تایلند
داخلی - رختکن - ظهر
سوزی: با یکی از گریمورهام دعوام شده بود اون هم لج کرده و عکسمون رو پخش کرده و گفته ما با هم رابطه داریم.
چانسونگ: زودتر به رسانه ها بگو که این دروغه، دو نفر بشینن با هم عکس بندازن که دوست دختر و دوست پسر نمیشن.
سوزی آهی میکشه و میگه:
_ راستش گونیونگ بخاطر اینکه تصویر من خراب نشه گفت که... گفت تو دوست پسر اونی.
چانسونگ با صدای بلندتر میگه:
_ چی؟!... من فردا برمیگردم کره.
سوزی: نه... اگه برگردی بیشتر سوال پیچت میکنن، گونیونگ گفت که نگران نباشی و فعلا خودش حواسش به همه چیز هست.
چانسونگ بعد از اینکه تماس رو قطع میکنه میشینه و به موبایلش خیره میشه.
کره ی جنوبی
داخلی - کافی شاپ خوشی - بعد از ظهر
کافی شاپ خالیه، نیکون وارد میشه. وویونگ تا میبینش سریع جلو میاد و میگه:
_ امروز کافی شاپ بسته س.
نیکون: من با خانم پارک جیمین کار داشتم.
وویونگ: الان خیلی سرش شلوغه، اگه میتونی نیم ساعت صبر کن.
نیکون کمی فکر میکنه، جزوه رو جلوی وویونگ میگیره و میگه:
_ میتونید این رو بهش بدید؟
وویونگ جزوه رو میگیره و میگه:
_ باشه.
نیکون میخواد بره که وویونگ میگه:
_ بگم کی آوردش؟
نیکون کمی صبر میکنه و روی صفحه ی اول جزوه مینویسه:
[اگه مشکلی داشتی به این شماره تلفن زنگ بزن]
و رو به وویونگ میگه:
_ خودش میدونه.
داخلی - راهروی آپارتمان - بعد از ظهر
تکیون با ذوق زنگ در واحد نیکون رو میزنه. جیئون با چهره ای خوابآلود در رو باز میکنه. تکیون تا چهره ی جیئون رو میبینه با شرمندگی میگه:
_ ببخشید از خواب بیدارت کردم، با نیکون کار دارم.
جیئون: نیکون الان سر کلاسه.
تکیون: پس وقتی اومد بهش بگو باهاش کار دارم.
جیئون: من امروز دیگه نمیبینمش، خودت بهش زنگ بزن.
تکیون: ولی شماره موبایلش رو ندارم.
جیئون: یه لحظه صبر کن الان میارم.
بعد از چند دقیقه جیئون میاد و از توی موبایلش شماره ی نیکون رو برای تکیون میخونه. تکیون تشکر میکنه و میره.
داخلی - کافی شاپ خوشی - عصر
جیمین یواشکی از پشت دیوار به مشتری که برای خواستگاری کردن از دوست دخترش کل کافی شاپ رو رزرو کرده نگاه میکنه. وویونگ آروم از پشت بهش نزدیک میشه و درگوشش زمزمه میکنه:
_ داری چیکار میکنی؟
جیمین از جاش میپره و تا وویونگ رو میبینه با التماس میگه:
_ بذار نگاه کنم خیلی قشنگ و رمانتیکه.
وویونگ: این چیزا بدردت نمیخوره (به جزوه های توی دست جیمین اشاره میکنه) الان باید درس بخونی.
جیمین با ناراحتی بهش نگاه میکنه و میگه:
_ مگه خودت چند سالته که به من اینطوری میگی؟
وویونگ با تعجب میگه:
_ چی؟
جیمین سریع سرش رو پایین میندازه و آروم میگه:
_ هیچی.
جیمین میخواد بره که وویونگ میگه:
_ 21 سالمه.
جیمین به چهره ی وویونگ نگاه میکنه و میگه:
_ واو... فکر میکردم بزرگتر باشی.
وویونگ دستی به صورتش میکشه و میگه:
_ یعنی میگی سنم بیشتر میخوره؟!
جیمین: نه، نه... آخه فکر میکنم با این سن صاحب کافی شاپ بودن خیلی زوده.
وویونگ صورتش رو به صورت جیمین نزدیک میکنه و آروم میگه:
_ چون خوب درس خوندم.
وویونگ همینطور که زیر زیرکی میخنده میره. جیمین مات و مبهوت ایستاده، زیر لب میگه:
_ واقعا؟!
همین لحظه مینجون جلو میاد و جلوی صورت جیمین چندتا بشکن میزنه و میگه:
_ سرکارت گذاشته.
جیمین لبهاشو برمیگردونه، مینجون جزوه ای که نیکون آورده بود رو بهش میده و میگه:
_ وویونگ گفت اینا رو یه پسره آورده... (شماره تلفنی که نیکون روی جزوه نوشته رو نشون میده) شماره تلفنش رو نوشته، تازه شروع رابطه تونه؟!
جیمین با سر تأیید میکنه. مینجون با کنجکاوی نگاهش میکنه و چندتا آروم به شونه ش میزنه. جیمین سریع سرش رو به طرفین تکون میده و میگه:
_ نه، نه، نه... اونطوری نیست.
