تأمل میکنه.

دونگهه
خارجی - خانه ی روستایی مادربزرگ سوزی - حیاط - شب
 چانسونگ روی ایوون نشسته و منتظر گونیونگه که از حموم بیرون بیاد. موبایلش زنگ میخوره، جواب میده. جونهو از پشت موبایل میگه:
_ سوزی رو دیدم همه چیز حل شد. خودش عذر خواهی کرد و قرار شد بهش کمک کنم تا ایراداش رو برطرف کنه.
چانسونگ: خب، خیالم راحت شد به گونیونگ میگم.
جونهو با تردید میگه:
_ چانسونگ... چانسونگ...
جونهو مکث طولانی میکنه، چانسونگ میگه: 
_ چیه؟... چرا اینقدر اسمم رو صدا میکنی؟ دلت برام تنگ شده؟
جونهو میخنده و میگه: 
_ تازه از دستت راحت شدم، میخواستم بگم دیگه نمیخواد برای برگشتن عجله کنید، خوب استراحت کن که توی راه براتون اتفاقی نیوفته.
چانسونگ: چشـــــــــم، میدونم شینهی جای منو گرفته.
چانسونگ تماس رو قطع میکنه، بعد از کمی گونیونگ میاد و کنارش میشینه، هر دو به صدای جیرجیرکها گوش میدن. گونیونگ میگه:
_ چرا سه تا خریده بودی؟
چانسونگ زیر چشمی به گونیونگ نگاه میکنه و میگه:
_ مطمئن نبودم کدوم اندازه ته.
گونیونگ میخنده میگه:
_ حتما خیلی برات خجالت آور بود که همچین چیزی بخری.
چانسونگ از خجالت سرخ شده اما میخواد به روش نیاره و میگه:
_ چیه مگه؟ اونم لباسه دیگه.
گونیونگ: باشه پس منم دفعه ی بعد برات از اینجور لباسا میخرم.
چانسونگ با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ خیلی ناراحت شدی؟... اما من مجبور بودم برات بخرمش.
گونیونگ با شونه میزنه به چانسونگ و میگه:
_ چرا باید ناراحت بشم؟!
چانسونگ: شنیدم دخترا دوست ندارن پسرا همچین چیزی براشون بخرن.
گونیونگ با محبت به چانسونگ نگاه میکنه و میگه:
_ اما نه از پسری که...
چانسونگ با چشمانی منتظر بهش نگاه میکنه، گونیونگ ازش چشم برمیداره و سکوت میکنه. با سکوت گونیونگ حس عجیبی به چانسونگ دست میده، گونیونگ که میخواد جو رو عوض کنه میگه:
_ جونهو زنگ نزد؟
چانسونگ: چند دقیقه پیش زنگ زده بود. گفت با سوزی حرف زده و به این نتیجه رسیدن که از این به بعد با هم تمرین کنن.
گونیونگ: خیلی خوبه.
چانسونگ: نظرت چیه که امشب اینجا بمونیم؟
گونیونگ با سر تأیید میکنه و میگه:
_ درسته بهتره با خستگی نریم توی جاده.
گونیونگ نیم نگاهی بهش میکنه و سرش رو پایین میندازه، چانسونگ که هنوز حس عجیبی داره با کنجکاوی بهش نگاه میکنه یهو متوجه میشه موهاش خیسه، میگه:
_ چرا با موهای خیس اومدی بیرون؟ سرما میخوری، بیا بریم تو.

سئول
داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخونه - شب
کافی شاپ بسته س، جیمین و نیکون تازه شروع به کار کردن. جیمین میگه:
_ آقا نیکون... باید یه پیمانه آرد بهش اضافه کنم؟
نیکون دستهاش رو میشوره و همینطور که به طرف جیمین میاد به شوخی آب دستش رو به صورت جیمین میپاچه و میگه:
_ اینقدر باهام رسمی نباش، من استادت نیستم فقط مثل یه دوست اومدم کمکت کنم.
جیمین میخنده و میگه:
_ آخه شما ازم خیلی بزرگترید.
نیکون: حق با توئه... اما میتونیم باهم دوست باشیم، نمیشه؟!
 جیمین با خوشحالی میگه:
_ چرا نمیشه، من که خیلی خوشحال میشم یه دوست با تجربه مثل شما داشته باشم.
نیکون آروم به پشت جیمین میزنه و میگه:
_ دو پیمانه بریز.
همینطور که نیکون به کار جیمین نظارت میکنه میپرسه:
_ شبها چطوری برمیگردی خونه؟
جیمین: بابام میاد دنبالم... خانواده ی تو نگرانت نمیشن تا دیر وقت اینجا بمونی؟ آهان... راستی، تو بزرگی.
نیکون: ایش اینطوری که میگی احساس میکنم پیرم. تازه اگه منم دیر برم خونه خانواده م نگران میشن ولی تو نمیخواد نگران اینجور چیزا باشی، من با دو♥ست دخترم زندگی میکنم که اونم چون دکتره خیلی از شبا سر کاره.
جیمین یهو سرش رو بالا میاره و میگه:
_ دو♥ست دختر؟!
نیکون اخم شیرینی میکنه و میگه:
_ حتما فکر میکردی الان باید نوه داشته باشم. من تازه اول جوونیمه.
جیمین: کی گفت سنت زیاده؟!... فکر نمیکردم دو♥ست دختر داشته باشی.
نیکون: نکنه خودت دو♥ست پسر نداری؟!
لپهای جیمین سرخ میشه و میگه:
_چرا؟ مگه چی گفتم؟ من که منظوری نداشتم.
نیکون انگشتش رو آردی میکنه و به لپ جیمین میزنه و میگه:
_ اما من دو♥ست دختر دارم، چیکار میشه کرد؟
جیمین دست آردیش رو توی صورت نیکون میکشه و ابروهای نیکون سفید میشه، جیمین میگه:
_ پیر مرد.
و با ناراحتی از نیکون رو برمیگردونه.

داخلی - منزل وویونگ - نیمه شب
وویونگ درحال کتاب خوندنه، به ساعت نگاه میکنه و میگه:
_ یک شد.
همین لحظه صدای بسته شدن در پشتی کافی شاپ رو میشنوه، از پنجره بیرون رو نگاه میکنه، میبینه جیمین و نیکون همراه سنگمیونگ از کافی شاپ دور میشن. با تعجب میگه:
_ امشب چیزی نپخت؟!... اما بوش میومد. (بعد از کمی فکر) حتما خراب شده بوده!
خمیازه ای میکشه، کتاب رو روی میز میذاره و روی تختش میخوابه.

 داخلی - منزل خانواده ی جونهو - اتاق جونهو - نیمه شب
جونهو همینطور با آشفتگی از این طرف تخت به اونطرف تخت قل میخوره و به نوار ویدئویی فکر میکنه، زیر لب میگه:
_ ایش... تا نفهمم توی اون ویدئو چیه آروم نمیگیرم.
توی جاش میشینه، با تردید به در نگاه میکنه و دوباره توی جاش دراز میکشه. چشمهاشو میبنده و نفس عمیقی میکشه، دوباره بلند میشه و خیلی مصمم از اتاق بیرون میره.

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - نیمه شب
جونهو آروم آروم به اتاق سیونگکی نزدیک میشه، میخواد یواشکی در رو باز کنه که یهو صدای سیونگکی از جا میپرونش:
_ با من کار داری؟... من اینجائم.

 پایان قسمت بیست و یکم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام واقعاممنون داستانتون رو خیلی دوسش دارم فقط یکم داره کند پیشمیره
بازم ممنون من هر سه شنبه و جمعه میخونمش ومنتظر پقسمت بعدیشم.فقط چرا دیگه سر موقش نمینویسین من منتظرم
خواهشا زود زود بزارید:)
فایتینگ