تایلند
خارجی - رستوران هتل - عصر
جونهو و چانسونگ همینطور که سر میزی نشستن در حال صحبتن. جونهو میگه:
_ منظورت چیه که گفته تو دوست پسرشی؟... نکنه برات نقشه داره؟!
چانسونگ: نه، گونیونگ از اون دخترایی نیست که بخواد از کسی سوء استفاده کنه. دختر فهمیده ایه.
جونهو: پس چرا درست رفتار کردن رو به سوزی یاد نمیده؟ آدم واقعا کلافه میشه وقتی باهاش کار میکنه.
چانسونگ: خب سوزی هنوز تازه کاره... تو که حرفه ای هستی یکم بیشتر تحمل کن.
جونهو: در هر صورت مراقب باش بیشتر از این بد نام نشی...
یهو غذا میپره توی گلوی جونهو و شروع میکنه به سرفه کردن. چانسونگ بهش آب میده و میگه:
_ چی شد؟
جونهو که یکم آرومتر شده با شیطنت میگه:
_ میدونم بهم میخندی ولی میخوام یه چیزی رو بهت بگم.
چانسونگ با کنجکاوی نگاهش میکنه، جونهو در حالی که به طرف دیگه ای خیره شده میگه:
_ از وقتی که اومدیم تایلند یه دختری همش چشمم رو میگیره... فقط کافیه توی جایی که هستم اونم باشه، دیگه نمیتونم ازش چشم بردارم.
چانسونگ سریع به طرفی که جونهو نگاه میکنه برمیگرده و شینهی رو میبینه. با تعجب میگه:
_ دختر عصبانیه توی هواپیما؟!
جونهو با سر تأیید میکنه و میگه:
_ عصبانی نیست، فقط یکم سر سخته.
چانسونگ: یه جوری صحبت میکنی انگار میشناسیش.
جونهو با پوزخند میگه:
_ خب دیگه به من میگن جونهو.
کره ی جنوبی
داخلی - منزل تکیون - عصر
تکیون در حال کشیدن "OkCat" هست که با کلافگی دستی لای موهاش میکشه و موهاش بهم میریزه با چهره ی با نمکش نگاهی به موبایلش میندازه، خنده ی شیطانی میکنه و به نیکون زنگ میزنه.
داخلی - راهروی آپارتمان - عصر
نیکون تا میخواد رمز در رو بزنه موبایلش زنگ میخوره، در حالی که رمز رو وارد میکنه جواب میده، تکیون که صدای وارد شدن رمز رو میشنوه از پشت موبایل میگه:
_ رسیدی خونه؟...
نیکون تا میخواد چیزی بگه، تکیون از واحد روبرو بیرون میاد و میگه:
_ سلام خسته نباشی.
با دیدن شور و شوق تکیون ناخودآگاه لبخند به لبهای نیکون میاد، تکیون میگه:
_ امشب میای با هم شام بخوریم.
نیکون چند لحظه سکوت میکنه تکیون میگه:
_ اینجا حتی یه دونه دوست هم ندارم، خیلی تنهائم.
تا نیکون میخواد چیزی بگه، تکیون با ناامیدی میگه:
_ کاری داری؟
نیکون که دلش براش سوخته، میگه:
_ نه، میام.
تکیون با خوشحالی بسته هایی که نیکون خریده رو از روی زمین برمیداره و میگه:
_ زود در رو باز کن، اینا رو بذاریم و بریم.
نیکون با لبخند ملیحی میگه:
_ اینا رو هم میبریم... امشب دست پخت منو بخور.
داخلی - منزل خانواده ی مینجون - اتاق نشیمن - شب
مینجون و جینهی (پدر مینجون) در حال فیلم نگاه کردنن که با دیدن سکانس عشقی مینجون آروم آهی میکشه. جینهی زیرزیرکی نگاهش میکنه و بعد از اهن و اوهونی میگه:
_ چند وقته حس میکنم هیچ دختری توی زندگیت نیست.
مینجون همینطور به تلویزیون خیره شده و حواسش نیست. جینهی با تعجب بهش نگاه میکنه، آروم بلند میشه و به طرف آشپزخونه میره. مینجون همینطور که توی فکر غرقه، زیرلب میگه:
_ چطور به وویونگ بگم؟
داخلی - منزل خانواده ی مینجون - آشپزخانه - شب
اینهوا (مادر مینجون) مشغول آماده کردنه شامه، جینهی وارد میشه و یواشکی میگه:
_ فکر میکنم مینجون توی رابطه ی عشقیش مشکلی داره.
اینهوا: چطور مگه؟ چیزی بهت گفته؟!
جینهی: نه چیزی نگفته ولی رفتارش یکمی عجیبه.
اینهوا: نکنه بازم دختری قلبش رو شکونده؟
جینهی: شاید هم بخاطر اینه که توی رابطه ای نیست؟!
هردو با نگرانی به هم نگاه میکنن.
داخلی - منزل مینا - شب
مینا سر میزغذا خوری نشسته و به صندلی خالی و ظرف رو به روش نگاه میکنه و میگه:
_ تا کی باید تنها باشم؟ تا کی باید کسی نباشه که وقتی دارم باهاش شام میخورم لبخندش رو ببینم؟
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش جاری میشه و غذا رو بزور از گلوش پایین میده. با خشونت چنگال رو توی استیک فرو میبره و خیلی مصمم میگه:
_ حتی اگه دوست دخترم داشته باشه نمیذارم آینده و آرزوم از بین بره... باید هرچی زودتر آینده م رو از چنگال مینجون بیرون بکشم... من میتونم.
و خنده ی شیطانی سر میده.
داخلی - منزل تکیون - شب
بعد از شام تکیون و نیکون همینطور سر میزغذا خوری نشستن. تکیون میگه:
_ خیلی دستپخت خوبی داری، خوشبحال زنت.
نیکون میخنده و میگه:
_ چرا اینقدر تنهایی؟ دوست دخترت بوستونه؟ یا نداری؟
تکیون یکم از مشروب میچشه و میگه:
_ توی بوستون یه دوست دختر داشتم ولی یهو غیبش زد حتی نگفت برای چی ازم جدا شد...
نیکون: دوستت داشت؟
تکیون: معلومه که دوستم داشت، روزی صدبار بهم میگفت حتی آخرین روزی که دیدمش با هم خیلی خوش بودیم.
نیکون: شاید مشکلی براش پیش اومده بوده!
تکیون: به هر صورت دیگه فراموشش کردم، داره یه سال میشه... تو نمیترسی زنت هر شب میره سرکار؟ اگه دیگه برنگرده؟... بره با یکی دیگه؟!
غمی روی صورت نیکون میشینه، تکیون میگه:
_ ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم... مامانم بهم میگه با زیاد حرف زدنم مردم رو عاصی میکنم.
نیکون لبخند کمرنگی میزنه و میگه:
_ درسته زیاد حرف میزنی... ولی... (باتردید) بانمکی.
تکیون با خوشحالی بلند میشه و نیکون رو محکم بغل میکنه و میگه:
_ تو اولین کسی هستی که این حرفو بهم میزنی.
نیکون میخنده و تکیون رو از خودش جدا میکنه. تکیون روی صندلی میشینه. نیکون میگه:
_ راستش جیئون هنوز زن قانونیم نیست.
تکیون سرش رو روی دستش تکیه میده و میگه:
_ پس اون تصور برات ترسناکتر هم هست، نه؟
نیکون: اگه کسی بخواد عهدش رو بشکنه براش اینجور چیزا فرقی نداره.
تکیون: خب اگه اون عهد قانونی نباشه خیانت براش راحتتر میشه چون هیچ قانونی نیست که جلوش رو بگیره.
نیکون آهی میکشه و میگه:
_ اگه کسی میخواد بخاطر قانون مجبوری عهدش رو نگه داره اون عهد ارزشی نداره، کاش قانونی توی قلب آدما حک شده بود که حتی به فکر خیانت به هم دیگه هم نمی افتادن.
تکیون با لبخند به نیکون خیره میشه، نیکون میگه:
_ حرفم رو قبول نداری؟
تکیون: چرا، خیلی قشنگ بود.
داخلی - کافی شاپ خوشی - صبح
وویونگ گوشه ای نشسته و نظرش درمورد کتابی که دیشب خونده رو توی توییتر مینویسه. مینجون که تازه از راه رسیده سریع میاد پیش وویونگ و میگه:
_ باید باهات درمورد موضوع مهمی حرف بزنم.
وویونگ: بگو چی شده؟
مینجون: دیشب...اون خانمه، چطوری بگم...
وویونگ: چرا حرفت رو میپیچونی؟ بگو دیگه.
مینجون با تردید بهش نگاه میکنه و میگه:
_ هرچقدر فکر کردم دیدم تو باید حتما این موضوع رو بدونی... مسئول اون پرورشگاه یه آدم بیرحمه.
وویونگ: مطمئنی؟!
مینجون براش توضیح میده.
برش به دیشب
خارجی - خیابان - شب
مینجون داره قدم زنان راه میره که دختری از پشت سر صداش میکنه، وقتی برمیگرده با مینا روبرو میشه؛ با تعجب میگه:
_ تو منو صدا کردی؟
مینا با لبخند تأیید میکنه و میگه:
_ میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
مینجون: بله بفرمایید.
مینا با دستپاچگی میگه:
_ شما به پرورشگاه یویانگ کمک میکنید؟
مینجون با تعجب میگه:
_ چطور مگه؟
مینا: دیشب اتفاقی اونجا دیدمتون، چون میشناسمتون با خودم گفتم باید حتما بهتون بگم که ... که اگه هدفتون کمک کردن به اون بچه هاس به هدفتون نمیرسید.
مینجون: چی داری میگی؟
مینا: مدیر اونجا پستترین فردیه که میشناسم، حق تمام بچه ها رو میخوره.
مینجون: شما از کجا اینقدر مطمئنید.
مینا سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ من اونجا بزرگ شدم.
پایان قسمت پنجم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر